Image

قصه مسافر، قسمت ۱۹، تابلوهای نقاشی و آثار هنری

بنیاد شهید مزاری

رویش: وقتی در مزار بودید، چه کارها کردید؟ چند مدت آن‌جا ماندید و شاهد چه حوادثی بودید؟ خاطراتی که قابل ذکر باشد. از لحظه‌های ابتدا که وارد مزار شدید، برای ما بگویید.

 مسافر: از مزار هم خاطره‌هایی شیرین و خوب و هم خاطراتی بسیار بد و غم‌انگیز دارم. سرنوشتم این بود که تقریبا هفت ماه در اسارت طالبان باشم. این قصه را در زمانش می‌گویم. زمانی که به مزار رسیدیم، چون بچه‌ی خاله‌ی مادرم انجنیر بود، تصمیم ما این بود که همه با هم در یک‌جا کار می‌کنیم. آقای هاشمی که مسوول نظامی حزب وحدت در کابل بود با پسر خاله‌ام تصمیم داشتند که در منطقه‌ی «قرغنه‌تو» یا «شیبرتو»ی بامیان میدان هوایی بسازند. کار به جایی رسیده بود که یک مقدار پول هم به ما داده بودند که برای خود مان کرمیچ بخریم.

وقتی کار ما برای ساختن میدان هوایی لغو شد، از آن‌جا که رشته‌ی من نقاشی و هنر بود، به اتحادیه‌ی هنرمندان مزار شریف مراجعه کردم که «عبدالقیوم بی‌سید» پدر تیاتر افغانستان رییس آن بود. من چون قبلاً کارمند تلویزیون ملی بودم، در آن‌جا نیز به من کار دادند و من کارمند اتحادیه‌ی هنرمندان مزار شریف شدم و چند تابلوی نقاشی هم کار کردم. این را بگویم که کارم در اتحادیه‌ی هنرمندان کوتاه مدت بود.

یک روز به حرم مطهر بابه مزاری (ره) رفتم که انجنیر دیدار پسر خاله‌ام روی آن کار می‌کرد و ساختمان حرم هم نسبتاً پیش رفته بود. آن روز افرادی از بنیاد شهید مزاری به آن‌جا آمده بودند و انجنیر دیدار مرا به آن‌ها معرفی کرد. با یک‌دیگر صحبت کردیم که آن‌ها گفتند این خوب است که خودت نقاش هستی و فیلم‌برداری هم بلدی؛ پس به بنیاد بیا و با ما همکاری کن.

آدرس بنیاد را گرفتم و فردا یا پس فردای آن روز به بنیاد رفتم. در آن‌جا با «عَلَم جویا» که پسر کاکای رهبر شهید بود، آشنا شدم. او انسان بسیار فرهنگی، شاعر، خوش‌برخورد و مؤدب بود. به رشد فرهنگ، هنر و ادب بسیار توجه داشت و افراد را در این راه تشویق می‌کرد. علم جویا گفت که من می‌توانم کارم را در بنیاد شروع کنم و تجربه‌هایم را در اختیار بنیاد بگذارم. او گفت که هم می‌توانم به علاقه‌مندان هنر آموزش دهم و هم مسوولیت بخش اداره‌ی هنری فیلم را بر عهده بگیرم.

رویش: زمانی که شما وارد بنیاد شدید، آن‌جا چه فعالیت‌های دیگر فرهنگی داشتند؟

مسافر: فعالیت‌های بسیار گسترده و وسیع در بخش‌های گوناگون فرهنگی داشتند. خلاصه من آن‌جا ماندم. در ابتدا از برخورد رییس بنیاد «علم جویا» بسیار خوشم آمد؛ او که واقعاً آدمی نازنین و فرهنگی بود. از سویی دیگر، مسوول بخش فرهنگی و دوستان دیگر که در آن‌جا فعالیت می‌کردند، آن‌ها پنج مکتب و بیش از پانزده باشگاه ورزشی را زیر پوشش و حمایت خود داشتند. معلم‌های خانم که در این مکتب‌ها درس می‌دادند، علاقه‌مند نقاشی بودند و من در یک بخش همراه آنان کار می‌کردم و در یک بخش دیگر نوجوانان و کسانی را که علاقه‌مند نقاشی بودند، ‌آموزش می‌دادم.

برخی وقت‌ها که نیاز به تصویربرداری بود و افراد شناخته شده برای زیارت حرم مطهر رهبر شهید می‌آمدند، به آن‌جا می‌رفتم و فیلم‌برداری می‌کردم.

رویش: در بین کسانی که شما به آن‌ها در کلاس‌های نقاشی تان آموزش می‌دادید، کسی به عنوان یک استعداد خوب نقاشی و هنری بروز کرد؟ منظورم کسی مثل شیرعلی و یزدانی است که در کابل رشد کردند.

مسافر: استعداد بود؛ اما آن زمان در مزار شریف جنگ بود و این مسأله روی روحیه‌ی هنرجویان و خانواده‌های شان واقعاً تأثیر بدی گذاشته بود. شرایط طوری بود که حتا برخی وقت‌ها کلاس تعطیل می‌شد و زمانی که دوباره فضا یک کمی آرام‌تر می‌شد، هنرجویان به صنف می‌آمدند. یک تعدادی بودند که کار و زحمت زیاد کشیدند و تا اندازه‌‌ای رشد کردند؛ اما رشد شان به اندازه‌ی شیرعلی و یزدانی نبود.

رویش: در بنیاد، آیا جلسات مشترک یا گروه‌های مشترک فرهنگی و هنری هم داشتید که تجارب تان را با یک‌دیگر شریک کنید یانه هر کس مصروف کار خود بود؟

مسافر: جلسه داشتیم؛ اما هر کسی در بخش کار و حرفه‌اش مستقل کار می‌کرد؛ مثلاً خود رییس آدمی بسیار دانشمند و شکسته‌نفس بود که اهل مشوره بود و دایم با ما مشوره می‌کرد که فلان کار چطور باید انجام شود یا بهتر است که چگونه پیش برود. از جمله در کتاب‌خانه دوست داشتند که میز بسازند. از من نظر خواستند که چطور یک میز باید برای آن‌جا تهیه و ساخته شود. من دیدم که سالن کتاب‌خانه بسیار بزرگ و جای‌دار است. در ضمن، در بازار نیز تخته و چوب فراوان یافت می‌شود. برای شان گفتم بهتر است که یک میز بیضوی‌شکل بزرگ و متشکل از چند تکه ساخته شود که حمل و نقل آن نیز آسان باشد که وقتی آن‌ها را کنار یک‌دیگر بگذاریم، یک میز بزرگ شکل بگیرد. این پیشنهاد من برای ایشان بسیار جالب بود. میزی که باید ساخته می‌شد، چیزی در حدود ۱۲ متر بود. جویا پرسید که چطور این میز را باید بسازیم و آیا نجار این کار را می‌شناسم؛ گفتم: بلی. شوهر خواهر خسرم، بهترین نجار است و می‌تواند این کار را انجام دهد.

گفتند خوب است و فردا کارش را شروع کند. نجار آمد و طرح را من برایش توضیح دادم و چند روز بعد میز آماده شد. میزی که هم باید تناسب و زیبایی می‌داشت و هم راحت و آسان قابلیت جابه‌جایی را می‌داشت.

نظرخواهی و مشوره همیشه بین ما بود؛ ولی هر کس مستقلانه کار خود را دنبال می‌کرد. او هیچ وقت به من نگفت که شما فیلم و نقاشی‌هایت این عیب و ایراد را دارد.

 طرح نمایشگاه آثار هنری در سالگرد رهبر شهید

رویش: در آن زمان که در مزار بودید، آیا نمایشگاه نقاشی و هنری نیز برگزار کردید که مردم  از آن بازدید و استقبال کرده باشند؟

مسافر: بلی، سومین سالگرد رهبر شهید بود و آن زمان هنرمند مشهور و محبوب افغانستان داوود سرخوش در بامیان کنسرت داشت که بعد از آن به مزار شریف آمدند. زمانی که سومین سالگرد بابه هم بود. رییس بنیاد کارمندان، فرهنگیان و داوود سرخوش را به خانه‌اش دعوت کرده بود. هر کسی حرف زد و نظر داد و علم جویا گفت که ما سومین سالگرد رهبر شهید را پیش رو داریم و از حالا تا آن زمان چند ماه هم فرصت داریم، به نظر تان چه باید شود که مراسم امسال بهتر از سال پیش برگزار شود؟ هر کس نظر خود را ابراز کرد و از جمله داوود سرخوش گفت که من چند سرود و آهنگ ثبت می‌کنم که یک ماه پیش از مراسم از تلویزیون مزار شریف نشر شود. باید بگویم که آن زمان تلویزیون مزار نشرات داشت و کنترل آن نیز به دست حزب وحدت بود که مرحوم آقای پیکار، دوست و رفیق ما ریاست آن را بر عهده داشت.

وقتی نوبت به من رسید گفتم که اگر زندگی بود، در مراسم سالروز رهبر شهید، در خود حرم ایشان من یک نمایشگاه هنری برگزار می‌کنم. گفتم خودم کار می‌کنم، تمام کسانی که در مزار هستند و نقاشی کار می‌کنند یا هنرجویان این مسأله را شریک می‌کنم تا همه برای آن زمان کار داشته باشند. همان روز من برای نمایشگاه تصمیم گرفتم و در فاصله‌ای که تا زمان برگزاری مراسم داشتیم، من در حدود هفده تابلوی رنگ‌ – روغن کار کردم. اکثر تابلوهای من تخیلی بودند و از جمله یک تابلوی بسیار خوب از شهید عبدالخالق را کار کردم که آن تابلو یک داستان عجیب داشت. وقتی طالبان برای بار نخست شهر مزار را گرفتند، به سایر تابلوها مثل تابلوی استاد شهید مزاری و دیگر تابلوها کار نگرفته بودند؛ اما تابلوی عبدالخالق را گلوله‌باران کرده بودند.

تابلوهای نقاشی و آثار هنری

وقتی که سارنوال سخی از بامیان به مزار آمد و تابلو را دید به من گفت که کل داستان این تابلو را بنویس و من آن را برای استاد خلیلی در بامیان تحفه می‌برم. من هر چه که در آن تابلو تخیل کرده بودم، نوشتم. مثلاً رعد و برق در آسمان، پنجره‌ی زندان و حفیظه خواهر هشت ساله‌ی عبدالخالق را که در زمان هاشم خان در زندان به شهادت رسانده بودند. در آن تابلو هفده قطار گل لاله هم بود که آن روز به جز عبدالخالق هفده نفر دیگر را هم به دار آویختند. یک چوبه‌ی دار را کار کرده بودم که حلقه‌ی آن خالی بود و آن به این خاطر بود که عبدالخالق اصلاً به دار نمی‌رسد؛ چرا که او را پیش از آن با برچه تکه تکه می‌کنند. برچه‌ها را هم رسامی کرده بودم که بر بدن عبدالخالق فرو رفته بود و از هر کدام آن خون بیرون زده بود. در آن تابلو تخیل من این بود که عبدالخالق لبخند بر چهره داشت؛ چون او به هدفش رسیده بود و دیگر پروای چیزی را نداشت.

نمایشگاهی هم که برگزار شد، بسیار یک نمایشگاه بزرگ و باعظمت بود. هفده کار از من بود که باید بگویم کارهای ضعیف همه‌اش از من بود. من با تمام هنرمندان مزار شریف تماس گرفته بودم. افراد هنرمندی که از براداران اوزبیک، تاجیک و پشتون ما بودند. من با همه‌ی این هنرمندان جلسه داشتم و به آن‌ها گفتم که ما یک نمایشگاه به این منظور برگزار می‌کنیم، شما چه همکاری با ما خواهید داشت. بسیار خوش‌حالم و برای تان بگویم که هنرمندان آدم‌هایی صادق هستند که دل پاک مثل شیشه دارند. همه‌ی آن هنرمندان از هر قوم و تباری که بودند، قول همکاری دادند. از جمله یک کسی بود به نام استاد نقش‌بندی که چندی پیش به رحمت حق رفت. او واقعاً نقاش چیره‌دستی بود و برای نمایشگاه بسیار با خلوص نیت آثار رنگ روغنی خود را آورد. در ضمن تقی و بشیر بختیاری وقتی به بنیاد آمدند و دیدند که من تابلوهای زیادی را جمع‌آوری کرده‌ام، پرسیدند که این تابلوها را چه می‌کنی مسافر. من گفتم که قرار است نمایشگاه برگزار کنم.

او گفت که در حدود پنجاه کاریکاتور از بشیر بختیاری در بامیان است. نیاز است که آن‌ها را بیاورم؟

گفتم بلی. او با یکی از هلیکوپترهای حزب وحدت به بامیان رفت و پنجاه اثر کاریکاتور را به مزار شریف آورد. یکی از هنرمندان تاجیک کارهای زیبای شبکه‌کاری شده آماده کرد و عباس الله داد که مجسمه‌ی استاد شهید را در بامیان ساخته بود، نیز آثار خود را آورد. من بسیار خوش‌حالم که با او در کابل نقاشی کار کرده بودم.

عباس یک زمان رو به روی حمام سرای غزنی یک غرفه داشت و نقاشی‌هایی مثل لیلی – مجنون و قلب و شمع و پروانه را کار می‌کرد. زمانی که من در جهاد دانش کارم را شروع کردم او به آن‌جا آمد. من به او گفتم که قلب، شمع و پروانه را کنار بگذار و اگر کار می‌کنی، خوب است که آن را در خانه انجام دهی. این جا باید بر اساس اصول نقاشی کار کنی.

عباس الله داد حرفم را گوش کرد و خوش‌حالم که او بسیار رشد کرد. بعد از شدت گرفتن جنگ‌ها او از کابل به مزار رفت و در نزدیکی دانشگاه بلخ، یک کارگاه بسیار بزرگ هنری داشت. من به کارگاه وی رفتم و دیدم که کارش بسیار رشد کرده است و مشتری هم بسیار دارد.

او هم‌زمان با نقاشی، مجسمه هم کار می‌کرد. واقعاً آدمی سخت‌کوش و هنرمند بود. تا نیمه‌های شب کار می‌کرد و ریاضت می‌کشید؛ چون عاشق هنر بود. عباس، جدا از چند اثر نقاشی، چند تا مجسمه‌اش را هم برای نمایشگاه آورده بود.

واکنش‌های مختلف در برابر نمایشگاه

یکی از خویشاوندان رهبر شهید به نام احمدی که عضو کمیته‌ی فرهنگی حزب وحدت بود و در بنیاد نقاشی می‌کرد. او هم آثار خود را آورد. یک کسی دیگر هم در کمیته‌ی فرهنگی به نام حفیظ هزاره بود که حالا حفیظ احمدی است. او در کار پرتره بسیار ماهر و قوی بود. کارهایش عالی بودند و گاهی فراتر از تصور کار می‌کرد. من کار استادانی زیاد از جمله استادان دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه کابل را دیده‌ام؛ اما وقتی کار حفیظ را می‌دیدی، تازه می‌فهمیدی که کار حرفه‌ای و خوب چیست و یک هنرمند چقدر می‌تواند چهره را طبیعی کار کند و رنگ‌های زنده و خوب را مورد استفاده قرار دهد.

من با یکی از همکارانم که نامش رحیمی و خطاط بود، به کمیته‌ی فرهنگی حزب وحدت رفتیم. به آن‌ها گفتم که ما می‌خواهیم در حرم رهبر شهید یک نمایشگاه برگزار کنیم. برای شان گفتم که هدف ما و شما رشد فرهنگ و هنر برای تمام مردم است و ما برای همه کار می‌کنیم. در بنیاد شاگردان من از تمام اقوام بود. فضا و دروازه‌ی بنیاد به روی همه باز بود و ما واقعا ممثل وحدت ملی بودیم در مزار شریف.

وقتی در کمیته‌ی فرهنگی مساله‌ی نمایشگاه را مطرح کردیم، کسی به نام احمدی که از اقوام رهبر شهید بود، برخورد مناسب با ما نداشت و گفت که در نمایشگاه شرکت نخواهد کرد. چیزی را که من فهمیدم این بود که او به خودش می‌گفت وقتی من (منظورم احمدی است) از مزار شریف و از اقوام رهبر شهید هستم تا حالا در مزار نمایشگاه برگزار نکرده‌ام؛ چطور این آدم که تازه از کابل آمده است، می‌خواهد نمایشگاه برگزار کند.

من به او گفتم که فقط برای احترام و این که شما هنرمند هستید، به این‌جا آمده‌ام. از برخورد او ناراحت شدم و با جدیت برایش گفتم برای آن که ما و شما هم‌مسلک و هنرمند هستیم، در این‌جا هستم که فردا نگویی چرا وقتی نمایشگاه برگزار می‌کردی مرا نگفتی که آثار خود را به نمایش می‌گذاشتم. برایش گفتم که اگر تمام آثار تان را بیاورید، نمایشگاه برگزار خواهد شد و اگر حتا یک اثر هم به اشتراک نگذارید، باز هم ما نمایشگاه را برگزار خواهیم کرد. این بود که آن‌ها حتا یک اثر هم به نمایشگاه نیاوردند.

من تمام آثار مورد نیاز را جمع‌آوری کردم. از پسر خاله‌ی مادرم نیز که در حرم کار می‌کرد، یک نکته را بگویم. حرم مطهر مربوط به رهبر شهید است و رهبر شهید مربوط به تمام آزادی‌خواهان جهان و افغانستان است. به پسر خاله‌ام گفتم که در حرم نمایشگاه داریم و از این تخته‌های چوب که در آن‌جا هست، استفاده می‌کنیم؛ اما او این اجازه را به ما نداد. بعد نزد استاد رفیعی که مسوول کل برگزاری مراسم سالگرد رهبر شهید بود، آمدم. پرسید که چه می‌خواهی. برایش توضیح دادم که تخته و تکه برای برگزاری نمایشگاه نیاز دارم. او هم دستور خریداری داد و مواد تهیه شد. سه روز به مراسم مانده بود که به انجنیر دیدار گفتم که باید دکور نمایشگاه را آماده کنیم. آن‌جا نجارها بودند که کار می‌کردند؛ اما آن روز انجنیر دیدار اجازه‌ی کار را به ما نداد و گفت که نجارها کار دیگری دارند. فردای آن روز با او جدی حرف زدم و گفتم که باید کار ما انجام شود؛ چون این کار برای تجارت نیست و فقط برای بهتر برگزار شدن مراسم سالگرد استاد شهید است.

به‌ هر حال، دکور آماده شد و این را هم باید بگویم که انجمن و کمیسیون خواهران حزب وحدت هم که اعضای بسیار زیاد داشتند، علاقه‌مند شدند که آثار دستی و هنری شان را به نمایشگاه بیاورند. آثاری که نزدیک به چهار صد قلم بود.

ما نمایشگاه را در دو طبقه برگزار و اثرها را روی تخته‌ها نصب کرده بودیم. یک تخته به صنایع دستی غرب کابل اختصاص داشت و آثارش را هم انجنیر دیدار آورده بود. تخته‌ها را طوری برش کرده بودیم که بعد از ختم نمایشگاه، شاگردان در بنیاد روی آن کارهای رنگ و روغن انجام دهند. نمایشگاه هم به دست استاد محقق و تعدادی از استادان دانشگاه بلخ افتتاح شد. آن روز هوا بسیار سرد و زمین هم گل‌آلود بود؛ اما تعداد زیاد آدم‌ها برای بازدید از نمایشگاه به حرم آمده بودند. نمایشگاه در مدت چند روزی که برگزار بود، با استقبال خوبی از سوی مردم مواجه شد و هر روز تعداد زیاد آدم‌ها می‌آمدند و نمایشگاه را می‌دیدند.

ما یک همکار به نام فرهاد میرزایی داشتیم. وقتی نمایشگاه تمام شد، به او گفتم که به حرم برود و تعدادی از آثار نمایشگاه را با موتر انجنیر دیدار که مربوط به بنیاد بود، از آن‌جا بیاورد. موتر داتسن بود و رانندگی آن را نیز خسرم بر عهده داشت. میرزایی رفت و یک ساعت بعد دست خالی آمد. پرسیدم چرا تابلوها را نیاوردی. او گفت که انجنیر دیدار موتر را در اختیار ایشان نگذاشته و برخورد خشن با او داشته است. من رفتم و یک موتر کرایه کرده و در چند نوبت آثار را از آن‌جا به بنیاد انتقال دادیم.

رویش: در آن نمایشگاه آثار فقط برای نمایش بودند یا نه امکان فروش آن نیز وجود داشت؟

مسافر: نه، تنها برای نمایش بودند؛ نه برای فروش.

رویش: برگزاری نمایشگاه در تلویزیون مزار شریف هم بازتاب داشت و گزارش آن در تلویزیون نشر شد؟

مسافر: بلی، فیلم گرفتند و نشر کردند که نمی‌دانم الآن آیا در فضای مجازی چیزی از آن یافت می‌شود یا خیر. این را صادقانه می‌گویم که بزرگ‌ترین نمایشگاه در تاریخ مزار شریف همان بود که نه پیش از آن سابقه داشت و نه بعد از آن چنان نمایشگاهی برگزار شد. جالب آن بود که آقای احمدی و یارانش هم به دیدن نمایشگاه آمده بودند.

در نهایت انجنیر دیدار که مسوول ساخت حرم استاد شهید بود، برخی از تخته‌های نمایشگاه را هم به ما نداد و ما دیگر نخواستیم با او در این باره بحث و جدل داشته باشیم.

Share via
Copy link