مسافر، تو دیگر معاش نداری! قسمت 44

Image

مسافر، تو دیگر معاش نداری!

رویش: یکی از پروژه‌های تان که ناتمام ماند یا حداقل من از آن خبر ندارم، پروژه‌‌ای است که شما یا انجنیر یونس اختر از اسلامیک ریلیف گرفتید. بالاخره سرنوشت و تکلیف این پروژه چه شد؟ آیا گندم گرفتند؟ آن را به منطقه انتقال دادند؟ سرنوشت کاری شما چه شد؟ آیا کار تان با موسسه‌ی ارتباط و انجنیر یونس اختر ادامه داشت یا از پروژه بیرون شدید؟

مسافر: همان‌گونه که بعد از حادثه‌ی یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ در افغانستان نیز تحولات بزرگی اتفاق افتاد و بزرگان در بن آلمان دور هم نشستند و زعیم موقت کشور را انتخاب کردند، من نیز با خانواده ام از پاکستان به افغانستان باز گشتم. تقریباً یکی دو هفته بعد از آمدن من، انجنیر اختر نیز به افغانستان آمد. گندم گرفته شده بود و آقای شاه‌ولی مطمین که از دوستان و سیاست‌مداران دل‌سوز به مردم است، به عنوان همکار این پروژه به ولسوالی شیخ‌علی رفته بود. ضمناً برادرم همایون نیز با او در این پروژه کار می‌کرد.

انجنیر یونس اختر که از پاکستان به افغانستان آمد، برای تان بگویم که او برای من جالب و چهره‌ی عجیبی دارد. ایشان در فضای سیاسی و کارهای فرهنگی نیز همیشه جزو فعالان بوده است و همواره جزو کسانی است که در هر قالبی جای شده است. این که ایشان چطور انجنیر هستند و در کدام بخش درس خوانده است، من نمی‌دانم؛ اما این را بسیار خوب می‌فهمم که در مسأله‌ی ضرب و تقسیم و فرمول بسیار خوب می‌فهمد.

در زمینه‌ی معاش کارمندان در پاکستان باید بگویم که او مثلاً معاش یک کارمند را در ماه سه صد دالر تعیین کرده بود؛ اما گفت که برای او یک صد و پنجاه دالر می‌دهم! از او پرسیدم که چرا وقتی یک کسی در ساحه هست، زحمت می‌کشد و کار می‌کند، پروژه را در واقع همین آدم‌ها تکمیل و اجرا می‌کنند و شما چطور پنجاه درصد معاش او را نمی‌پردازی!

گفت این به خاطر آن است که وقتی پروژه تمام شود، باید کاری کنیم که دروازه‌ی موسسه باز بماند. مسأله‌‌ای که من مخالف آن بودم، اما ایشان معمولاً گوش نمی‌داد. یکی این نکته بود و مسأله‌ی دیگر این بود که وقتی به کابل آمد، یک روز مرا گفت به خانه ام بیا که کار تان دارم.

فاصله‌ی خانه‌ی ما با یک‌دیگر بیش از هفت صد متر نبود. به خانه‌ی ایشان رفتم. ایشان بسیار با جرأت به من گفت که آقای مسافر بعد از این تو دیگر معاش نداری. معاشی که بسیار ناچیز بود که به خاطر کار در مجله پرداخت می‌شد. وقتی پروژه‌ی اسلامیک ریلیف گرفته شد، این پروژه در واقع مشترک بود؛ چون اگر کارهای من و آلبوم عکسم نبود، آقای اختر با هزار مکتوب و سند نیز نمی‌توانست پروژه بگیرد. به خاطری که وقتی یک موسسه‌ی خارجی در آن شرایط به شما پروژه می‌داد، از شما سند و مدرک می‌خواست که ایشان هیچ سند و مدرکی آن چنانی مبنی بر فعالیت در پروژه‌های کمکی نداشتند. موسسه‌ها معمولاً عکس و ویدیو می‌خواستند تا ببینند که عملاً ادعای یک آدم چقدر صحت دارد.

من خودم در ساحه و در موسسه‌ی اسلامیک ریلیف بودم و اگر آلبوم عکس‌های من نبود، قطعا آن پروژه را کسی به انجنیر اختر نمی‌داد. اگر کسی واقعاً منطق داشته باشد، نمی‌تواند این مساله را انکار کند که آن عکس‌ها و اسناد که مربوط به من و برنامه‌ی کمربند گرسنگی بودند، در گرفتن آن پروژه نقش بسیار مهم و حیاتی داشت.

خلاصه، گندم‌ها وارد افغانستان شده و به شیخ‌علی رفته و در حال توزیع به مردم بود. آقای انجنیر اختر نیز پنجاه درصد معاش کارمندان را کم کرده بود.

رویش: پنجاه درصد معاشی را که شما می‌گویید مربوط به چه کسانی بود؟ مثلاً از شاه‌ولی مطمین، از انجنیر ضیاء، از برادر تان و یا از شما؟

مسافر: از تمام کسانی که در آن موسسه کار می‌کردند، معاش شان کم می‌شد.

رویش: شما چند ماه به خاطر کار در موسسه‌ی ارتباط و برای پروژه‌ی اسلامیک ریلیف معاش گرفتید؟

مسافر: من از پروژه‌ی اسلامیک ریلیف اصلاً معاش نگرفتم. اصلاً و به هیچ عنوان. معاش ناچیزی هم که من داشتم به خاطر مجله‌‌اش بود. مجله‌‌ای که گفتم از مایکل سمپل یا کسی دیگر گرفته بودند و عکس از آرشیف من می‌گرفت و در آن مجله چاپ می‌کرد. وقتی به من گفت که دیگر معاش نداری، به او گفتم که انجنیر صاحب تو پروژه‌ی اسلامیک ریلیف را توسط عکس‌های من گرفتی، به نظرم این یک پروژه‌ی مشترک است و اگر پنجاه درصد نه، بیست و پنج درصد که حق من‌ است. اما دیدم که وی به غیر از پول به هیچ چیزی دیگر اهمیت نمی‌دهد. ما با وی یک ارتباط فامیلی دور هم داریم.

 نمایش‌گاه زمستان گرسنگی هزاره‌جات

رویش: شما سه چهره را در جریان قصه‌های تان یاد کردید که هر سه شان تقریباً ارتباط نزدیک فامیلی با شما دارند. کسانی مثل انجنیر یونس اختر، انجنیر دیدار و نسیم خواهرزاده تان که هر سه جزو دوستان فامیلی تان بودند و در سه مرحله از کارهای تان خاطره‌های جالب از آن‌ها دارید.

انجنیر یونس اختر، وقتی که پروژه‌ی اسلامیک ریلیف را گرفت، برای خودش از آن پروژه چه گرفته بود؟ ماهیت پروژه چطور بود؟ آیا آنان باید گندم را به افغانستان انتقال می‌دادند؟ پول نقد داشتند؟ کارمندان شان معاش می‌گرفتند؟ داستان چگونه بود؟

مسافر: فقط تا این اندازه می‌دانم که گندم به ساحه‌ی شیخ‌علی رسیده بود. این که پول و یا مواد برای رفع سوء تغذی کودکان هم باشد، از آن من آگاه نبودم. جواب تمام این سوال‌ها نزد خود انجنیر یونس اختر هست؛ چون من در این زمینه کنجکاوی نکردم؛ اما چیزی که واضح بود این که ایشان پروژه را صاحب شده بود. کسانی نیز در این پروژه کار می‌کردند و بعد از آن که کار پروژه تمام شد، آن‌ها نیز بی‌کار شدند.

 رویش: شما به غیر از پروژه‌ی موسسه‌ی اسلامیک ریلیف، پروژه‌ی زمستان گرسنگی را بازهم با انجنیر یونس اختر و موسسه‌ی ارتباط اجرا کردید. قصه‌ی زمستان گرسنگی چیست؟ گپ از یک نمایش‌گاه بود، ایده‌ی این نمایش‌گاه چطور به ذهن شما رسید و به رغم چنین تجربه‌‌ای که با انجنیر اختر داشتید، چطور ایشان را در پروژه‌‌ی تان شریک کردید؟

مسافر: پروژه‌ی اسلامیک ریلیف بعد از آن که من از خانه‌ی انجنیر اختر بیرون شدم، تمام شد. واقعیت آن است زمانی که من در مناطق مرکزی بودم، وقتی خدمتی برای مردم انجام می‌شد، برای من بسیار ارزش داشت. وقتی به انجنیر یونس اختر نگاه کردم و دیدم که او نسبت به مال دنیا بسیار حریص است، به خودم گفتم خیر است، اگر به من چیزی نرسید، به او برسد هم خوب است. او قبلاً یک کمی شوک عصبی هم دیده بود و من نخواستم روی او فشار وارد شود. مسأله‌‌ای دیگر نیز ارتباطات خانوادگی ما بود. دختر خاله‌اش، خانم برادر شوهر خواهرم می‌شد. همین موجب شد که من زیاد به آن مسأله حساسیت جدی نشان ندهم.

قصه‌ی نمایش‌گاه زمستان گرسنگی هزاره‌جات که نخستین نمایش‌گاه عکس من بود، نیز جالب است. من طبق معمول صبح زود به آموزش‌گاه می‌رفتم. تا جایی که به یادم است، پدرم همیشه صبح زود از خواب بلند می‌شد، پنج وقت نماز خود را سر وقت می‌خواند، تلویزیون می‌دید و حیات وحش را زیاد دوست داشت، مستندهای زندگی حیوانات و طبیعت را بسیار دوست داشت و گاهی من برایش مستندهای حیات وحش می‌بردم تا ببیند. به خاطر آن که پدر همیشه صبح زود از خواب بیدار می‌شد، من نیز عادت کرده بودم که صبح زود از خواب بلند شوم.

لباس‌های خود را پوشیده و به آموزش‌گاه می‌آمدم. نقاشی شاگردان را که روز گذشته کار کرده بودند، می‌دیدم و برخی مشوره‌هایی که داشتم، برای بچه‌ها می‌دادم. همه جا خلوت بود و بوی تیل و رنگ را دوست داشتم. با وجودی که بوی تیل و رنگ برای بسیاری آزاردهنده است، اما من به خاطر آن که سال‌ها با آن زندگی کرده بودم، از آن خوشم می‌آمد و لذت می‌بردم.

نوری از سوراخ‌های کرکره‌ی آموزش‌گاه به داخل می‌تابید. آمدن اسپندی و دود او نیز برای من عادت شده بود. این که اسپندی یک امید داشت برای آن که صبح زود چند دوکان از جمله آموزش‌گاه مسافر را اسپند می‌کرد. اسپندی وقتی کارش تمام می‌شد و پول اسپند خود را می‌گرفت، برای لحظه‌ای می‌ایستاد و به تابلوها خیره می‌شد و من مطمین هستم که از تماشای آن‌ها لذت می‌برد.

پروژه‌ی اسلامیک ریلیف که تمام شد، شکم انجنیر یونس اختر خوب چرب شد. از این ماجرا مدتی گذشت و یک روز دیدم که سر و کله‌ی انجنیر اختر در آموزش‌گاه هنری مسافر واقع ده‌بوری چهارراهی شهید پیدا شد.

•       سلام علیکم

•       سلام علیکم

با ایشان احوال‌پرسی کردم. انجنیر اختر که بلد است چطور مقدمه‌چینی کند، ابتدا از نقاشی‌ها شروع کرد، بعد کم کم آمد روی اصل مطلب و گفت که استاد آمده‌ام تا با عکس‌های شما یک نمایش‌گاه درباره‌ی زمستان گرسنگی برگذار کنم. به ایشان گفتم من تصمیم  برگذاری نمایش‌گاه را ندارم؛ اما اگر قرار بر آن شد، خودم یک نمایش‌گاه بسیار خوب  برگذار می‌کنم؛ اما برای فعلاً چنین تصمیمی ندارم.

وی گفت که این نمایش‌گاه را من  برگذار می‌کنم. حالا چنان صغرا و کبرا می‌چیند که بیا و ببین. من اما کارهای ایشان را در مسأله‌ی اسلامیک ریلیف که دیده بودم، یک مقدار از نظر حسی از ایشان فاصله گرفته بودم. من درک کردم که ایشان از نظر کاری کسی نیست که بشود با او کار کرد. اما از نظر شخصیتی هر انسان جایگاه خود را دارد و شخصیت او دارای ارزش است. از نظر تحصیلی من به او احترام دارم که انسانی بادانش و فهیم است؛ اما عملکردش در کار زیاد برایم جالب نبود.

به هر صورت، او هر چه تلاش کرد تا مرا راضی کند، نشد و به همین خاطر از آموزش‌گاه رفت. به یاد ندارم که همراهش خداحافظی کردم یا نه؛ به هر حال، رفت.

رویش: ما چهره‌ی رئوف و مهربان مسافر را دیده بودیم که رفیق است؛ اما چهره‌ی کینه‌توزانه‌اش را ندیده بودیم. شما به نظرم از انجنیر یونس اختر کینه به دل داشتید که حتا با ایشان خداحافظی هم نمی‌کنید و درست حرف هم نمی‌زنید.

مسافر: بلی، یک روز دیگر را برای تان بگویم. انجنیر اختر از سمت سر کاریز آمد. آن روز کم کم باران باریده و سرک‌ها گل و لای شده بود. من از رو به روی ایشان می‌رفتم. انجنیر اختر به من سلام داد و باور کنید سلام ایشان را علیک نگفتم.

روند کار من منظم بود و من هر روز به آموزش‌گاه می‌رفتم که دو سه روز بعد دوباره انجنیر به آموزش‌گاه آمد. او گفت که من  برگذاری نمایش‌گاه را با سفارت امریکا صحبت کرده‌ام و این نمایش‌گاه باید  برگذار شود. به او گفتم این مسأله امکان ندارد؛ چون عکس‌ها از من است و من هر زمان که دوست داشتم، تعداد زیاد عکس‌ها را انتخاب کرده و نمایش‌گاه بزرگ در هر کجا که دلم خواست،  برگذار می‌کنم. او اصرار کرد و التماس کرد و سعی کرد دل مرا نرم کند؛ اما من قبول نکردم. این دو بار را که صد در صد یادم هست. شاید بار سوم نیز آمده باشد که من قبول نکردم.

یک روز طرف‌های عصر بود که یک همکار انجنیر اختر به نام انجنیر صمد پسر مدیر حسین‌علی که از نی‌قلعه‌ی قره‌باغ غزنی بود، به آموزش‌گاه آمد. ایشان یک آدم نازنین، حلیم و شکسته بود که حد نداشت. ایشان که آمدند، احترام گذاشتم. چای ما نزدیک و همیشه آماده بود؛ چون سماوات در نزدیکی ما قرار داشت.

ایشان قصه‌ها کردند و در نهایت گفت که مرا انجنیر یونس اختر فرستاده است تا در باره‌ی نمایش‌گاه با شما صحبت کنم. گفت که اختر با سفارت امریکا صحبت کرده و احتمالاً بودجه هم گرفته است که اگر این نمایش‌گاه  برگذار نشود، آبروی ایشان خواهد رفت. به انجنیر صمد گفتم که من تصمیم  برگذاری نمایش‌گاه را ندارم و هر وقت این کار را کردم، خودم این کار را در سطح بسیار عالی انجام خواهم داد.

تشکر از لطف انجنیر یونس اختر که این‌قدر مهربان است. انجنیر صمد نیز هر قدر صحبت کردند، جواب من منفی بود و ایشان نیز رفت. دو سه روز بعدش دوباره انجنیر صمد به آموزش‌گاه آمد. او دوباره اصرار کرد که اگر ممکن است نمایش‌گاه  برگذار شود؛ چون آبروی انجنیر اختر در سفارت امریکا خواهد رفت و اگر ممکن است شما یک کاری بکنید.

راستش دلم به حال انجنیر صمد که یک آدم بسیار شریف و نجیب بود، سوخت و به خاطر او کوتاه آمدم؛ چون خودم نیز از اول تصمیم  برگذاری نمایش‌گاه را داشتم و عکس‌ها را نیز جدا از بحث تاریخی‌اش، به همین خاطر می‌گرفتم که یک نمایش‌گاه  برگذار کنم و دیگر این که از آنان به عنوان مدل در نقاشی استفاده شود.

این شد که به انجنیر صمد گفتم به خاطر گل روی شما و این که دو سه بار آمدید، من  برگذاری نمایش‌گاه را قبول می‌کنم.

رویش: آیا دلیل این زا که چرا راضی به  برگذاری نمایش‌گاه نیستی و اصرار داری که نمایش‌گاه  برگذار نشود، به انجنیر صمد گفتی یا خیر؟

مسافر: به نظرم که نگفتم؛ چون از قدیم گفته‌اند راز مردان پیش خود مردان باشد، بهتر است. حالا که من این مسایل را برای شما می‌گویم به خاطر آن است که مربوط به گذشته‌های بسیار دور است. حالا و در این زمان که ما و شما با یک‌دیگر صحبت می‌کنیم، انجنیر یونس بسیار تغییر کرده و خوب شده است و تصور نمی‌کنم که مثل آن زمان حریص باشد. من می‌دانم که او به خاطر برخوردهایی که با من و سایر کارمندان مبنی بر کم کردن پنجاه درصد معاش شان انجام داد، ناراحت و پشیمان است. اگر اصلاح نشده باشد، حالا دیگر باید بسیار خطرناک شده باشد که چطور می‌تواند از صداقت و راستی دیگران استفاده کند؛ اما من باور نمی‌کنم که او تغییر نکرده باشد. حتماً حالا بهتر شده است.

بالاخره من به خاطر اصرار انجنیر صمد،  برگذاری نمایش‌گاه را قبول کردم و انجنیر یونس نیز از این مسأله بسیار خوش شد. یک روز انجنیر یونس آمد و گفت که عکس‌ها را بگیرید که به مرکز فوتوژورنالیزم آیینه برویم.

آن زمان مرکزمطبوعاتی آیینه پهلوی وزارت خارجه بود. در آن‌جا یک فرانسوی به نام «اریک» بود. عکس‌های پروژه‌ی کمربند گرسنگی را چاپ کردم. فکر می‌کنم آن زمان ماه ثور یا جوزا بود، عکس‌ها را روی سبزه (چمن) چیدم و از بین آنان با کمک اریک، ۶۸ قطعه عکس انتخاب شد. بعد از آن نگتیف ویا رول‌فلم عکس‌ها را بردم و در اندازه‌ی ۱۲x۱۶ اینچ چاپ کردم. در افغان دیکوریشن قاب عکس فرمایش دادم. عکس‌ها را نیز در چاپ‌خانه‌ی میرزا که یک رفیق کاکه و هنردوست و عکس‌شناس از برادران تاجک و پنجشیری‌ام بود و کمره از او خریده بودم، چاپ کردم. بسیار خوب و باکیفیت کار کرده بود. عکس‌ها چاپ شد و روز افتتاح نمایش‌گاه نیز تعیین شد.

رویش: هزینه‌ی چاپ و قاب عکس‌ها را انجنیر یونس اختر از بودجه‌ی موسسه‌ی ارتباط پرداخت کرد؟ هزینه‌ها چطور پرداخت می‌شد؛ مثلاً آیا خود تان پول می‌گرفتید و کارها را اجرا می‌کردید یا بِل می‌گرفتید و بعداً انجنیر یونس اختر پرداخت می‌کرد؟

مسافر: بلی، من بل می‌گرفتم و به او می‌دادم که هزینه‌ها را پرداخت کند. راستش آن روزها من نخواستم که خودم را نزد انجنیر یونس اختر کوچک بسازم؛ به همین خاطر اصلاً از ایشان سوال نکردم که اول چرا پروژه را بدون اجازه و هماهنگی با من از سفارت امریکا گرفتی، دوم اصلاً از وی نپرسیدم که این پروژه را که گرفتی، پولش چند است، باید پنجاه درصد آن را به من بدهی. اصلاً در این موارد با او حرف نزدم و گفتم بگذار که او ذهن و روانش آرام باشد.

برای افتتاحیه‌ی نمایش‌گاه چند نوع پست‌کارت نیز در موسسه‌ی سبا که مسوولیت آن به عهده‌ی «سلام رحیمی» بود، چاپ کردیم. سلام رحیمی که بعداً رییس دفتر اشرف غنی بود. در آن‌جا چند نمونه پست‌کارت و یک پوستر چاپ کردیم که تصویر پوستر یک دختر موی ژولیده از قریه‌‌ی «زرسنگ دره‌‌ی صوف» بود.

در آن دوران خارجی‌ها زیاد در افغانستان رفت‌وآمد داشتند و نیروهای آیساف نیز در کشور بودند. به همین خاطر در شب افتتاح نمایش‌گاه، هفتاد درصد جمعیت همه‌ی شان خارجی بودند. نمایش‌گاه را با سفیر امریکا افتتاح کردیم. آن شب دو رادیو از جریان  برگذاری نمایش‌گاه گزارش زنده داشتند: یکی رادیو صدای امریکا و دیگر رادیو بی بی سی. نثار حارس برای رادیوی امریکا گزارش می‌داد و مرضیه عدیل نیز برای بی بی سی.

من یک ترجمان به نام «مسعود واثق» داشتم که یازده ساله بود. او صحبت‌های مرا برای سفیر امریکا ترجمه می‌کرد و تصور می‌کنم که سفیر نیز کمی فارسی بلد بود. نمایش‌گاه برای ۱۸ روز ادامه داشت. یک روز «سیلوان فویخ» معاون سفیر فرانسه در کابل به آن‌جا آمد. جالب است که برخی نام‌های مهربان و خوب و تعدادی نام‌های خاین و ناجوان در ذهن من می‌ماند. او هم کمی فارسی بلد بود؛ منتها با لهجه‌ی ایرانی حرف می‌زد.

این آدم در آن مدت، سه بار در روزهای مختلف از نمایش‌گاه دیدن کرد و هر بار که می‌آمد محو عکس‌ها می‌شد و می‌گفت بسیار مقبول است، بسیار مقبول است. وقتی عکس‌ها را می‌دید، بسیار حس جالبی داشت و عاشقانه به آنان خیره می‌شد. بازدیدکنندگان نمایش‌گاه زیاد بودند، از جمله استاد محمد اکبری نیز برای تماشای عکس‌ها به نمایش‌گاه آمد. یک زمان برای تان گفتم که شاروال پنجو اجازه نمی‌داد تا گندم‌ها را به سمت یکه‌ولنگ ببریم و می‌گفت شما این‌ها را برای خلیلی می‌برید و به طرف ما هوایی با کلشنکوف فیر کرده بود. ما نزد استاد اکبری رفتیم و گفتیم چطور گندم‌ها را ببریم و او گفت به شاروال بگویید که گندم‌ها را به یکاولنگ نه که لعل و سرجنگل می‌بریم که در کنترل طالبان هست.

آقای اکبری از  برگذاری نمایش‌گاه به نام زمستان گرسنگی هزاره‌جات خبر شده بود و حتماً به یادش آمده بود که روزی یک عکاس نزد من آمده بود. به هر حال، آقای اکبری نیز از نمایش‌گاه بازدید کردند. آدم‌های زیادی از قومیت‌ها، اقشار و سنین گوناگون از آن نمایش‌گاه بازدید کردند که در بین شان فرهنگی‌، محصل، متعلم، کارمند دولت و سایر اقشار جامعه دیده می‌شد.

روزی نمایش‌گاه تقریباً خلوت و بازدیدکننده کم بود، یک هم‌وطن ما به نمایش‌گاه آمد. او یک پیراهن و تنبان خامک‌دوزی وطنی سفید پوشیده بود، جوان رعنا و قد بلندی بود. او از برادران پشتون ما بود و آدم بسیار با احساسی بود. او تمام عکس‌ها را با دقت تماشا کرد و بعد از آن پیش من آمد و پرسید عکاس این عکس‌ها خودت هستی؟ گفتم بلی!

او در حالی که بغض کرده و اشک در چشمش حلقه زده بود، مرا بغل کرد و گفت نمی‌دانستم که این قدر ظلم، ستم و بدبختی در مناطق مرکزی افغانستان بوده است. او بسیار از من تشکر کرد که در آن شرایط سخت که گرفتن فلم و عکس گناه بود، شما توانسته‌اید از مناطق مرکزی عکس بگیرید.

این عکس‌العمل‌ها و تشویق‌ها ضمن آن‌که خستگی‌ها را از تن من دور می‌کرد، مسوولیت‌هایم را نیز سنگین می‌کرد. از آن به بعد من باید دقت بیشتری در عکس‌هایم انجام می‌دادم. وقتی نمایش‌گاه به پایان رسید، من می‌خواستم عکس‌ها را پایین و جمع کنم و اولین عکس نیز تصویر بت تخریب شده‌ی بامیان بود که آن را بعد از پروژه‌ی زمستان گرسنگی هزاره‌جات گرفته بودم.

یک زمان که همراه با دو نفر به نام‌های «ویندی» و «ژولین» که عکاس و خبرنگار انگلیسی بودند، به بامیان رفته بودم آن عکس بودا را گرفتم. این دو نفر انگلیسی را مایکل سمپل به استاد محسن ایوبی معرفی کرده بود. ایوبی در مجتمع جهاد دانش مسوول بخش انگلیسی بود و من مسوول بخش هنری بودم.

استاد محسن ایوبی به من گفت که این دو خبرنگار و عکاس انگلیسی برای تهیه‌ی گزارش از قتل عام مردم در بامیان و یکاولنگ که توسط طالبان انجام شده است، به آن‌جا می‌روند و مایکل سمپل به من گفته است که این دو نفر را به بامیان ببرم؛ اما گفته است که مسافر را نیز با خود ببرید. این شد که من با آن دو نفر انگلیسی به بامیان رفتم.

در آن سفر من یک عکس از بودا گرفتم که در نمایش‌گاه یک عکسم همین و دیگرانش از زمستان گرسنگی هزاره‌جات بودند. می‌خواستم عکس‌ها را از نمایش‌گاه جمع کنم، تازه چهار یا پنج تا عکس را پایین کرده بودم که یک خانم به نام روشنک نزدم آمد.

زمانی که عکس‌ها را ما انتخاب کردیم، دفتر آیینه پهلوی وزارت خارجه بود؛ اما زمانی که نمایش‌گاه  برگذار شد، در پهلوی وزارت پلان و رو به روی وزارت خارجه در آن منطقه یک سالن بزرگ را گرفته بودند.

روشنک یک خانم ایرانی‌الاصل فرانسوی بود. به من گفت لطفاً چند تا عکسی را که از دیوار پایین کرده‌ ای نیز دوباره نصب و یک کمی صبر کن. «منوچهر دقتی»، مامایم از فرانسه آمده که فوتوژورنالیست است و دوست دارد که عکس‌های شما را ببیند. گفتم درست است و آن عکس‌ها را دوباره به دیوار نصب کردم.

رویش: ببخشید، منوچهر دقتی با رضا دقتی که عکاس مشهور ایرانی است، چه نسبتی دارد؟

مسافر: هر دو برادر اند و منوچهر از رضا بزرگ‌تر است.

رویش: هر دو فوتوژورنالیست هستند؟

مسافر: بلی؛ اما از نگاه من آن‌ها از نظر شخصیتی بسیار با یک‌دیگر تفاوت دارند. منوچهر دقتی به نمایش‌گاه آمد، من به ایشان خوش‌آمدید گفتم. با هم احوال‌پرسی کردیم. ایشان تمام عکس‌ها را با دقت دیدند و من از ایشان خواهش کردم و گفتم که من عکاس حرفه‌ای نیستم، درست است که یکی دو سمستر عکاسی را زیر نظر استاد فیاض در دانشکده‌ی هنرهای زیبا خوانده‌ ام، بعدش هم خانم کیت‌کلارک مرا آموزش داده است؛ اما حرفه و رشته‌ی اصلی من نقاشی است که موضوعات مثل رنگ، کمپوزیشن، هارمونی رنگ‌ها، کانترست رنگ، پرسپکتیف، رنگ‌های گرم و سرد و امثال آن را در عکاسی من از نقاشی الهام می‌گیرم؛ اما بیشتر از این من از عکاسی نمی‌دانم و شما در این حرفه مسلکی هستید؛ لطف کنید مشکلات فنی عکس‌های مرا بگویید که در آینده در عکاسی چنین مشکلاتی نداشته باشم.

منوچهر دقتی درباره‌ی دو یا سه عکس چیزهای خوبی برایم گفت و خاطر نشان کرد که اگر این عکس‌ها را به این شکل و این‌طور می‌گرفتی بهتر بود. او انسان بسیار خوش‌برخورد، شکسته و بسیار نجیب بود که از وی بسیار خوشم آمد.

ایشان گفتند که از فرانسه به خاطر افتتاح و بنیان‌گذاری انستیتوت آیینه‌فوتو به کابل آمده است. به من گفت که شما حتماً و حتماً در دوره‌ی آموزشی انستیتوت شرکت کنی. برایش گفتم که من در تلویزیون ملی کار می‌کنم و آموزش‌گاه هنری مسافر را در بخش نقاشی دارم؛ اما او تشویق و اصرار کرد که حتماً در صنف‌های فوتوژورنالیزم شرکت کنم که در اخیر دیپلوم هم داده می‌شود. ایشان رفتند و نمایش‌گاه هم به پایان رسید.

امتیازات نمایش‌گاه زمستان گرسنگی

رویش: یک سوال دیگر از شما بپرسم. عکس‌ها را که از نمایش‌گاه جمع کردید، آیا آن‌ها را به موسسه‌ی ارتباط دادید یا با خود تان آوردید؟ در ختم نمایش‌گاه، آیا انجنیر یونس اختر کدام وجه نقدی به شما برای برگذاری و زحمت‌های تان در نمایش‌گاه پرداخت کرد یا خیر؟ می‌خواهم امتیاز برگذاری این نمایش‌گاه را برای شما بدانم. درست است که شما عکس‌های تان را به نمایش گذاشتید؛ ولی برگذاری این نمایش‌گاه به عنوان یک پروژه از سفارت امریکا گرفته شده بود که باید برای شما امتیازهای مادی و معنوی داشته باشد و شما از این امتیازها چه به دست آوردید؟

مسافر: در آن نمایش‌گاه انجنیر یونس اختر به من درس داد که من پروژه را می‌گیرم، آن را  برگذار می‌کنم و یک دالر هم به شما نمی‌دهم. او این را به من نگفت؛ اما نیاز به گفتن نبود و همه چیز این مسأله را ثابت می‌کرد و من هم وقتی دیدم او تا این اندازه حریص است، به خودم گفتم بگذار هر چه شد، بشود. همین که آبروی انجنیر اختر نرفته است، کفایت می‌کند. او این احساس را نداشت که به من پول بدهد. این کار را نکرد که بعد از نمایش‌گاه یک روز به کارگاه می‌آمد و مثلاً پنج هزار دالر به من می‌داد که این هم سهم شما از این پروژه!

رویش: پنج‌هزار دالر در آن زمان بسیار زیاد بود، دو صد یا پنج‌صد دالر چه؟

مسافر: شما بگویید یک دالر؛ او نه تنها این کار را نکرد که حتا تشکر هم نکرد. از بس که مزه‌اش داده بود و گرفتار هیاهو شده بود و به گمان خودش مرا پشت سر هم بازی می‌داد که حتا تشکر نکرد.

رویش: یعنی شما انتظار داشتید که او به آموزش‌گاه می‌آمد و می‌گفت کاری خوبی شد، پیام عکس‌ها و مشکلات مردم به کل دنیا پخش شد و امثال آن.

مسافر: بلی. حالا مسایل بین من و انجنیر صاحب اختر را در یک نقطه‌ی خوب تمامش می‌کنم. او نه تنها نگفت که چقدر پول گرفته است تا درصدی آن را به من بدهد، تشکر هم نکرد و گفت نیم عکس‌ها را شما بگیرید و نیم دیگرش را من می‌گیرم و من گفتم خوب است، هرچه لازم می‌دانید. عکس‌ها را کاملاً به دفتر خود برده بود. عکس‌هایی را که ایشان انتخاب کرده بود، گرفت و باقی مانده‌اش را من آوردم.

شما اشاره به سود مادی و معنوی نمایش‌گاه برای من داشتید. سفارت امریکا از موسسه‌ی ارتباط دعوت کرده بود؛ از کسانی که برای برگذاری نمایش‌گاه کار کرده و زحمت کشیده بودند. در واقع مقامات سفارت امریکا علاقه‌ داشتند که عکاس آن نمایش‌گاه را در سفارت ببینند. این را من واضح برای تان می‌گویم که انجنیر یونس اختر در این نقطه به من انتقاد نکند.

خانم «نوریه وصال» را شاید تعداد زیاد مردم بشناسند که برادرش نیز به نام احمدشاه هنرمند و نقاش است. خانم وصال در آن دوران عضو موسسه‌ی ارتباط بود. یادم است شبی که نمایش‌گاه را افتتاح کردیم، آن بانو پتنوس نقل و چاکلیت را به دست داشت. نوریه وصال گفت که وقتی ما به سفارت رفتیم، میزبان همه‌ی ما را دید و پرسید که عکاس کجاست؟

نوریه می‌گفت که من انگلیسی خوب بلد نیستم. بحث زیادی بین انجنیر یونس اختر و مسوولان سفارت شد و شاید انجنیر اختر به آن‌ها گفته باشد که او عکاس من است، او را برای عکاسی در پروژه‌ها به جایی فرستاده‌ام و در کابل نیست.

این امتیاز معنوی نمایش‌گاه بود. امتیاز مادی‌اش را که من خبر نداشتم؛ امتیاز معنوی‌اش را هم آگاه نشدم و بار نخست که انجنیر یونس اختر به امریکا آمد، به خاطر برگذاری همان نمایش‌گاه بود.

رویش: در آن سفر من و انجنیر یونس اختر یک‌جا بودیم. آن برنامه یک برنامه به نام «International Visitors Program» (برنامه‌ی بازدیدکنندگان بین‌المللی) از طرف وزارت خارجه‌ی امریکا بود که تعدادی از افغان‌ها به امریکا آمدند. در آن جمع انجنیر یونس اختر، استادانی از دانشگاه کابل و داکتر حسین راموز بودند. ما با هم یک‌جا آمدیم و چیزی در حدود بیست و دو روز در امریکا بودیم.

به هرحال، تشکر از شما به خاطر این قصه‌ی پر از نکته و الهام. این بخش قصه را در همین جا به پایان می‌رسانیم و در ادامه قصه را از سایر کارهای شما مثل دوران آموزشی تان در مرکز فوتوژورنالیزم آیینه، برگذاری نمایش‌گاه‌‌های دیگر و کارهای بسیاری که انجام دادید، به خصوص این که شما عضو هیأت مدیره‌ی موسسه‌ی ارتقای ظرفیت مدنی معرفت هم بودید و پیش از آن عضویت شورای عالی سرپرستی لیسه‌ی عالی معرفت را داشتید و در خاطره‌های معرفت نیز از ابتدا تا انتهای آن سهیم بودید، این‌ها را در فرصت‌های بعدی یکی یکی مرور می‌کنیم. تشکر از شما استاد مسافر.

مسافر: تشکر از حوصله و بردباری شما ممنون!

Share via
Copy link