فردوس: آیا شما تصور می کردید که اشرفغنی، آن طوری که در پانزدهم اگست ۲۰۲۱ فرار کرد، یک روزی در اوج بحران فرار میکند، یا شما تصور دیگری داشتید؟
رویش: اول یک چیز را بگویم که «روایت یک انتخاب»، روایت همراهی و همکاری ما با دانش در ستاد انتخاباتی اشرفغنی است. «روایت یک انتخاب»، در محور همکاری ما با اشرفغنی نوشته نشده است. اگر با این محور آن روایت را مینوشتم، شاید پنج کتاب میشد! اغلب چیزهایی را که در این گفتوگوها در مورد اشرفغنی گفتم، در «روایت یک انتخاب» نیست؛ چون موضوع آن کتاب اشرفغنی نیست. چیزهایی که در مورد اشرفغنی در آنجا میخوانید، بحثهای حاشیهای است.
من این ضرورت را به صورت جدی حس میکنم که اشرفغنی را در تاریخ سیاسی ما بازشناسی کنیم و معتقدم که با بازشناخت اشرفغنی، خیلی چیزهای دیگر را میتوانیم بشناسیم؛ اما نکته چیست؟ من متوجه ضعفهای فردی اشرفغنی احمدزی بودم و میدیدم که اگر این آدم را یک سیستم کنترل نکند، خطرناک میشود. مثلاً میفهمیدم که فشارهای دیگر در اطراف این آدم چیست. به همین خاطر بود که وقتی با خلیلی، دانش و تحصیلکردگان هزاره و غیر هزاره گپ میزدم، این نکتهها را به عنوان شناخت خود از اشرفغنی به آنان توضیح میدادم. میگفتم که به خاطر این ویژگی این آدم است که میخواهم مراقب باشید، خیلی یکجانبه به اشرفغنی احمدزی اعتماد نکنید؛ به خاطری که اشرفغنی نمیتواند در فردیت خود این وزنهها را بردارد؛ اما عملاً، با دریغ باید بگویم، در ایجاد میکانیزمی که بتواند اشرفغنی را در داخل جامعه کنترل کند، نه در روشی که سرور دانش مدیریت میکرد و ممثلش بود موفق شدیم و نه در تیم خود اشرفغنی با آدمهایی مثل سیما غنی و سلام رحیمی یا صالحی و جمعی از دوستان دیگر.
ما و این دوستان این خلا را متوجه بودیم و میفهمیدیم که اگر اشرفغنی بدون یک ساختار و میکانیسم کنترل کننده وارد حکومت شود، حکومت او را بیراه میکند. ظرفیتی را که این آدم بسیار راحت مطلقگرا میشود، در این آدم میدیدیم و اتفاقاً خودش هم در اکثر صحبتهایی که با هم داشتیم، این نکته را اعتراف میکرد. این طور نبود که ما ضعفهای اشرفغنی احمدزی را نمیدانستیم؛ اما فکر میکردیم که این ضعفها، قابلیت اصلاح دارند.
به همین دلیل ما صحبت کرده بودیم که در صورت پیروزی، فردمحور نباشیم. ما به این نتیجه رسیده بودیم که از طریق ساختارمند کردن نهاد ریاستجمهوری اشرفغنی را کنترل کنیم. این قابلیت را که همچون ساختاری ایجاد کنیم، در اشرفغنی میدیدیم؛ اما در حامد کرزی شما نمیتوانید با ساختارمند کردن تغییر ایجاد کنید.
من تا هنوز باور دارم که با داکترعبدالله شما نمیتوانید نظام بسازید. با مجددی نظام ساخته نمیتوانید و با کسانی مثل محقق و خلیلی هم نمیتوانید، نظام بسازید؛ اما با اشرفغنی میتوانید یک نظام بسازید، به خاطری که او یک سری چیزهایی را در این مورد میداند. بعدها متوجه شدیم که همین برداشت ما هم بسیار خام بود و وقتی در عمل دیدیم، دریافتیم که نه، ما تصور میکردیم که این ویژگیها در اشرفغنی باشد؛ حالانکه هر «باید»ی از دل «هست»، بیرون نمیآید!
فرار اشرفغنی!
فردوس: فرار اشرفغنی هم یک بحث بسیار جالب است. اشرفغنی به باور بسیاریها در همان روز پانزدهم اگست سال ۲۰۲۱، یک فرصت به دست آورده بود تا تبدیل به یک اسطوره شود. در آن روز که کل ما و شما شاهد آن بودیم، در همان ساعت اول روز روشن شد که دیگر رژیم امنیتی پایتخت از بین رفته است، نظام سقوط کرده است، خلاص! اشرفغنی هم هیچ کاری کرده نمیتواند؛ اما اگر اشرفغنی در همان روز در ارگ میماند و توسط طالبها کشته میشد یا مثل نجیب به دار آویخته میشد، یا مثل داوود خان در ارگ تیرباران میشد، یا زندانی و تحقیر میشد، حداقل در میان ناسیونالیستهای پشتون به یک اسطوره تبدیل میشد. اگر داکتر نجیب را در نظر بگیرید، او رهبر حزبی بود که در زمان قدرتش، محبوب نبود، شهرت نداشت، مردم عام با آن مخالف بودند؛ ولی وقتی که همین نجیب اعدام شد، حیات فیزیکیاش از بین رفت، یک نوع حیات سیاسی مجدد به دست آورد، در همین کابل در سالهای حکومت کرزی و غنی بعد از عکسهای احمدشاه مسعود و شاید مزاری، عکسهای نجیب زیاد پرفروش بود.
فکر نمیکنید که اگر همان روز غنی انتخاب میکرد که بمیرد و فرار نمیکرد، شاید تبدیل میشد به یک چهرهی با وجاهت در بین ناسیونالیستهای پشتون؟
رویش: من، برعکس، فکر میکنم که یگانه کار هوشمندانه و خوبی را که اشرفغنی کرد، فرارش بود. هنوز هم فکر میکنم که با راهی که اشرفغنی طی کرده بود، هوشمندانهترین کار فرارش بود که این آدم آن را در آخرین لحظات انتخاب کرد. اگر این آدم باقی میماند، با کشته شدن خود، با مقاومت خود، رنج مردم را بیشتر میکرد، درد مردم را بیشتر میکرد؛ ولی چیزی به نام ارزش به خزانهی مردم علاوه نمیکرد. شما اشرفغنی را با داکتر نجیبلله مقایسه نکنید. داکتر نجیبالله به معنای واقعی کلمه یک سری ظرفیتهای شخصی خود را داشت. شما سخن گفتن داکتر نجیبالله را با سخن گفتن اشرفغنی مقایسه کنید، شما تیپ، کرکتر و شخصیت داکتر نجیبالله را با اشرفغنی مقایسه کنید، تفاوتهای زیادی وجود دارد.
فردوس: من نحوهی مرگش را گفتم، نحوهی مردنش را.
رویش: به هر صورت، ببینید، داکتر نجیبالله که امروز مردم برایش ارزش قایل هستند، به خاطر برخی از ویژگیهای دیگر او هم است. داکتر نجیبالله گذشته از این که مثلاً رییس خاد بوده و در کنار ارتش اتحاد جماهیر شوروی قرار داشته و با مردم افغانستان جنگیده است، اگر این چیزهایش را آن طرف بگذارید، یک دفعه خود داکتر نجیبالله را به عنوان یک شخصیت نگاه کنید، از این نظر، یکی از نادرترین چهرههای سیاست افغانستان، داکتر نجیبالله است.
خیلی چیزها را میشود در داکتر نجیبالله دید. شما شیوههای برخورد داکتر نجیبالله را با بحرانهای سیاسی میبینید و با اشرفغنی مقایسه میکنید، تواناییهای مدیریتیاش را در حالت بحران نگاه میکنید و با اشرف غنی مقایسه میکنید، در خیلی از چیزها متوجه میشوید که اینها قیاس معالفارق است.
آنها فقط در احمدزی بودن خود شریک هستند که یکیاش کوچی است، مثلاً یکی دیگر شهری. داکتر نجیبالله ابتدای حرکت سیاسی خود را با یک ایدیولوژی، ایدیولوژِی چپ آغاز کرد، مبارزه کرد و آن ایدیولوژی را به قدرت رساند، غنی از پیسهی پدر خود نان خورده، از دسترخوان پشتون برای خود امتیاز گرفت، به خارج هم که برای درس خواندن رفت، از بورسیهی دولتی استفاده کرد، تمام اینها تفاوتهای بین اشرفغنی و داکتر نجیبالله را نشان میدهد.
چرا میگویم که ماندن اشرفغنی فاجعه را زیادتر میکرد؟ به خاطری که راهی که اشرفغنی طی کرده بود، دیگر به جایی رسیده بود که فرارش فقط فاجعه را کاهش میداد. در غیر آن صورت هیچ چیزی را در افغانستان به عنوان ارزش خلق نمیکرد. در بین پشتونها هم ارزشی خلق نمیکرد. اشرفغنی در جایی نبود که بیاید و به پشتون بگوید که من با خون خود، به شما ارزش دادم یا ارزش خلق کردم.
یک بار این کار با داکتر نجیبالله شد و تمام شد. بلی اگر اشرفغنی، همین حالا بیاید و تمام گندگیهایی را که در افغانستان اتفاق افتاده به خود نسبت دهد و بگوید که مغز من بود که همین کارها را کرد، با آن منتالیتی و ذهنیتی که برخی از افراد و حلقات پشتونی دارند و تفکر اتنوسنتریستی که در این جامعه ریشه دارد، میشود وجههالمعامله قرار بگیرد؛ مثلاً بگوید من بودم که با این مهارت هزارهها را زدم، من بودم که با این مهارت تاجیکها را از ساختار قدرت بیرون انداختم، من بودم که با این مهارت حساب جنگسالارها را رسیدم، من درانیها را عقب زدم، من با این درایت ملاها را ساکت کردم، مجاهدین سابق را تار و مار کردم، من با این درایت امریکاییها را بازی دادم، پاکستان را فریب دادم، کل این چیزها را به شکل توهمی به خود نسبت بدهد و افتادن قدرت به دست طالبان را با انگیزهی یک دست کردن قومی قدرت، به خود و به کارهای خود نسبت دهد، در این صورت، بلی اشرفغنی میتواند یک افسانه شود برای تفکر اتنوسنریستی پشتون؛ اما از این گندگی و فساد شرمآور که رد شود، هیچ ارزش مدنی را مرگ اشرفغنی به نظام ارزشی افغانستان نمیافزود.
اگر ارزشی برای حکومتداری خوب و تأمین ثبات قایل شوید و اگر ارزشی برای فرهنگ سیاسی جامعه قایل شوید، اشرفغنی احمدزی در این جاها حتا یک نمره هم نمیگیرد. اگر اشرفغنی فردا حرکت کند و برود کنار طالبان، من هیچ متعجب نمیشوم.
ناسیونالیسم قومی پشتون به چه معناست؟
فردوس: چرا فکر میکنید که اگر این آدم در همان روز کشته میشد، به چهرهی محبوب ناسیونالیسم قومی پشتون بدل نمیشد، به چه دلیل؟
رویش: اتفاقاً چیزی را که شما ناسیونالیسم قومی پشتون میگویید، همان چیزی است که حالا طالبان گرفته اند. ناسیونالیسم قومی پشتون بالاخره چه چیزی است غیر از این که قدرت را بیاورد به طور مطلق و انحصاری در اختیار پشتون قرار دهد؟ این کاری است که طالبان به تمام معنا انجام داده اند، از صدر تا ذیل نظام را پشتونی ساخته اند، آنهم پشتون سنتی با ریش و پشم و دستار که نمونهی منحصر به فردی در تاریخ بشر است. از این بیشتر برای ناسیونالیسم پشتون چه چیزی میتوانست باشد که اشرفغنی علاوه کند؟
اشرفغنی اگر میماند یا کشته میشد آن را خراب میکرد و به اصطلاح کابلیها «در نشهاش خار میزد». اتنوسنتریستهای پشتون برایش میگفتند که طالب آمده، این قدرت و ارزش را برای جامعهی پشتون آورده، اما تو در لحظهی آخر «در نشهی ما خار زدی»! در حالی که ما یک افتخار کلان پیدا کردیم: طالب میآید ناتو را شکست میدهد، امریکا را شکست میدهد، مجاهدین را شکست میدهد و همه را از بین میبرد، بدون این که تق شود، کابل را میگیرد و حکومت را به دست میآرد. هیچ زمامدار پشتون این طوری پیروزی نداشته است. چرا باید اشرفغنی در این نشه خار بزند؟!
فردوس: خوب، بین نشنلیزم پشتونی و طالب همسویی نیست. طالبان یک نیروی اسلامیستی و جهادیستی هستند که با همین روایت جهاد ناتو را شکست دادند، افغانستان را گرفتند و همین طوری که حالا میبینیم، شریعت را با اجبار تطبیق میکنند؛ اما نشنلیزم پشتون یک فکر مدرن است که با محمود طرزی شروع میشود که داعیه و مسایل دیگرش روشن است، یکی از اهداف حامیان بیرونی طالبان است، آنان پروژهی حمایت از طالبان را راه انداختند تا نشنلیزم پشتون را نابود کنند، هم در این طرف سرحد دیورند و هم در آن طرفش. از این منظر که ببینید، طالبان بیشتر جهادیسم را نمایندگی میکنند تا نشنلیزم پشتونی را. مگر این گونه نیست؟
رویش: ببینید، میخواهم در طرز نگاه و تحلیل تان یک اصلاحیه بیاورم: شما وقتی طالب را میبینید با همان ادبیات رایج افغانی، طالبها ممثل دو خط یا امتزاج این دو عنصر هستند: یکی اسلاموالی، و یکی دیگر پشتونوالی. اسلاموالی صبغهی دینی دارد، صبغهی اسلامی دارد، طالب خود را ممثل اسلام میداند، اسلامی که مثلاً در زبان مولوی هبتالله جاری میشود، یا حقانی مثلاً گاهی از آن گپ میزند.
پشتونوالی که طالب ممثل آن است، جنبهی افغانی دارد، یعنی احساس میکند که هم ممثل اسلام واقعی پشتون است و هم قدرت باید پشتونی باشد. در ذهنیت عامهی سنتی پشتون، چیزی به نام تاجیک، اوزبیک یا هزاره، حتا واقعیت فیزیکی ندارند. شاید کسان زیادی در بین پشتونها باشند که اصلاً خبر ندارند قومی به نام هزاره در این مُلک وجود دارد و زندگی میکند. اگر اطلاع هم داشته باشند، شاید احساس میکنند که بلی، یک جمع مردم هستند که برده هستند، جوالی هستند و نوکر ما هستند. تاجیک را هم در همین حد میبینند که یک چند نفر هستند، از کوهها به شهرها آمده اند و فرهنگ ما را خراب کرده اند، مثلاً زنان شان آزاد است. اوزبیکها را هم حس میکنند که یک جمعی در شمال هستند، یک مقدار اسب دارند، در غارهای کوه قالیبافی میکنند؛ ولی اصل سرزمین، سرزمین افغانستان، سرزمین پشتون است.
طالبان از همین دو توجیه که برای حرکت خود دارند، به عنوان یک پوشه استفاده کردند و یک جنبش بسیار قوی راه انداختند. اگر شما اسلاموالی و پشتونوالی را به صورت ترکیبی در درون جامعهی پشتون نداشته باشید، طالبی بروز نمیکند. طالبان برآمده از همین ترکیب است. اگر اشرفغنی مثلاً آنطوری که شما میگویید کشته شدن را انتخاب میکرد، همین حرکت را نیز ضربه میزد.
قیام تبسم و جنبش روشنایی…
فردوس: در مورد طالبان و فکر طالبان میشود بعداً صحبت کنیم و ببینیم که پشتونوالی اصلاً چیست و چی نیست و آیا بین شریعت و پشتونوالی تضادی هست یا نیست. مطالعات برخیها نشان میدهد که دو سه مورد تضاد بین شریعت و پشتونوالی است؛ اگر تعریف پشتونوالی را کُدهایی برای تنظیم زندگی اجتماعی قبایل پشتون قبول کنیم، به نظر میرسد که همان سه مورد را هم طالب به نفع شریعت اصلاح کرده است. از نظر بسیاریها طالب نیرویی است که آرمانش فقط شریعت است و از همین موضع با هرچه که نماد دنیای معاصر و عقل بشری خوانده میشود، مخالفت میکند. روی این موضوع میشود که در یک جلسهی دیگر بحث کنیم؛ ولی فعلاً برویم روی یک موضوع دیگر.
در دوران حکومت اشرفغنی، دو جنبش اجتماعی از میان هزارهها سربلند کرد و راه افتاد، یکی جنبش تبسم و دیگری جنبش روشنایی. جنبش تبسم واکنش به قتل مسافران هزاره در زابل و مطالبهاش هم این بود که قاتلان شناسایی و گرفتار شوند؛ اما جنبش روشنایی بحثی ریشهدارتر داشت، مسالهی برق و این مسایل. در قسمت جنبش روشنایی در آن زمان باور این بود که در میان هزارهها نسل نوی از سیاستمداران ظهور کردهاند که ممکن است جای سیاستمداران سنتی را بگیرند، یک تقاطع ایجاد شده است بین سیاسیون سنتی و سیاسیون تازهظهور کرده. در آن زمان اشرفغنی ترجیح داد که با سیاستمداران سنتی مذاکره کند، نه سیاستمدارانی که تازه ظهور کرده بودند و به همین دلیل بود که آن جنبش آهسته آهسته دچار اختلاف شد و خوابید. شما هم همین طور یک برداشت دارید از آن؟
رویش: این دو جنبش در میان هزارهها دو نام متفاوت گرفتند. آنچه که در واکنش به قتل مسافران شکل گرفت، قیام تبسم نام گرفت. به یکباره حرکت و خیزشی به راه افتاده بود و در ظرف دو روز پایان یافت. ولی جنبش روشنایی که شش ماه بعدتر از قیام تبسم به راه افتاد، یک مطالبهی اقتصادی در محورش بود؛ ولی بعد از آن به دلیل اینکه این مطالبهی اقتصادی در نظام سیاسی افغانستان ریشه پیدا میکرد، بحث تبعیض را مطرح کردند. اینطور مطرح شد که هزارهها با تبعیض نظاممند روبهرو هستند و آنچه را که ما در مورد تغییر مسیر لین برق میبینیم، یکی از جلوههای همان تبعیض ساختارمند و نظاممند است.
به هرحال، در جریان قیام تبسم و جنبش روشنایی بحثهای کلانی در میان هزارهها اتفاق افتاد؛ اما خوب است تکرار کنم که این دو رویداد از هم فرق دارند. همانطوری که شما اشاره کردید، قیام تبسم بیشتر اعتراض هزارهها بود که مورد بیتوجهی حکومت و رهبران سیاسی خود قرار دارند، اینها هر روز کشته میشوند، هر روز مواجه با فشار، آزار و اذیت هستند؛ ولی هیچ کسی نیست که برای آنها دادخواهی کند یا به خون شان که میریزد اعتنایی نشان دهد.
به همین خاطر بود که قیام تبسم صورت گرفت. این حرکت چیزی حدود دو روز یا کمتر از دو روز دوام کرد. از لحظهای که خبر رسید که مسافران در زابل کشته شده اند، حرکت راه افتاد، خردسالترین مسافر قربانی که اسم شکریه تبسم بود، به نماد این حرکت بدل شد. اسمش شکریه بود؛ ولی در عکسهایی که از او منتشر شد، در لبانش یک لبخند ملیح دیده میشد. از همین خاطر بود که به شکریهی تبسم مشهور شد و قیام هم به همین نام مسما شد. در واقع، تبسم جزو نام شکریه نبود.
بعد، قیام هزارهها با نام تبسم عنوان بامسما و زیبایی شد. قیام صورت گرفت و مردم به نزدیک ارگ رفتند تا خواستهها و مطالبات خود را مطرح کنند. اصلاً قرار نبود که این حرکت رادیکال شود و به ارگ برود و دروازههای آن را بشکند. این کار جزء آجندا نبود. هدف این بود که دولت افغانستان و زمامداران سیاسی افغانستان مورد خطاب قرار بگیرند تا به هزارهها توجه کنند. انتظار هم این بود که هم دولت واکنش مثبت نشان بدهد و هم رهبران هزاره سر عقل بیایند و یک مقداری حرکت کنند؛ ولی همین پختگی و ظرفیت، نه در ارگ دیده شد و نه در این طرفش در رهبران هزاره. بعد، هر دو طرف، یعنی هم ارگ و هم رهبران سیاسی هزاره، نسبت به این حرکت یک واکنش کاملاً منفی و غیر مسوولانه نشان دادند که به زیان حرکتهای مدنی و دموکراتیک تمام شد.
وقتی واکنش حکومت منفی بود، مردم را نسبت به خود بیشتر بدبین ساخت و طرح مطالبات قانونی از طریق راهاندازی اجتماعات هم با این واکنش، صدمه دید. اگر مطالبات پاسخ مثبت مییافت، هم اعتماد به حکومت بیشتر میشد و هم مردم وقتی میدیدند که مثلاً حرکت مدنی و اجتماعی شان که برگزار کرده اند، خواستههای شان را به کرسی مینشاند، بیشتر به دموکراسی اعتماد میکردند؛ اما چنین نشد. به همین خاطر گفته میتوانم که قیام تبسم یک قیام ناکام بود؛ از نظر بر آورده نشدن مطالبات آن؛ اما همین قیام در درون جامعهی هزاره، یک روند جدید را آغاز کرد.
این روند جدید بر این استوار بود که ما ظرفیت بسیج شدن و راهاندازی حرکتهای مدنی را داریم و نیاز است که یک مقدار قویتر و منسجمتر ظاهر شویم و از این ظرفیت به سود مردم خوبتر کار بگیریم. وقتی که مسالهی برق ترکمنستان مطرح شد، بهانهی جدیدی پیش آمد که هزارهها باری دیگر به میدان بیایند و وارد خیابان شوند.
در عین حال، این بار هزارهها خام بودن در سیاست و فقدان توانایی در مدیریت این حرکت بزرگ را نشان دادند. ظرفیت برای راهاندازی حرکت مدنی و بسیج در جامعه وجود داشت؛ اما دیده شد که توانایی مدیریتش وجود ندارد.
در سطح تودههای هزاره حرکت مثبتی به راه افتاد؛ اما نخبگان سیاسی جامعه، ظرفیتی را که برای این حرکت، ساختار بسازند و آن را به طور سیستماتیک رهبری کنند، نداشتند. کسانی هم که ممثل این حرکت شدند، متاسفانه اشتباهات کلانی را مرتکب شدند.
مشکل این بود که نخبگان جوان و تازهظهورکردهی هزاره الگوی رهبری و سیاست خود را از سیاستمداران سنتی گرفتند، از محقق و خلیلی و صادق مدبر. فکر کردند که مثلاً اگر ما جایگاه آنان را به دست آوریم و چپن آنان را بپوشیم، کار تمام میشود. همانطور که آنان رهبر شدند، ما هم رهبر میشویم. متأسفانه، از حرکت مدنی، چیز خاصی در ذهن شان نبود تا این حرکت عظیم را تودهای و بیشتر مردمی بسازند، ساختارمند بسازند. این نکتههای مهم را کسی درک نمیکرد.
جنبش روشنایی هیجان بسیار زیادی در جامعه خلق کرد. شما در داخل و بیرون از افغانستان، میلیونها نفری را میدیدید که به حرکت افتاده اند. این هیجان، حرکت و انگیزه در تاریخ حرکتهای مدنی افغانستان سابقه نداشت؛ ولی به زودی دیده شد که این وزن و بار روی شانههای ممثلان این حرکت، به ویژه آنانی که به عنوان اعضای شورای عالی مردمی جنبش روشنایی معرفی شدند، سنگینی کرد.
متأسفانه این ناتوانی مدیریتی برای هزارهها به یک شکست خطرناک بدل شد. به حدی خطرناک شد که هزارهها را از لحاظ روحی و روانی به شدت آسیب زد. آنطرف حکومت افغانستان را هم بیشتر به طرف انحراف برد و به جای این که این دولت دموکراتیکتر شود، پاسخگوتر شود و به خواست مردم اعتنا کند، بیشتر توتالیتر، غیر پاسخگو و غیر مردمی شد. آدمهایی مثل حنیف اتمر، حمدالله محب، معصوم استانکزی و خود اشرفغنی، ظرفیتهای غیر مدنی خود را در مقابله با جنبش روشنایی برملا کردند و برای خود شان نیز گران تمام شد. من فکر میکنم که هیچ حرکتی در تاریخ افغانستان به اندازهی جنبش روشنایی در رسوا کردن و رو کردن ارگنشینان کابل، به عنوان مدعیان دموکراسی و حاکمیت قانون، موثر عمل نکرد.
پاشنهی آشیل جنبش روشنایی چه بود؟
فردوس: آیا این نظر را میپذیرید که اشرفغنی ترجیح داد با سیاستمداران سنتی مذاکره کند؛ نه سازماندهندگان جنبش روشنایی و این مساله سبب شد که مشکل بیشتر شود؟
رویش: ببینید، در این قسمت که شما میرسید، بحران ظرفیت را در طرف جنبش روشنایی هم میبینید. مثلاً کسانی که جنبش روشنایی را اداره میکردند، نتوانستند با استفاده از قدرت و اتوریتهای که این حرکت به دست شان داده بود، دولت را به چالش بکشند و بسیار مسوولانه آن را وادار به مذاکره و پاسخدهی کنند.
اینها انرژی شان را در جنگ درونی مصرف کردند. در جنگ درونی، مثلاً انرژی صرف کردند برای پس زدن رهبران سنتی یا برای پس زدن همدیگر از محوریت رهبری و تبلیغات و توجه مردم. شما اگر دقت کنید، جنبش روشنایی عملاً اتوریته را به نسل جدید انتقال داده بود. با جنبش روشنایی این تحول خلق شده بود. اتوریته به معنای چی؟ یعنی تصمیمگیرنده دیگر خلیلی، محقق یا صادق مدبر نبودند. اینها همگی آمدند و در برابر نسل جدید زانو زدند. اگر به یاد داشته باشید، در مصلای بابه مزاری، تمام این رهبران آمدند و روی خاک نشستند. خود شان هر نیت و قصدی که داشتند، به خاک نشستن آنان نماد زانو زدن در برابر نسل جدید بود.
معنای دیگر به خاک نشستن آنان این بود که خود را همسطح دیگران میدانند. درست است که برای رهبران سنتی این یک اکت بود؛ ولی اگر سازماندهندگان جنبش روشنایی هوشمندانه برخورد میکردند، این رویداد را به جنجال و جنگ شخصیتی تبدیل نمیکردند.
باید به گونهای برنامهریزی و عمل میکردند که وقتی رهبران سنتی از یک جایگاه بالا به آمده و خود را در ادامهی رهبری نسل جدید تعریف میکنند، باید ساختاری ایجاد شود که از این ظرفیت به سود مردم استفاده شود نه اینکه انرژی همه در جنگ شخصیتی هزینه شود. این کاری بود که مثلاً مزاری در حزب وحدت انجام داد؛ ولی وقتی جنگ شدت گرفت، جنگ این حرکت و ابتکار او را از مسیرش منحرف کرد.
مزاری در حزب وحدت، همه را قانع ساخت که مثلاً قومندانها همسطح شوند و وحدت سازمانی را بپذیرند. مهمتر از همه، کاری کرد که این مسأله بعداً به جنگ شخصیتی تبدیل نشود. تمام نیروی انسانی هزاره، حتا آنانی را که قبلاً در حزب نبودند، به استناد این که شخصیتهای متنفذ جامعه هستند، مزاری وارد حزب وحدت کرد.
به همه اعتبار همسان قایل شد. اینطور نبود که کسی را پوشالی آورده باشد. اما در جنبش روشنایی این کار نشد. در جنبش روشنایی این فرصت در جنگ شخصیتی ضایع شد؛ مثلاً جنگ با محقق یک جنگ شخصی و شخصیتی بود. رهبران تازهظهور جنبش روشنایی احساس میکردند که اگر محقق در جلسه شرکت کرد، باید او را تحقیر و توهین کنیم، در غیر آن، گویا ستارهی او بر ما غالب میشود و مردم به سمت او میلان پیدا میکنند.
گفتند خلیلی هم نباید برجسته شود، اگر برجسته شد، این کارها را میکند. خلیلی هم فکر میکرد که جنبش روشنایی فرصتی خوبی برای جنگ شخصیتی او با محقق یا دانش است. اینها هر کدام شان در انحراف این جنبش نقش داشتند.
بعد از آن بود که اشرفغنی انتخاب غیر دموکراتیک خود را انجام داد. برای این که او میدانست پاشنهی قدرت خود را بر سیاست سنتی استوار کرده است؛ سیاستی که بر باجدهی و باجگیری پیش میرفت، ولی هیچگاهی در پی ایجاد یک ظرفیت دموکراتیک حرکت نکرد. اشرفغنی، درست مثل کرزی، هیچگاهی نمیخواست که رهبران سنتی را دور بزند. رهبران سنتی مطالبهی خاصی نداشتند، مثلاً محقق، دانش یا خلیلی، مطالبهی کلان سیاسی از اشرفغنی نداشتند، با پول هم راضی میشدند، با یکی دو منصب هم راضی میشدند، در حالی که جنبش روشنایی در این طرف، به آن چیزها راضی نمیشد و خواستار تغییر کلان در تفکر نظام بود. این نکته را اشرفغنی با ذهنیت دموکراتیکی که داشت یا اتمر با ذهنیت فاسدی که داشت، به هیچ وجه قبول کرده نمیتوانستند. این مسایل بود که آنان را کشاند به طرف رهبران سنتی و نه گفتن به قشر جوان.