یک زن رنجور و یک کودک بازی‎گوش و شاد

Image

زندگی من همچون آسمانی است که همیشه در تغییر است؛ گاهی پر از آفتاب و روشنایی، گاهی غرق در ابرهای سنگین و تیره. هر لحظه‌اش مانند نقاشی در حال تکمیل است، با رنگ‌هایی که از انتخاب‌ها و مسیرهایی که پیش رویم بوده‌اند، شکل می‌گیرد. گاهی راه‌ها ساده و صاف‌اند، گاهی پر از پیچ و خم‌های دشوار؛ اما در هر قدم، در هر تصمیم، به چیزی می‌رسم که امروز هستم. طبق درس‌های امپاورمنت، واقعیت من محصولی از گذشته‌ام است و شاید همین، بزرگ‌ترین معجزه‌ی زندگی‌ام باشد.

همیشه در میان دو نیمه‌ی متضاد از خودم گرفتار بوده‌ام؛ دو نیمه‌ای که مرا در فضایی میان زمین و آسمان معلق نگاه می‌دارند. یک نیمه‌ام خسته و فرسوده است، همچون زنی که سال‌ها بار سنگین زندگی را به دوش کشیده و دیگر هیچ رمقی برای رویارویی با رؤیاهای تازه ندارد. اما نیمه‌ی دیگرم، کودکی است بی‌پروا و سرشار از شور و هیجان، عاشق بازی و خنده، پر از آرزوهایی که همچون پرنده‌هایی بی‌صبرانه به آسمان پر کشیده‌اند؛ اما هنوز پرواز نکرده‌اند. این دو نیمه، همچون دو قطب مخالف، گاهی مرا در هم می‌فشارد و گاهی آزاد می‌گذارد، گاهی فرسوده و گاهی پر از انرژی؛ اما در نهایت، این تضادها تماماً بخشی از وجود من هستند.

میان این دو نیمه، زندگی‌ام را با دشواری ادامه می‌دهم. به آن زن خسته و رنج‌دیده، که سال‌ها با دردها و فراق‌ها زیسته است، با لحنی پر از دل‌نگرانی می‌گویم: «تحمل کن، هنوز تمام نشده، هنوز امید هست» و در مقابل آن کودک که در دلش رویای بلند پروازانه‌ای دارد، چشم به چشم او می‌دوزم و با لحنی هشدارآمیز می‌گویم: «ساکت باش، دنیا همیشه مهربان نیست!» اما در دل من می‌دانم که کودک با تمام شادابی درونش، هر روز برای رسیدن به آن رویاها می‌جنگد و زن هم، با تمام خستگی‌ها، هنوز در پی امیدی، برای روزهای روشن‌تر دست به تلاش می‌زند.

زندگی همچون رودی بی‌وقفه جاری است، بی‌آنکه از ما بپرسد چه می‌خواهیم. فقط می‌گذرد، گاهی آرام و گاهی خروشان؛ ولی شاید همین جریان بی‌پایان، بزرگ‌ترین هدیه‌اش باشد. چرا که هر پیچ و خم آن فرصتی است برای یاد گرفتن، فرصتی برای درک زیبایی‌ها و برطرف کردن سختی‌ها. زندگی، در گذر خود، همیشه چیزی تازه برای ما به ارمغان می‌آورد.

من آموخته‌ام که این تضادها، این زن و کودک، بخشی از روح من هستند. در دل خستگی و شور زندگی، زیبایی عمیق و پنهانی نهفته است. گاهی باید زن خسته را در آغوش بگیرم، به او آرامش بدهم و اجازه دهم تا برای لحظه‌ای از بار سنگین روزگار رها شود؛ اما کودک درونم هرگز تسلیم نمی‌شود. او همچنان با تمام شور و شوق، به سوی رویاهایش دست دراز می‌کند، حتی اگر در مسیرش زخم‌هایی به یادگار بگذارد. او می‌داند که در هر افت و خیز، در هر شکست و برخاست، حقیقت زندگی و قدرت واقعی نهفته است. کودک درونم به من یاد می‌دهد که تنها در پیگیری بی‌وقفه رویاهاست که می‌توان به عمق زندگی رسید.

من نیز در پی رویاهایم گام برمی‌دارم، با تمام تلاش و امید. هر چالش، مرا به حقیقت درونم نزدیک‌تر می‌کند. مانند کودک درونم، به سوی آرزوهایم می‌روم، چرا که در پیگیری آن‌هاست که زندگی واقعی معنا می‌یابد.

نویسنده: شهلا جلیلی

Share via
Copy link