ساعتها گذشته بود از زمانی که روی نیمکت چوبی نشسته بودیم؛ اما چه چیزی باعث میشد اینگونه در آن مکان غرق شوم؟ طوری که ثانیهها به لحظه تبدیل شوند و تمام غمهایم یکییکی از وجودم بیرون بروند. بهجای آن، احساسات عمیق و عجیب در روحم جریان مییافت. احساساتی که میتوانستم آنها را آرامش بنامم؛ اما قادر به توصیفشان نبودم. آن روز، من و مرضیه و هوای دلانگیز اطراف ما لحظات نابی را رقم زده بودیم. درختان کهنسال، خرگوشها، صندوقهای زنبورعسل، چند مرغ و مخصوصاً آن تولهسگ کوچک، همه آنجا را به مکانی خاص تبدیل کرده بودند؛ اما مهمترین چیزی که توجه آدم را جلب میکرد، قبرها بودند… همان دلیل اصلی سکوت و آرامش آنجا!
همهی آنهایی که روزی نگران فرداهایشان بودند، اشک ریخته، لبخند زده و خاطره ساخته بودند، حالا آرام خفته بودند. چهار سالی میشود که ارتباط عمیقی با قبرها دارم. گاهی با آنها حرف میزنم، گاهی فقط نگاهشان میکنم و بعضی وقتها هم با موسیقی دلنشینی از احمد ظاهر یا ساربان، این سکوت را زیباتر میکنم. شاید بعضیها بگویند: «آنها مردهاند و زیر این خاک چیزی جز جسمهای از بین رفته نیست.» اما من به احترام روحهایی که روزی درون همین جسمها نفس کشیدهاند، این کارها را انجام میدادم.
صدای نفسهای مرضیه از کنارم به گوش میرسید. کسی که آن روز را برایم خاطرهانگیزتر کرد و اولین بار همراه او به آن قبرستان آمده بودم. در میان صحبتهای ما، دخترکی کوچک توجهم را جلب کرد. همینکه نگاه ما را دید، لبخند زد و ما نیز لبخند زدیم. همان لحظه، صمیمیتی میان ما شکل گرفت. چشمان بادامی و موهای کوتاهی داشت و حدود پنج یا شش ساله به نظر میرسید. مرضیه گفت: «اسمش حوریه است. با خانوادهاش در همان خانهای که آنجاست زندگی میکنند.»
سالها پیش، اقوام مرضیه، بههمراه پدرش، این زمین را بهطور جمعی خریدند و در آن درخت کاشتند تا آرامگاه عزیزانشان زیباتر شود. خانوادهی حوریه نیز برای مراقبت از درختان و گلها در آنجا زندگی میکردند. امید در چشمان حوریه موج میزد؛ اما اینکه با کمک پایهی آهنی بهسختی راه میرفت، دل آدم را به درد میآورد. او از طبیعیترین کارهایی که یک کودک انجام میدهد، محروم بود؛ اما لبخندش، امیدی که در نگاهش میدرخشید، آدم را حیرتزده میکرد. او هنوز زندگی را زیبا میدید.
وقتی به حوریه نگاه میکردم، معنای واقعی امید را میفهمیدم. آن روز ساعتها سهتایی در آن فضای آرامبخش وقت گذراندیم. حوریه مرتب میگفت: «وقتی پاهایم خوب شوند، به مکتب میروم، دوستان جدید پیدا میکنم و با شما جاهای دور میروم!» حرفهایش مرا به یاد «رویا» انداخت. ما در زندگی رویاهای زیادی داریم؛ اما رویای حوریه فقط «دویدن» بود. اینکه روزی بتواند بدون کمک کسی، هر جا که میخواهد برود. درست مثل همسن و سالهایش، قایمموشک بازی کند، موقع پنهان شدن بدود و در گوشهای پنهان شود.
رویاهایش ساده بود؛ اما درعینحال، زیبا و عمیق. داشتن همین یک رویا، درون چشمانش شور و شوقی بینظیر ایجاد کرده بود. میبینید؟ گاهی آدمها چقدر زیبا به معنویت معنا میبخشند! بارها هنگام بازی و صحبت با حوریه این را حس کردیم. گاهی با خودم میگفتم: کاش آنقدر پول داشتم که رویای او را به واقعیت تبدیل کنم. میدانم خداوند از آن بالا به همهی ما نگاه میکند و به فکر حوریه هم هست؛ اما دوست داشتم حتی عاملی کوچک برای تحقق رویایش باشم. از آن روز، من و مرضیه تصمیم گرفتیم هر هفته به او سر بزنیم. اما ذهنم همیشه درگیر این بود که چگونه میتوانیم به او کمک کنیم.
بالاخره روزی تصمیم گرفتیم با مادرش صحبت کنیم. زنی مهربان و خوشبرخورد بود. با احتیاط، بدون اینکه ناراحت شود، دربارهی مشکل پاهای دخترش پرسیدیم. گفت: «مشکل حوریه مادرزادی است؛ اما نه خیلی شدید. وقتی او را به شفاخانه بردیم، مشخص شد که استخوانهای پاهایش بیشازحد ضعیفاند و مغز استخوانش کمتر از حد معمول است. همین باعث شده بهراحتی راه نرود. این مشکل با درمان، حتی در ایران، قابل حل است و هزینه زیادی هم ندارد؛ اما ما توان مالی این درمان را نداریم.»
این اولین بار نبود که نسبت به پول حس بدی داشتم؛ اما این بار با همهی دفعات فرق داشت. مبلغی که شاید برای خیلیها ناچیز بود؛ اما نه خانوادهی حوریه آن را داشتند، نه من و مرضیه. هر شب که به بستر خواب میرفتم، حس عجیبی داشتم. از اینکه هیچ کاری از دستم برنمیآید، ناراحت بودم. هفتهها گذشت و ما هنوز راهحلی پیدا نکرده بودیم.
شبی حدود ساعت هشت و نیم، در فکر فرو رفته بودم که چگونه چند تکه کاغذ به نام پول، در این دنیا تا این حد تأثیرگذار شدهاند. همان پولی که میتواند دردها را درمان کند؛ اما درعینحال زندگی را خراب هم میکند. فردای آن شب، مرضیه گفت: «ریحان! گاهی کلمات از پول قویترند. چرا دربارهی این ماجرا قصهای ننویسی و منتشر نکنی؟ شاید راهی پیدا شود.»
با شنیدن این حرفش، حس تازهای در دلم شکفت. میدانستم نوشتن داستان «یک رویا» کار کوچکی است؛ اما از حوریه یاد گرفته بودم که حتی در ناامیدکنندهترین شرایط، میتوان کورسوی امیدی داشت. این امید، ناب و خالص بود، درست مانند رویای او.
داستان معروفی هست که میگوید: روزی شخصی کنار دریا صدفها را یکییکی برمیداشت و به آب میانداخت. کسی به او گفت: «هزاران صدف در اینجا هست. نجات دادن چندتای آنها چه فرقی ایجاد میکند؟» مرد درحالیکه صدفی را در دست داشت، پاسخ داد: «برای این یکی، تفاوت ایجاد میکند.» قرار نیست همیشه صد باشیم، گاهی فقط کافیست صفر نباشیم.»
میدانم که نهتنها در کشورم، بلکه در سراسر جهان، کودکانی هستند که شرایطشان از حوریه هم سختتر است. اما میخواهم این دخترک همان صدفی باشد که نجات پیدا میکند. اشکالی ندارد که امروز آنقدر پول ندارم؛ اما با نوشتن این قصه، امیدی در دلم جوانه زده است. شاید تحقق رویای حوریه ممکن باشد. این یکی از زیباترین احساساتی است که تاکنون تجربه کردهام.
آری! ما همانهایی هستیم که در روز ابری، به نوری که بهاندازهی سر سوزن میدرخشد، خیره شدهایم و نامش را گذاشتهایم: یک رویا!
نویسنده: ریحانه صمیمی