صبح هرات مثل هر روز با صدای پرندهها و رفتوآمد مردم آغاز شد. خورشید تازه از پشت کوهها سر زده بود و شعاعهای طلاییاش بر بامهای خاکی خانهها میتابید. دکاندارها کرکرهها را بالا میکشیدند، کودکان با کیفهای مکتبشان شتابان از خانه بیرون میدویدند. هیچکس نمیدانست که این روز، آخرین روز آرامش خواهد بود؛ روزی که همهچیز در یک لحظه دگرگون میشود.
ساعت هنوز از ده صبح نگذشته بود که خبرها یکی پس از دیگری به گوش رسیدند؛ اول آهسته، بعد با سرعتی که نفسها را بند میآورد: «طالبان به دروازههای هرات رسیدهاند»، «حکومت فروپاشید»، «رئیسجمهور کشور را ترک کرد». این جملات مثل پتکی سنگین بر سر مردم فرود میآمد.
شهر بهیکباره به سکوتی سنگین فرو رفت. دکانها نیمهباز ماندند، موترها بیهدف در جادهها ایستادند و نگاهها پر از هراس شد. مادرانی که فرزندانشان را به مکتب فرستاده بودند، با دستپاچگی به خیابان دویدند تا آنها را برگردانند. مردانی که در محل کار بودند، با شتاب راهی خانه شدند. هرات، شهری که همیشه پر از هیاهو بود، حالا نفسش را در سینه حبس کرده بود.
اما این فقط یک تغییر سیاسی نبود؛ این روز، روز سقوط یک ملت بود. سقوط امیدهایی که سالها با خون و زحمت ساخته شده بود. سقوط پرچمی که نماد جمهوریت بود؛ پرچمی که در باد و روی خاک افتاد.
از آن روز، هزاران خانواده بیسرنوشت و آواره شدند. کوچههایی که تا دیروز صدای بازی کودکان را داشت، پر از گریه شد. پدرانی که همیشه با غرور از آیندهی فرزندانشان حرف میزدند، حالا نمیتوانستند در چشم آنها نگاه کنند. مادرانی که همیشه با امید به فردا غذا میپختند، حالا با دلی شکسته، لقمهای خشک جلوی فرزندانشان میگذاشتند.
درد بزرگتر از آن بود که در چند کلمه خلاصه شود. در همان روزها، صدها دختر پشت درهای بستهی مکتب ماندند. دخترانی که تا دیروز با رویای داکتر، انجینر یا وکیلشدن درس میخواندند، حالا مجبور بودند کتابهایشان را در صندوق بگذارند. معلمانی که سالها با عشق درس داده بودند، حالا با چشمانی اشکآلود، نیمهی خالی کلاسهایشان را نگاه میکردند و این نیمهی خالی یعنی نیمهی آیندهی وطن که از دست رفت.
سربازانی که روزی در سرما و گرمای سنگر از خاکشان دفاع میکردند، یا کشته شدند یا ناپدید شدند. برخی بدون نام و نشان در گورهای بیصدا دفن شدند. خانوادههایشان هنوز چشمبهراهاند؛ هر روز به در نگاه میکنند، شاید در باز شود و فرزندشان برگردد؛ اما در بیشتر خانهها، این انتظار به آه و حسرت تبدیل شده است.
افغانستان بعد از ۱۵ اگست مثل خانهای شد که سقفش فرو ریخته، دیوارهایش ترک خورده و ساکنانش پراکنده شدهاند.
۱۵ اگست فقط یک تاریخ در تقویم نیست؛ زخمی است که در قلب هر افغان حک شده. زخمی که هر سال با رسیدن این روز، دوباره تازه میشود. ما در این روز فهمیدیم که آزادی و جمهوریت فقط یک واژه یا یک پرچم نیست؛ اینها با خون، اشک و جان مردم معنا پیدا میکنند.
آن روز خورشید غروب کرد؛ اما نه فقط در آسمان، بلکه در دلهای ما. با اینحال، در دل تاریکی، ستارههایی کوچک هنوز میدرخشند؛ ستارههایی به نام دختران شجاع، پسران باایمان و مردمی که هنوز باور دارند روزی دوباره صبح خواهد شد.
امروز، وقتی به ۱۵ اگست فکر میکنیم، اشکها بیاختیار جاری میشود. یاد آن کودکانی که وسط بازیشان صدای فریاد و شلیک شنیدند، یاد آن پدری که در میان هجوم جمعیت در فرودگاه دست فرزندش را گم کرد، یاد آن مادری که آخرین بار از پشت دروازهی آهنی به چهرهی دختر دانشجویش نگاه کرد و دیگر او را ندید.
۱۵ اگست داستان پایان نیست؛ بلکه آغاز فصل دیگری از مبارزه است. مبارزهای که دیگر فقط در میدان جنگ نیست، بلکه در کلاسهای مخفی، در صفحات کتاب، در شبکههای اجتماعی و در قلب هر افغان ادامه دارد.
شاید آن روز آسمان وطن ما خاموش شد، اما شعلهی ایمان و آزادی هرگز خاموش نخواهد شد و روزی خواهد رسید که این شعله دوباره آسمان افغانستان را روشن خواهد کرد.
نویسنده: خاطره قلندری