کبوتری که رژه میرفت!
رویش: شما گفتید که این عکس از رژهی دختران مکتب است، یک عکس دیگر هم هست که از شما است و یک کبوتر با نظامیها رژه میرود.
مسافر: نه، این همان است که شما میگویید. رنگ لباس دختران کرمی و منظم است و احساس میشود که آنان سربازان هستند؛ در حالی که آنان دختران مکتب بودند. عکس دیگری که یک دختر گاز (تاب) میخورد، سال نو بود و من تمام ساحه را پیاده گشتم تا که سوژهی خودم را پیدا کردم. جایی که دختران گاز میخوردند. در جمع آنها دیدم که یک دختر هم لباسهای بسیار قشنگ و پررنگ دارد و هم در گاز خوردن بسیار حرفهای است.
از سوژه دور شدم، به دیوار تکیه کردم و فکر کردم که چطور و از کدام زاویه عکس بگیرم. منتظر ماندم تا این دختر با سرعت و انرژی گاز بخورد تا من بتوانم در نقطهی اوج از او عکس بگیرم. آن روز من تقریباً بیست قطعه عکس از این دختر گرفتم که از آن بین دو سه تایش چیزیست که شما از آن سخن میگویید.
در این عکس نیز لحظه بسیار مهم است. این عکس را در پوستر یک نمایشگاه در سویس انتخاب و چاپ کرده بودند. همین عکس در نمایشگاه جرمنی در پشتی کتاب نیز چاپ شده بود.
ریپیتیشن یا تکرار
رویش: علاوه بر این دو تا عکس ماندگار و قشنگ، دیگر کدام عکس تان برای شما مهم است که هم خاطرهی خوب از آن داشته باشید و هم از نظر حرفهای عکس خوبی باشد؟
مسافر: یک عکس دیگر هم است که همراه استاد گلبدین الهام، همصنفی نازنینم که فعلاً در امریکا زندگی میکند و یک استاد دیگر ما به نام «گیتا» که از ایتالیا آمده بود، کسی که تقریباً دو هفته با یک دیگرعکاسی کار کردیم و همچنان همصنفی دیگرما فردین واعظی بود، گرفتم. یادم است به ولایت بلخ و به منطقهی بلخ، زادگاه مولانا جلالالدین محمد بلخی رفتیم. هر چند از نظر امنیتی شرایط مناسب نبود؛ ولی رفتیم و من چند قطعه عکس از زادگاه مولانا در بلخ گرفتم و به مزار شریف باز گشتیم.
فردایش ساعتهای هشت و یا نه بجهی صبح بود که روضهی مبارک رفتیم. آنجا برای من همیشه جالب بوده است. یکی سبک کاشیکاریهای اسلامی و دیگری رنگهای آن برایم همیشه جذاب است. کبوترهای یکرنگ و سفید آن نیز همیشه برایم قشنگ است. به آنجا که رفتیم، هر کس مشغول عکاسی و کارهای خود شد و من متوجه پیرمردی شدم که دستمال به سر و یک ریش سفید دراز دارد. او یک قاب پر از ارزن و یا دانهی کبوتر را به دست خود گرفته است که نشان از محبت و عشق او به پرنده است. دو دانه کبوتر سفید، رو به روی یکدیگر و به صورت مساوی عین شکل که تکرار را نشان میدهد، همزمان روی دستهای او نشسته و از درون قاب دانه و یا ارزن میچینند و میخورند.
نگاه پیرمرد نیز به دو کبوتر است و با هر دانهای که کبوترها با منقار از قاب بر میدارند، او لذت میبرد و حس میکند که کمی توانسته است مسوولیت خود را در قبال یک زنده جان انجام بدهد. این صحنه برایم جالب بود و در عکاسی سرعت عمل بسیار مهم است، به خاطری که لحظهها در آن حالتها و آنهم از پرندهی وحشی از دست میروند. مثلاً کمرههای امروز مثل کمرهی 5D Mark III که هشتهزارم حصهی سرعت یک ثانیه را ثبت میکند یا کمرههای نیمه حرفهای که چهارهزارم حصهی سرعت یک ثانیه را ثبت میکنند.
من وقتی این پیرمرد و کبوترها را دیدم، عکس گرفتم که بعدها دیدم بسیار جالب است. ما در عکاسی یک تکنیک دیگر هم داریم به نام «رپیتیشن یا تکرار»؛ رپیتیشن در رنگ، حالت یا شکل. نول دو کبوتر در قابی است که از آن دانه میچینند، نول و بالهای هر دو رو به بالا و دم شان هم به پایین است. من سعی کرده ام عکسهای جالب بگیرم و همین صحنه را اگر عکاس دیگر متوجه میشد، شاید شاهکار خلق میکرد؛ اما من همیشه به نسبت عشقی که به عکاسی داشته ام، سعی و تلاش خودم را کرده ام.
در ضمن یکی از عکسهایم که در سال ۲۰۰۱ گرفتم و آن از دو نفری بود که قلبه میکردند. یکی یوغ را گرفته بود و دیگری آن را میکشید. عکسی که از نظر سوژه، پرمعنا و بسیار پردرد است؛ ولی از نظر تکنیک عکاسی مشکلات خود را دارد. مثلاً از نظر کمپوزیشن، رنگ و غیره قابل نقد است. آن زمان کمرهای که داشتم سرعتاش پنج صد بود، یعنی پنجصدم حصهی سرعت یک ثانیه را ثبت میکرد. عکسهای دیگری هم دارم و باید برای تان بگویم که تعداد عکسهایم از یک میلیون قطعه گذشته است. عکسهایی از طبیعت زیبای افغانستان. من از ولایاتی که احساس میکردم جانم در خطر نیست، از طبیعت، آثار باستانی، فرهنگ و جاهای زیبایش عکس گرفتم. من از لباسها و عنعنات مردم زیاد عکس گرفته ام؛ به خصوص از مزار شریف زیاد عکس دارم؛ چون آنجا تنوع فرهنگی بسیار قشنگی دارد.
من هر وقت به روضهی مبارک یا مندوی شهر مزار میرفتم، نوع پوشش مردم، لنگیها، چپنها، کلاهها، خانمهای چادریپوش و دخترکهای خردسال با کلاههای بسیار جالب، چشم هر بیننده را جذب میکرد.
بر میگردم به جایی که پرسیدید چرا از نقاشی به عکاسی آمدم. این سوالی مهمی است که وقتی من چهار سال نقاشی خواندم، در تلویزیون ملی کار کردم و برای نقاشی زحمت زیادی کشیدم، چطور ناگهان به سمت عکاسی رفتم.
این دیدگاه من است که ممکن است برخی استادان به خصوص استادان نقاشی که مصاحبهی من را میببینند و یا صدایم را میشنوند و متن را میخوانند، استادان عکاسی به خصوص استاد سعید که در دانشکدهی ژورنالیزم کابل، فوتوژورنالیزم تدریس کرده است، شاید برای شان این حرف را که میگویم قابل قبول باشد.
درست است که در افغانستان تئوری فوتوژورنالیزم تدریس شده است. مثلاً استاد فیاض نخستین استاد عکاسی ما در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه کابل بود. استادانی که هرگز نمایشگاه عکاسی دایر نکردند و اگر امروز ما در گوگل جستوجو کنیم، شاید هیچ عکسی از آنان پیدا نکنیم و یا اگر باشد هم بسیار کم باشد.
وقتی ما در دانشکدهی هنرها نقاشی کار میکردیم، ناگزیر دنبال عکس میگشتیم. به خصوص اگر مدل جاندار کار میکردیم، برای ما سخت بود. در دنیای دیگر مدل کرایه میکنند و در قبال پول او در ساعتهای معین مدل میشود. ما در افغانستان چنین امکاناتی نداشتیم. به همین خاطر ما اگر میخواستیم پرتره یا کمپوزیشن کار کنیم، مجبور بودیم عکس پیدا کنیم. دورانهایی که عکس هم زیاد نبود؛ چون دنیای فضای مجازی و انترنت هنوز نبود و دسترسی به تصویر بسیار سخت بود. ما مجبور بودیم یا مجلهی خارجی و یا پست کارت پیدا کنیم.
برخی عکسها را در مجلهها هم که میدیدیم برای ما جالب نبودند و از سوی دیگر استادان هم همیشه میگفتند که ما باید به دنبال رشد و غنامندی فرهنگ خود باشیم. به همین خاطر پیدا کردن یک عکس برای نقاشی کار آسان نبود. حقیقت آن است که خدمات بسیار بزرگ و شایان از نظر عکاسی و ثبت تصاویر ناب از افغانستان را خارجیها انجام داده بودند و ما اصلاً عکاس داخلی نداشتیم.
عکاسهای خارجی که از دوران ظاهر شاه به بعد به افغانستان میآمدند و عکس میگرفتند. یعنی ما هر چه داشتیم از عکاسان خارجی بود. عکاسهایی که از بامیان، بلخ، بدخشان و سایر نقاط عکس گرفته بودند. عکسهایشان به پستکارت و پوسترها تبدیل میشدند. پوسترهایی که آنقدر نقاشی کار شد که دیگر همهی شان تکراری شدند.
این نکتهی مهم در ذهن من بود و به خودم میگفتم درست است که رشتهی اصلی و دیپلوم رسمی ام در نقاشی است. این هم درست که رشتهی دومم عکاسی و فوتوژورنالیزم است که در این رشته نیز دیپلوم دارم؛ اما من در قبال هر دو رشته مسوول هستم و باید عکسهایی را بگیرم که در آینده از همان عکس یک تابلوی خوب نقاشی کنم، و یا هنرمندان نقاشی کنند.
مسألهای دیگر آشکار کردن واقعیتهای مهم وعینی جامعه بود تا واقعاً درک شود که در این جامعه چه میگذرد؛ در کشور درددیده، زجرکشیده و بدبختی که هر طرف نگاه کنی، فغان است و ناله است و حقخوری است. آنجا بود که تصمیم گرفتم باید روی عکاسی بیشتر تمرکز کنم و عکسهایی که نشان دهندهی درد و رنج مردم باشند، باید بازتاب پیدا کنند.
عکس مستند است
رویش: با این نگاهی که شما دارید، پروژهی کمربند گرسنگی باید یک زمینه و میدان تازه و بکر برای تان بوده باشد. پیش از آن شاید شما به خاطر ثبت لحظهها و خاطرهها عکس میگرفتید؛ ولی کمربند گرسنگی برای نخستین بار شما را به عنوان یک عکاس و فوتوژورنالیست، وارد متن زندگی و دردهای بیپایان مردم کرد.
مسافر: پروژهی کمربند گرسنگی به ما نشان داد که مسألهی عکس چقدر در دنیا مهم است. عکس چقدر ارزش و پیام دارد. به این خاطر من عکاسی را ادامه دادم و فهمیدم که عکس مستند است. در زمان ببرک کارمل که متعلم مکتب بودم، نمایشگاه نقاشی یک استاد را دیدم. او که نامش استاد قربان علی بود، یک تابلوی رنگ و روغن از چنگیزخان را کار کرده بود که یکی از افراد چنگیزخان با شمشیر به شکم یک زن فرو برده بود و کودک وی از شکمش بیرون شده است.
حالا این تابلو هم بسیار عاطفی و دردآور است و هم برای کسانی که رابطهی عاطفی با چنگیز دارند، ممکن است ناراحت شده و بگویند که این مبالغه و دروغ است و هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است. این مسألهای است که در عکس وجود ندارد و عکس مستند است. درست است که مردم حالا در فوتوشاپ عکس را مونتاژ و کراپ میکنند و حتا در گذشته نیز برخی عکاسان نگتیفها و عکسها را مونتاژ و کراپ میکردند که به هرحال که فهمیده میشوند. عکسهای پانوراما را نیز مونتاژ میکردند. خلاصه دلیل اینکه عکس برایم ارزش داشت و مرا به سمت خودش کشید، واقعیتگرایی و زنده بودنش است. اینکه عکس مستقیم با شما گپ میزند و زبان بینالمللی است. اینها دلایلی بودند که من زیادتر به سمت عکاسی متمایل شدم.
رویش: حالا دیگر شما کاملاً از نقاشی به عکاسی کوچ کرده اید و شاید مقدار اندکی از وقت تان را در نقاشی بگذارید. حتا اگر نقاشیهای دیجیتال با کمپیوتر هم انجام دهید، گسترده نیست و تمرکز تان بیشتر روی عکس است. نقاشی هم دنیای خاص خودش را دارد و هنری برای خلاقیت، آفرینش و برای ساختن است. آیا شما گاهی حسرت میخورید که به همان اندازه که در عکاسی حرفهای شدید، میتوانستید در نقاشی نیز رشد کنید؛ یا نه این کوچ از نقاشی به عکاسی، یک انتقال میمون و خوب بوده است؟
مسافر: طوری که پیشتر برای تان گفتم، من در برابر هر دو خود را مسوول حس میکنم. در هر دو رشته من وقت گذاشته و تحصیل کرده ام. همین دو روز پیش من کارهای ترکیب رنگ را در خانه انجام دادم و همین حالا در خانه چند درجن برس نقاشی و چند درجن رنگ دارم. رنگ اکریلیک، آب رنگ و رنگ روغنی! در خانه کنوس دارم و برخی از کارهایم در خانه نیز هستند. دوست دارم که به نقاشی ادامه دهم؛ چون نقاشی یک رشتهی بسیار وقتگیر و سخت است. میتوانم بگویم که نقاشی هم خیلی سخت است و هم بسیار آسان است.
مرکز فوتوژورنالیسم چشم سوم
رویش: (یک کودک در تصویر ظاهر میشود) استاد بگویید که این کودک چه کسی است؟ چه نام و ارتباطی با شما دارد؟
مسافر: این نواسه ام است. نامش ماهر است. او نواسهی دختریام است. وقتی که او به دنیا آمد، من در ونکوور بودم.
رویش: ماهر فرزند کدام دختر تان است؟
مسافر: دخترم فرشته نام دارد.
رویش: فرشته در دورههای زندگی که شما از آن یاد میکنید، در کجا به دنیا آمد و در قصههایی که شما برای ما تعریف کردید، فرشته در چه زمانی به دنیا آمده است؟ در دورانی که در پروژهی کمربند گرسنگی بودید، یا در مزار و یا در زندان و یا در کابل بودید؟
مسافر: فرشته در غرب کابل به دنیا آمد و با تأسف که در آنجا جنگ شد و ما مجبور شدیم به مزار شریف برویم که در آن دوران پسرم قیس جان، دختر بزرگم فریده و دختر دیگرم فرشته بودند.
رویش: یعنی هر سه نفر شان در زمان جنگهای غرب کابل به دنیا آمده اند؟
مسافر: بلی در زمان جنگها، قیس جان در زمان حکومت داکتر نجیبالله به دنیا آمد و فریده جان در اواخر حکومت داکتر نجیبالله و فرشته جان در دوران اول حکومت مجاهدین.
رویش: استاد مسافر، یک بخش از کار و قصههای شما در کنار فعالیتهایی که در مرکز آیینه و کلید گروپ دارید، فعالیتهای تان در مرکز فوتوژورنالیزم «چشم سوم» است. داستان چشم سوم را برای ما بگویید و این که این ایده چطور در ذهن تان آمد؟ چه کسانی برای ایجاد چشم سوم با شما همکاری کردند و فعالیتهای خاص تان در آن مرکز چه بودند؟ اما پیش از آن دوست دارم که برای تلطیف فضا، یک زمزمه داشته باشید.
مسافر: با تشکر. به نظرم که کم کم از مسافر نقاش و عکاس به مسافر آوازخوان بدل میشوم.
رویش: شما مسافر هستید و امکان ندارد کسی در جریان مسافرت آواز نخواند. من که آوازخوان هم نیستم در سفرهایم کم کم با خودم زمزمه میکنم.
مسافر: بلی، من هم در زمان عکاسی گاهی با خودم زمزمه میکنم. اگر ممکن باشد یک شعر را برای تان زمزمه میکنم.
رویش: یعنی چیزی را که میخواهی بخوانی، آهنگ نیست و کسی دیگر هم آن را نخوانده است.
مسافر: بلی، همینطور است.
رویش: پس کمپوز آن نیز از خود تان است؟
مسافر: نه، این را کمپوز گفته نمیتوانم؛ چون موسیقی کار و مسلکی بسیار مشکل است و استادان موسیقی مرا چیزی نگویند که تو هر کارهی بیکاره هستی؛ اما این که شما میگویید زمزمه کن، این کار را میکنم.
رویش: اشکالی ندارد، زمزمه کنید. اگر کمپوز آن مشکل هم داشت، ما قبول داریم.
مسافر: تشکر از شما که لطف دارید. درست است، پیش از آن که به چشم سوم، آیینه فوتو، کلید گروپ و جاهایی دیگر برویم، با توجه به خواهش شما، شعری را برای تان میخوانم.
هر کس به طریقی دل ما میشکند؛
بیگانه جدا، دوست جدا میشکند؛
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست؛
از دوست بپرسید که چرا میشکند؟
هر کس به طریقی دل ما میشکند؛
بیگانه جدا، دوست جدا میشکند؛
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست؛
از دوست بپرسید که چرا میشکند؟
رویش: تشکر از شما، جناب استاد مسافر.
مسافر: خواهش میکنم. حالا پاسخ سوال تان را میدهم. ما در سال ۲۰۰۷ مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم را ایجاد کردیم. البته باید بگویم که طرح از من نبود. با پافشاری استاد رضا یمک، بصیر سیرت، رضا ساحل، علی امید و یک عده دوستان دیگر ما که در حدود سیزده یا چهارده نفر بودند، این مرکز را ایجاد کردیم.
دوستان چند بار پیشنهاد دادند؛ اما من قبول نکردم. اما در نهایت زور شدند. جلسه گرفتیم و من گفتم به شرطی چشم سوم را میسازیم که مستقل باشیم و مجبور نباشیم دست خود را به هر طرف دراز کنیم. گفتم در صورتی موافق ایجاد مرکز چشم سوم هستم که از جیب خود سرمایهگذاری کنیم و وسایل دفتر و مربوط به آن را بپردازیم. در نهایت، از آن تعداد، فقط چهار نفر ماندیم و دیگران رفتند.
من، استاد رضا یمک، بصیر سیرت و رضا ساحل ماندیم و در کارتهی سه منزل بالای عزیزی بانک یک اتاق را ماهانه صد دالر کرایه کرده بودیم. کار را شروع کردیم، اساسنامه ساختیم و آن را ثبت وزارت اطلاعات و فرهنگ کردیم.