دیدار با نقاش و حکاک پنجو
رویش: در دور دومی که شما به درهی صوف رفتید، آیا در آرایش نظامی و قوا نیز تغییری حس کردید؟ نیروهای استاد محقق پیشروی کرده بودند؟ عقبنشینی کرده بودند؟ وضعیت چگونه بود؟
مسافر: همه چیز سر جای خودش و مثل سابق بود؛ اما تبلیغات طالبان این بود که میگفتند روی درهی صوف از سه جهت حمله میکنند. از داخل منطقه، همه آمادگی دفاع و مقابله را داشتند. نکتهی مهم دیگر این بود که خبر شدم جنرال دوستم نیز به درهی صوف آمده بود. او در منطقهی حسنی درهی صوف میخواست یک قرارگاه بسازد. یک روز من استاد محقق را در بازار حسنی درهی صوف دیدم. او موهای سر خود را تراشیده بود و در یک اتاق در خود بازار بود که آن اتاق چهار متر عرض و هفت متر طول داشت. اتاقی که سقفش را با شاخههای درختان پوشانده بودند و سقف گلی نداشت. آن زمان مچ پای استاد محقق نیز آسیب دیده و عصایش نیز بالای سرش بود.
من همراه با انجنیر شهاب که مسوول موسسهی سی سی ای بود، نزد وی رفتیم. با استاد محقق دربارهی کمکها، رساندن گندم و مواد غذایی به مردم فقیر گپ زدیم و اصلاً حرف دربارهی مسایل سیاسی نداشتیم. آن روز فضا و شرایط استاد محقق برای عکاسی بسیار جالب بود؛ اما من عکس او را به خاطر مسایلی که قبلاً نیز گفتم، ثبت نکردم.
رویش: آقای محقق را شما در دوران قدرت و اقتدارش در مزار دیده بودید. حالا وی را به عنوان یک فرمانده جنگ در درهی صوف میدیدید. بدون شک، موقعیت دشواری داشت. او را آن روزها از نظر روحی و روانی چطور دیدید؟ آیا یک آدم بشاش و امیدوار بود یا نه خود را شکستخورده میدید؟
مسافر: زمانی که من در مزار شریف مسوول بخش هنری و ادارهی فیلم بنیاد بابه بودم، با همکاران و اعضای بنیاد یک شب مهمان استاد محقق بودیم. آن شب بر حسب اتفاق من جایی نشستم که پهلوی استاد محقق بود. ما آن شب در یک غوری غذا خوردیم. نمیدانم که او به یاد داشته باشد یا نه؛ اما من به یادم هست. این بار که من استاد محقق را در درهی صوف دیدم، قضیهی مقاومت مردم در برابر طالبان بود. همانگونه که مقاومت در یکاولنگ بود، در درهی صوف نیز مقاومت ادامه داشت.
آنها بسیار با روحیه بودند و مقاومتگران نه تنها که میخواستند از منطقهی خود دفاع کنند، بلکه در نظر داشتند که ساحهی مقاومت را گسترش دهند؛ چون در منطقهی دهی درهی صوف نیروهای استاد عطا محمد نور حضور داشتند. فرمانده کل نیروهای مقاومت در حسنی درهی صوف استاد محقق بود. فرقی نداشت که این نیروها از حزب وحدت است یا از حرکت. فرماندهان نزد او میآمدند و مشوره میکردند. از سویی دیگر، نیروهای دوستم هم به درهی صوف آمده بودند. استاد محقق بسیار با روحیه و باجرأت به نظر میرسید.
نکتهی مهم دیگر را برای تان بگویم و آن این که قبر یکی از سرداران مقاومت غرب کابل را آنجا دیدم. قوماندان قنبر، کسی که با رشادت و پایمردی زیاد، با وجودی که مربوط به حزب حرکت بود، اما خیلی صادقانه و فداکارانه از مردم خود دفاع کرد. قبر او را هم در درهی صوف دیدم.
یک شب ولسوال حسنی درهی صوف من و یک دوست دیگرم را مهمان کرد. نزدیکیهای غروب بود که به سمت خانهی او رفتیم. خانهی او در دامنهی یک کوه بود که یک قسمتش در گذشتهها ریخته بود و کمی دورتر، یک قبرستان بود. وقتی نزدیک قبرستان رسیدیم، ولسوال گفت میدانی که این قبر مربوط به چه کسی است؟ گفتم نه، من که در اینجا نبودهام. نه از منطقه هستم، نه در زمان جنگها اینجا بودهام و نمیدانم.
او گفت که این قبر مربوط به قوماندان قنبر است که به قوماندان قنبر لنگ مشهور بود. یک قبر ساده و مثل سایر قبرهای عادی که مثلاً پانزده سانتیمتر از زمین ارتفاع داشت. برایش دعا کردم و ناراحت شدم. درست است که انسانها در نهایت میمیرند؛ اما آنچه میماند، آثاری است که هر کسی از خود بر جای میگذارد. فکر و اندیشهی خوب، خدمت به مردم، کارهای مثبت در زندگی و در جامعه است و خداوند کسی را دوست دارد که به مردم خدمت کرده باشد. مردم را بازی نداده و ضررش به کسی نرسیده باشد.
ولسوال از من پرسید که قنبر لنگ را میشناختی؛ گفتم بلی. او را میشناختم؛ او آدم بسیار هدفمند، مبارز و یک قوماندان بسیار شجاع بود.
رویش: این آدم از جریان کشته شدن قنبر لنگ چیزی برای تان گفت؟
مسافر: بعد از آن من این مسأله را جستوجو کردم؛ چون قوماندان قنبر در حزب حرکت و آدم مشهوری بود. وقتی که جنگها در غرب کابل شدت گرفت، او واقعاً از مردم دفاع کرد و جنگید. او از نظر سازمانی حرکتی بود و من شنیدم که سید حسین انوری به او گفته بود تو که حرکتی هستی، چرا در جنگ دخالت میکنی. جنگ مربوط به حزب وحدت است؛ تو چرا میجنگی؟ قوماندان قنبر گفته بود که من به عنوان یک بچهی هزاره از مردم خود دفاع میکنم. منطقهای که مردم من زندگی میکنند، مورد حمله قرار گرفته است و حالا دیگر برای من حرکت و وحدت معنا و مفهوم ندارد. مهم مردم است.
این جواب و درک مسأله توسط قنبر لنگ به نظرم در آن زمان بسیار مهم و برای رهبران حزب حرکت سخت بود. به همین خاطر من در منطقهی حسنی درهی صوف از دوستان مورد اعتماد، در این باره پرسیدم. به خصوص از کسی این سوالها را پرسیدم که در حسنی نانوایی داشت و روزگاری در شبرغان همراه ما زندانی بود.
از او داستان قنبر لنگ را پرسیدم. او گفت اینجا یک کسی به نام «سید داوود کوپک» هست که او هم حرکتی است. او میگفت در جنگهایی که آنها با طالبان داشتهاند، نظامی سید داوود قنبر لنگ را از پشت سر هدف قرار داده و او را کشته است. اصل ماجرا را خدا میداند؛ ولی این شایعهی مسلط و همهگیر در آن منطقه بود. شما میدانید که برخی مسایل ممکن است حقیقت داشته باشند و برخی دیگر را نیز مردم ساخته باشند. کسانی که دخیل در سیاست هستند، حتماً در این زمینه بهتر میدانند؛ اما چیزی که برای من مهم بود، مقاومت سه سالهی قنبر لنگ در غرب کابل بود.
مشکل بیآبی در منطقه
رویش: این دفعه که دوباره به منطقه بازگشتید، آیا از وضعیت زندگی و اقتصادی مردم فیلم و عکس گرفتید؟ با کسی مصاحبه انجام دادید یا نه فقط به صورت کلی منطقه را سروی کردید و برگشتید؟
مسافر: دو سه روز در آن منطقه بودیم که بعد از آن ما را ماموریت دادند تا به منطقهی دهی درهی صوف برویم. قبلاً گفتم در آنجا برادران تاجیک، اوزبیک و هزارهها زندگی میکنند. منطقهی دهی با مشکلات جدی آب رو به رو بود. آب به نوبت بود و جارچی بلندگوی دستی را میگرفت و در بازار جار میزد که فردا نوبت آب مربوط به کدام منطقه است. آبی که سرچشمهاش از منطقهی کوتهی درهی صوف بود. در منطقهی دهی، مردم بینهایت دچار مشکل کمبود آب بودند.
نکتهای را که من دیدم و عکس نیز گرفتم، چیزی بود که برایم جالب بود و من تعجب میکردم که چطور مردم وقتی این صحنه را میبینند چنین کاری انجام میدهند.
مثلاً در بالا و در حدود چهارصد متر بالاتر دیده میشد که خانمها لباسهای شان را در آب روان میشویند. لباسها را صابون زده و آب کشی کرده و در طنابها آویزان میکنند تا خشک شود؛ اما پایینتر مردم با مرکب و الاغ از فاصلهی چهار ساعت راه میآمدند و بشکههایی را که در دو طرف مرکب آویزان بودند، پر از آب کرده و میبردند. آبی که مشخص بود هم رنگش خراب است و هم یک رقم پوقانه زده است.
گاهی سیاستمداران و حتا تاریخنگاران ما افتخار میکنند که ما پنجهزار سال تاریخ داریم، گاهی باید از این آقایان پرسیده شود که این پنجهزار تاریخ به چه دردی میخورد، وقتی مردم گرسنه، عقبمانده، بیسواد و دایم در حال جنگ باشد؟
در گذشتهها میگفتند که وقتی آب هفت ملاق بزند، حلال و پاک میشود و شاید آن مردم نیز به این تصور بودند که از فاصلهی چهارصد متری تا آن منطقه، آب هفت ملاق خورده است که آن آب ناپاک را برای استفاده میبردند.
با مردم که دربارهی آب مصاحبه میکردم، متوجه شدم بر سر آب آدم کشته شده بود. در منطقهای که برادران اوزبیک ما زندگی میکردند، آنها در سنگهای کوه چیزهایی مثل کاسه ساخته و برای آن دروازه نیز ساخته بودند که وقتی آن کاسه از آب باران پر میشد، آن را قفل میزدند تا کسی دیگر از آن استفاده نکند.
یکی آمده بود و قفل یکی از آن کاسههای سنگی را شکسته و آب را برده بود. به خاطر این مسأله درگیری پیش آمده و یک نفر از بین رفته بود. یک چیز دیگر را هم در منطقهی دهی درهی صوف دیدم: یک پسر پانزده ساله و یکی دیگر در حدود ده سال داشت. لباسهای این دو از بس که پینه خورده بود، دیگر جایی برای پینه نداشت. پینههایی که آفتاب خورده و کهنه بودند. از کسی که بزرگتر از آن دو بود پرسیدم که میتوانم از آنها عکس بگیرم. گفت اشکالی ندارد.
من آن روز به خاطری که عکس آن دو خوب بیاید، هر دو را «ستاپ» کردم که از نظر قانون عکاسی و فوتوژورنالیزم این کار درست نیست؛ اما آن روز این کار را کردم. او را به یک بلندی بردم تا از او عکس بگیرم. از او طوری عکس گرفتم که سر تا پایش در تصویر باشد و لباسش خوب در عکس دیده شود و خارچشمی باشد برای کسانی که میگویند ما پنج هزار سال تاریخ داریم.
این عکس را گرفتم تا شاید مدعیان پنج هزار سال تاریخ وقتی آن را میبینند به خود شان لعنت فرستاده و یک کمی شرم و حیا کنند. این دو کودک هم واقعاً دلم را به درد آوردند که هر دو اوزبیک بودند. آن زمان این تصور برایم دست داد که فقر نه هزاره میشناسد، نه پشتون، نه تاجیک، نه اوزبیک و نه ترکمن. فقر، فقر است در هر کجا که باشد.
باور دارم به همان اندازه که مردم هزارجات فقیر بودند، قطعاً این فقر در بدخشان، پنجشیر، پکتیا، خوست، ننگرهار و سایر ولایتها نیز بوده است. باید بگویم که در آن سفر نیز من سعی کردم که عکس و فیلم بگیرم. از یک طرف از توزیع گندم به مردم عکس و فیلم میگرفتم که سند برای WFP باشد و از سویی دیگر من این را درک میکردم که من اگر با هزینهی شخصی خودم به آن منطقه بروم، امکان ندارد؛ چون هم از نظر امنیتی امکان نداشت که کمره را با خود به آن منطقه منتقل کنم و دیگر این که کسی حاضر نخواهد شد با یک عکاس مستقل همکاری کند. به همین خاطر این را میفهمیدم که شرایط برای عکاسی و کارهایی که بتواند درد مردم را منعکس کند، آماده است.
به خودم میگفتم هم باید برای موسسه کار کنی و هم نباید سوژههای ناب آن محیط را از دست بدهی. باید مشکلات و ناهنجاریهای اجتماعی را منعکس کنی. باید درد مردم را به همه برسانی. مردمی را که خود شان، لباس و نگاه شان حرف میزند، باید ثبت کرده و به دنیا برسانم.
برگشت به سوی کابل
رویش: از کدام مسیر از درهی صوف دوباره به کابل بازگشتید؟ و آیا در مسیر راه دچار مشکل شدید و با مانعی روبهرو شدید یا خیر؟
مسافر: این بار چون کمرهی فیلمبرداری نیز همراهم بود، در منطقه دیر ماندنی شدم و ماندم. برای تان گفتم که بار نخست که به کابل رفتیم چند نفر از همکاران ما وظیفهی شان را ترک کردند که این مسأله کار را برای من سختتر کرد.
رویش: پس دوباره طرف بامیان آمدید و به سمت لعل و سر جنگل رفتید یا نه کابل آمدید و دوباره رفتید؟
مسافر: از راه پشتهی غرغری به یکاولنگ بازگشتیم.
رویش: یک سوال دیگر یادم آمد. شما گفتید از کابل با موتر داتسن سرخ موسسه به منطقه آمدید. موتر تا کجا و تا چه زمانی همراه تان بود؟ آیا تا آخر با شما بود یا در جایی رهایش کردید؟
مسافر: موتر تا منطقهی دهی یکاولنگ که آمدیم، موتر از پیش ما رفت. به خاطری که این موترها باید در تمام مناطق فعالیت میکردند و نمیشد که دایم با ما باشد. دو موتر بود که باید در هفت زون کار میکردند و نمیتوانستند به همه برسند. ما مجبور بودیم که بسیار مناطق را با پای پیاده برویم و یا دفتر برای ما پول میداد که اگر در برخی جاها حتماً نیاز به موتر بود، کرایه کنیم. به همین خاطر در برخی نقاط که راه موتر نبود، قاطر و اسب کرایه میکردیم.
رویش: شما این بار حداقل قسمتی از مسیر را با موتر سرخ دی اچ ای سی آمدید. درست است؟ با کاماز و موترهای باربری و این چیزها که دیگر سوار نشدید؟
مسافر: نه دیگر کاماز سوار نشدیم.
حیدر علی حکاک
رویش: موتر تا منطقهی دهی همراه تان بود و بعد رفت. بعد از آن چقدر دیر در ساحه بودید؟
مسافر: وقتی که از منطقهی دهی وظیفهی ما تمام شد و دوباره به منطقهی حسنی آمدیم، در آنجا انجنیر شهاب یک موتر جیپ داشت. او هم میخواست به سمت کابل بیاید. ما هم سوار موترش شدیم. او بود، رانندهاش بود و من بودم. حالا یادم نمیآید که کسی دیگر نیز همراه بود یا خیر!
ما از حسنی با تمام چیزهایی که داشتیم مثل عکس و این چیزها حرکت کردیم. یک ساحهی بسیار وسیع و کلان در منطقهی چهارده بود که مردم برای ییلاق به آنجا میرفتند. آنجا بیش از پنجاه خانواده خیمه زده بودند. کسانی که مواشی داشتند، مواشی شان در دامنهها مشغول چریدن بودند. جایی که من و داکتر موسسه برای سروی و شناسایی افراد مصاب به سوء تغذی رفته بودیم.
وقتی تمام کارهای ما در درهی صوف به پایان رسید، به پنجو آمدیم. باید باطری کمرهی خود را چارج میکردم. پنجو زیر حاکمیت طالبان بود و برخی وقتها افراد طالبان در هوتلها و در سرکها دیده میشدند. در آنجا با کسی آشنا شدم که برادر کلانش یک رستورانت یا هوتل داشت. این شخص نقاشی میکرد. او کسی بود که از رنگ روغنی صنعتی یعنی رنگی که برای رنگ کردن خانهها استفاده میشود، استفاده کرده و برخی منظرهها را نقاشی کرده بود.
نقاشیهایش جالب بود؛ اما برخیهایش از نظر کمپوزیشن و تعدادی از نظر ترکیب رنگی مشکل داشتند؛ برخی نیز از نظر پرسپکتیو مشکل داشتند. من کارهایش را که دیدم، در هوتل حین غذا خوردن بود. تابلوهای نقاشی را دیدم و توجهم به آنان جلب شد. از صاحب آنجا پرسیدم که تابلوها را از کجا آورده اند. او گفت برادرش این کار را کرده است.
برادرش را صدا زد و برایش گفتم: آفرین به خدا، بسیار خوب کار کردهای و برایش گفتم که من در این رشته درس خواندهام. او از شنیدن این حرف بسیار خوش شد و گفت که اصلاً چیزی دربارهی نقاشی نمیداند؛ اما براساس علاقهای که به این کار داشته است، این کارها را انجام داده است.
من او را تشویق کردم. او هم ما را در خانه مهمان کرد و گفت یک کسی به نام حیدرعلی حکاک در اینجا هست که مجسمهساز است. حیدرعلی حکاک نارسیده به کوتل نرگس است. او یک ریش سفید است و در دشت غوجور که هلیکوپتر در آنجا به زمین مینشست، سنگ مرمر پیدا کرده است که نرم است و خوب تراش میشود.
گفتند که حیدرعلی مجسمه میسازد و افراد خارجی موسسهها مجسمههای او را میخرند. از این دوست ما خواستم که یک روز ما را نزد حیدرعلی حکاک ببرد. بالاخره یک روز او این زمینه را فراهم کرد و ما به نزد وی رفتیم.
او یک آدم تنومند و ریشسفید بود که ریش درازی هم داشت. دیدم که در سنگهای نیم متره که آن را از دشت غوجور آورده است، بتهای بامیان را کار کرده است. مجسمههای او البته تناسب لازم را نداشتند و یک اثر هنری بسیار قوی نبودند.
او هم مثل این دوست نقاش ما که کاملاً تجربی و آماتور نقاشی میکرد، به صورت آماتور و با وسایل محلی و در دست داشتهاش شروع به کار حکاکی و مجسمهسازی کرده بود. از حیدرعلی خواستم که عکسش را بگیرم؛ اما او در ابتدا اجازه نداد؛ چون از طالبان میترسید و میگفت که اگر طالبان خبر شوند که من مجسمهسازی میکنم، مرا خواهند کشت.
به او گفتم عکسش در جایی چاپ نمیشود و یا به دست کسی نمیافتد. بالاخره او حاضر شد و یکی دو قطعه عکس از او گرفتم که در جمع نگتیفهایم باید باشد. در ارتباط با کمره باید بگویم که برای چارج بطری آن واقعاً مشکل داشتیم و در موسسه، آنهم در آن زمان، امکانات برق و چارج باطری کمره نبود. در منطقهی حسنی خوب بود و برق جنراتوری بود که میتوانستم باطری کمرهام را چارج کنم.