• خانه
  • جوانان
  • یک ساعت در امتداد باران؛ جایی که انسانیت قضاوت می‌شود

یک ساعت در امتداد باران؛ جایی که انسانیت قضاوت می‌شود

Image

باران، آرام و بی‌ادعا، همچون نوازشی بر گونه‌های شهر فرود می‌آمد. روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم؛ کلاس‌ها تمام شده بود و من، سبک‌بال و راضی، راه خانه را پیاده در پیش گرفته بودم. هوای آن روز با لطافت و مهربانی خاصی دل آدم را آرام می‌کرد. نم‌نم باران روی صورتم می‌نشست، انگار که طبیعت برایم نجوا می‌کرد؛ اما چیزی در مسیر، این آرامش را شکست.

جمعیتی را دیدم که هر یک به سویی می‌رفتند. برخی مانند من، بی‌صدا قدم می‌زدند، برخی بر بایسکیل، برخی با موتر و برخی با موتورسایکل در گذر بودند. کودکان، بی‌خیال دنیای اطراف، با باران بازی می‌کردند. اما من، در میان این همه، به فاصله‌ای دیگر فکر می‌کردم. فاصله‌ای که میان آدم‌ها کشیده شده بود؛ نه از سر راه، بلکه از دل‌های همه که در آن مسیر بودند.

با نگاه، مردم را در سه دسته جای دادم: فقیر، متوسط، ثروتمند. موترهای گران‌قیمت برق می‌زدند و نگاه‌ها را می‌دزدیدند. من اما، نگاهم را از لوکس‌ترین موتر‌ها گرفتم و به چهره‌هایی دوختم که زیر باران، بی‌چتر و بی‌پناه، تنها امیدشان کفش‌های خسته‌ی شان بود و درست وقتی که در دل افکارم غرق بودم، فریادی از آسمان ذهنم را شکافت.

زنی، با صدایی آکنده از درد و وحشت، فریاد می‌زد: «کمک کنید! فرزندم در حال مردن است!» پسرکی رنگ‌پریده، در آغوش پدر، بی‌جان افتاده بود. کسی تکان نخورد. انگار فریادها از پشت شیشه عبور می‌کردند، بی‌آنکه گوش کسی بلرزد. برخی ایستاده تماشا می‌کردند، برخی فیلم می‌گرفتند و عجیب‌تر از همه، کسانی بودند که با قهقهه از کنار رنج انسانی عبور می‌کردند.

من نگاه می‌کردم، با ناباوری و درد. مادر، خواهر، پدر آن کودک، در مرز فروپاشی بودند؛ اما هیچ دستی به‌سوی‌شان دراز نشد. در آن میان، تنها صداهایی که بلند بود، صدای خنده‌ها و فشار دکمه‌ی دوربین‌ها بود که بر آنها شلیک می‌شد.

و در میانه آن همه بی‌تفاوتی، مردی ظاهر شد. لباس‌هایی شیک بر تن داشت، ولی آنچه مرا گرفت، درخشش لباسش نبود، بلکه وقار و قاطعیت گام‌هایش بود. بی‌هیچ مکثی، جلو رفت، جعبه‌ای را از موترش بیرون آورد، آستین‌ها را بالا زد و به‌سرعت شروع به درمان پسرک کرد. انگار می‌دانست زمان، دشمن جان آن کودک است. پدر کودک دستانش را می‌بوسید و می‌گفت: «خدا تو را خیر بدهد.»

و آن مرد، تنها با لبخندی آرام گفت: «خدا به من توان داد، تا برای مردم باشم.» بعدها فهمیدم او داکتری بود که بی‌نیاز از شهرت و نمایش، آمده بود تا جان نجات دهد، نه تا دیده شود.

اما همین‌جا بود که زخم عمیق‌تری رو شد. مردی که از ابتدا فیلم می‌گرفت، دوربینش را به‌سوی داکتر چرخاند و با تمسخر گفت: «فرق بین ما و این دهاتی‌ها همینه. کمک به اینا فقط باعث تنبلی‌شان می‌شه.» و باز، صدای خنده و قضاوت…

در آن لحظه دانستم، بعضی آدم‌ها فقط دوربین دارند، اما چشم ندارند. فقط زبان دارند، اما دل نه. اما همان روز بود که به یقین رسیدم: انسان بودن، نه در ثروت است، نه در ظاهر. انسان بودن، در لحظه‌ای است که می‌توانی رنج کسی را کم کنی، اما انتخاب می‌کنی که رد شوی یا بمانی.

آن یک ساعت، در آن هوای بارانی، برای من، به‌اندازه‌ی یک عمر درس داشت. من آموختم که فاصله‌ی طبقاتی دردناک است، اما فاصله‌ی انسانی از آن عمیق‌تر. آموختم که در جامعه‌ای که فریاد کمک بی‌پاسخ بماند، همه‌ی ما بیماریم.

بیایید اگر نمی‌توانیم نجات‌دهنده باشیم، لااقل نظاره‌گر مرگ انسانیت نباشیم. اگر نمی‌توانیم قهرمان باشیم، تماشاچی بی‌احساس هم نشویم. از ثروت و موقعیت کت، از زمان و توان ما، حتی از سکوت ‌ما، پلی برای عبور انسانیت، نه دیواری برای دفن آن بسازیم.

باشد که آن داکتر، آن کودک، آن مادر و آن یک ساعت، هرگز از خاطر ما نرود.

نویسنده: فرشته فقیری

Share via
Copy link