یک روز آفتابی، آخرین روز امتحان چهارونیمماهه بود. با جمعی از دوستانم مشغول خندیدن، گپزدن، برنامهریزی برای آینده و آمادهگی برای روز فراغت بودیم.
دوستم نیلوفر گفت: «من سرود میخوانم.»
زهرا و نازنین گفتند: «ما نطاق میشویم.»
مهدیه و سحر، با چهرههای شاد، گفتند: «ما هم در بخش سرودخوانی خواهیم بود.»
من ساکت و آرام، مشغول خواندن درسهایم بودم و در دل فکر میکردم: آیا تا آن زمان، اصلاً خواهیم بود که این برنامهها عملی شوند؟
در همین حال و هوا بودیم که ناگهان استاد سایبان گفت: «دختران بیایید، حاضری گرفته میشود و بعد برای امتحان به صنف میروید.»
زمان امتحان فرا رسید. شاگردان یکییکی وارد تالار شدند. فضا پر از هیاهو بود. همه از چیزهایی نگرانکننده حرف میزدند؛ میگفتند جاهلان کشور به کابل رسیدهاند؛ اما من گوشهایم را سنگین کرده بودم و با خودم تکرار میکردم: امکان ندارد. ما تا چند دقیقه پیش درباره آیندهی خود حرف میزدیم، امکان ندارد!
از پلهها بالا میرفتیم، اما انگار پاهایم دیگر حرکت نداشتند. ذهنم آشفته بود، دلام پر از آشوب، و زبانم لال شده بود.
در تالار نشستیم تا شاگردان تکمیل شوند. ورقههای امتحان توزیع شد و همه مشغول پاسخ دادن شدند.
در حال نوشتن بودم که ناگهان صدای مادر دوستم سمیه از بیرون آمد: «کجا هستی دخترم؟ بیا برویم! سمیه! کجا نشستی؟ لطفاً بیا خانه برویم!»
چند لحظه بعد، استاد فروتن گفت: «مادرجان، لطفاً آرام باشید. شاگردان در صحن امتحاناند. ذهنشان را مشوش نکنید.»
اما مادر سمیه پاسخ داد: «نه! تا دخترم نیاید، اینجا را ترک نمیکنم. وحشیها حمله کردهاند و کابل را به دریای خون تبدیل میکنند!»
دستانم بیجان شده بود. گوشهایم دیگر توان شنیدن نداشتند. چشمانم در اشک غرق شده بودند؛ اما هنوز تلاش میکردم تا ورقهام را تکمیل کنم.
چند دقیقه بعد صدای گلوله آمد. شاگردان جیغزنان صحن امتحان را ترک کردند. اما من، همچنان در حال پاسخ دادن بودم.
وقتی سرم را بلند کردم، دیدم هیچکس جز من در صنف نمانده است. با چشمان اشکآلود به اطراف نگاه کردم و گفتم: «تا همین چند لحظه پیش، همه به فکر درس و رویاهایشان بودند. حالا چه شد؟ چرا اینطور شد؟»
از تالار پایین آمدم و ناگهان به یاد برادرم افتادم که آن روز همراه من بود. نکند بلایی به سرش آمده باشد؟ گریهکنان زمزمه میکردم: «ابوالفضل، کجایی؟ جان خواهر، کجایی؟»
در زینهها کسی نبود. هر پله برایم به اندازه سه ساعت طول کشید. به حویلی رسیدم؛ اما باز هم اثری از او نبود. فریاد میزدم: «ابوالفضل کجایی؟»
چشمانم آنقدر خیس شده بود که هیچ چیز نمیدیدم. همهجا تار بود. در یکی از پلههای طبقه اول نشستم. چند لحظه بعد صدایی شنیدم: «حلیمه! حلیمه! بلند شو، برویم!»
چشمانم را باز کردم. زهرا، دخترخالهام، بود. گفت: «نمیشنوی؟ صدای گلوله میآید. زود شو، برویم!»
برخاستم و داستان برادرم را برایش گفتم. پیشنهاد داد با خانه تماس بگیرم. تماس گرفتم. مادرم تلفن را برداشت. با بغض و صدای لرزان پرسیدم: «مادر، ابوالفضل خانه است؟»
مادرم گفت: «آری، دخترم، برادرت خانه آمده.»
نفس عمیقی کشیدم. با شنیدن صدای مادرم دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. مادرم گفت: «حلیمه، مواظب خودت باش. قوی باش. زودتر برگرد خانه!»
گریهکنان از مکتب بیرون شدم. در راه با خودم تکرار میکردم: «یعنی دیگر مکتب نمیروم؟ دوستانم را نمیبینم؟ آیندهای ندارم؟ خانهنشین خواهم شد؟!»
به خانه خالهام رفتم، چون نزدیک مکتبشان بود. در راه، همه در حال فرار بودند. سایه خودشان هم ترسناک شده بود.
در خانه خالهام، ساکت و آرام، اما با گلویی پر از بغض، نشستم. بعد از مدتی، خاله گفت: «باید به جای دورتری برویم، اینجا به محل طالبان نزدیک است.»
او به خانه پدرکلان رفت و من به خانه خودمان برگشتم. در راه فکر میکردم، مردمش گریختند، دخترانش نابود شدند، قلبها زخمی، گلوها پر از بغض.
کابلم سقوط کرد، دوباره نابود شد.
نمیدانم آیا واقعاً خودم شاهد این روزها بودم یا خواب میدیدم. هنوز هم باورم نمیشود. حالا با چشمانی اشکآلود، دستانی لرزان و قلبی زخمی، این خاطره را نوشتم.
اما…؛
من خودم را هرگز از دست ندادم.
قویتر از دیروز، به راه خود ادامه دادم و خواهم داد.
حلیمه، هرگز شکست را نمیپذیرد.
نویسنده: حلیمه ضیا