یک روز سخت و دور از انتظار

Image

گرچه این اتفاق‌ها سال‌هاست که بارها برای دختران رخ داده است، اما این‌بار از نزدیک، با چشمان خودم دیدم که بدبختی و ستم چگونه بر آن‌ها سایه می‌افکند. دیدن درد و تحقیر دوستانم از فاصله‌ای نزدیک، برایم سخت و زجرآور بود. دختر بودن در سرزمینی که هنوز برای آموزش باید جنگید، واقعاً دشوار است.

آن روز نیز مثل هر روز دیگر، صبحی آرام به نظر می‌رسید. هم‌صنفانم با چهره‌هایی پُر از امید، کتاب‌هایشان را بغل کرده بودند و در حالی که صدای خنده‌های شاد شان در کوچه می‌پیچید، راهی مکتب شده بودند. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که قرار است این روز ساده، به خاطره‌ای تلخ و دردناک تبدیل شود.

در میانه‌ی راه، ناگهان مردی ناشناس از دور نمایان شد. از همان لحظه‌ی اول، چشمانش بی‌رحمی را فریاد می‌زد. نگاه‌هایش سنگین و تهدیدکننده بود. با صدایی خشن شروع به فریاد زدن کرد. آن‌قدر بلند و تند که همه ایستادند. ترس در چشمان دخترها موج می‌زد. بعضی تلاش کردند که راه‌شان را ادامه دهند، اما او جلو آمد و مسیرشان را بست.

اولین کاری که کرد، گرفتن کتاب‌های یکی از دختران بود. با خشونت آن‌ها را از دستش قاپید و با تمام قدرت به زمین کوبید. صدای برخورد کتاب‌ها با خاک، در سکوت خیابان پیچید و لحظه‌ای بعد، صدای گریه‌ی دختر بلند شد. صفحات کتاب‌ها پاره شده بودند و خاک تمام جلد و نوشته‌هایشان را پوشانده بود.

دخترها یکی پس از دیگری در شوک و ترس فرو رفتند. یکی از هم‌صنفانم خواست از کنار مرد عبور کند، اما او چادرش را گرفت و کشید. دختر با تمام وجود سعی کرد آن را حفظ کند، اما دستان مرد پرقدرت‌تر بود. چادرش خاکی و پاره شد و اشک‌هایش جاری گردید. صدای ناله‌اش در میان سکوت تلخ آن لحظه گم شد. هیچ‌کس نمی‌توانست حرکت کند. برخی ایستاده بودند و گریه می‌کردند، برخی دیگر فقط نگاه می‌کردند، ناتوان از واکنش بودند.

یکی از دختران که شجاعت بیشتری داشت، فریاد زد و از مردم کمک خواست. اما دریغ از کسی که قدمی بردارد. رهگذران یا بی‌تفاوت گذشتند یا فقط از دور تماشا کردند. مرد بار دیگر حمله کرد و کیف یکی دیگر از دختران را گرفت و وسایلش را به زمین ریخت. آن روز، خیابان شاهد صحنه‌ای بود که قلب هر انسانی را به درد می‌آورد: کتاب‌های پاره‌شده، چهره‌های گریان، چادرهای خاکی، و سکوتی از جنس ترس که در همه‌جا حاکم شده بود.

وقتی خبر به مکتب رسید، همه متأثر و ناراحت شدند. معلمان و مدیر مکتب تلاش کردند که ما را آرام کنند، اما چشمان اشک‌آلود دخترها گویای آن بود که این زخم، به این زودی‌ها التیام نخواهد یافت. آن روز، هیچ‌کس نتوانست درست درس بخواند. سکوتی سنگین در فضای صنف حاکم بود. همه درگیر همان صحنه‌ی دردآور و وحشت‌ناک بودند.

ما به‌خوبی درک کردیم که در این سرزمین، دانستن و آموختن برای دختران، به معنای عبور از سدهایی است که یکی پس از دیگری بر سر راهشان قرار می‌گیرند. اما با همه‌ی این‌ها، چیزی در دل‌های دختران این سرزمین هست که خاموش نمی‌شود: امید. فردای آن روز، با همان چهره‌های غم‌زده ولی اراده‌ای قوی، همان دخترها دوباره به سمت مکتب قدم برداشتند. با همان کتاب‌ها، همان چادرها، اما با دلی پُر از عزم.

این حادثه تلخ به ما آموخت که مسیر دانش‌آموزی در سرزمینی که دختر بودن خود به‌تنهایی چالش بزرگ است، چقدر پر از رنج و ایستادگی است؛ اما همین رنج‌ها، ما را قوی‌تر می‌سازد. دخترانی که هر روز با دستانی لرزان اما دل‌هایی استوار به راهشان ادامه می‌دهند، به دنیا نشان می‌دهند که هیچ تهدیدی نمی‌تواند چراغ دانش را خاموش کند.

ما باید صدای آن‌ها باشیم. باید از دردهایشان بگوییم، باید بنویسیم تا فراموش نشوند. شاید روزی برسد که این خاطرات تلخ، تنها بخشی از تاریخ باشد و دیگر تکرار نشود. اما تا آن روز، ما ایستاده‌ایم؛ زیرا دانستن حق ماست و ما از این حق، عقب‌نشینی نمی‌کنیم!

نویسنده: فاطمه یعقوبی

Share via
Copy link