مجرمان چگونه سخن می‌گویند؟(2)؛ حساب دشوار ما چیست؟

Image

(سخنرانی در دنمارک – ۱۸ دسامبر ۲۰۱۰)

اشاره: تکه‌هایی را که اینجا بازنشر می‌کنم، صورت بازنویسی‌شده‌ی یک سخنرانی در دنمارک است که به تاریخ ۱۸ دسامبر سال ۲۰۱۰ ایراد کردم. ویدیوی این سخنرانی در یوتیوب قابل دریافت است. متن نوشتاری آن نیز در وبلاگی که آن زمان داشتم، نشر شده و حالا هم قابل دریافت است. هیچ سخنی از گذشته‌ام، به اندازه‌ای این سخنرانی خاطره‌انگیز نیست. آن‌جا چند نفر مشخص را در برابرم داشتم که درست برابر چشمانم نشسته بودند و در طول سخنرانی به من نگاه می‌کردند. لطف این سخنان نیز مدیون همان نگاه‌هایی است که سخنم را به مخاطب خاصی وصل می‌کردند. این سخنرانی را در قالب پیام و محتوایی که داشت، به صورت تکه تکه، تحت عنوانی جداگانه، حالا در شیشه‌میدیا نشر می‌کنم.

***

بعضی از دوستانی که در جمع ما هستند، از یک دوره‏‌ی ‏دشوار در تاریخ سیاسی افغانستان خبر دارند؛ دوره‏‌ی ‏دشوار جنگ و ناامنی. من هم یکی از همین اشخاص هستم. سنم تقریباً حدود هشت یا هشت و نیم سال بود که چشمم در اثر یک حادثه‏‌ی ‏هول‌ناک در تاریخ سیاسی افغانستان در برابر واقعیت‏‌ها باز شد: کودتای هفتم ثور.

هنوز کودک خردسالی بودم و هیچ چیزی را نمی‌‏‏دانستم؛ اما انفجار کودتای ثور چنان سهم‌گین بود که منی کودک را به یک‌بارگی تکان داد. یادم هست که در همان بعد از ظهر پنج‌شنبه در کوچه‏‌ی ‏ما، در فاضل‌‏بیگ کابل، مردم هیجان‌‏زده و سراسیمه می‌‏دویدند و یک جمله را با خود تکرار می‌‏کردند: کودتا شده است!

من نمی‌‏‏فهمیدم کودتا چیست. لحظاتی بعدتر بود که پدرم از شهر آمد و وقتی ما را در کوچه دید با تحکم خواست که به خانه برویم. وقتی خانه رفتیم، پدرم فوری رادیو را پیش رویش گذاشت و شروع کرد به جست‌وجو کردن موج رادیو. نمی‌‏‏دانستیم چه اتفاق افتاده است: در کوچه مردم سراسیمه بودند و در خانه پدرم هیجان‌‏زده پیچ رادیو را می‌‏چرخاند. از رادیو صدا نمی‌‏‏آمد. رادیو متوقف بود. ساعت شاید یک یا دو بجه‌‏ی ‏بعد از ظهر بود. پی در پی انتظار می‌‏کشیدیم که چیزی اتفاق می‌‏افتد. دیری نگذشت که هواپیماها را دیدیم که در آسمان بلند شدند. من به عنوان یک کودک اولین بار بود که در فضا هواپیما را می‌‏دیدم. شاید از آن پیش هم دیده بودم؛ اما این اولین بار بود که با چشم باز هواپیما را می‌‏دیدم که می‌‏گفتند بمب می‌‏اندازد. لحظاتی بعدتر انفجاری در سمت ارگ!

شام شد و فردا شد و پس‌‏فردا شد و من دیگر ندانستم که در افغانستان چه اتفاق افتاد. از همان لحظه بعد، هر آنچه را در کشور و زندگی خود تجربه کردم، انفجار و خون و باروت و آتش و آوارگی بود. من در سن یازده یا یازده ونیم‌سالگی از کشور خود به عنوان یک کودک آواره شدم، بدون هیچ‌گونه همراه از خانواده و اقارب خانوادگی. مکتبم را بعد از صنف پنجم خوانده نتوانستم. در سن خردسالی در کوچه‏‌های ‏‏مهاجرت و آوارگی به کار‏های ‏‏شاقه وادار شدم، از شیرینی‌‏پزی تا نانوایی و نجاری، کار کردم تا لقمه نانی پیدا کنم و شب در اتاقی زندگی کنم.

شما می‌‏توانید تصور کنید که از همین لحظه زندگی برای من معنا پیدا کرد. بعد از آن تا چشم باز کردم متوجه شدم که حدود بیست و پنج یا سی سال گذشت. حالا من سنم حدود چهل و یک سال است. تازه متوجه می‏‌شوم که سه دهه‏‌ی ‏عمرم تماماً در جنگ و انفجار سپری شده است.

تمام این حرف‌‏ها‏یی را که برای شما می‌‏گویم، بیان لحظات دشواری است که من، نسل من و همه‏‌ی ‏مردم من گرفتار آن بوده‌ایم. هر کسی می‌‏تواند از این خاطرات، تجربه و عبرتی برای نسل‌‏های آینده داشته باشد. حالا من از لای تمام خاطرات خود، فقط یک تکه را برش می‌‏کنم تا بفهمیم که حالا چگونه داریم به سوالی، شبیه آنچه در قبل داشته‌ایم، رو به رو می‌‏شویم. این برش در زمانی اتفاق افتاد که اتحاد شوروی، بعد از حدود ده سال تهاجم بر افغانستان و اشغال این کشور، تصمیم گرفت نیروهایش را بیرون کند. تا آن زمان کسی تصور نمی‌‏‏کرد که اتحاد شوروی با آن قدرت بزرگی که داشت شکست بخورد. ما آن زمان در کوه‏‌ها ‏بودیم، در جمع مجاهدان. وقتی در ۲۶ دلو ۱۳۶۷ شنیدیم که آخرین سرباز اتحاد شوروی از دریای آمو عبور کرد، باور نمی‌‏‏کردیم و هیجان این صحنه برای ما تنها یک چیز را گوشزد می‌‏کرد که فردا پس فردا کابل سقوط می‏‌کند و ما، روز بعدترش، به عنوان کودکان محروم این سرزمین، دوباره می‌‏رویم به شهر و پایتخت خود در کابل.

یادم می‏‌آید که در بین کسانی که در آن زمان در جبهه و اطراف ما بودند عده‏‌ی ‏کمی بودند که می‌‏اندیشیدند کابل رفتن واقعاً خطر دارد. عده‏‌ی ‏کمی بودند که احساس می‌‏کردند کابل رفتن تنها قدرت گرفتن و حکومت را تصاحب کردن نیست، ممکن است اتفاقات زیادی در راه باشد. اما این یک تجربه‏‌ی ‏تلخ بود.

ما تا سال ۱۳۷۱ نتوانستیم به کابل بیاییم. داکتر نجیب‌‏الله در قدرت ماند. شاید شما داکتر نجیب‏‌الله را به یاد داشته باشید و یا بتوانید از یوتیوب تعدادی از کلیپ‏‌های ‏‏سخنرانی او را پیدا کنید. داکتر نجیب‌‏الله حالا گذشته و رفته است. او آخرین زمامدار رژیم کمونیستی در افغانستان بود. فکر می‌‏کنم داکتر نجیب‌‏الله شخص خوبی بود، به دلیل اینکه وی در آخرین دوره‏‌های ‏‏زمام‌داری خود حرف‌‏ها‏یی را برای تاریخ سیاسی افغانستان گذاشت که همیشه عبرت‌‏ناک بوده می‌‏توانند. دوست دارم هر زمامداری که زمانی مقداری از قدرت را کنترل می‌‏کند، در آخر مثل داکتر نجیب‌‏الله به جایی برسد که با مردم خود سخن بگوید و از دردها، دریغ‏‌ها و بیم‌‏های ‏‏خود حکایت کند.

یکی از بیم‏‌های ‏‏داکتر نجیب‌‏الله این بود که می‌‏گفت: مردم، اگر من قدرت را رها کنم در همین کابل، در پایتخت، حمام خون به راه می‌‏افتد، کوچه به کوچه جنگ می‌‏شود، آدم آدم را می‌‏خورد. داکتر نجیب‌‏الله از همین قبیل حرف‌‏ها‏ی ‏‏هشداردهنده می‌‏گفت؛ اما وقتی ما این حرف‏‌ها‏ی ‏‏او را می‌‏شنیدیم می‌‏گفتیم که نه، این شخص از بس تشنه‏‌ی ‏قدرت است این حرف‌‏ها‏ را می‌‏گوید تا مردم را اغفال کند. می‌‏گفتیم: تو قدرت را رها کن، ما مسلمان هستیم، مجاهد هستیم، وقتی به کابل بیاییم، حکومت خدا در زمین خدا پیاده می‌‏شود و دیگر مشکلی نیست. فقط تو برو و خود را گم کن که افغانستان از شرت نجات پیدا کند.

سال ۱۳۷۱ ما آمدیم و داکتر نجیب‏‌الله رفت؛ اما مدت بسیار اندکی از آمدن ما در کابل نگذشته بود که همه چیز دگرگون شد. پسر کاکایم اینجا هست. وقتی ما در فاضل بیگ وارد خانه شدیم، مادر او با نقل و شیرینی از ما استقبال کرد. بعد از حدود ۱۴ یا ۱۳ سال اولین بار بود که زن کاکایم را می‌‏دیدم. هیجان‌‏زده بودم. مرا همچون مادری در آغوش گرفت و صمیمانه‌‏ترین محبت‌‏هایش را نثارم کرد. اما روز دیگر را هم به یاد دارم که همین زن، در شرایط دشوار جنگی از فاضل‏‌بیگ آواره شد و به برچی آمد. من ‏گاهی ‏‏با سر و روی پر از خاک و وضعیت عجیب و غریب می‌‏آمدم و وارد خانه می‌‏شدم، نمی‌‏‏دانم با شوخی یا جدی، سخن تلخی را برای من می‌‏گفت: می‌‏گفت «خدا شمو سگ‌‏سکورها ره سلمت نمی‌‏‏آورد!»

روزی این زن مرا با نقل و شیرینی استقبال کرد و روزی دیگر عنوان «سگ‌‏سکورها» را برایم داد! می‌‏گفت شما با این شهر چه کار کردید و من واقعاً حرفی نداشتم که برای او بگویم. هر چیزی می‌‏گفتم واقعیت جنگ را در کابل در برابر او کتمان نمی‌‏‏توانست. او به این کار نداشت که من برحق بودم یا ناحق، کاری نداشت که من اول جنگ را شروع می‏‌کنم یا طرف مقابل؛ اما یک چیز را می‌‏دانست: در شهری که او ۱۴ سال به خاطر آمدن من لحظه‏‌شماری کرده بود تا من بیایم و او از من استقبال کند و مرا عزت ببخشد، یک‌بار، شهر را به مکان ماتم برای او تبدیل کردم. حالا برای او چیزی نداشتم که بگویم.

عزیز رویش

وب‌لاگ شخصی استاد رویش: https://royesh12.blogspot.com/

Share via
Copy link