انحراف از کنفرانس بُن شروع شد! (قسمت 2)

Image

فردوس: در ادامه‌ی گفت‌وگوی ما، به نقش شما در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۱۴ می‌پردازیم. شما در آن انتخابات به کمپاین محمد اشرف ‌غنی پیوستید و از او حمایت کردید. قبل از همه می‌خواهم سوالی را در مورد تمام انتخابات‌هایی بپرسم که در افغانستان در بیست سال گذشته برگزار شدند. یکی از انتقادها این است که در انتخابات‌های بیست سال گذشته، معنای واقعی انتخابات، آن‌گونه که در دموکراسی‌ها مطرح است، وارد نظام آگاهی مردم افغانستان نشد. در دموکراسی‌ها شهروندان در انتخابات میان تیم‌ها و شخصیت‌های سیاسی همانی را بر می‌گزینند که برنامه‌اش را برای مدیریت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور شان می‌پسندند. در واقع در انتخابات مردم از میان برنامه‌های مختلفی که برای اداره‌ی اقتصاد و سیاست کشور پیش‌کش می‌شود یکی را برمی‌گزینند. بحث حق و باطل و تثبیت جمعیت قومی و این مسایل اصلاً مطرح نیست؛ اما در افغانستان، در بیست سالی که گذشت، انتخابات‌ها به عرصه‌ی رقابت حق و باطل و میدان تثبیت جمعیت قومی و قدرت قومی تبدیل شد و نخبه‌گان فرهنگی جامعه هم در این وارونه‌سازی تعریف انتخابات نقش داشتند. شما در این مورد چه فکر می‌کنید؟

رویش: بلی. ببینید که انتخابات در واقع یکی از تمرین‌های دموکراتیک است. شما وقتی در راه دموکراسی حرکت می‌کنید، جایی که می‌خواهید دموکراسی را به طور ملموس تمثیل کنید که عبارت از گردش قدرت است، جایی که تصمیم می‎گیرید چه کسی یا کسانی اتوریته و اقتدار مشروع را به دست بگیرند و اعمال کنند، به انتخابات رو می‌آورید. وقتی اکثریت شهروندان، با اکثریت آرای خود روی یک فرد اجماع می‌کنند و رأی می‌دهند که چه کسی باید زمام امور دولت را به دست بگیرد، دموکراسی به معنای ابتدایی و ملموس آن تمثیل شده است؛ اما در افغانستان این پروسه از همان ابتدا یعنی از کنفرانس بُن در سال ۲۰۰۱ به بی‌راهه رفت.

در کنفرانس بُن ایده‌ی حکومت همه‌شمول مطرح شد. پیش از آن از حکومتی با قاعده‌ی وسیع حرف می‌زدند. حکومت با قاعده‌ی وسیع البته اصطلاحی است که در مورد آن باید زیاد حرف بزنیم که چه هست؛ اما حکومت همه‌شمول حکومتی است که اقشار و گروه‌هایی مختلف که در جامعه هستند، خود را زیر چتر آن شریک احساس کنند. این موضوع در کنفرانس بُن مطرح شد و اتفاقاً اولین بار بود که یک اجماع جهانی و ملی روی تشکیل حکومت همه‎شمول در افغانستان پدید آمد.

برای به وجود آوردن حکومت همه‌شمول، جامعه‎ی جهانی نظام دموکراتیک را برای افغانستان معرفی کرد. دموکراسی میکانیسم معقول برای تشکیل حکومت همه‌شمول است. در نظام دموکراتیک به طور طبیعی حکومت همه‎شمول شکل می‌گیرد. در همین راستا قانون اساسی هم برای افغانستان معرفی شد. قانون اساسی سندی است که نظام دموکراسی را بر اساس آن استوار می‎سازند. قانون اساسی حد و حدود مراجع قدرت را تعیین می‎کند؛ یعنی روابط قوای سه‎گانه را مشخص می‎سازد و مناسبات قدرت را تعیین می‎کند، میکانیزم‌های نظارتی ایجاد می‌کند، نهادهایی را خلق می‌کند که نظام نظارت و توازن را پدید می‌آرند و تدابیری را پیشنهاد می‌کند که قدرت تا سطوح محلی توزیع شود. همه‌ی این‌ها از مفاهیمی اند که به صورت طبیعی در نظام دموکراتیک مطرح می‌شوند.

در افغانستان؛ اما این اصل دموکراتیک یا حکومت همه‎شمول را در جایی گذاشتند که انحراف ایجاد کرد. انحراف این بود که به جای آن‌که مبنای سیاست را شهروندی بگیرند، اتنیکی گرفتند. یعنی سیاست اتنیکی مبنای حکومت همه‎شمول در افغانستان شد. اساساً نظام دموکراتیک را بردند بر بستر اتنیکی قرار دادند. وقتی سیاست اتنیکی شد، خود به خود نمایندگی اتنیکی مطرح می‎شود. گفتند که در افغانستان چهار قوم بزرگ، به ترتیب پشتون، تاجیک، هزاره و اوزبیک حضور دارند و باید در نظام دموکراتیک سهم داشته باشند.

وقتی این امر مبنا قرار گرفت، نمایند‎گی قومی هم مطرح شد. این سوال مطرح شد که کی‎ها از همان چهار قومی که نام گرفتم، نمایندگی می‎کنند؟ در نشست بُن نمایندگی اتنیکی را در قالب شخصیت‎های مشهور سیاسی اقوام و گروه‎ها تمثیل کردند. وقتی نظام دموکراتیک ساخته شد، همین فکر نمایندگی اتنیکی را در آن قالب کردند؛ چون اساس را اتنیکی تعیین کردند و نمایندگی اتنیکی پذیرفته شد، سلسله‎مراتب قومی هم به وجود آمد و گفتند که در رأس حکومت باید کسی بیاید که از اکثریت عددی اتنیکی یا از قوم پشتون باشد. بر همین مبنا فیصله کردند که از میان نظام حکومتی پارلمانی و سیستم ریاستی همان یکی برگزیده شود که ظرفیت بیشتر برای تمرکز قدرت قومی داشته باشد و بتواند رأس قدرت را با انگاره‌ی پشتونی عیار سازد. به  دنبال ریاستی شدن حکومت، به رییس‌جمهور قدرتی شبیه قدرت یک شاه داده شد. از همین جا بود که حکومت همه‎شمول و دموکراسی از مسیر اصلی‌اش منحرف شد.

آیا اشتراک در انتخابات با انگیزه‌ی قومی اشتباهی بزرگ بود؟ 

فردوس: خوب، در نشست بُن اساس دموکراسی و حکومت همه‌شمول قومی شد و به قول شما انحراف صورت گرفت؛ اما وقتی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۴ که اولین انتخابات بود، برگزار می‎شد، جایش بود که نخبگان فرهنگی و روشن‌فکران جامعه، معنای اصلی انتخابات را به ذهن و آگاهی مردم منتقل می‎کردند؛ اما این طور نشد.

شما در کتاب «بگذار نفس بکشم» نوشته‌اید که در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۴  به منظور تثبیت جمعیت قومی هزاره‌ها با ستاد انتخاباتی محمد محقق همکاری می‎کردید. اسماعیل یون، یکی از نظریه‎پردازان برتری‌طلبی پشتونی هم در کتاب خودش نوشته است که برای رو کردن ریاضی انتخابات و تثبیت اکثریت پشتونی با ستاد کرزی همکاری می‎کرد و کسانی دیگر هم با همین انگیزه با ستادهای محمد یونس قانونی و جنرال عبدالرشید دوستم همکار بودند. فکر نمی‎کنید که حضور در انتخابات با انگیزه‌ی تثبیت جمعیت یک قوم اشتباهی بزرگ بود؟

رویش: ببینید، اساساً سنگ اول کج گذاشته شد. سنگ اول که کج گذاشته شد، بنا راست نمی‎رود و بالاخره در جایی فرو می‌ریزد. اتفاقاً این بنای کج در همان انتخابات اول افغانستان فرو ریخت. من هم از جمله‌‎ی کسانی بودم که در آغاز درست متوجه این انحراف نبودم و نمی‎فهمیدم که این روند به کجا می‎رود و ناخواسته کشانده شدم به سمت تقویت زیربنای اتنیکی، روندی که پس از بُن ایجاد شده بود.

تصورم در آن زمان این بود که ما قانون اساسی داریم که حقوق شهروندی و حقوق بشری افراد در آن تضمین شده است. نظام دموکراتیک هم داریم، حال به دلیل این که سیاست کشور اتنیکی است، بهتر است که مشارکت کتله‎های قومی در حکومت به عنوان یک گام اولیه و ابتدایی تمثیل شود و شمار جمعیت اقوام به طور تخمینی تثبیت شود.

در آن زمان تصور من و کسانی مثل من چیزی فراتر از این نبود. اعتراف می‌کنم که ما بسیاری از ظرافت‎هایی را که در نظام‎های دموکراتیک وجود دارد، درک نمی‎کردیم. وقتی این سلسله دوام کرد، سیاست اتنیکی به عنوان بستر نظام سیاسی و دموکراسی در افغانستان بیشتر نهادینه شد. این امر در قالب حکومت به یک اصل بدل شد که بر اساس آن باید قدرت را با معیار اتنیکی تقسیم و مدیریت کنید، حضور و مشارکت در نهادهای دولتی باید اتنیکی در نظر گرفته شود.

مثلاً در اردو سهمیه‎بندی وجود داشت و هر قوم به اساس فیصدی‌‎های معین به آن راه می‎یافت. بعد، این مسأله در عمل نیز به یک مورد اختلافی جدی تبدیل شد و تا آخر به عنوان یک موضوع نزاع‌برانگیز باقی ماند که مثلاً در نهادهای مختلف درصدی پشتون، تاجیک، هزاره و اوزبیک چقدر باشد. حتا این بحث به نهادهای آموزشی هم راه یافت. در نظام آموزشی افراد رقابت می‎کنند و درهر دوره به دلیل افزایش متقاضی رقابت فشرده‎تر می‎شد، تا اینکه در این‌جا هم گفتند که باید سهمیه‌بندی قومی صورت بگیرد.

در جاهایی که افراد باید بر اساس تخصص خود وارد می‎شدند و هیچ جایی برای قوم نبود، بازهم سیاست اتنیکی سبب شد که قومیت معیار قرار بگیرد و تخصص و دانایی را تحت‎الشعاع قرار دهد. ما در آغاز تصور می‎کردیم که یک نظام دموکراتیک درست کرده‌‌ ایم و این نظام از واقعیت‎های موجود شروع کرده است؛ اما رفته رفته قوم‎ها و هویت‎های جمعی مانند هویت قومی و مذهبی و امثال آن به سمت هویت شهروندی و سیستم شهروندمحور انتقال می‌یابد.

من این نکته را از آموزش‎های مدنی خود می‎دانستم که سیاست قومی بالاخره باید جایش را به سیاست شهروندمحور بدهد و به طور جدی باور داشتم که آهسته آهسته سیاست در کشور ما شهروند‌محور می‎شود؛ اما در جریان زمان متوجه شدم که اشتباه کرده بودیم و این راه به کلی به ترکستان می‎رود. به جایی می‎رود که ما اصلاً تصور آن را هم نداریم.

به همین دلیل در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۹ من و جمعی از دوستانم با اشرف ‌غنی صحبت کردیم و می‎خواستیم از او حمایت کنیم. آن زمان فکر می‎کردیم که اشرف ‎غنی به عنوان یک چهره‎ی متفکر و انتلکتوئل مفاهیم مدنی مثل دموکراسی، سیاست شهروندی و نظایر آن را درک می‎کند و راه رسیدن به آن را هم می‌شناسد. تصور ما این بود که اشرف ‎غنی به عنوان یک چهره‎ی اکادمیک که در دانشگاه‎های امریکایی تربیت شده است، بسیار بهتر از آقای کرزی که به سیاست سنتی باور دارد، می‎تواند سیاست افغانستان را مدنی بسازد.

خلیل‌زاد و هم‌راهان او معماران کنفرانس بُن بودند. 

فردوس: قبل از پرداختن به بحث اشرف غنی، سوال دیگری را می‎خواهم در مورد کنفرانس بن مطرح کنم. در مورد کنفرانس بُن کتاب‎های زیادی نوشته شده است. جیمز دابنز دیپلومات ارشد امریکایی آن زمان از دولت ایالات متحده در نشست بُن نمایندگی می‎کرد، داکتر زلمی خلیل‎زاد آن زمان دست‎یار دابنز بود. خلیل‌زاد در یکی از مصاحبه‎هایش به نکته‎ی جالبی اشاره کرده است. او می‎گوید که در ذهن دیپلومات‎های غربی در آن زمان ده سال آخر سلطنت ظاهرشاه از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۲ که به دهه‎ی دموکراسی معروف است، دوره‎ی طلایی تاریخ افغانستان محسوب می‌شد و تلاش وجود داشت که افغانستان به همان دوره‎ی دموکراسی یا دهه‎ی آخر سلطنت ظاهرشاه برگردد.

توافق بُن به گونه‎ای سازمان‎دهی شد که ظاهرشاه رییس اداره‎ی موقت را بر می‎گزید و بعد تمام جناح‎های جبهه‎ی متحد صلاحیت داشتند که این گزینش را وتو کنند. ظاهرشاه صلاحیت گزینش کابینه و جبهه‎ی متحد به عنوان یک پارلمان فرضی صلاحیت وتوی آن را داشت. به گفته‎ی آقای خلیل‎زاد افغان‎ها فرصت آن را داشتند که در جرگه‎ی قانون اساسی این مُدل را تکامل ببخشند و مثلاً یک نظام سیاسی شهروندمحور پارلمانی بسازند ولی افغان‌ها در آن جرگه تصمیم دیگری گرفتند. باور شما چیست؟

رویش: اتفاقاً همین نکته را می‌خواهم شرح دهم. حرفی را که آقای خلیل‌زاد و امثال او مطرح می‌کنند، تصور شان این است که گویا جیمز دابنز و دیپلومات‌های دیگر غربی از هوا یا در خواب چیزی را باور کرده‌ اند یا خواب‌نما شده اند که گویا افغانستان یک زمان نظام شاهی داشته، دهه‌ی دموکراسی آن یک دهه‌ی طلایی بوده و ما باید دوباره به همان دوره برگشت کنیم. این هم ذهنیتی است که آقای خلیل‌زاد و کسانی مثل او به دیپلومات‎های امریکایی القا کردند که افغانستان در قدم اول یک جامعه‎ی سنتی است، در این جامعه‎ی سنتی و قبیله‎ای وجود اقوامی مانند پشتون‎، تاجیک، هزاره و اوزبیک، یک اصل است؛ چون این جامعه قبیلوی است، ساختار نظام سیاسی آن هم باید قبیلوی باشد.

در این ساختار قبیلوی همه قبول کرده اند که پشتون در رأس باشد و پشتونی هم که در رأس قرار می‎گیرد یا باید شاه باشد یا رییس‎جمهوری شبیه شاه. این‌ها اساساً ذهنیتی بودند که آن‌جا در بین دیپلومات‎ها و سیاست‎سازان کشورهای غربی القا شد. لویه جرگه را هم به عنوان یک سنت افغانی کسانی مثل خلیل‎زاد در غرب مطرح کردند و حتا گاهی ادعا می‌کردند که این گویا دموکراتیک‌ترین ساختاری است که سال‌ها قبل‌تر از اینکه دموکراسی اصلاً پا بگیرد، در افغانستان مردم دموکراسی داشته اند. خوب، این‌ها نکته‌های جالبی اند که بعدها در مورد آن‌ها خیلی بیشتر از این می‌شود حرف زد؛ اما همین ذهنیت‌ها برای امریکایی‌های یا جیمز دابنز و امثال آن‌ها از هوا و خلا ایجاد نشده و بالاخره کسانی بوده اند که این حرف‌ها را برای شان گفته اند. این کسان کی هستند؟

اگر کسی مثل داکتر خلیل‎زاد به حدی بر سیاست امریکا مسلط باشد که می‌تواند استراتژیست امریکا تلقی شود و یا بسیار زود به عنوان وایسرای امریکا در افغانستان ظاهر شود، نماینده‌ی ویژه و سفیر امریکا در افغانستان باشد، معنای آن این است که این شخص می‌تواند در اصلاح و سالم ساختن ذهنیت امریکایی‌ها نقش داشته باشد؛ اما دقیقاً این کار را نکردند؛ به خاطری که اساس فکر کسانی مثل خلیل‎زاد و امثال او بیشتر اتنوسنتریستی بود. بر مبنای باور آنان سیاست باید قومی باشد و در این سیاست قومی سلسله‎مراتب قومی قدرت باید حفظ شود.

آنان می‎دانستند که نظام شاهی قابل برگشت نیست. در آن زمان محمد ظاهر شاه، کهن‎سال بود و توانایی فیزیکی نداشت و کسی دیگر هم نبود که بتواند نظام شاهی را تمثیل کند. طبیعی بود که باید یک نظام غیر شاهی در افغانستان ایجاد می‌‏شد و روشن بود که نظام باید دموکراسی انتخابی باشد. بعد این سوال مطرح شد که این سیستم ریاستی باشد و یا پارلمانی. تصور من در آن زمان این بود که نظام ریاست‌جمهوری با برداشتی که من داشتم، نقش مردم را که بتوانند توسط رأی خود بر زمام‌داران خود تأثیر بگذارند، بیشتر می‌سازد. مثلاً مردم یک بار به صورت مستقیم رییس‎جمهور را انتخاب می‎کنند، یک بار به نمایندگان پارلمان رأی می‎دهند و بعد به گزینش نمایندگان شوراهای محلی و ولایتی می‎پردازند و به این ترتیب، نقش و اثر گذاری مردم گام به گام و مرحله به مرحله بیشتر می‎شود.

در نتیجه ما یک حکومتی بیشتر متوازن خواهیم داشت. من نمی‎دانستم کسانی که دروازه‎ی دموکراسی را می‎چرخانند، این در را بر پاشنه‎ی سیاست اتنیکی وصل کرده اند و سیاست اتنیکی به صورت خودکار نمایندگی اتنیکی ایجاد کرده است و روشن است که نمایندگی اتنیکی افراد را بر اساس هویت قومی شان مرجعیت و صلاحیت می‎دهد.

همین بود که ما آهسته آهسته به طرف انحراف رفتیم. حرف‎های زلمی خلیل‎زاد یا اشرف ‎غنی احمدزی به طور مطلق دروغ نیست؛ اما آن‌ها تمام حرف‎ها و دانش شان را خواسته یا ناخواسته، در یک نقطه‌ی بسیار ظریف، بر بستر سیاست اتنیکی استوار کردند. ذهنیت آنان قابل اثبات است که همین بود و به همین دلیل می‎گویم که آن‌ها خواسته یا نخواسته طرح‌های شان را بر یک بستر اتنیکی قرار دادند.

به این تعبیر دقت کنیم که سیاست اتنیکی غیر از سیاست شهروندی است. در سیاست شهروندی تأکید بر هویت و حق شهروند است. شهروند یک فرد است نه یک قوم. این فرد است که مسأله است. اصالت با فرد است. شما مثلاً فردی به نام موسی، کریم، نیلوفر، شکریه بارکزی، سیما سمر و حامد کرزی دارید. این‎ها افراد اند. هویت قومی یک هویت جعلی و ساختگی است که در کلیت وقتی گروهی از افراد را از لحاظ نژادی دارای خصوصیت‌ها و تجربه و خاطره‌های مشترک می‌یابید، اسم قوم را بر آن می‌گذارید؛ اما در واقع، چیزی به نام قوم وجود ندارد. مثلاً شما در طبیعت چیزی به نام تاجیک، پشتون یا اوزبیک و هزاره ندارید. فردی دارید که مثلاً پشتون، تاجیک، هزاره و اوزبیک است. در دموکراسی همین فرد زنده می‎شود و نقش خود را در سیاست و انتخابات ایفا می‎کند.

اگر سیاست شهروندی می‎بود، تمام اصولی را که در قانون اساسی تعبیه می‌کردیم و نهادهایی را که می‌ساختیم، به نفع قدرت‎مند کردن فرد تنظیم می‎کردیم. در حالی که در سیاست اتنیکی تمام پالیسی‎ها را به نفع تقویت آرایه‎های سنتی اتنیکی تنظیم می‎کنیم و در نتیجه مناسبات اتنیکی را تقویت می‌کنیم. به همین دلیل است که در سیاست اتنیکی، دموکراسی به حاشیه می‎رود، فرد شهروند به حاشیه می‎رود و مسیر دموکراسی‌سازی منحرف می‎شود. در سیاست اتنیکی، وقتی رییس‎جمهور را پشتون انتخاب می‎کنید، باید معاونان او تاجیک و هزاره باشند. بعد در انتخابات‌ها متوجه می‎شوید که دموکراسی الزامات و میکانیسم‎هایی دارد که با آرایه‎های سنتی قابل دست‌کاری نیست. به همین خاطر است که دیدیم نظام دموکراتیک اتنیکی به چالش مواجه می‌شود. مثلاً در دموکراسی، آزادی‎ بیان، حقوق شهروند، پاسخ‎گو بودن حکومت و حاکمیت قانون مطرح می‌‏شود.

وقتی این‎ها مطرح شد، رییس‎جمهور به عنوان فردی که بیشتر از همه قدرت گرفته است، باید پیش‌تر از همه پاسخ‎گو باشد؛ ولی در افغانستان دیدیم که رییس‎جمهور پاسخ‎گو نبود و این جا باری دیگر بود که متوجه شدیم به چالش مواجه شده ایم. وقتی حکومت اتنیکی شکل گرفت، همین حکومت پشتونی بیشترین فشار خود را بر افراد پشتون هم وارد می‌کند. شما امروز می‎بینید که طالب بر مبنای فکر پشتونی حکومت می‎کند؛ ولی همین گروه هیچ شخصیت پشتون شایسته را که بر مبنای شایستگی خود در حیات فرهنگی، سیاسی و اقتصادی کشور نقش ایفا می‎کند، نمی‎پذیرد. شما در نظام طالبی به کسی مثل شکریه بارکزی جای پیدا کرده نمی‎توانید. این را به عنوان مثال عرض کردم.

جبهه‌ی متحد تفکر دموکراتیک نداشت! 

فردوس: اگر جبهه‎ی متحد با تمام جناح‎هایش در آن زمان، مثل یک بلاک سیاسی عمل می‎کرد و برای نظام پارلمانی تلاش می‎کرد، حتا اگر به این نظام هم نمی‎رسید، فکر نمی‎کنید که حداقل به قدرت بی‎حصر و صلاحیت‏‌های بی‌‏حد رییس‎جمهور مهار می‌زد؟

رویش: فکر می‏‌کنم این کار نمی‎شد. دلیلش این بود که اساس و فکر همه بر سیاست اتنیکی استوار بود. وقتی به همین رهبران جبهه‎ی متحد هم گفته شد که شما نمایندگان قومی هستید و قدرت تان تضمین است؛ مثلاً از میان شما فلانی معاون ریاست‌جمهوری می‌شود و فلانی وزیر، تصور من است که متاعی مزه‎دارتر از این برای رهبران جبهه‎ی متحد وجود نداشت.

نمایندگی اتنیکی آن‌ها را چنان وسوسه و ذوق‌زده کرده بود که چیزی دیگر را اصلاً متوجه نمی‎شدند. اگر این‎ها نظام پارلمانی را هم ایجاد می‌‏کردند، با این فکر ایجاد نمی‎کردند که با سیستم پارلمانی ما قدرت را بیشتر مردمی می‎سازیم و آن را به شهروندان برمی‎گردانیم. نظام پارلمانی را هم قومی ‌می‌ساختند و فلانی را که مثلاً از فلان قوم است، در رأس قرار می‎دادند و بعد پارلمان را هم به میدان جنگ‎های قومی بدل می‌کردند.

همه‌ی این رهبران جبهه‌ی متحد خود را در پارلمان هم نماینده‎ی قوم‎ها در یک جنگ قومی تصور می‌کردند و قهرمان قومی می‎طلبیدند. اصلاً فکر آنان غیر دموکراتیک بود. هرچه که آن رهبران در آن زمان تشکیل می‎دادند، چه نظام ریاستی، چه پارلمانی، چه فدرالی و چه مختلط، نتیجه غیر از همان چیزی که ما شاهد بودیم، نمی‌شد. به این دلیل که فکر سیاست شهروندی در ذهن شان وجود نداشت و با فکر اتنیکی هر نوع نظامی را که ایجاد کنید، نتیجه‎ی آن همان چیزی می‎شود که ما در بیست سال گذشته در افغانستان شاهد بودیم.

Share via
Copy link