قسمت اول: قبل از فاجعه!
در زیر بزرگترین شکاف خیمه، میشد مرا پیدا کرد. همیشه آنجا مینشستم. در کتابی خوانده بودم که شجاعت یعنی از خودگذشتگی برای آرامش دیگران. شاید برای همین بود که جایم را با جای میترا که درست زیر یک شکاف بزرگ بود، عوض کردم. آخر میترای بیچاره گناه داشت. کوچک و خسته بود. در آن سن کم در کنار مادرش، خواهران و برادرانش را بزرگ میکرد و غمِ قلب ضعیف خواهر کوچکش را هم میخورد. بیچاره میترا! او هم در شرایط سخت مالی درس میخواند و هم برای بهدستآوردن پول خرید کتابچه و قلم گلدوزی میکرد. نمیخواستم در کنار تمام این مشکلات زیر آفتاب داغی که از سوراخ خیمه میآمد لاغرتر شود. حس میکردم برای ضعفنکردن در میان آنهمه بدبختی به آن یک ذره محبت نیاز دارد.
میترا هم خودش را از آن به بعد مدیون من میدانست که البته این معذبم میکرد. او همیشه با خودش نخ و سوزن میآورد و درز خیمه بالای سرم را میدوخت. اگرچه فایدهای نداشت؛ اما هر روز دقایقی را صرف بستن آن سوراخ میکردیم. میترا گاهی میگفت که دختر! میبینی روزگار چه کارها که نمیکند؟ یک روزی به همین دوختنهای امروزمان میخندیم. راست هم میگفت. حالا که یادش میافتم بیاراده هم خندهام میگیرد و هم گریهام. دلم برای آن روزها خیلی تنگ شده است!
صنف نُه که بودیم، خبری از خیمه نبود. در صنف درس میخواندیم. استاد دری میگفت: در آن سالهای دور، راکتی در حیاط پشتی مکتب در اطراف خیمهها برخورد کرده بوده. میگفت که همه را خیلی ترسانده بود. خیلیها حتی بعد از آن نمیخواستند که به مکتب بیایند. من و نرگس هم در این مورد خیلی شوخی میکردیم. میگفتیم خوب است که در خیمه درس نمیخوانیم وگرنه تمام مدت باید به برخورد کردن و نکردن راکت فکر میکردیم. گاهی به اینکه آدمهای بد کلی تجهیزات برای کشتنمان دارند فکر میکردم و خیلی میترسیدم. همه میترسیدند.
نزدیک به دو سال پیش که مکتب میرفتیم برای برگشتن به خانه ماجراها داشتیم. صفهای طولانی برای خروج از صنف و مکتب. تعداد دخترانی که از مکتب بیرون میآمدند باید آنقدر کم میبود که هیچکسی را برای منفجر کردن خودش تحریک نکند. دختران شاکی بودند. حتی بعضیهایشان میگفتند که باید شجاعانه زندگی کرد؛ اما استاد میگفت که در این وضعیت امنیتی خراب اگر همه باهم بروید بیرون، شجاعت به حساب نمیآید؛ بلکه حماقت است. استاد میگفت که جنگ مردانهی شمشیر با شمشیر نیست؛ جنگ ناعادلانه بمب با دستهای خالی مردم غیر نظامی است. میگفت که باید زنده بمانیم تا بتوانیم این اوضاع را تغییر دهیم.
صنف نُه که بودم با تمام سخنرانیهای استاد بازهم عجله داشتم برای بیرون رفتن. آخر با تمام بزرگییام باز هم مادر نگرانم بود. مادرم با برادرم به دنبالم میآمدند. فکر میکردم اگر بیشتر در صنف بمانم و بیرون انفجار شود چه بلایی سر مادر و برادرم می آید و بعد این اتفاق اصلا میتوانم زندگی کنم یا نه؟ این ترسها شجاعم میکرد. از میان استادهای عصبانی میخزیدم و با عجله به بیرون میرفتم. نرگس بیچاره هم بخاطر اینکه خیال میکرد زیادی نازپروردهام تنهایم نمیگذاشت. او هم با من به بیرون میآمد و هر دو باهم سرزنش میشدیم. بعد هم هر دو خودمان را به مادرم میرساندیم. البته اینطور نبود که هر روز بشود از قوانین سرپیچی کرد. روزهایی که طبق قوانین باید با صف و آهسته به بیرون میرفتیم من از ترس جان به لب میشدم.
آخرین سالی که به مکتب میرفتم. صنف ده شده بودم. همان سالی که ما را به خیمه برده بودند. من در زیر همان سوراخ بزرگی که گفتم، مینشستم. سال آخر، سال پر خبری بود. اخبار جنگ و میدانهای پر از مرگ و کشت و کشتار. همه و همه باعث شدند تا یک روز به مادرم بگویم: دیگر به دنبالم نیا. از این به بعد با نرگس میروم و میآیم. دیگر طاقت آن همه استرس را نداشتم. مادر هم قبول کرد و دیگر به دنبالم نیامد.
دو سال آخر، جنگ شدت گرفته بود. کرونا هم آمده بود و شده بود درد، بالای درد. با آن همه فشار عصبی تمام سعیمان را میکردیم تا درسهای هر روز را به خوبی یاد بگیریم.
امروز شانزده اسد هزار و چهار صد و دو بود. دقیق نمیدانم چند روز از بسته شدن و باز نشدن مکاتب میگذرد. فقط میدانم که به اندازه هزار سال گذشت. روزهای سخت چرا همیشه این همه آهسته عبور میکنند؟
آنروزها زیر آفتاب داغ خیمه هیچوقت به این سختی نمیگذشت. ما درس میخواندیم و امید داشتیم. امید داشتیم و زندگی میکردیم. بیآنکه زجرِ معلق بودن بین بیسرنوشتی و آرزو را تجربه کنیم.
هر روز در راه برگشتن به خانه، چند قدمی که به دانشگاه رابعه بلخی میماند. من و نرگس یاد آرزوی به دانشگاه رفتنمان میافتادیم. من میگفتم: نرگس بیا باهم به دانشگاه برویم. بیا باهم آنقدر درس بخوانیم که دوتا تاجر فوقالعاده شویم. اما نرگس نمیخواست تاجر شود. دلش میخواست دکتر شود. میخواست تمام مریضهایی که پیشش میآمدند را مداوا کند. برای همین هم، جوری که دلخور نشوم میگفت: تجارت هم خوب است؛ اما دوست دارم دکتر شوم.
من و نرگس خیلی در مورد آینده حرف میزدیم. اینکه در این سه سال باقی مانده از مکتب چه کارهایی بکنیم و بعد در دانشگاه چه رشتهای انتخاب کنیم و چطور یک کار حسابی انجام دهیم. من و نرگس روزی نبود که چند دقیقه به دانشگاه زل نزنیم و خیالبافی نکنیم.
پسرها و دخترهایی که از دانشگاه بیرون میآمدند بعضا عینکهای بزرگ و کتابهای بزرگتری داشتند. فکر میکنم آنقدر درس میخواندند که چشمهایشان دیگر درست جایی را نمیدید. بعضیهایشان حتی موقع راهرفتن درسها را زمزمه میکردند. فقط خدا میداند که چقدر دلمان میخواست به جای آنها باشیم.
صبح روز شنبه بود. آفتاب مثل همیشه از بین سوراخ بزرگ خیمه به سرم میخورد. زنگ تاریخ بود. استاد همینطور از گذشته میگفت. از سرنگونی حکومتها. از کودتاها و به تختنشستنها. همیشه از زنگ تاریخ متنفر بودم. تاریخ همیشه پر از جنگ بود. همیشه کسی بود که بخاطر قدرت و ثروت، با خودخواهی تمام جنگ راه بیندازد و همیشه هم کسانی پیدا میشدند که از آنها حمایت کنند. استاد آن روز حرف عجیبی زد. گفت روزی ما هم جزئی از کتاب تاریخ میشویم. میشویم مردمان عام داستانهای تاریخی. همانهایی که در تاریخ هیچکسی از زجرشان نمینویسد. همانهایی که در گمنامی تمام میمیرند و کشته میشوند. استاد میگفت: به جای اسم تمام ما اسم رییسجمهور را مینویسند و از زندگی او میگویند.
یادم میآید سال گذشتهاش در امتحان تاریخ هیچ سوالی را درست جواب ندادم. در جوابهای من تمام پادشاهان خوب و خدمتگزار بودند. در مورد سال کودتا و مرگ هیچکدامشان ننوشته بودم. از مرگ هیچکسی ننوشته بودم. برگه را که به استاد دادم، استاد با تعجب پرسید: این همه نوشتی؟ من هم گفتم جوابش همینها میشد. دو هفته بعد وقتی جواب امتحان آمد استاد با وجود جوابهای اشتباهم به من نمره کامل داده بود. استاد فقط گفت از طرز ادبیاتم خوشش آمده اما فهمیدم که او هم از درس دادن کتاب تاریخی که پر از جنگ و کودتا و سقوط و مرگ بود خسته شده بود. حتی گاهی میگفت درسها اکثرا شبیه هم اند و تاریخ هم تکرار شده است. فقط اسمها را حفظ کنید.
آنزمانها همیشه میترسیدم که مبادا یکی از قربانیان جنگ باشم. اینکه آرزوهایم را در بالای یک تپه به همراه بدن تکهوپارهام دفن کنند. بیشتر از این میترسیدم که مبادا مکتب انتحاری شود و مادر مجبور شود به بدن تکهوپارهام نگاه کند.
حالا یک سال و اندی از آن زمانها میگذرد. امسال باید سال دوازدهم مکتب میبودم. نمیدانم چه میشود. راستش دیگر از غصه خوردن برای مکتب ترسیدهام. از ترس اینکه افسرده نشوم، تا فکرم سمت مکتب و چیزهایی که داشتیم و از ما گرفتند میرود، فوری شروع میکنم به مشغول کردن خودم به یک فکر دیگر. این روزها را اینطور سپری میکنم.
نویسنده: معصومه جلالی تمرانی