حمله بر مکتب معرفت
رویش: ببخشید که حرف شما را قطع میکنم. بدون شک یکی از خاطرههای تلخ شما حمله به مکتب معرفت بود. شما آن روز نیز به معرفت آمدید و عکس گرفتید که عکسهای شما بعدها در مطبوعات نشر و پخش شد. شما آن روز کجا بودید؟ چگونه از حادثه خبر شدید؟ چطور به معرفت آمدید و چه دیدید؟ چشمدید تان از آن حادثه در معرفت چه بود؟
مسافر: اگر به این مسأله بپردازم، تسلسل قصهی زمین قطع میشود بنابراین اول آن را تمام میکنم. سال ۲۰۰۴ ادارهی معرفت به شورای عالی سرپرستی آن واگذار شد که من نیز جزو نخستین اعضای آن بودم و بسیار خوشحال بودم که به آنجا رفتوآمد داشتم. در آن زمان کسانی مثل مرحوم استاد قسیم اخگر و مرحوم حاجی رضایی، انجنیر عباس نویان بود که حالا در سویدن سفیر است، انجنیر علی بودند که شهرک امید سبز را طرح و دیزاین کردند، داوود ناجی بود که آن زمان در بیبیسی کار میکرد، علی شهیر بود که حالا در انگلستان هستند، سلطانعلی پیمان و حاجی رضا ناهوری بودند که با اشتیاق در جلسات معرفت شرکت میکردند.
در یکی از جلسههای معرفت به خوبی به یادم است که آقای غلام حسین محمدی که گفتم پدر معنوی معرفت بود، آن روز ایشان قبالهی زمین و ساختمان مکتب را با امضای خودش وقف شورای شورای سرپرستی مکتب کردند. شورای سرپرستی هم در جلسهی بعدی تصمیم گرفتند خانهای را که در نزدیکی مکتب بود و در آن استاد حفیظ ابرم، استاد عزیز رویش و استاد نجیب سروش زندگی میکنند و حالا زمین و خود آن خانه نیز به مکتب وقف شده است، آنها نباید بدون خانه بمانند.
به همین خاطر در نزدیکی مکتب یک چهاردیواری که با تخمین انجنیر علی، پنج بسوه زمین بود، برای ساختن خانه برای آقای محمدی و فرزندانش اختصاص یافت و قرار شد که آن را شورای سرپرستی بسازد.
مادر معنوی معرفت
رویش: چیزی را که شما از آن یاد میکنید استاد، علاوه بر آن زمینی که ساختمان کهنهی مکتب بود، مربوط به ساختمان جدید مکتب میشد که ما در حدود هجده بسوه زمین داشتیم که خانهی ما نیز در همانجا بود و زمانی که ساختمان جدید مکتب را میساختیم، آن خانهی ما چپه شد، شورای سرپرستی هم برای ما گفتند که هر چه زمین دارید به مکتب بدهید و ما برای تان زمین دیگر میگیریم که ما از آنجا رفتیم. یک مدت را در خانهی گروی زندگی کردیم، بعد از آن به خانهی نو رفتیم.
از این مسأله میگذریم، شاید در جایی دیگر در این مورد گپ زدیم، میخواهم خاطرهی شما را از حمله به مکتب معرفت بشنوم، شما در کجا خبر شدید و چگونه به معرفت آمدید آن روز؟
مسافر: حمله بر معرفت برای من بسیار تکاندهنده و شوکآور بود و من نمیتوانستم باور کنم که چرا باید بر معرفت حمله شود؟ آن روز من در کلید گروپ بودم؛ چون مسوول بخش عکاسی کلید گروپ بودم و مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم را هم داشتیم. در آن روزها من در پوهنتون باختر هم درس میدادم و در مرکز رسانههای حکومت نیز مشغول تدریس عکاسی بودم.
(در این بخش، متن ذیل از قصه حذف شود)
میخواهم خاطرهی شما را از حمله به مکتب معرفت بشنوم، شما در کجا خبر شدید و چگونه به معرفت آمدید آن روز؟
مسافر: حمله بر معرفت برای من بسیار تکاندهنده و شوکآور بود و من نمیتوانستم باور کنم که چرا باید بر معرفت حمله شود؟ آن روز من در کلید گروپ بودم؛ چون مسوول بخش عکاسی کلید گروپ بودم و مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم را هم داشتیم. در آن روزها من در پوهنتون باختر هم درس میدادم و در مرکز رسانههای حکومت نیز مشغول تدریس عکاسی بودم.
آن روز در کلید گروپ بودم که یک خبرنگار آمد و گفت که تعدادی بر مکتب معرفت در دشت برچی حمله کرده اند.
یکی از داستانهای تلخ در معرفت بدون شک داستان حمله بر معرفت است. شما در این داستان کسی هستید که در صحنه حضور دارید، با وجودی که در کلید گروپ کار میکردید برای عکاسی و تصویر به آنجا آمدید که برخی از عکسهای تان در رسانهها نشر شدند. به خصوص از زمانی که آدمها شعار میدادند، تهدید میکردند، سنگباران کرده بودند.
آن روزها شما عضو شورای سرپرستی لیسهی عالی معرفت بودید که طبعاً تماشای آن صحنهها را برای تان بسیار تلخ و تراژیک کرده بود، میشود که قصهی تان را از این حادثه برای ما نقل کنید که شما آن روز کجا بودید، چطور از مسأله خبر شدید و چه شنیدید؟
مسافر: پیش از این که در این مورد گپ بزنم، طوری که پیش از این دربارهی استاد شیرعلی صحبت کردیم، این که انفجار و انتحار زیاد شده و پدر شیر علی نیز توسط نیروهای شورای نظار شکار شده بود، مسألهی که بسیار تراژیک و ناراحت کننده بود. پیش از آن که من به این سؤال شما پاسخ بدهم، دوست دارم یک مسألهی مهم دیگر را نیز در بارهی معرفت بگویم.
چیزی که برای من جالب و بسیار با ارزش است. میخواهم در اینجا دربارهی مادر معرفت برای تان بگویم که یک دین بر گردنم است و باید این مسأله را مطرح کنم. مادر معرفت کسی که مادر استاد حفیظ ابرم، استاد نجیب سروش و مادر استاد عزیز الله رویش است. کسی که در واقع مادر معنوی معرفت است و من برای این گفته ام دلیل دارم.
استادانی که در معرفت درس میدادند از طرف چاشت روز غذا داشتند که من هم چند بار که برای جلسه یا محفل به آنجا آمده ام، در آنجا غذا خورده ام. در تمام آن سالها و روزها نان چاشت و چای اداره و استادان در معرفت آماده بود. شما تصور کنید که یک مکتب با دو هزار شاگرد، قطعا شصت نفر معلم نیز دارد. غذا پختن و چای دم کردن برای این تعداد معلم، آنهم برای هر روز کار بسیار دشوار و سختی است که این مادر نازنین و خانم استاد رویش عزیز، غذای چاشت معلمان را در طول سالیان دراز و طولانی به صورت رضا کار و بدون هیچ مزد پختند و آماده کردند.
در آن دوران با تیل نمیشد که چای دم کنند، گاز هم که نبود، چیزی که بود از این بخاریها گردن دراز برای جوش دادن آب بود که در بالای سر خود یک لولهی دراز دارد. برخی وقتها زمانی که از بالا داخل آن بخاری یا سماوار چوب می انداختند، به خصوص چوبهای روغنی و ناسوز، بخاری خود به خود جرقه میداد که با جرقههای آتش، چادر و لباسهای مادر به صورت ریز ریز سوراخ شده بود. آتش آن سماوارها مثل آنست که مثلاً کسی در حال جوشکاری باشد یا کسی که در حال پختن کباب باشد، شکی در آن نیست که جرقههای آتش به لباسهای او صدمه میزند.
من میدیدم که چادر و لباس مادر سوخته است؛ اما با عشق و با تمام نیرو برای فرزندانش چای دم میکند و غذا میپزد. من که تا سال ۲۰۱۵ که تقریباً یازده سال شد و من عضو کادر مدیریت معرفت بودم، در تمام آن سالها مادر مهربان معرفت رضا کار بودند و یک افغانی هم معاش نگرفتند.
بعدها خبر شدم که در سالهای مثلاً ۲۰۱۸ یا ۲۰۱۹ در دو سال اخیر هیات مدیرهی معرفت به این فکر شدند که تا چه زمانی این مادر و عروسش رضا کار باشند و برای ما مفت چای دم کرده و آشپزی کند. در نهایت خبر شدم که ماهانه 3 هزار افغانی به مادر و عروسش پیشنهاد کردند تا پرداخته شود.
در حالی که سه هزار افغانی اصلا پولی نبود و آنان آن را نخواسته بودند؛ اما چون مکتب این پول را در نظر گرفته بود، این پول برای مادر و عروسش تبرک بود. پولی که از نظر کاری و ارزش مهم نبود؛ چون حد اقل آنها باید ماهانه حد اقل پانزده هزار افغانی به آنها پرداخت میشد؛ اما آنها به خاطر پول کار نمیکردند.
رویش: استاد این نکته را که شما یاد کردید. این که سه هزار افغانی معاش میدادند، برای خانم استاد حفیظ و خانم من بود که هر دوی شان نقش آشپزی را داشتند، مادرم، بندهی خدا تا آخر به صورت رضاکارانه کار کرد.
مسافر: که اینطور. من دربارهی دو نفر معلومات داشتم و خوب شد که گفتید. من از حضور و نقش خانم استاد حفیظ ابرم آگاه نبودم. این یک فداکاری بزرگ و یک کار بسیار بزرگ است که من هیچ وقت آن را فراموش نخواهم کرد. برخی وقتها که من به خاطر کار در معرفت بودم، سعی میکردم چاشت روز از یک گوشه از آنجا بیرون شوم؛ ولی یک کسی مثل استاد حفیظ، استاد رویش یا کسی دیگر مرا صدا میزدند و مجبور میشدم برگردم و غذای چاشت را در آنجا صرف کنم.
این است که من نمک شما و دستپخت خانوادهی محترم شما را خورده ام و هیچ وقت زحمتها و تلاشهای بزرگی را که برای رشد و ترقی مردم ما انجام دادید، هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. من مثل بسیاری مردم یکی از عاشقان شما دلسوزان و خادمین مردم مان بودم و هستم.
حالا به مسألهی حمله بر معرفت میپردازم. معرفت یک مکتبی بوده است که علاوه بر آن که خوب درس میخواندند، موفق بودند و هر ساله در کانکور سر بلند بودند، معرفت طوری کار کرده بود و مشهور شده بود که تمام نگاهها را به سمت خودش چرخانده و تمرکز همه را به خود جلب کرده بود. این دلیل داشت؛ چون کسانی که در معرفت بودند، استادان، هیات مدیره و تمام افراد آنجا آدمهای هدفمند، دانشمند و آرمانگرا بودند. کسانی که افقهای دور را میدیدند و بر اساس یک برنامهی مشخص و هدفمند پیش میرفتند. آنها تنها به شاگردان درس نمیدادند که شخصیت شان را پرورش میدادند.
جرأت پرسش و سؤال، جرأت آن که خود شان را باور کنند، استاد شوند، پیلوت شوند، داکتر و انجنیر شوند. به او میگفتند که تو حق حرف زدن را داری، هم در خانه و هم در مکتب میتوانی بپرسی، سؤال کنی و نباید ذهن و خلاقیت خود را در انحصار قرار دهی. تو کسی هستی که بال پرواز داری و باید لذت برخورد بادهای سرد و آزادی را در بالهایت احساس کرده و پرواز کنی.
مسأله و روشی که در مکتبهای دیگر نبود و دیده نمیشد. سرعت و رشد معرفت برای کسانی که عاشق رشد فکری مردم و تعلیم و تربیه بودند، خوشحال کننده بود. از آنطرف دیگر، این مسأله برای کسانی که مخالف دیدگاههای معرفت و روشنسازی جامعه بودند، کارهای معرفت برای شان زهر بود و آنان تحمل آن را نداشتند. آنها همواره سعی میکردند تا جایی که امکان دارد و میتوانند برای معرفت مشکل ایجاد کنند. در هر کجا علیه معرفت حرف میزدند و تبلیغات میکردند، در جلسههای گوناگون، در مهمانیها و در همه جا تلاش داشتند تا چهرهی معرفت را مخدوش کنند.
من که عضو هیات مدیرهی معرفت بوده ام، در بین اقوام خودم که کدام برنامه مثل ختم، مهمانی و یا عروسی بوده است، شینده ام که در بارهی معرفت خوب نمیگفتند. مثلاً میگفتند در آنجا عیسویت درس داده میشود. یک بار من خودم آنجا بودم که کسی این حرف را زد و من ازش پرسیدم که خودت از کجا این معلومات را به دست آوردهای و چرا چنین چیزی را میگویی؟ دلیل و برهان تان چیست یا مدرک تان کجاست؟
من از آن آدم پرسیدم که مرا میشناسی گفت بلی، صد در صد. گفتم من کسی هستم که از افتتاح معرفت تا امروز آنجا بوده ام و چنین چیزی که شما میگویید اصلا درست نیست و وقتی برای شان توضیح میدادم، آن وقت اعتراف میکردند که فقط در حد آوازه شنیده اند که چنین است. خیلی زود قناعت کرده و میگفتند که مردم دروغ میگویند.
این جهالت و دروغگوییها نه تنها در سطح پایین جامعه و مردم عام که در سطح مدارس و برخی از ملاهای بسیار شناخته شده نیز به این مسائل دامن زده میشد و اصلا مردم عام را نیز آنها سوق و سوء میدادند و به دلایل حسادت و شاید مسائل قومی و سیاسی، این تهمتها را به معرفت میزدند. چیزهای که زادهی فکر مسموم و مشکلساز خود شان بود.
برای آنها رشد و ترقی مردم پذیرفته شده نبود و این که در معرفت پسران و دختران مردم رشد کنند، نقاشی، هنر و فلسفه بیاموزند. بعدها چیزی که بسیار مهم و در این مسأله تعیینکننده داشت، گروه سرود معرفت بود. در صحبتهای قبلی ام برای تان گفتم که شش- هفت ماه در کورس کلاسیک هندیها در بخش آوازخوانی موسیقی خوانده ام؛ به همین خاطر صدای خوب و خراب را تا جایی که خودم میفهمم، تشخیص میدهم، کمپوز خوب و بد را هم تا جایی که میفهمم، میدانم؛ اما گروه سرود معرفت آنقدر تنظیم شده و به اصطلاح با ثور و با لی اجرا میکردند که همه آن را پسندیده بودند.
کسانی که هوادار رشد مردم و شهرت معرفت نبودند، وقتی میدیدند که در اینجا هنر است، نقاشی است، معرفت است، مثلاً همان چیزی را که شما گفتید که استاد شیر علی یک مدل ساخته بوده و شبها روی آن تکه میکشیده است، گفتند که اینها بت پرست هستند و آن را عبادت میکنند. بعد از آن گروه سرود معرفت و در واقع گروه سا را وقتی در تلویزیونهای مثل طلوع و… میدیدند که سرودهای بسیار زیبا و قشنگ اجرا میکنند، سرودهای در وصف روز مادر، وحدت ملی و… خوانده بودند، این چیزها و مسائل برای ذهن کسانی که مخالف معرفت بودند. حالا آنها از هر قشر و دستهی بودند، خواه ملا و مدرسهای بودند و هر چه که بودند و این گونه منفیگرایی را دامن میزدند، اصلا درکی از هنر، شعر و موسیقی نداشتند.
ما اگر از موسیقی حرف بزنیم، بهتر است به سراغ تعریف استاد سرآهنگ برویم. استاد سرآهنگ که یکی از بزرگترین هنرمندان منطقه بود و سه افتخار بزرگ مثل کوه موسیقی، بابای موسیقی و سر تاج موسیقی را داشت. ایشان موسیقی را معنا میکند که «مو» به معنای صدا و سیقی به مفهوم گره زدن است که موسیقی معنای گره زدن صدا را دارد. یکی آلهی موسیقی داریم، مثل گیتار، طبله، هارمونیه، فلوت و پیانو است. خود موسیقی صدای انسان است و از کلمهی یونانی گرفته شده است و مو به معنای صدا و سیقی به مفهوم گره زدن صدا است. هر انسانی که صدایش را گره بزند، موسیقی است.
مثلا وقتی قاری، قرآن شریف را تلاوت میکند، تلاوت او نیز به صورت قانونی یک نوع موسیقی است. این مسائل و بسیار چیزهای دیگری نیز در هنر هستند که آن بزرگواران و بسیاری دیگر آن را درک نکرده بودند و تصمیم داشتند که درک کنند، آنها چند نفر جوان جاهل و نادان را کوک کرده بودند که در لیسهی معرفت بیبندوباری است، در آنجا مجسمه را پرستش میکنند و عیسویت هم درس داده میشود. یک مسأله دیگر را هم باید اشاره کنم که با تأسف در افغانستان احزاب مختلف فعالیت کرده اند و در غرب کابل نیز خود حزب وحدت نیز از احزاب گوناگون شکل گرفت.
حزب حرکت نیز در کابل بود که بعدها مخالفتها بود که این موضوعات نیز نقش خود را در حملهی آن روز داشت؛ در حالی که معرفت هیچ وقت به مسائل حزبی و… نیز کار نداشت. آن روز تعدادی از جوانان و نوجوانان احساساتی و از دنیا بیخبر بیسواد را اجیر کرده بودند که باید به مکتب حمله کرده و آن را منهدم کنند.
آن روز من در کلید گروپ بودم که یک خبرنگار رادیو آمد. در آن زمان کلید در ولایات نمایندگی و نشرات داشت و ضمنا سه مجله نیز داشت، مجلههای کلید، مرسل و گاهنامهی سپیده و توزیع سریع نی که در مجموع همه زیر مجموعهی یک موسسه به نام «DHSK» بود. خبرنگار رادیو از بخش کابل آمد. تعدادی کمره پیش من بود و هر خبرنگاری که نیاز به کمره داشت من در اختیارش قرار میدادم و او میرفت عکس و فیلم میگرفت و زمانی که بر میگشت ما آن را ادیت و فوتوشاپ کرده و تحویل میدادیم. این خبرنگار آمد و گفت به دشت برچی برویم. پرسیدم چه گپ است؟ خیریت است، دشت برچی چه گپ شده است؟
او گفت، آنجا یک مکتب است که مردم به آن حمله کرده و میگویند که در آنجا عیسویت درس داده میشود و نمیدانم که بت را پرستش میکنند و… پرسیدم کدام مکتب و او گفت مکتب معرفت و من گفتم جالب من خودم عضو هیات مدیرهی آن مکتب هستم. کمرهی خودم را گرفتم و خبرنگار را فرستادم که سریع موتر بگیرد تا من بیایم.
سریع به سمت برچی حرکت کردیم و نزدیک مکتب رسیدیم دیدم که بسیار ازدحام و جمعیت است. یک فیلمبردار نیز در شعبهی طراحی و دیزاین با ما بود که برخی وقتها کلیپ میساخت. او را نیز با خود آوردیم و برایش گفتم برویم که موضوع بسیار مهم است؛ چون حمله به مکتب، یک جنایت بزرگ به معارف، تعلیم و تربیه، جنایت به یک کشور و خیانت به آیندهی فرزندان این سرزمین است. وقتی ما به نزدیک معرفت رسیدیم دیدیم که تعدادی خبرنگار دیگر نیز آمده اند و با کسانی که آنجا هستند مصاحبه میکنند.
نزدیک دروازهی مکتب که رسیدم، دیدم که شیشههای مکتب را شکسته اند و تعدادی مردم آنجا هستند که شعار میدهند و یک تعداد دیگر مخالف آنها است و علیه شعارهای شان میگویند که شما چه میگویید؟ در این مکتب فرزندان ما درس میخوانند و تمام چیزهایی را که شما میزنید درست نیست و همه شان دروغ است.
چند لحظه بعد دیدیم که موترهای پولیس نیز زیاد شد. یادم است که تقریباً ده الی دوازده رنجر پولیس رسیدند، تعداد پولیسها بسیار زیاد شد.
رویش: یعنی شما دیر تر رسیدید؛ چون زمانی که پولیسها به آنجا رسیدند تقریباً یازده و نیم بجهی پیش از چاشت بود و شما نیز باید در همان حوالی و زمان به آنجا رسیده باشید.
مسافر: بلی، زمانی که ما آمدیم، شیشههای مکتب شکسته بودند و دروازهی مکتب نیز هنوز بسته بود.
رویش: آن روز مشکلات از ساعت هشت صبح شروع شده بود و شما ساعت یازده یا یازده و نیم آمده اید؛ چون نیروهای ویژهی وزارت داخله در همین زمان به محل رسیدند. ساعت حدود دوازده و نیم بجهی ظهر بود که پولیسها منطقه را تصفیه کردند، شاگردان کم کم از مکتب خارج شدند و به سمت خانههای شان رفتند.
مسافر: بلی. من شاهد بودم که تعدادی شعار میدادند و عدهای دیگر نیز با آنان مخالفت میکردند. کسانی که ممکن بود فرزندان شان در مکتب بودند. کسانی که از مکتب معلومات داشتند و از آن دفاع میکردند و با معترضان مخالفت داشتند.
رویش: برخی از شعارها و چیزهایی که میگفتند، اگر یاد تان مانده است بگویید که چه شعارهایی را سر میدادند؟
مسافر: شعار شان این بود که ما میکشیم، ما میزنیم، ما معلمان را زنده نمیگذاریم و در این مکتب عیسویت تدرس میشود و… تعدادی از آن چهرهها را که من دیدم و از آنها عکس زیاد گرفتم و برای من مهم آن بود که از چهرهها عکس بگیرم؛ چون از لحاظ ، روانشناسی، نقاشی و عکاسی، وقتی چهرهی افراد را ببینید خود چهره همه چیز را بیان میکند.
رویش: یک سؤال نسبتا شخصی و عاطفیتر از شما بپرسم، شما همانگونه که گفتید در گذشته با خاطرات معرفت عجین بودید، عضو شورای سرپرستی آن نیز بودید و آن روز آمده بودید و آن صحنهها را میدیدید. روزهای که ما حدود سه هزار و سیصد نفر شاگرد داشتیم که جمع بزرگ شان در همان ساختمانی بودند که سنگباران شده بود. شاگردانی که سن و سال متفاوتی داشتند. از هفت تا هجده و نوزده ساله در آنجا بودند. در حالا لحظهها به عنوان یک عضوی از معرفت چه حسی داشتید، ترسیده بودید، نگران شده بودید، خشمگین شده بودید و یا…
مسافر: من اصلا نترسیده بودم، تعداد آنها به اندازهی نبود که کسی مثل من را بترسانند. من مشکلات زیادی را در زندگی دیده ام، من زمانی که در دشت لیلی مردههای از چاه بیرون آورده شده را صاف میکردم نترسیدم، آن همه لت و کوب شدم، نترسیدم از یک مشت آدم که آمده بودند و بیدلیل سر و صدا میکردند که نمیترسیدم. من نترسیدم؛ اما بسیار خشمگین شدم که این جوان ما چطور وقت خود را برای این شعارهای پوچ ضایع میکند و چرا این جوان در جایی مصروف یک کار سالم و خوب نیست؟ او هم حتماً پدر و مادر دارد و شاید حتا زن و اولاد داشته باشد، من که به آنها میدیدم، ظاهر شان پولدار نیز معلوم نمیشد. همه چیز نشان از آن داشت که یک تعداد آدم بیکار، ولگرد و کوچهگرد که قطعا معنای تعلیم و تربیه و حتا انسانیت را نمیدانستند. من به این دلیل بسیار ناراحت و غمگین بودم و این که چطور آنها شیشههای مکتب را شکسته اند و یا تابلوی مکتب را که رنگ آبی داشت و استاد کامن با رنگ سفید نوشته بود، لیسهی عالی معرفت؛ آن تابلو هم کمی زخمی شده بود.
من نزدیک دروازهی ورودی مکتب بودم و آنها نیز در همانجا شعار میدادند و یک تعداد دیگر نیز آنجا بودند و میگفتند که این کار شما نادرست است و شما از کجا آمده اید، شما را که تشویق به این کار کرده و چه کسی شما را انگیزه داده و گپهایی را که میگویید کلا نادرست و دروغ است. وقتی آنها مشغول این صحبتها بودند، من مشغول عکاسی بودم؛ چون از نظر من عکس خودش تاریخ است. در همین حین پولیسها رسیدند، آنها شلیک هوایی کردند که آن آدمهای اوباش پراکنده شدند و رفتند.
رویش: بعد از آن که آنها پراکنده شدند، شما دوباره به کلید گروپ برگشتید؟
مسافر: بلی؛ چون در قانون ژورنالیزم، این است که باید هر چه سریعتر مردم از خبر و رویدادها آگاه شوند. درست است که من عضو هیات مدیرهی معرفت بودم؛ اما آن روز به عنوان یک ژورنالیست به آنجا آمده بودم؛ اگر آنها خدای نخواسته به سمت مکتب حمله میکردند، من نیز وارد مکتب میشدم و آن وقت دیگر کمره برای من معنا نداشت. آن زمان احتمالا من با همان کمره ام به صورت شان میکوبیدم. به صورت کسانی که برای رشد، تعلیم و تربیهی اولاد مردم سد و مانع ایجاد میکنند. آنها که میخواهند ریشههای پیشرفت و تعالی فرزندان ما را قطع کنند. آن زمان دیگر ژورنالیزم و کمره برایم معنا نداشت و من با همان کمره به صورت شان میکوبیدم.
من صحنه را دیدم و فهمیدم که آنها یک تعداد اجاره شده و بز دل بیش نیستند. وقتی پولیسها آمدند، همه شان فرار کردند و من وقتی مطمین شدم که امنیت صد در صد تامین شده است به سرعت به سمت دفتر حرکت کردم تا خبر را زودتر نشر کنیم. این یک قانون است و این که در بین رسانهها رقابت نیز هست. هر رسانه که زودتر یک خبر را نشر کند، اعتبارش بالا میرود و آن روزها رادیوی کلید را مردم بسیار میشنیدند.
آن حادثه واقعا برای ما و برای همهی کسانی که انسانی می اندیشند و عاشق رشد و بالندگی مردم و کشور شان هستند، ناراحت کننده بود.
رویش: آن حادثه در روز چهار شنبه بود، روز پنج شنبه مکتب تعطیل بود و روز جمعه شاگردان آمدند و شیشهها را دوباره ترمیم کردند و روز شنبه دوباره مکتب بازگشایی شد. من یادم نیست، شما آن روز دوباره به مکتب آمدید یا خیر؟
آن روز صبح تمام اعضای هیات مدیره به مکتب آمدند. روزی که بسیار پر خاطره و قشنگ بود. شاگردان دوباره دسته دسته با اولیای خود به مکتب آمدند و دوباره یک نشاط و شادی زیاد در مکتب شکل گرفت. شما آن روز آنجا بودید؟
مسافر: من خیلی سالها است که در کانادا هستم و حالا دقیقا به یادم نیست. تا جایی که به یاد دارم در اکثر محافل و برنامههای معرفت حضور داشتم. به نظرم آن روز در آنجا بودم و برای این خوشحال بودم که اولیای شاگردان آن روز در مکتب بودند. آنها درک میکردند که آن آشوب طلبان خودسر آدمهای اجارهای بودند و در قبال پول کرایه شده بودند. معلمان و شاگردان مثل همیشه فداکاری کردند و همه چیز را دوباره مثل روز اول آماده کردند.