Image

قصه مسافر، قسمت 21، در اسارت طالبان

سقوط ناگهان اتفاق افتاد.

رویش: شهر مزار شریف چگونه سقوط کرد؟ نظامی‌ها، قوماندان‌ها و رهبرانی که آن‌جا بودند، کجا شدند؟
مسافر: دقیقاً نمی‌دانم. نظامی‌ها اکثراً در خط مقدم جنگ بودند. نظامی‌ها معمولاً تکنیک‌های جنگی را بلد هستند. موتر و امکانات دارند و حتا اگر موتر هم نداشته باشند، حتماً خود را به جایی مناسب می‌رسانند.
قطعاً تعداد از آن نظامی‌ها از بین رفتند. این که رهبران چه شدند، واقعاً نمی‌دانم. آن‌ها کسانی هستند که معمولاً پیش از پیش از جریان‌ها باخبر هستند و در هر منطقه و قشلاق آدم‌های ارتباطی خود را دارند و قطعاً پیش از آن‌که اوضاع بسیار بد شود، خود را از مهلکه دور کرده بودند.
نیروهایی که از بامیان آمده بودند و تعداد شان حدود سه صد نفر می‌شد، در سنگرها و اطراف شهر حضور داشتند؛ اما از داخل غافل‌گیر شدند. چون برخی از قوماندان‌ها با طالبان هماهنگ شده بودند، آن‌ها با طالبان یکجا شده و با نیروهای طالبی که در داخل خود شهر مزار حضور داشتند، توانستند شهر را بگیرند.
درگیری‌ها هم‌زمان هم از داخل شهر و هم از چهار طرف شهر شروع شد. شهر سقوط کرد و دستگیر کردن مردم به خصوص مردم هزاره زیاد شد. ضمن آن‌که تعداد زیادی را به شهادت رساندند.

استاد شفق: فردا قیام می‌شود!

رویش: چشم‌دید خود شما از قتل عام مزار شریف چیست؟ عفو بین‌الملل گزارش‌هایی بسیار تکان‌دهنده داشت. طبق آمار سازمان‌های بین‌المللی، آن روزها چیزی در حدود ده تا پانزده هزار انسان در مزار شریف کشته شدند. آیا شما اجسادی را که در کوچه‌ها و خانه‌ها مانده بودند، دیدید؟ خود شما چه چیزهایی را دیدید و در اطراف تان چه اتفاقی افتاد و برای خود تان چه پیش آمد؟
مسافر: روزی که مزار سقوط کرد و از سمت بنیاد و از طرف زراعت و سیدآباد که به خانه آمدیم، در سرک زخمی‌ها و اجساد زیادی را دیدیم که در هر گوشه افتاده بودند. من یکی- دو روز در خانه بودم و رادیو را تعقیب می‌کردم. فکر می‌کنم در شب نوزدهم اسد ۱۳۷۶ بود که استاد شفق بهسودی در یک مصاحبه اعلام کرد که فردا در مزار شریف قیام صورت می‌گیرد و مردم مناطق سیدآباد، تفحصات و مردم معدن نمک علیه طالبان قیام می‌کنند. مصاحبه‌‌ای که در واقع بسیار به ضرر مردم تمام شد. کسانی که سیاست‌مدار هستند باید بدانند که نباید با حرف‌ها و مصاحبه‌های شان سر مردم را بر باد بدهند.
رویش: آیا او از این مناطق و این جای‌ها نام گرفت؟
مسافر: بلی. نام گرفت و همان شب این سه منطقه محاصره شد و طالبان چهارده نفر تنها از اعضای فامیل مرا گرفتند. این چهارده نفر چه کسانی بودند؟ برای تان می‌گویم؛ بچه‌ی خاله، خسر و یازنه‌ی خسرم، در جاهای دیگر زندگی می‌کردند؛ اما چون منطقه‌ی ما امن‌تر بود، به خانه‌ی ما آمده بودند که آسیب نبینند.
در اسارت طالبان
رویش: خانواده‌ی خود تان نیز همراه تان در مزار بودند؟
مسافر: بلی، آن زمان خانواده‌ام در مزار بودند. شبی که منطقه محاصره شد، فردایش خودم، خسرم، دو برادر خانمم، دو خواهرزاده‌ام، سه پسر خاله‌ام، مامایم و یازنه‌ی شوهر خواهر خسرم را طالبان گرفتند. دست‌های ما را بستند و به سمت محبس مزار شریف بردند. ما را داخل یک حویلی بردند که در آن‌جا بسیار ازدحام و آدم زیاد بود؛ به اندازه‌‌ای که حتا برای نشستن جای نبود. هوا هم بسیار گرم بود و نزدیک بود که بسیاری به خاطر تشنگی و گرما از بین بروند. بعداً با تانکر آب آوردند و نمی‌دانم که مردم چگونه از آن استفاده کردند.
شب بسیار به سختی گذشت و فردایش ما را در یک چیزی که شبیه کانتینر بود و ایرانی‌ها با آن مواد غذایی آورده بودند، انداخته و به سمت شبرغان بردند. هوا بسیار گرم و تعداد آدم در داخل موتر بسیار زیاد بود، ما سعی کردیم که یک روزنه برای ورود هوا به داخل موتر پیدا کرده و یک جای آن موتر را سوراخ کنیم. رادیو بی بی سی یک روز پیش از انتقال ما به شبرغان اعلام کرد که وقتی اسیران را از مزار شریف با کانتینرهای آهنی به شبرغان انتقال داده بودند، در مسیر راه اسیران به خاطر گرمی و نبودن هوا همه‌ی شان از بین رفته بودند.
گفته می‌شد وقتی طالبان دروازه‌ی کانتینر را باز می‌کنند تا اسیران را به زندان ببرند، می‌بینند که تمام آن آدم‌ها مرده‌اند. مشخص هم نشد که طالبان با جسد آن‌ها چه کار کردند و سرنوشت آن‌ها چطور شد.
وقتی ما را انتقال دادند، موتر ترپال داشت؛ اما کاملاً محکم و بسته بود که ما با ناخن‌گیر برخی جاهای آن را پاره کردیم تا هوا به داخل بیاید و از گرما و کمبود هوا تلف نشویم.

زندان شبرغان

وقتی به زندان شبرغان رسیدیم، ما را در دسته‌های ده نفره از موتر پیاده کردند. سپس ما را تلاشی کرده و چیزهایی مثل ساعت دستی، پول، ناخن‌گیر و هر چیزی را که همراه مان بود، گرفتند. جایی که موتر ما را ایستاد کرده بودند، حدود دو صد متر از محوطه‌ی زندان فاصله داشت و در دو طرف سرک، تعداد زیادی از طالبان ایستاده بودند. آن‌ها زنجیر موترسایکل، زنجیر بایسکل، سوته، زنجیرهای تیغ‌دار و قمچین در دست داشتند. آن‌ها در واقع یک تونل ساخته بودند که در ورزش به آن تونل وحشت می‌گویند. ما باید دانه دانه از داخل آن تونل عبور می‌کردیم و در هر قدم، طالبان با وسایلی که در دست داشتند ما را می‌زدند. این که آن زنجیرها، قمچین‌ها و تیغ‌ها به کجای بدن ما می‌خورد برای طالبان مهم نبود. این که چشم ما کور می‌شود، یا گوش ما بریده و یا سر ما می‌شکند، اصلاً برای کسی اهمیت نداشت.
من با وجودی که بسیار سعی کردم ضربه نخورم؛ اما این مسأله امکان نداشت و یک ضربه‌ی بسیار محکم به تخته‌ی پشتم خورد. خسرم یک ضربه‌ی بسیار قوی به سرش خورده بود که فرقش پاره شده و تمام صورتش پر از خون بود.

زندانی، بدون آب و غذا

وقتی ما داخل زندان شدیم، آن‌جا سه دربند بود. یکی چپ، یکی وسط و یکی هم راست. ما به سمت راست رفتیم؛ چون دروازه‌اش باز بود. وقتی داخل شدیم، دیدیم که جمعیت زیادی را پیش از ما به آن‌جا منتقل کرده اند. گفته می‌شد که حدود دوازده صد نفر بودند که در جمع شان بسیار کم اوزبیک، ترکمن و چند تا تاجیک را هم به ظن آن که هزاره هستند، به آن‌جا آورده بودند. بقیه همه هزاره بودند.
بعد، وقتی غیر هزاره‌ها شناسایی شدند، آن‌ها را آزاد کردند و تنها هزاره‌ها در زندان ماندند. از خانواده‌ی ما کسانی را که گرفته‌ بودند، خواهرزاده‌ها و دو پسر مامایم هم بودند که چهار نفر شان زیر سن و نوجوان بودند. در زندان من دیدم که نوجوانان، افراد زیر سن و حتا پیرمردهای هفتاد، هشتاد ساله را نیز آورده بودند.
ما آن‌جا بودیم. نزدیک به دو هفته کسی به ما غذا نمی‌داد. آب آشامیدنی هم که وجود نداشت. آب را که می‌آوردند تو با کاسه یا هر چیزی که داشتی باید می‌رفتی و از بین ازدحام جمعیت آن را پر آب می‌کردی و وقتی به عقب بر می‌گشتی، می‌دیدی که هیچ چیزی در داخل ظرف باقی نمانده است تا بنوشی؛ آبی که اصلاً قابل خوردن نبود؛ ولی چاره‌‌ای نداشتیم.
گرسنگی به اندازه‌‌ای بود که مردم حتا لوبیا و نخود خام می‌خوردند. نمی‌دانم کسانی که پیش‌تر از ما در آن‌جا بودند، حبوباتی مثل لوبیا، نخود، ماش و غیره را از کجا پیدا کرده بودند که ما می‌رفتیم و یک مشت از آن‌ها می‌گرفتیم و خام آن را می‌خوردیم. کسانی که دیر آن‌جا مانده بودند، ملاقات‌کننده هم داشتند و برخی وقت‌ها برای شان خوردنی می‌آوردند؛ چیزهایی مثل تربوز و خربزه که ما پوست‌های خربزه و تربوز را از آن‌ها گرفته و می‌خوردیم.
یک بار طالبان دو بوجی نان سبوس گندیده را از پنجره‌ی بالای زندان به داخل انداختند که آن را هم زندانی‌ها مجبور شدند، بخورند.
بیش از یک ماه گذشت و خانواده‌ی ما نتوانستند ما را پیدا کنند؛ چون اصلاً نمی‌دانستند که در کجا هستیم. در نهایت خاله‌ام که مادرزنم نیز است، به همراه پسرم قیس که آن زمان یازده ساله بود و پسر مامایم که او هم کوچک بود، زندان را پیدا کرده و به طالبان گفته بودند که اسیران شان در زندان است. آن‌ها نام‌های ما را به طالبان داده بودند. یکی آمد پشت پنجره و مرا با نامم صدا زد که گفتم من هستم.
پسرم قیس را دیدم که آمده و یک مقدار نان و غذا هم در دست دارد. آن لحظه را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ چون همه‌ی ما بسیار خوش شده بودیم. ما به خاطر آن خوش‌حال بودیم که بالاخره خانواده ما را پیدا کرده است و خانواده نیز برای آن خوش‌حال بودند که مطمین شدند هنوز زنده هستیم.

خانمم طفلش سقط کرد!

رویش: بعد از آن که شما اسیر شدید، سر خانواده‌ی تان در مزار چه آمده بود؟ آن‌ها شاهد چه چیزهای دیگری بودند؟
مسافر: خانه‌ی ما در مزار شریف در به دیوار هوتل آرزو بود که به قرارگاه طالبان بدل شده بود. در خانه‌ی ما مامایم و شوهر خواهرم که هر دو ریش‌سفید بودند، زنان، دختران و پسرهای کوچک حضور داشتند. اعضای خانواده دایم در خانه بودند و اصلاً به بیرون نمی‌رفتند. فقط گاهی یک یا دو نفر به خاطر نیازهای اولیه اگر به بازار می‌رفتند، سریع به خانه باز می‌گشتند. آن‌ها اصلاً به مسایل دیگر فکر نمی‌کردند؛ چون جان شان در خطر بود.
در دورانی که ما در زندان بودیم، خانواده‌ به سختی غذا پیدا کرده و زنده ماندند. اعضای خانواده واقعاً در وضعیت عجیبی بوده اند. در مدت یک ماه که سرنوشت ما برای شان مشخص نبوده، همه‌ی شان به این فکر می‌کردند که به احتمال زیاد طالبان ما را کشته‌اند. این واقعاً سخت است که در شرایط جنگی همه‌ی مردان را از یک خانواده گرفته و ببرند؛ آن‌هم در کشوری مثل افغانستان. مسأله‌‌ای که می‌تواند تأثیرات منفی زیادی بر خانواده بگذارد که به خصوص روی خانمم بسیار تأثیری بد داشت.
زمانی که من اسیر شدم، خانمم باردار بود. از شدت نگرانی، ناراحتی، غم و نخوردن غذا، طفلش که ۹ ماهه بود، مرده به دنیا می‌آید. خاله‌ی مادرم که زمانی به من گفته بود شما از قوم دای‌چوپان هستید، او نیز از شدت استرس و نگرانی از دنیا رفته بود.

فرق قاری را شکافتند!

زمانی که ما در زندان شبرغان بودیم، یک نفر آن‌جا بود که از شدت مریضی در حالت کما و اغما بود. هر چه مردم به طالبان می‌گفتند که این شخص را به شفاخانه ببرید، اما طالبان به این

چیزها اهمیت نمی‌دادند. یک روز به یک اتاق رفتم که کاملاً تاریک بود و یک جسم نیمه جان آن‌جا افتاده بود. کسی که یکی دو روز بعد از آن در همان اتاق تاریک و بدون نور فوت کرد. او تنها ترکمنی بود که در زندان مانده بود. وقتی از دنیا رفت، جسدش را به پیش کلکین آوردیم. یک قاری بسیار خوب در جمع ما بود و بسیار با زیبایی قرآن شریف را تلاوت می‌کرد. ما همه دور جسد نشسته بودیم و قاری، قرآن تلاوت می‌کرد. ما همه غمگین و عزادار مرگ هم‌وطن ترکمن مان بودیم که به یک باره یک طالب از بالا با یک نیمه خشت پخته به فرق سر قاری کوبید. خشت وقتی به سر قاری خورد، فرقش شکافته شد و تمام بدنش پر از خون شد.
در آن لحظه‌ها من واقعاً حیران مانده بودم که یک طالب که مثلاً باید طالب الهیات باشد، چطور یک قاری قرآن را می‌زند؟ آیا آن‌ها مسلمان نیستند؟ این برایم سوال بود که طالبان چه درکی از اسلام و قرآن دارند.
آن روز من فهمیدم که طالبان یا عموماً بی‌سواد هستند و یا برداشت شان این است که غیر از خود شان هیچ کسی دیگر در افغانستان نه مسلمان است، نه انسان و نه دارای حق انسانی. از نظر آن‌ها دیگران نباید مورد رحم و مروت قرار می‌گرفت. به نظر آن‌ها، به خصوص هزاره‌ها باید کشته شوند.

انجنیر؛ مسوول توزیع آب!

رویش: در مجموع چقدر دیر در زندان شبرغان ماندید؟
مسافر: تقریباً شش ماه در محبس شبرغان ماندیم.
رویش: گفتی که در اوایل برای تان نان و غذا نمی‌دادند. بعدها وضعیت تان چطور شد؟ آیا وضعیت بهتر شد یا بدتر؟
مسافر: بعدها وقتی خانواده ما را پیدا کردند، در هفته دو بار حق داشتند که بیایند و ما را ببینند. آن‌ها لباس‌ها را برای شستن می‌بردند و اگر غذا می‌آوردند، می‌توانستند برای اسیران بیاورند. خانواده هفته‌ی دو روز برای ما غذا می‌آوردند.
رویش: یعنی غذا را از مزار به شبرغان برای شما می‌آوردند؟
مسافر: بلی، بلی. خانواده غذا را از مزار شریف به شبرغان می‌آوردند. غذا و لباس‌هایی را که برای ما می‌آوردند، طالبان به شدت بررسی و تلاشی می‌کردند. به هر حال، همین مقدار سهولت باعث شد که ما یک غذای بخورنمیر داشته باشیم و از گرسنگی تلف نشویم. بعدها طالبان برای ما آب می‌دادند و در یک دهلیز که در دو طرف آن نه باب اتاق بود، به نوبت، دو سطل آب می‌دادند.
رویش: طالبان در زندان به داخل اتاق زندانی‌ها نیز می‌آمدند یا نه آن‌ها بیرون بودند و زندانی‌ها در داخل اتاق‌های شان؟
مسافر: آن بند که ما در آن بودیم یک دروازه‌ی عمومی داشت و هجده باب اتاق. طالبان دروازه‌ی عمومی را قفل می‌کردند؛ اما دروازه‌ی اتاق‌ها باز بودند. یک دهلیز دراز و دو طرفش اتاق بود. اتاق‌ها هم در نهایت پنج در هفت متر بودند که در هر اتاق حدود شصت نفر را به زور جا داده بودند. من به خاطر کمبود جا در دهلیز می‌خوابیدم.
فراموش نکنم که در بین طالبان، پاکستانی‌ها نیز حضور داشتند. بعضی وقت‌ها آن‌ها می‌آمدند و یکی را از جمع ما با خود شان می‌بردند. در ضمن پاکستانی‌ها اصلاً تمام صلاحیت را در دست داشتند. آن‌ها با زندانی‌ها بسیار رفتاری بد داشتند و ظلم و ستم می‌کردند. از جمله من یک روز بسیار مریض بودم. از شدت درد و مریضی قادر به نشستن نبودم. در دهلیزی که عرض آن دو و نیم متر بیشتر نبود، خوابیده بودم. رو به رویم کسی به نام اقبال بود که او را از سیدآباد مزار شریف گرفته بودند. او را بسیار لت و کوب کرده بودند که از شدت ضربه‌های وارده درون‌کوب شده و وضعش بسیار خراب بود. اقبال قادر نبود خوب به زمین بنشیند. یک طرفه نشسته بود و به من می‌گفت ببین اگر بچه‌ها پول جمع کنند تا تربوز بیاوریم و بخوریم. من چیزی نداشتم که بگویم. به خودم گفتم که مردم در زندان پول از کجا کنند تا میوه بخرند. اقبال که رو به روی من بود و در باره‌ی تربوز خریدن گپ می‌زد، بیست دقیقه بعدش دیدم که در همان وضعیت مرده بود.
در زندان زندانی‌ها را شکنجه می‌کردند و شلاق می‌زدند. هر چند بعدها به زندانی‌ها آب می‌دادند؛ اما وضعیت بسیار خراب بود. در زندان مرا انجنیر می‌گفتند و وقتی طالبان آب را می‌آوردند باز مرا صدا می‌زدند و می‌گفتند که انجنیر، آب را خودت در اتاق‌ها تقسیم کن.
رویش: زندانی‌ها شما را انجنیر صدا می‌کردند یا طالبان هم شما را انجنیر می‌گفتند؟
مسافر: در اتاقی که ما بودیم، هم‌اتاقی‌هایم مرا انجنیر می‌گفتند. آب را با گیلاس در هر اتاق من بین زندانی‌ها تقسیم می‌کردم. سعی می‌کردم آب را طوری تقسیم کنم که به همه برسد و کسی ناراضی نشود.

انتقال به بند سوم زندان

رویش: برگردیم به رفتار طالبان با شما. از چه زمانی برخوردهای طالبان با شما تغییر کرد که مثلاً به شما کمی نان، آب و غذا بدهند و برخوردهای شان کمی آرام‌تر شود و دیگر شما را لت و کوب نکنند؟
مسافر: در اوایل وقتی که ما در بند اول بودیم که سمت راست زندان بود، از ما جدا جدا تحقیق کردند. در ابتدا بسیار شکنجه و لت و کوب کردند. می‌گفتند که قوماندان را برای ما معرفی کن یا تو خودت قوماندان هستی. می‌گفتند اسلحه‌ات کجاست؟ اکثریت کسانی که در زندان بودند، آدم‌های عادی و دکاندار بودند. جای هیچ شکی نبود که اگر می‌فهمیدند که من در بنیاد شهید مزاری (ره) فیلم‌بردار بوده‌ام، برایم خطرناک می‌شد. من واقعاً از این مسأله همیشه در بیم و هراس بودم.
یک تعداد آدم‌ها در داخل زندان مرا می‌شناختند و قبلاً در بنیاد دیده بودند. نگران بودم که چه زمانی بالاخره هویتم فاش شود؛ اما خدا را شکر که هیچ کس این کار را نکرد و مردم در برابر تمام ظلم و ستم طالبان مقاومت کردند.
رویش: از خودت هم تحقیق کردند؟
مسافر: بلی. از من نیز تحقیق کرده و خیلی هم شکنجه کردند و پرسیدند که چه کاره هستی. من در جواب شان گفتم من رسام و انزورگر هستم. وقتی تحقیقات شان از تمام بند اول تمام شد، به کسانی که مشکوک بودند، آن‌ها را با خود شان بردند.
وقتی تحقیق تمام شد، ما را از بند اول به بند سوم انتقال دادند. وقتی به بند سوم رفتیم، فکر می‌کنم از صلیب سرخ یا کدام موسسه‌‌ی دیگر کسانی آمدند، با ما حرف زدند و کارت دادند. در بند سوم نسبت به بند اول وضعیت بهتر و آرام‌تر بود.

Share via
Copy link