پانزدهم آگوست، همان تاریخیست که زندگی افغانها را با چالشها و دشواریهای فراوانی روبهرو کرد. پدران دیگر سر کار نرفتند، مادران آن لبخند همیشگی را بر لب نیاوردند، و فرزندان ـ بهویژه دختران ـ دیگر نتوانستند قلم به دست بگیرند و درس بخوانند.
مکاتب، دانشگاهها و تمام مراکز آموزشی به روی دختران بسته شد. گویا افغانستان روی دیگری از خود نشان داد؛ رویی چون زندانی تاریک و وحشتناک که هیچکسی نمیتواند از آن نجات یابد.
افغانستان، دختر کوچکی بود که به عقد مردی از تبار غم و رنج درامد؛ اما او، با همهی کودکیاش، به همان مرد بد وفادار ماند…
این است سرزمین من!
آری، من هم زخمی هستم از زخمهای عمیق این جامعه. دختر افغانستانی، که دیگر اجازهی رفتن به مکتب را ندارم و حتی نمیتوانم از خانه بیرون شوم، مبادا مردی مرا ببیند یا طالبی مرا با بهانهی واهی شکنجه کند که متأسفانه صدها هزار دختر در افغانستان، اینگونه از حق زندگی محروم شدهاند.
میدانی سختترین بخش ماجرا چیست؟
سختتر از مهاجرت، این بود که ما در شهر و خانهی خود، کنار مردم و هموطنان خود، بیآنکه از مرزهای کشور خارج شویم، تلخی مهاجرت را تجربه کردیم.
ما سالهاست که در وطن خود، به رسمیت شناخته نمیشویم. نه صدای ما شنیده میشود و نه خواستههای ما جدی گرفته میشود.
ای کاش در جایی دیگر زندگی میکردیم؛ جایی دور، بیغرض، جایی فراموششده از این جهان. جایی که نامش را کمتر کسی شنیده باشد؛ در شهری که بهای یک قرص نان را با دو سه لبخند میپرداختیم.
شهری که خبری از جنگ نبود، مردمش بیشتر از هر چیز، به یکدیگر لبخند هدیه میدادند و کسی کینه و نفرت را نمیشناخت. جایی که مرکز آن شهر عشق و ولایاتش امید و لبخند بود…
ای کاش ما در آن شهر زندگی میکردیم؛ شهری که جهان دغدغهی آباد کردنش را نداشت و با کمکهای میانخالیاش، آن را ویران نمیکرد.
ای کاش در جایی دیگر زیست میکردیم، نه در قلب زخمی آسیا؛ جایی که آرامش یافت نمیشود، اما رنج و اندوه، فراوان است.
در این میان، من با خانوادهام راهی مهاجرت شدیم تا بتوانیم دوباره درس بخوانیم. مجبور شدیم زادگاه خود، جایی را که تمام خاطرات کودکی ما آنجا شکل گرفته بود، ترک کنیم.
آخرین امتحان چهارنیمماههی ما هم ناتمام ماند و از آن روز به بعد، دیگر نتوانستم به مکتب بروم. نتوانستم همصنفیها و دوستانم را دوباره ببینم. دیگر نشد در زنگ تفریح، در صحن حویلی قدم بزنیم و از آرزوهای خود حرف بزنیم.
با وجود تمام دشواریهایی که در مسیر مهاجرت بود، خود را به اینجا رساندیم؛ اما نه خوشحال بودیم و نه آسوده… اینجا وطن من نبود، اینجا بوی وطن مرا نمیداد…
برای دختری از افغانستان مثل من، سازگار شدن با فرهنگ و کشور جدید آسان نبود؛ اما به هر صورت، پدرم مرا در یکی از مکاتب مهاجرین در کویته ثبتنام کرد و با خواهرم دوباره به مکتب رفتیم.
اینجا، من فقط یک مهاجر بودم. استادانی داشتیم که حتی به پوشش ما طعنه میزدند؛ طعنهی «مهاجر بودن.»؛ اما در میان آنها، استادانی مهربان هم بودند که به ما روحیهی دوباره زندگی کردن را میدادند.
در سال ۲۰۲۳، همراه با تعداد زیادی از مهاجرین، فراغت خود را در یکی از لیسههای این شهر جشن گرفتیم.
خوشبختانه در آغاز سال تعلیمی صنف دوازدهم، پیامی دربارهی پروسهی «کلستر ایجوکیشن» دریافت کردیم. این، مانند پنجرهای از امید برای من و دیگر دختران افغان بود؛ همان دخترانی که به دلایل مختلف، از ادامهی تحصیل محروم مانده بودند.
از فواید این برنامه میتوان گفت که ما دوباره توانستیم درس بخوانیم و برای تحقق رؤیاهای خود تلاش کنیم. خوشحالم که دختران سرزمینم، ناامید نشدند و با استواری بیشتری ادامه میدهند.
من باور دارم، این ما هستیم که وطن خود را به روشنی و امید خواهیم رساند و لبخند را بر چهرهی تکتک هموطنان ما دوباره خواهیم نشاند.
با افزودن کلاسهای موسیقی، ورزشهایی چون فوتبال و کاراته و برنامههایی همچون توانمندسازی (Empowerment)
میتوانیم ذهن و جسم خود را برای مبارزه با چالشهایی که در مسیر رسیدن به اهداف ما وجود دارد، مقاوم بسازیم.
در پایان، از همهی حامیان این برنامه، بهویژه استادان دلسوزی که با تمام توان برای دختران افغانستان تلاش میکنند، سپاسگزارم. استادانی که در کلستر استقلال، ما را تشویق میکنند و دست از تلاش برنمیدارند، از همهی شان سپاسگزارم.
به امید روزی که وطنم، دوباره جای امنی برای زندگی شود؛
به امید روزی که بتوانیم طلوع و غروب آفتاب وطن خود را ببینیم؛
با صدای پرندگان سرزمین خود از خواب برخیزیم و با هم از خوشبختی خود بگوییم.
هنوز هم که هنوز است، امید در دلم جوانه میزند.
من به پایان خوشِ اینهمه صبر، ایمان دارم!
نویسنده: فریده عباسی