Image

قصه مسافر، قسمت ۸، نصیر قند بچه بود

رویش: در باره‌ی لت شدن تان بعدها گپ می‌زنیم. وقتی از انور گدی حرف زدی، یاد نصیر رضایی افتادم که او همراه با غلام پوندی از کسانی بودند که در نوجوانی هم‌بازی بودید. کسانی که بعدها

از جنگ‌آوران بسیار مشهور غرب کابل بودند. بعد از آن که جنگ شد و آنان نیز در پوسته‌ها و در جنگ بودند. آیا آن‌ها را دوباره و در زمان جنگ دیدید؟ رفیقی و دوستی تان دوام یافت یا دیگر یک‌دیگر را ندیدید؟

مسافر: بلی، یک‌دیگر را دیدیم. من در آن زمان در تلویزیون ملی کار می‌کردم. سال ۱۳۷۰ و اواخر ۱۳۶۹ که از فاکولته فارغ شدیم، وزارت کاریابی برای ما مکتوب دادند و در آن زمان پسر کاکایم «مختار ژوبین» رییس نشرات تلویزیون ملی بود. ژوبین به معنای تیرانداز است. رستم کاکایم نام پسرش را مختار گذاشته بود و ژوبین را خود پسر کاکایم انتخاب کرد؛ چون او نویسنده و جزو ژورنالیست‌های رده‌ی اول افغانستان بود و هم‌صنفی‌اش «بشیر رویگر» وزیر اطلاعات و فرهنگ بود.

مختار پسر کاکایم به من گفت به تلویزیون بیا و در شعبه‌ی آرت و گرافیک، در بخش نقاشی و هنر یک بست خالی است و بیا آن را بگیر. این شد که من به تلویزیون ملی رفتم و زمانی که مجاهدین پیروز شدند، من در تلویزیون ملی بودم.

متأسفانه وقتی جنگ ‌بین شورای نظار و حزب وحدت شروع شد که آغازگر آن نیز نیروهای سیاف بودند، وضعیت خیلی بد شد. آن‌ها مدام به خانه‌ها و جایداد مردم حمله می‌کردند و مردم مجبور بودند تا از منطقه و محل خود دفاع کنند که مردم بسیار جانانه و فداکارانه این کار را کردند. زمانی که زور سیاف نرسید، احمد شاه مسعود که بنیان‌گذار یا فرمانده‌ی شورای نظار بود، با نیروهای شورای نظار دست به کار شد و می‌خواست که منطقه را بگیرد. مردم دفاع می‌کردند. قوماندان نصیر رضایی که به نام نصیر دیوانه مشهور شد، آکادمی پولیس را خوانده بود و خیلی خوب انگلیسی بلد بود. او آدم بسیار باشخصیت، فهمیده و از فامیل بسیار پول‌دار بود.

نصیر در خط دهمزنگ بود. مشهور به نصیر دیوانه. قند بچه بود. یک روز دقیق به یادم است. زمانی که من با موترهای مینی‌بوس از تلویزیون ملی به سمت خانه می‌رفتم، در پوسته‌ی قوماندان نصیر، موتر را ایستاد کردند. نظامی‌ها به موتر بالا آمدند و آدم‌های جوان را به خاطر کندن سنگر و موضع از موتر پیاده می‌کردند که مرا نیز در جمع سه – چهار نفر پایین کردند. وقتی پیاده شدم، از دور قوماندان نصیر مرا دید و دویده به نزدیکم آمد و گفت، بچی کاکا، ترا هم پایین کرده ‌اند؟ تیز به موتر سوار شو و برو. برایش گفتم مشکلی ندارم، من هم سنگر آماده می‌کنم برای تان. گفت نیاز نیست، برو.

نصیر را یکی اینجا دیدم. داستان نصیر را تمام کنیم بعد در باره‌ی «پوندی» گپ می‌زنم. وقتی من به مزار شریف رفتم، نصیر قوماندان امنیه‌ی حیرتان شد. ما به خاطر تبریکی این مسأله به حیرتان رفتیم. آن زمان من یک کمره‌ی تصویربرداری ام ۳۰۰۰ داشتم که مربوط به بنیاد رهبر شهید بابه مزاری (ره) بود.

هر چند ما چند موتر و چند صد نفر بودیم؛ اما به خاطری که من کمره داشتم، مشخصاً همراه او مصاحبه کردم. یادم است در پشت یک بام همراهش مصاحبه کردم که در بک‌راوند تصویر، پل حیرتان و آب دریاچه نیز دیده می‌شدند. از او در باره‌ی آب و عمق آن نیز پرسیدم که گفت عمق آب در حدود بیش از چهل متر است.

در دورنما به دست خود به من نشان داد که از آن‌جا قایق‌های کوچک به سمت اوزبیکستان می‌روند که ما آن را زیر نظر داریم؛ چون کار شان قانونی نیست. یک مصاحبه همراه نصیر در آن‌جا داشتم و پیش از آن که ما سومین سالگرد شهید مزاری را برگزار کنیم، حدود شش روز پیش از آن قوماندان نصیر به مزار شریف آمد. آن روز موهای خود را تراشیده بود و یک دریشی نیز به تن داشت و بسیار منظم بود. تمام عسکرهایش نیز موهای شان تراشیده و دریشی عسکری پوشیده بودند.

او مرا بچی کاکا می‌گفت و صدا زد که بچی کاکا نگاه کن عسکر را. من به او گفتم تو عسکر نه که صاحب‌منصب واقعی هستی. او گفت وقتی سالگرد بابه در مزار تمام شد، من سالگرد رهبر شهید را در حیرتان نیز برگزار خواهم کرد. آن روز من در مزار نیز با قوماندان نصیر مصاحبه کردم. بعد از آن، او رفت و این آخرین دیدار من با قوماندان نصیر دلیر و شجاع بود.

رویش: وقتی نصیر کشته شد، شما در مزار بودید؟

مسافر: بلی، روز مراسم سالگرد شهید مزاری (ره) بود و من مشغول تصویربرداری بودم که دیدم برخی آدم‌ها از مجلس بر می‌خیزند و به سرعت این‌طرف و آن‌طرف رفته و در گوش یک‌دیگر چیزهایی می‌گویند. برخی از آن‌ها در گوش استاد محقق چیزهایی می‌گفتند و در دل من شک و تردید ایجاد شد که حتماً کدام گپ شده است.

وقتی محفل تمام شد، فهمیدیم که در حیرتان جنگ است و قوماندان نصیر با نیروهایش با اعضای حزب جنبش درگیر شده است. بعدها فهمیدیم که نصیر و نیروهایش در محاصره بوده ‌اند و تا زمانی که مرمی داشته ‌اند، جنگیده ‌اند و خود قوماندان نصیر را گفتند که در دریا انداخته بودند که جسدش اصلاً پیدا نشد.

غلام پوندی

حالا در باره‌ی «پوندی» معاون قوماندان شفیع حرف می‌زنم. یک راننده‌ی تلویزیون ملی که موتر جیپ داشت، او وقتی کارمندان را به منطقه‌ی سینمای بریکوت رسانده بود، گم شده بود. فردایش که من به تلویزیون ملی رفتم، سید مجتبا همکارم و خطاط بود. او مرا ماما نجیب می‌گفت. او گفت ماما دیروز وقتی پدرم نطاقان تلویزیون را برده است، از منطقه‌ی سینمای بریکوت در دهمزنگ با موتر، زنده و مرده‌اش گم است. او از من خواست که این قضیه را دنبال کنم و من گفتم درست است، دنبالش می‌کنم.

یک رفیق دوران عسکری‌ام، عزیز نام داشت و در بخش کشف حزب وحدت جنرال بود. عزیز را پیدا کردم و در گارنیزیون او را دیدم. عزیز در آن زمان همراه شیرحسین مسلمی بود. به او گفتم یکی از راننده‌های تلویزیون ملی که سید، پسرش همکار من و خطاط است، وقتی نطاقان را رسانده از سینمای بریکوت گم شده است. تو از این قضیه چیزی خبر داری یا نداری؟ قصه چیست؟

او گفت درست است، من جست‌وجو می‌کنم. وقتی چیزی فهمیدم برایت خبر می‌دهم. فردایش آمد و در مرکز جهاد دانش به من خبر داد که راننده را پیدا کرده ‌ام. او را کسی به نام قوماندان مجاهد که یک ریش بسیار دراز داشت و یک موترسیکل بزرگ ترافیک نیز پیشش بود، او این راننده را گرفته و به قوماندان شفیع تسلیم کرده بود.

رویش: این مجاهد را که می‌گویی، مشهور به مجاهد دیوانه، از منطقه‌ی ما بود. مشخصات او را مثل موتر سیکل و ریش و این که سپاهی بوده است، می‌گویید تمام مشخصاتش به همان مجاهد دیوانه می‌خورد.

مسافر: بلی، او یک موترسیکل بسیار بزرگ داشت. وقتی او را به قوماندان شفیع رسانده بودند، او به قوماندان گفته بود که من سید و از خود شما هستم. قوماندان گفته بود وقتی این‌طور است، دوازده امامی‌ات را بخوان.

راننده‌ی بیچاره این سوال را نفهمیده بود؛ چون او شهری بود و سال‌ها در کابل زندگی کرده بود که یا این مسأله اصلاً در ذهنش نبوده و یا از ترس زبانش بند شده بود. به هر صورت، او دوازده امامی خود را خوانده نتوانسته بود. قوماندان گفته بود که تو چطور سید هستی که دوازده امامی‌ات را بلد نیستی؟ این شده بود که او را به مغازه‌ی نمبر یک کوته‌سنگی انداخته بود.

رویش: منظور تان کوپراتیو است؟

مسافر: بلی، مغازه‌ی کوپراتیف نمبر یک کوته‌سنگی. من به عزیز، رفیق دوران عسکری‌ام که رازهای زیادی با یک‌دیگر داشتیم، گفتم که مسأله‌ی این راننده‌ی بیچاره چطور می‌شود؟ برایش گفتم او راننده و یک آدم بیچاره و بی‌گناه است که هم خودش و هم موترش باید رها شوند. این درست نیست که آدم‌های بی‌گناه را به بند بکشند.

این شد که او داستان را به استاد شهید مزاری گفت و بابه هم به آدرس قوماندان شفیع مکتوب نوشت که سید باید آزاد شود. من و جنرال عزیز به چهارراهی شهید آمدیم. آن‌جا یک ساختمان دو طبقه بود که قرارگاه قوماندان شفیع در آن‌جا بود. مکتوب را به قوماندان دادیم و به سمت مکتوب و ما نگاه کرد و گفت حالا که مکتوب دارید، او را رها می‌کنیم. ما از او می‌پرسیم که چه کاره است، می‌گوید سید هستم. می‌پرسم: خوب، تو که سید هستی دوازده امامی‌ات را بخوان و او یاد نداشت. به همین خاطر ما به او مشکوک شدیم و او را نگاه کردیم تا ازش تحقیق کنیم که چه کاره است. حالا که شما آمده‌اید و نامه نیز از استاد دارید، ما قبول می‌کنیم. این شد که راننده را با موترش آوردند و به تلویزیون رفتیم.

رویش: قصه‌ی غلام پوندی را در کوپراتیو کردید. من نیز از آن جا یک خاطره دارم و آن این است که یک زمان مامای بچه کاکایم را هم همین غلام پوندی گرفته بود. سال ۱۳۷۱، چند ماه پیش از سقوط افشار بود. ماما و کاکایم خبر دادند که خلیفه داوود را گرفته ‌اند. داوود کسی بود که در شفاخانه علی‌آباد آش‌پزی می‌کرد. خبر رسید که او را گرفته و در کوپراتیو زندانی کرده ‌اند. پرسیدیم چه کسی او را به بند کشیده، گفتند از نیروهای شفیع است. آن زمان من در کمیته‌ی فرهنگی و در علوم اجتماعی بودم. یک کلاشینکوف هم داشتم و گفتم شام که طرف برچی آمدم، می‌بینم که داوود در کجا است.

وقتی به کوپراتیو رفتیم و پرسیدیم، گفتند که یک نفر را غلام گرفته و به این‌جا آورده است. دیدیم که داوود را به یک پس‌خانه انداخته ‌اند و سر و صورتش نیز وضعیت مناسبی ندارد. به نظر می‌رسید که او را لت و کوب هم کرده باشند. پرسیدیم غلام کجاست؟ یک اتاق را نشان دادند. من تا آن زمان او را ندیده بودم. رفتم و دیدم که غلام لباس‌های شبیه لباس‌های اوزبیکی پوشیده، پای خود را روی پای دیگرش انداخته و یک دستمال را نیز به سر شانه گذاشته است.

غلام رفیق تان است؛ ولی آن روز نه گپ می‌زد و نه گپ کسی را گوش می‌داد. هر چه به او می‌گفتم که مامایم را به این‌جا آورده‌ اید، من از کمیته‌ی فرهنگی آمده ‌ام و شما باید او را رها کنید. او اصلاً به ما توجه نمی‌کرد و صدای ما را نمی‌شنید. ما حیران بودیم که چطور با او گپ بزنیم تا بشنود.

آخرش به او گفتم، قوماندان، مامایم را رها می‌کنی یا نمی‌کنی؟ به طرفم چپ چپ نگاه کرد و گفت، این‌قدر به خاطرش گپ می‌زنی که نگو. برو او را ببر. او به ما نگفت که چرا او را گرفته‌ اند، چرا او را زندانی کرده ‌اند. آن روز خلیفه داوود را چیزی در حدود پنج ساعت در کوپراتیو زندانی کرده بودند.

این است که من نیز با غلام پوندی یک خاطره دارم و کوپراتیو جایی بود که او برخی آدم‌ها را گرفته و در آن‌جا زندانی می‌کرد.

مسافر: از حق نگذریم، برخی آدم‌ها در آن زمان واقعاً مشکوک بودند و شرایط نیز بسیار خطرناک و شکننده بود. وقتی نیروهای سیاف به غرب کابل حمله کردند و جوالی‌ها را با شاگردان مستری کشتند، آن‌ها تا گولایی پل سرخ و حتا تا پل وحدت بودند و از برخی خانه‌ها با تفنگ‌های دوربرد و دوربین‌دار مردم را می‌زدند. در مناطق سینمای کوته‌سنگی و این جاها کلاً نیروهای سیاف بودند و این بچه‌ها مثل غلام پوندی و دیگران فقط از حریم خود دفاع می‌کردند که گاهی از این گونه اشتباهات هم پیش می‌آمد.

رویش: خوب، استاد، او رفیق دوران‌های نوجوانی و فوتبال تان بوده است، من چیزی نمی‌گویم؛ فقط سرگذشت خود را برای تان گفتم. مامای من هزارگی گپ می‌زند، تیپ‌اش هزارگی است، در برچی و در کوچه‌ی باغ‌خان خانه دارد، اگر غلام پوندی می‌خواست برایش بولبی بگوید این کار را می‌کرد و اگر می‌خواست که نوحه بخواند، نوحه می‌خواند؛ ولی باز هم او را گرفته بودند. دلیلش را هم اصلاً نگفت. معلوم نبود که چه کسی و چرا او را گرفته و زندانی کرده بود. اصلاً دلیل نگفتند و من برای اولین بار بود که غلام پندی را می‌دیدم. گفتم که نه صدای ما را شنید و نه چیزی گفت. کلاً مصروف کارهای خودش بود و اصلاً ندید که یکی هم در این‌جا است و با من حرف می‌زند. آخرش هم به سادگی او را رها کرد و گفت، ببرش.

او نه معذرت‌خواهی کرد و نه خودش گفت که بروم و از این آدم بی‌گناه یک دل‌جویی کنم و اصلاً جرم داوود هم برای ما مشخص نشد.

Share via
Copy link