Image

قصه مسافر، قسمت پنج، تابلوی خالق، لبخند پیروزی

عنوان اصلی

تابلوی خالق؛ لبخند پیروزی

 رویش: پسان‌تر شما در یکی از نمایشگاه‌هایی که در مزارشریف داشتید، تقریباً بین سال‌های ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷، در آن‌جا تصویر عبدالخالق را نقاشی می‌کنید که یک نقاشی تخیلی است. قصه‌ای را که حالا داشتید، در واقع این قصه را در نقاشی تان آورده بودید. به خاطری که در نقاشی تان نیز نمادها و یا سمبول‌هایی را به کار گرفته بودید که مثلاً یک دار خالی و هفده تا گل است یا کسانی را نشان می‌دهد که با برچه به سمت خالق در حرکت هستند، لبخند در آن دیده می‌شود، این نمادها که حین تصویر آن نقاشی در ذهن تان بود، آیا ناشی از قصه‌ها و داستان‌های پدر تان از عبدالخالق است؟

مسافر: بلی، دقیقاً. در سومین سالگرد رهبر شهید بابه مزاری (ره) در مزار شریف بود و در بنیادی که ما کار می‌کردیم، مردم شریف شهر مزار نیز به آن‌جا می‌آمدند و نقاشی را واقعاً دوست داشتند. من در بنیاد نقاشی تدریس می‌کردم. نقاشی را با توجه به تجربه‌ی که داشتم و البته تا حدی که از استادان خوبم در دانشکده‌ی هنرهای زیبا آموخته بودم، خیلی عاشقانه به آن‌ها انتقال می‌دادم. در جمع کسانی که به بنیاد می‌آمدند و نقاشی کار می‌کردند، من به این خوش استم که بنیاد بابه مزاری (ره) به هیچ وجه تنها برای مردم هزاره نبود، دروازه‌ی آن به روی همه از جمله برادران تاجیک، برادران پشتون و برادران سادات و برادران ازبک و برادران ترکمن و دیگر اقوام ما باز بود. علاوه بر آن دختران نیز می‌آمدند و از مزایا و صنف‌های نقاشی بهره برده و کار می‌کردند.

در رابطه با نقاشی عبدالخالق اگر صحبت کنم باید بگویم که چون من در آن‌جا نقاشی تدریس می‌کردم، مسؤول بخش هنری و اداره‌ی فیلم هم بودم. این نقاشی در سومین سالگرد رهبر شهید بابه مزاری رحمت الله علیه بود.

علم جویا که فعلاً در آلمان زندگی می‌کند و پسر کاکای بابه است، ریاست بنیاد را بر عهده داشت. او یک روز فرهنگیان و اعضای بنیاد بابه مزاری را به خانه‌اش دعوت کرد که در جمع آن‌ها هنرمند محبوب و آوازخوان مشهور افغانستان، داوود سرخوش هم بود. داوود پیشتر از آن در بامیان کنسرت اجرا کرده بود.

آن روز علم جویا صحبت کرد که ما و شما سومین سالگرد رهبر شهید بابه مزاری (ره) را در پیش داریم؛ بابه مزاری که به خاطر مردم، به خاطر وحدت و آزادی افغانستان جانش را از دست داد. او پرسید چه کار کنیم که مراسم بهتر از سال گذشته برگزار شود.

دوستان هر کسی نظر خود را گفتند و وظایفی را بر عهده گرفتند. از جمله داوود سرخوش گفت که من چهار، پنج سرود و آهنگ می‌سازم که یک ماه پیش از رسیدن سالگرد از تلویزیون‌ مزار شریف که رییسش پیکار بود، نشر شود.

نوبت به من که رسید، گفتم که رشته‌ی من نقاشی است و من سعی می‌کنم تا در سالگرد رهبر شهید، یک نمایشگاه نقاشی، خطاطی و آثار هنری برگزار کنم. این مسأله تصویب شد و هر کسی وظایف خود را فهمید.

جلسه که تمام شد، من تصمیم گرفتم که روی آن نقاشی کار کنم. هر چند داستانش بسیار طولانی است؛ اما …

رویش: روی جزئیات نمایشگاه بعدتر صحبت می‌کنیم؛ اما فعلاً می‌خواهم تصویر شما را از عبدالخالق بدانم که در آن نقاشی، چقدر از قصه‌های خانواده‌ی تان متأثر بودید و چقدر این اثر و نمادهای آن نتیجه‌ی قوه‌ی تخیل خود تان بود؟

مسافر: آن تابلو را روی تخته‌ی دانه‌دار کار کرده بودم. یادم است که با رنگ روغنی نقاشی. کار کرده بودم و اندازه تابلو هم 70×100 سانتی متر بود. تابلو را بر اساس داستان‌های تاریخی و البته قصه‌هایی که شنیده بودم، تصویر کرده و سعی داشتم ایلمانت‌های مهم تاریخی را در آن وارد کنم. من یک تصویر یا عکس از عبدالخالق را پیدا کرده بودم که او یک لباس راه دار بر تن داشت و صورتش خیره بود که زیاد فهمیده نمی‌شد. در ضمن یک تابلوی دیگر را هم دیده بودم که یک کسی دیگر آن را کار کرده بود. تابلویی که زیبا بود؛ اما وقتی چهره‌ی خالق را می‌دیدی، در آن ندامت دیده می‌شد. آن چهره را که تصویر کرده بودند، دو عیب عمده داشت. یکی بسیار خشن بود و دوم خالق بسیار نادم و پیشمان به نظر می‌رسید.

تو به عنوان یک هنرمند و نقاش که چهره و پرتره را می‌شناسی، وقتی به آن تابلو نگاه می‌کردی، بسیار ناراحت می‌شدی. نظر به قصه‌هایی که من از پدرم شنیده بودم و این که از تلویزیون ملی نیز یک برنامه‌ی جدی و خوب از شهید عبدالخالق نشر شده بود و آن را در ذهن داشتم، به خودم می‌گفتم خالق کسی نیست که نادم و پیشمان باشد. او نه تنها پیشمان نیست، بلکه به هدفی که به آن رسیده بود، بسیار افتخار می‌کرد.

این مسأله همیشه در ذهنم بود که باید چهره‌ی عبدالخالق را به یک چهره‌ی خندان و خوش بدل کنم؛ چون کسی که به هدفش می‌رسد باید خوش و خندان باشد؛ نه ناراحت و پیشمان.

تخیل من در آن تابلو این بود که عبدالخالق خندان بود و حتا دندان‌هایش دیده می‌شدند و هم چنان پس‌منظر تابلو نیز آسمان بود. آسمانی که ابری و گرفته و تاریک و دارای رعد و برق بود. پنجره‌ی زندان هم دیده می‌شد که در آن از رنگ خون الهام گرفته و کار کرده بودم. نام حفیظه بسیار محو و با رنگ سرخ در پنجره نوشته شده بود که اگر خیلی دقت نمی‌کردی، فهمیده نمی‌شد که آن پنجره نام حفیظه است. همان رنگ از پنجره به زمین رسیده بود و زمین نیز پر از گل‌های لاله‌ی سرخ بود. هفده گل لاله تا نماینده‌ی هفده نفری باشند که آن روز همراه با عبدالخالق به شهادت رسیدند.

در ضمن، در آن تابلو من یک جرقه‌ی رعد برق و یا الماسک را کار کرده بودم که یک بار جرقه می‌زند و می‌رود. هدف من از آن رعد و برق، سه بعد داشت. اول تیزی و چالاکی عبدالخالق بود. او که به ارگ شاهی دعوت شده بود، وقتی دید که تلاشی نیست، ذهنش فوری کار کرد. مثل یک جرقه‌ی رعد و برق. بایسکل دوستش را گرفت. مثل یک انسان عاشق، با سرعت زیاد به منطقه سینمای پامیر آمده، تفنگ‌چه را گرفته و با سرعت زیاد خودش را دوباره به ارگ می‌رساند.

و دوم نور رعد برق تاریکی ها را روشن میکند . و آن جنایات بشری در زندان را آشکار و روشن ساخته بود که خواهر زیر سن هشت ساله خالق را بنام حفیظه در زندان به شهادت رسانده بودند و در پایین پنجره با رنگ خون نوشته شده بود حفیظه و آن خون بطرف پایین جریان داشت که هفده گل لاله را ساخته بود.سمبول هفده نفر که آن روز به حلقه دار رفتند بشمول پدر و ماما و یاران مبارز و شجاع عبدالخالق و همچنان زمین پر از خون .

و سوم صدای وزین و قوی و قهر و خشن الماسک شکستاندن و یا فرو پاشی بخشی از دیوار زندان  مکان ظلم و شکنجه گاه را نشان می‌دهد.

در ضمن، سه دانه چوب را کار کرده بودم که نشان از پایه‌های دار بودند و حلقه‌ی دار را کار کرده بودم که آن‌هم خالی بود. هدفم این بود که عبدالخالق به دار هیچ نرسید و او پیش از آن‌که نوبت دار برسد، شهید شد؛ چون سید شریف اول انگشت‌اش را برید، سپس چشمش را با چاقو کشید، بعد از آن بقیه‌ی عسکرها با برچه او را تکه تکه کردند.

بعدش روی اندام عبدالخالق حرف دارم. او در چهره‌اش یک لبخند داشت. در حالی که برچه‌ها از چهار طرف به سمتش آمده‌ و در قلب، گرده و هر جای دیگر بدنش فرو رفته و از آن‌ها به صورت سمبولیک خون جاری است؛ اما خالق لبخند می‌زند. مثل آن که او به وصال رسیده و دیگر برایش مهم نیست که چه می‌شود؛ چون او به هدفش رسیده است و اگر آن‌ها او را پارچه پارچه هم کنند، او میدان را برده است.

او می‌گوید این که بر سر خودش چه می‌آید، مهم نیست؛ آنچه مهم است، کشور، مردم و آزادی است. باید ظلم و ستم از روی گرده‌های مردم برداشته شود، در واقع حرف‌های آن تابلو این چیزها بود. و در پایان تابلو نوشته بودم شهید عبدالخالق مبارز راه آزادی و قهرمان ضد استبداد .

Share via
Copy link