اشاره:
در طول ۴۴ سال گذشته، سیری از یک حرکت را در تجربهی سیاسی جامعه شاهد بودیم که به صورتی عام تقریباً در سراسر کشور قابل تعمیم است. در عین حال، تجربههای جوامع و اقشار مختلف در نحوهی مواجهه با این تجربهها از هم متفاوت اند. من، به دلیل اینکه بیشترین زمان عمرم در این مدت را در جامعهی هزاره زندگی کرده ام، تجربههایم نیز بیشتر با تحولاتی عجین است که در درون این جامعه اتفاق افتاده است. در ضمن اینکه روایت من متأثر از برداشتم در سیر تحول جامعهی هزاره است، احساس میکنم رگههای روشنی از یک تسلسل در این تجربهها وجود دارد که بهنحوی در تمام کشور قابل تعمیم است. بااینهم، برای مطالعهی موردیتر و مشخصتر، ضرورت داریم تا فعالین مدنی و سیاسی و کسانی که در تحولات چهار دههی اخیر حضور داشته و حوادث و تحولات را از دیدی دقیقتر مرور کرده اند، این تجربهها را در هر جامعهای دیگر، به صورت موردیتر دنبال کنند.
نقطههای اشتراک در تجربههای چهار نسل گذشته
در یک نگاه کلان، تجربههای چهار نسل گذشتهی کشور ما نقطههای اشتراکی دارد که همسانی آنها را در سراسر کشور میتوان ملاحظه کرد. مثلاً دههی شصت خورشیدی در تاریخ سیاسی کشور ما دههی حضور و نقش نیروهای ایدئولوژیک است. نیروهای حزب دموکراتیک خلق در هر دو شاخهی خلق و پرچم، هواداران شعلهی جاوید در شاخههای مختلف، احزاب اخوانی، کسانی که برای استقرار ولایت فقیه میرزمیدند، یا جریانهایی که با گرایشات مختلف در وسط این گروههای کلانتر قرار داشته اند، همه، در یک نسبت، اوتوپیاهای ایدئولوژیک خود را برحق و دیگران را ناحق میپنداشتند. از آنجایی که رویکرد ایدئولوژیک در سیاست، بهطور طبیعی با افراطیت، نفرت، مبارزهی مسلحانه، تفنگ و خشونت همراه است، این دهه در تمام کشور و در بین تمام نیروهایی که بهنحوی حضور موثر دارند، الگوهای رفتاری همسانی را نشان میدهد.
دههی هفتاد خورشیدی، دههای است که آن را دههی منازعه بر سر حق و مشارکت در قدرت سیاسی، مدیریت قدرت سیاسی، و سهم و بهره از امکانات عامه میدانیم. در این دهه نیز درگیری تمام نیروهای فعال سیاسی در سراسر کشور تجربهی عام منازعه بر سر حق و تثبیت حق و جایگاه نیروها و اقشار مختلف در مناسبات قدرت و سهم و بهره از امکانات عامه است.
دههی هشتاد دههای است که در آن با موجی از خوشبینی در سراسر کشور مواجه هستیم که همگی احساس میکنند به نحوی از گذشته فاصله گرفته و رو به آینده دارند و یک سرزمین بهتر و آیندهی روشنتری را برای خود ترسیم میکنند.
دو ویژگی دیگر این دهه نیز به صورت عام قابل تعمیم است:
ویژگی اول، ممثلان دموکراسی و حقوق بشر و جامعهی باز بود که اکثراً از عناصر شکستخوردهی ایدئولوژیک و جنگهای داخلی در دو دههی گذشته تشکیل شده و در دههی هشتاد نیز به عنوان واقعیتهای سیاسی و اجتماعی در صحنه حضور داشتند. کسانی که در گروه جامعهی مدنی نیز کارگزاران تحول به سوی دموکراسی و جامعهی باز و ارزشهای مدرن محسوب میشدند، اکثراً چهرهها و حلقاتی بودد که در سالهای شصت و هفتاد خورشیدی، تحت نام انجیاو یا سازمانهای غیر دولتی در بیرون از کشور فعالیت داشته و در دورهی جدید به مثابهی عناصر مورد اعتماد جامعهی بینالمللی وارد افغانستان شدند و ستون فقرات حرکت به سوی جامعهی جدید را تشکیل میدادند. افرادی که در قالب تکنوکرات و بیوروکرات و قشر تحصیلکردهی مدرن از بیرون وارد نظام سیاسی و اداری کشور شدند، نیز تجربههای حضور خود را در یکی از قالبهای مسلط فکری یا مدنی دههی شصت سپری کرده و فضای جدید را نیز با همان تجربههای گذشتهی خود تفسیر و روایت میکردند.
ویژگی دوم، ذهنیت غالب در سراسر کشور بود که تصور میشد قدرتهای غربی، مخصوصاً امریکا و انگلیس و ناتو وقتی وارد افغانستان شده اند، هرگز این کشور را ترک نمیکنند و امنیت و معیشت مردم افغانستان را به صورتی دایم ضمانت میکنند. این تجربه نیز در شمار تجربهی عام دههی هشتاد خورشیدی محسوب میشود.
دههی نود خورشیدی تجربهی اعتراض و نارضایتی عمومی بود و در سراسر کشور تمام نیروها و اقشار جامعه به صورت انفرادی و گروهی، بهنحوی در تجربهی اعتراض و نارضایتی از وضعیت شریک بودند. طالبان، به صورت مشخص، صدای اعتراضی بودند که از میلهی تفنگ و با انفجار و انتحار و جنگ در برابر دولت و نیروهای بینالمللی تبارز میکرد. جدالها و مناقشات بین حکومت و پارلمان، جدالهای بحرانخیز انتخاباتی، جامعهی مدنی و دولت، رسانهها و مطبوعات، صفحات اجتماعی، دانشگاهها و مدرسههای مذهبی و تظاهرات و اعتصابهای گستردهای که در سراسر کشور داشتیم، تجربهی اعتراض و نارضایتی را نشان میداد که به صورت عام در سراسر کشور وجود داشت.
در این یادداشت، تلاش میکنم خط حرکت این تحول در تجربههای کلان جامعه را اکثراً با تکیه بر مثالهای آن در جامعهی هزارهی افغانستان نشاندهی کنم. به نظر میرسد تسلسل حادثهها در جامعهی هزاره مجالی فراهم میکند تا بتوانیم نقطههای اشتراک یا تفاوت برخی از تجربهها را در منصهی عمل در جوامع دیگر نیز پیدا کنیم.
تجربهی اول، دههی شصت خورشیدی
در دههی شصت خورشیدی، فعالین سیاسی افغانستان، با تمام وجود فعالین ایدئولوژیک بودند. وقتی کودتای هفتم ثور در سال ۱۳۵۷ به پیروزی رسید، یک جریان ایدئولوژیک با داعیه و آرمانهای چپ کمونیستی قدرت سیاسی را به دست گرفت. پیروزی حزب دموکراتیک خلق با ایجاد الگوی افراطیت ایدئولوژیک در سیاستها و رویکردهای خشونتآمیز در برابر دگراندیشان همراه بود. این گروه، در فردای به قدرت رسیدن، با سیاست حذف و سرکوبی که در پیش گرفت، صفبندی ایدئولوژیک را در سراسر کشور تعمیم داد. من در کتاب «بگذار نفس بکشم»، این دهه را با عنوان «تکانهی بیداری» مشخص کرده ام. من خودم با همین تکانه از دوران کودکی به دورانی که تجربههای دشوار دوران بزرگسالی ام را احتوا میکرد، وصل شدم. برای جامعهام نیز، این بیداری، در واقع بیداری از یک خواب سنگین یک قرنه بود که تمام کشور را در بر میگرفت و وجه غالب آن در هیاهو و سر و صدا و حرکتهای ایدئولوژیک تمثیل میشد.
حزب دموکراتیک خلق آغازگر الگوی افراطیت، نفرت و خشونت در کنشگری سیاسی جامعه بود. این الگو به سرعت به الگوی رفتاری عام در سراسر کشور تبدیل شد. حزب دموکراتیک خلق، با تکیه بر قدرت سیاسی، هر کسی را که از دایرهی ایدئولوژیک آن دور بود، دشمن تلقی میکرد و برای حذف و نابودی آن از هیچ وسیلهای روگردان نمیشد. اعضای حزب دموکراتیک خلق شدیدترین نوع وابستگی ایدئولوژیک را با ایمان و ایقان بر حقانیت و پیروزی نهایی خود به نمایش گذاشتند. به همین ترتیب، فعالین سیاسی در جناحهای مختلف شعلهی جاوید و احزاب و گروههایی که برای ولایت فقیه میجنگیدند، هر کدام با ایقان کامل بر آرمانهای ایدئولوژیک خود به مبارزه و فداکاری شروع کردند.
فعالین و جریانهای سیاسی در دههی شصت خورشیدی، تمام هستی خود را با باورها و آرمانهای ایدئولوژیک پیوند داده بودند. به طور مثال، فعالین چپ هزاره در جناحهای خلق و پرچم، با آرمانهای بلند کمونیستی در صحنه حضور یافتند و در جنگ علیه آنچه ارتجاع و امپریالیسم و امثال آن میگفتند، برغم اینکه در حلقهی محدود شهرهای بزرگ و ادارات دولتی خلاصه میشدند، خاطرههای تلخ و آزاردهندهای از تندروی و افراطیت و نفرت و خشونت را به یادگار گذاشتند. بیرون از این حلقه، تجربهی غالب جامعهی هزاره در دههی شصت، تجربهی حاکمیت گروهها و احزابی بود که برای آرمان مذهبی، مشخصاً برای ولایت فقیه میجنگیدند و هر کدام تلاش داشتند حقانیت ایدئولوژیک خود را از میلهی تفنگ و با حذف مخالفان حزبی و گروهی خود به اثبات برسانند که در اثر آن هزاران نفر به قتل رسیده و یا بیخانمان شد.
همزمان با تصمیم روسها برای خروج از افغانستان، ابر و غبار ایدئولوژی در فضای سیاسی کشور کمرنگ شد. حزب دموکراتیک خلق به حزب وطن تبدیل شد و از سیاست محو اشرار و اخوانالشیاطین و ارتجاع و امپریالیسم و کمونیسم و امثال آن به آشتی ملی و سخنان دلجویانهی داکتر نجیبالله و تمایل به تقسیم قدرت سیاسی با مخالفان روی آورد. استحالهی ایدئولوژیک حزب دموکراتیک خلق و دعوت آشتی ملی داکتر نجیبالله جز تقلایی مذبوحانه برای نجات تلقی نمیشد. جبههی مجاهدین از لحاظ تبلیغاتی در موقف تهاجمی قرار داشت و احساس میشد که بعد از رفتن روسها آیندهی سیاسی کشور توسط مجاهدین تعیین میشود.
در حکومت عبوری مجاهدین، گروههای سیاسی هزاره نادیده گرفته شد و این گروهها از هرگونه سهم در تصمیمگیری سیاسی محروم شدند. این رویداد نقطهی عطفی برای رهبران و قوماندانهای هزاره بود که آنها را از برج آرمانهای ایدئولوژیک به زمین واقعیت فرود آورد. مزاری در وصف همین تحول میگوید که «وقتی ما را نادیده گرفتند و گفتند که اینها نیستند یا حرف اینها را بعداً میزنیم، تکان خوردیم و گفتیم که موجودیت ما در خطر است. بعد از آن بود که ما برگشت کردیم تا از موجودیت خود دفاع کنیم.»
این برگشت در واقع تحول یک تجربهی سیاسی و انتقال به تجربهی سیاسی دیگر بود که دایرهی نفوذ و اثرگذاریهای آن سراسر جامعه را در بر گرفت. این تحول در اواخر سال ۱۳۶۷ شروع شد و با ایجاد کنگرهی حزب وحدت در سال ۱۳۶۸، کنشگران سیاسی جامعه را به شکلدادن تجربهی جدیدی کمک کرد که در سراسر دههی هفتاد خورشیدی ادامه یافت.
حزب وحدت جامعهی هزاره را از پشتوانهی یک حزب قدرتمند و ایجاد رهبریتی متمرکز و مسلط در درون جامعه برخوردار ساخت. با تشکیل حزب وحدت تمامی خط و بندهای ایدئولوژیکی که در جامعه وجود داشت، به حاشیه رفت و گروههایی که بهشکلهایی گوناگون در طول دههی شصت با هم جنگیده بودند، زیر یک چتر جمع شدند و صدای واحدی را بلند کردند. هر چند قدرت جامعهی هزاره هنوز هم در قالب گروههای کلان یا برخی از چهرههای برجسته تمثیل میشد، جامعه از لحاظ سواد سیاسی سطح نازلی داشت، از لحاظ اقتصادی فقیر و گرسنه بود، از جهان و تحولات جهان آگاهی اندکی داشت، اما در سیمای گروهها و شخصیتهای برجستهی سیاسی خود، به یک صدا و موضع نیرومند دست یافت.
حزب وحدت، دو عنصر مهم را از دههی شصت خورشیدی با خود حمل میکرد که همین دو عنصر تجربهی سیاسی جامعه در دههی هفتاد خورشیدی را گرفتار پارادوکس خردکنندهای ساخت:
عنصر اول، تشکیلات حزب وحدت بود که عمدتاً از گروههای ایدئولوژیک با آرمانهای مذهبی ولایت فقیه تشکیل میشد. عنصر دوم، رویکرد مبارزهی مسلحانه برای طرح و پیگیری مطالبات سیاسی جامعه. هر دو عنصر از مولفههای اصلی پیروزی جهاد در برابر حزب دموکراتیک خلق با پشتوانهی ارتش سرخ محسوب میشد. گروههای مذهبی و مبارزان مسلحی که زیر چتر حزب وحدت به انسجام سیاسی دست یافته و جبههی واحد و نیرومندی را تشکیل داده بودند، در عرصهی عمل به خط و نشانهای ایدئولوژیک توقف نکردند و برای تقویت داعیهی حقطلبی و مشارکت سیاسی، راه همسویی با رهبران سیاسی و فرماندهان جهادی و غیر جهادی جوامع ازبیک و تاجیک را در پیش گرفتند. در این اقدام، سوال رفع محرومیت و پایان دادن انحصار قدرت سیاسی در کشور جای آرمان حکومت خدا در زمین خدا را تصاحب کرد.
تجربهی دوم، دههی هفتاد خورشیدی
آغاز دههی هفتاد خورشیدی، با ورود حزب وحدت در کابل و طرح داعیه و مطالبهی سیاسی این جامعه در سطح ملی نقطهی عطف تجربهی جدید جامعهی هزاره محسوب میشود. در این دوره، حزب وحدت با رهبری نیرومندی که در چهرهی مزاری به عنوان رهبر این حزب تمثیل میشد، «میدان» و «موضوع» سیاست هزارهها را تغییر داد. قبل از آمدن به کابل یا تأسیس حزب وحدت، میدان سیاست هزاره در جغرافیای کوچک محلی به نام جاغوری و مالستان و دایزنگی و دایکندی و یکاولنگ و مزار و چارکنت و بغلان و امثال آن خلاصه میشد. مزاری این میدان را به سطح کل کشور انتقال داد و مبارزان هزاره را دعوت کرد تا در این میدان بزرگتر نقش بازی کنند. به همین ترتیب، موضوع سیاست هزاره نیز از جنگ ایدئولوژیک بر سر حقانیت این و آن جریان به یک داعیهی نیرومند تبدیل شد: «هزاره بودن جرم نباشد». مزاری برای تعیین مصداق عینی و انضمامی این سخن، سه خواست عمده را مطرح کرد:
یک، اشتراک در تصمیمگیری سیاسی؛
دو، رسمیت مذهب جعفری؛
سه، حقوق مساوی از بیتالمال یا امکانات عامه.
حزب وحدت، در کنار اینکه عملاً راه «مطالبهگری» و «حقخواهی» سیاسی را در پیش گرفت، دو ویژگی مهم را که عبارت از تشکیلات ایدئولوژیک و باورمندی به رویکرد مبارزهی مسلحانه بود، نیز با خود به دههی هفتاد انتقال داد. این دو ویژگی، حزب وحدت و جامعهی هزاره را گرفتار پارادوکسی ساخت که از عوامل اصلی عقامت و شکست تجربهی سیاسی جامعه در دههی هفتاد محسوب میشود. ایدئولوژی مذهبی، شخصیتها و چهرههای مذهبی، تشکیلات مذهبی مبتنی بر اصل ولایت فقیه با داعیهی مشخصی که «هزاره بودن جرم نباشد»، راه دشواری را در پیش روی مبارزان سیاسی دههی هفتاد قرار داد که هزینهی سنگینی را بر آن تحمیل کرد. در واقع، مزاری و جبههی مقاومت هزاره در غرب کابل قربانی همین پارادوکس شد. جامعه از عصر ایدئولوژی و باورهای ایدئولوژیک عملاً عبور کرده بود، اما برای تبیین این انتقال و استحاله از یک تجربهی ایدئولوژیک مذهبی و ضد مذهبی و تبدیل این تجربه به آگاهی روشن جامعه کاری صورت نگرفته بود. جهاد با میلهی تفنگ به پیروزی رسیده بود. اعضای حزب دموکراتیک خلق هم در برابر مبارزهی مسلحانه شکست خورده بودند. در نتیجه، فعالین هر دو جبهه به صورت کامل باور داشتند که رویکرد مبارزهی مسلحانه در میدان جدید و برای رسیدگی به موضوع جدید نیز جواب میدهد. به همین دلیل بود که شاهد یک جنگ خونین در سراسر کشور شدیم که حزب وحدت یا هزارهها نه تنها در این تجربه شریک، بلکه پیشگام بودند و در صف مقدم قرار داشتند. اسم مزاری و جنگاوران هزاره در غرب کابل و مقاومت سنگین و حیرتانگیزی که به قصهی غالب دههی هفتاد خورشیدی تبدیل شد، جامعهی هزاره و نسل کنشگر آن در این دهه را در یک فصل متفاوت و برجسته وارد تاریخ کرد. من در «بگذار نفس بکشم» تجربهی دههی هفتاد خورشیدی هزارهها را تحت عنوان «قیامی در پایان یک تاریخ» مرور کرده ام.
قیام هزارهها در غرب کابل، تجربهی طرح داعیه و مطالبهی این جامعه را به ثبت رساند؛ اما پیروزی و موفقیت جامعه در تجربهاش را به همراه نداشت. مقاومت هزارهها بعد از دو سال و ده ماه در غرب کابل فرو پاشید، حزب وحدت به عنوان یک تشکیلات نیرومند سیاسی در هم شکست، جبههی نظامی و رهبریت مقتدر آن از بین رفت و نیرو و انرژی جامعه مثل دیگ بزرگی که سرپوش خود را از دست داده باشد، به هوا رفت و از اثرگذاری باز ماند. ادامهی جنگ و سیاست و مطالبهگری هزارهها در بامیان و مزار و خارج از کشور، در واقع جمعبندی کامل شکست تجربهی جامعه، عمدتاً به خاطر دو ویژگی برجستهای بود که از دههی شصت به دههی هفتاد انتقال یافته بود: تشکلیلات ایدئولوژیک و رویکرد مبارزهی مسلحانه و خشونتآمیز.
علاوه بر آن، مبارزهی سیاسی هزاره در دههی هفتاد خورشیدی، از چهار آسیب عمدهای که جریانهای سیاسی را به شکست میرسانند، رنج میبرد: کیش شخصیت، استبداد رأی، وابستگی، سیاست مبتنی بر خشونت و مبارزهی مسلحانه.
اول، کیش شخصیت:
کیش شخصیت عبارت از برجسته شدن شخصیت فردی و به حاشیهرفتن مشارکت ساختارمند جمعی است. تجربهی حقخواهی و مطالبهگری موفق هزاره در دههی هفتاد خورشیدی با اسم و خاطرههای مزاری پیوند خورده است. در سایر جوامع اتنیکی کشور این اسم احمدشاه مسعود و جنرال دوستم و گلبدین حکمتیار اند. جنگهای داخلی نیز با اسم و خاطرههای شخصیتها بررسی میشود: سیاف و محسنی و ربانی و مجددی و گلبدین و مسعود و مزاری و دوستم و اسمعیل خان. کیش شخصیت در نفس خود حامل هیچ بار ارزشی خاص نیست که قضاوت مثبت یا منفی به همراه داشته باشد. کیش شخصیت، وقتی با داعیهی حق و مطالبهی جمعی پیوند میخورد، از مهمترین آسیبهای یک حرکت سیاسی ساختارمند است. سیاست امری جمعی است که با کیش شخصیت فردی ضمانت کامیابی و پیروزی داشته نمیتواند. نقش مثبت یا منفی شخصیتها، با توجه به ویژگیهای فکری و روحی و اخلاقی آنان مسألهای جداگانه است که عنصر آسیبزدن حرکت ساختارمند و سیستمی را جبران نمیتواند. کیش شخصیت در رهبری مزاری، مقاومت هزاره برای حق و مطالبات سیاسی آن را به عم مزاری بخیه زده بود و با از بین رفتن او، دچار شکست و فروریزی خطرناکی شد. در واقع، مزاری خود نیز از هزینههای سنگین هزاره در مقاومت آن برای پیگیری حق و مطالبات سیاسی بود. در عین حال، کیش شخصیت به مزاری خلاصه نمیشد. هر جمع و گروهی که در حزب وحدت سهیم بودند، برای خود چهرههایی را در قالب رهبر و قوماندان و نماینده داشتند که متناسب با شعاع فکر و شخصیت و ظرفیت سیاسی خود گرفتار کیش شخصیت بودند.
دوم، استبداد رأی:
استبداد رأی در حرکت جمعی عبارت از حاکمیت و بالادستی یک رأی یک فرد یک گروه خاص از افراد و به حاشیهراندن آرای افراد و گروههای دیگری است که در جمع مشارکت دارند. استبداد رأی در درون یک حزب سیاسی استبداد رأی رهبر یا فراکسیون مسلط و غالب است. از استبداد رأی با خوشقلبی و یا خواست نیکوی فرد جلوگیری نمیشود، با ساختار و سیستمی جلوگیری میشود که پروسهی تصمیمگیری و عمل در آن به گونهی دموکراتیک رهبری و مدیریت میشود. حزب وحدت ساختار دموکراتیک نداشت. از ایدهی مذهبی که برای تأسیس حکومت اسلامی مبتنی بر اصل ولایت فقیه مبارزه میکرد، تا شرایط عضویت در شورای عالی نظارت و شورای مرکزی و بدنههای اجرایی حزب، هیچگونه معیار دموکراتیک را دنبال نمیکرد. استبداد رأی در حزب وحدت، استبداد مزاری یا گروه مزاری نبود. استبداد نهادینه در قالب ذهنیتهای فردی و گروهی بود که همه از دوران حرکت ایدئولوژیک دههی شصت به دههی هفتاد انتقال یافته بودند.
سوم، وابستگی:
سیاستی که داعیهی آن تأمین حقوق فردی شهروندان باشد، در وابستگی به هیچ قدرتی بیرون از خود جامعه مصوون نمیماند. اصل غالب در مبارزات سیاسی افغانستان پذیرش این مفکورهی عام بود که «مبارزه بدون پشتوانهی خارجی به نتیجه نمیرسد.» پشتوانهی خارجی، هر چه باشد، برای مبارزهی سیاسی متکا خلق میکند. پاشنهی آشیل تمام حرکتهای سیاسی شکستخورده در افغانستان، وابستگی آنان به منابع و امکانات و حمایتهای بیرونی بود. حزب دموکراتیک خلق و مجاهدین در این تجربه تفاوتی نداشتند. میزان قدرت و مانور هر جریان سیاسی به نقطهی اتکای آنان در بازی قدرتهای بیرونی بود. در جنگ ویرانگر دههی شصت خورشیدی، مجاهدین بر حزب دموکراتیک خلق پیروز شد. دلیلش را به ایمان و صداقت و تعهد و شجاعت و استواری مجاهدین تقلیل ندهیم که اعضای حزب دموکراتیک خلق نیز در ارایهی این الگوها دست کم نداشتند. دلیل پیروزی مجاهدین پشتوانهی قدرتمند بینالمللی آنان بود. اتحاد شوروی در جنگ با مجاهدین شکست نخورد، در جنگ با امریکا و ناتو و جبههی گستردهای که به وسعت جهانی در برابر آن قرار داشت، شکست خورد.
حزب وحدت، برای طرح و پیروزی داعیهی حق و مطالبات قومی هزاره به منابع و امکانات و حمایت جمهوری اسلامی ایران تکیه داشت. البته ایران تنها نقطهی وابستگی حزب وحدت و مقاومت هزاره در غرب کابل نبود. وابستگی حزب وحدت برای تأمین اسلحه و امکانات جنگی خود به حزب اسلامی و دسترسی به راههای امن اکمالاتی در جنوب کشور، حمایت اجتماعی فقیرترین انسانهای آن زمان در جامعهی هزاره، رشادت و فداکاری قوماندانها و نیروهای جنگی هزاره، متکی بودن به چهرههایی مثل کریم خلیلی و امثال وی در روابط بینالمللی، حمایت و همراهی جنرال دوستم و امثال آن هر کدام عناصری بودند که نقطههای اتکای سیاست هزاره در داعیهی حقطلبی و مطالبهگری آن را آسیب میزد. استواری و صداقت و آرمانهای مزاری جبرانکنندهی این وابستگی نبود و در واقع خود مزاری نیز هزینهی سنگینی بود که به دلیل همین وابستگی بر جامعهی هزاره تحمیل شد.
چهارم، رویکرد مبارزهی مسلحانه و خشونتآمیز:
دههی هفتاد، دههی عبور ذهنی از عصر آرمانهای ایدئولوژیک به واقعیتهای سیاسی و اجتماعی بود؛ اما مبارزهی مسلحانه و توسل به جنگ و خشونت برای طرح و پیگیری مطالبات اجتماعی و سیاسی را نیز به عنوان رویکرد غالب مبارزهی سیاسی به همراه داشت. جنگ داخلی در دههی هفتاد، برجستهترین نماد حضور و مشارکت فعال گروهها و جریانهای سیاسی در عرصهی عمل بود. رویکرد مبارزهی مسلحانه، توسل به شدیدترین و ویرانگرترین حربهی خشونتآمیز در معادلات سیاسی است. سیاست در اصل راهی برای موفقیت و کامیابی و سازندگی و رسیدن به دستاوردهایی است که به خاطر فقدان آن به کنشگری سیاسی روی آورده ایم. شیوهها و رویکردهایی که رسیدن به این هدف را با پرداخت هزینههای سنگین مادی و انسانی همراه میسازد، سیاست را به نتیجهی مطلوب نمیرساند. تفنگ و جنگ و خشونت اگر برای هر کاری دیگر موثر باشد، برای دسترسی به حق و حقوق شهروندی موثر نیست. کنشگرانی که در دههی هفتاد داعیهی حق و مشارکت عادلانه در قدرت را مطرح میکردند، با توسل به جنگ و خشونت و مبارزهی مسلحانه به هیچ یک از اهداف خود نرسیدند. این شکست سنگینی بود که دههی هفتاد را به یک دههی شکست پرهزینه برای تمام کنشگران سیاسی افغانستان تبدیل کرد.
حزب وحدت و جامعهی هزاره نیز داعیهی حقطلبی و مطالبات سیاسی و شهروندی خود در دههی هفتاد را با تکیه بر همین رویکرد دنبال کرد و در ختم روز شاهد شکست و فروریزی خطرناکی شد. دستاورهایی که پس از مقاومت غرب کابل و از بین رفتن رهبری و تشکیلات و انسجام جامعهی هزاره یادآوری میشود، هزینهی سنگینی را که در قالب جان و هستی هزاران انسان، مخصوصاً رهبریتی در قد و قامت مزاری، تحمیل کرد، جبران نمیکند. فرو غلطیدن جامعه و سیاست هزاره از مزاری به خلیلی و محقق، یک شکست بود که در دههی هفتاد خورشیدی شاهد آن شدیم.
تجربهی سیاسی افغانستان، مخصوصاً تجربهی سیاسی جامعهی هزاره در دههی هفتاد، هنوز هم به بازخوانی ضرورت دارد. طرح حق و مطالبهی حق و داعیهی حق گامی به جلو بود؛ اما هیچکدام اینها در چارچوب یک تشکیلات ایدئولوژیک و با تکیه بر باورهای افرادی که از لحاظ ایدئولوژیک تحول نکرده بودند، به نتیجه نرسید. جدال هویتی بین هزاره و شیعه، حق مذهبی یا حق سیاسی، کشمکشهای درونی فراکسیونهای حزب وحدت و امثال آن مطالبهی حق هزاره در دههی هفتاد خورشیدی را به یک تجربهی عقیم تبدیل کرد. به همین ترتیب، جامعه به این درک نرسیده بود که حق مشارکت در تصمیمگیری یا سهم از امکانات عامه یا هزاره بودن جرم نباشد، از میلهی تفنگ حاصل نمیشود. حد اقل، این حق در هر جایی دیگر و برای هر جامعهای دیگر از مجرای حزب ایدئولوژیک مذهبی و مبارزهی مسلحانه و خشونتآمیز قابل حصول باشد، برای جامعهی هزاره با وضعیت و شرایط خاصی که این جامعه در روابط و مناسبات اجتماعی افغانستان دارد، نه تنها قابل حصول نیست، بلکه هزینهی سنگینی را بر این جامعه تحمیل میکند که هیچ دستاوردی نمیتواند آن را جبران کند.
ختم دههی هفتاد خورشیدی، پایان جنگ و نزاع گروههای سیاسی و قومی و مذهبی بر سر حق و مدیریت قدرت سیاسی و سهم از امکانات عامه بود. شکست طالبان، کنفرانس بن و ایجاد ادارهی موقت در سال ۱۳۸۰ خورشیدی، در واقع تجربهی سیاسی در دههی هفتاد خورشیدی را پایان بخشید و زمینه را برای ورود نسلی جدید به دههی هشتاد خورشیدی فراهم کرد.
تجربهی سوم، دههی هشتاد خورشیدی
دههی هشتاد خورشیدی برای کشور ما تجربهی جدیدی بود که سرفصل یک تاریخ جدید نیز محسوب میشود. من تجربهها و برداشتهایم از این دهه را در «بگذار نفس بکشم»، با عنوان «حرکتی در آغاز یک تاریخ» جمعبندی کرده ام. در این دهه نسل ما با تجربهی آزادی، دموکراسی، قانونیت، فعالیتهای مدنی، رسانهها و مطبوعات آزاد، مراکز آموزشی و فرهنگی و هنری و ورزشی و ابتکارات اقتصادی در چوکات قانون و نظام دموکراتیک آشنا میشود. این تجربه در سراسر کشور قابل دید است؛ اما نمادهای تحول آن در تجربهی جامعهی هزاره بیشتر قابل دید است.
جامعهی هزاره، به دلیل پیشینهای که در تجربهی زیستهی خویش در جامعهی افغانی دارد، تجربهی جدید خویش در فضای دموکراسی، آزادی، قانونیت و حقوق شهروندی را به گونهای خاصتر استقبال میکند. مثلاً همهی مردم کشور در انتخاب شرکت کردند، ولی تنها پیرزن هزاره بود که در دایکندی یا یکاولنگ، وقتی برگهی رأی خود را داخل صندوق میانداخت، گریست. اشک این پیرزن بهمعنای پیوندی بود که او میان خود و برگهی رأی احساس میکرد. به همین ترتیب، فعالیت مدنی در سراسر کشور به راه افتاد و همه به آموزش و فعالیتهای فرهنگی و هنری و مدنی روی آوردند، اما هزارهها در این میدان با تمام وجود و با باورمندی و اعتماد کامل وارد شدند. وقتی هزاران نفر از دختران هزاره از دورافتادهترین نقاط کشور، بدون هراس و واهمه به دانشگاههای پایتخت یا سایر شهرهای کشور میرفتند، به معنای باور کاملی بود که نسبت به آزادی و قانونیت و دموکراسی و حقوق شهروندی داشتند. به همین ترتیب، ایدهی تساوی حقوق زن و مرد، مشارکت فعال شهروندی، آزادی بیان، تفکر خلاق، اعتنا به آموزش و علم و ارزشهای مدرن در تمام کشور مطرح شد، اما جامعهی هزاره این ایده را در تمام عرصههای حیات جمعی خود وارد کرد و به آن پابندی نشان داد.
راهی که در دههی هشتاد باز شد، جامعهی هزاره را در بیست سال بعدی، با دنیایی کاملاً متفاوت آشنا کرد. جامعهای که در آغاز دههی هشتاد، با میزان بالای بیسوادی مواجه بود و نیروهای سنتی مذهبی از حاکمیت بیرقیبی بر ذهن و رفتار مردم برخوردار بودند، در پایان دوران جمهوریت، میزان بالای باسوادی، رشد مدنی، محو خشونت علیه زنان، سازگاری با ارزشهای مدنی و جهان مدرن، اعتنا به حقوق بشر و حقوق شهروندی و دوری از خشونت و سیاستهای مبتنی بر خشونت را به نمایش میگذاشت. در حالی که اکثریت قاطع سیاستورزان هزاره در دههی شصت و هفتاد خورشیدی پیشینهی ملایی و مذهبی داشتند و سیاست مذهبی اساس هویت مبارزاتی شان را تشکیل میداد، در پایان دوران جمهوریت، حتی افراد انگشتشماری وجود نداشت که از پایگاه مذهب وارد عرصهی سیاسی شود و در سخن از امور سیاسی با ارزشهای عام جهانی مانند دموکراسی و حقوق بشر و حقوق شهروند و مشارکت عادلانهی زن و مرد در عرصهی حیات جمعی مخالفت کند.
با اینهم، دههی هشتاد، تجربهی سیاسی موفقی در جامعه نبود. نیروها و چهرههایی که در تجربهی عقیم دو دههی گذشته شریک بودند، به ممثلان دههی دموکراسی و حقوق بشر و حقوق شهروندی نیز تبدیل شدند. به همین ترتیب، وابستگی خوشبینانه به قدرتهای بیرونی عنصر دیگری بود که دههی هشتاد را به تجربهی ناکام و تلخی تبدیل کرد که فروپاشی کامل آن را بعد از انتخابات ریاست جمهوری و پارلمانی در سالهای ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹ خورشیدی شاهد شدیم.
ختم دههی هشتاد خورشیدی، وقتی نسل دانشگاهی با امید و هیجان از دانشگاهها بیرون شد و در برابر دیوارههای ضخیم فساد و تبعیض و تعصب در حکومت قرار گرفت، با فعالیتهای مدنی خود به دام مافیاهای خطرناک انجیاوها و شرکتهای خصوصی افتاد، با مشارکت سیاسی خود به تقلب و رسواییهای انتخاباتی رسید، امید و اتکای آن به حضور دایمی نیروهای بیرونی با صدای بلند خروج ناتو از افغانستان مواجه شد، پایان سومین تجربهی جامعه برای نجات و مصوونیت نیز بود.
تجربهی چهارم، دههی نود خورشیدی
دههی نود خورشیدی، دههی اعتراض بود. اعتراض و نارضایتی به عنوان وجه مشترک نسلی محسوب میشد که در این دهه کنشگری سیاسی، اجتماعی و مدنی جامعه را تمثیل میکرد. نسل دههی نود خورشیدی، در قالبهای گروهی و فردی، احساس میکرد که در داعیهها و آرمانهای خود به بنبست رسیده است. این نسل، با سرخوردگی و افسردگی، به جریان عظیم و خشمناکی از اعتراض و نارضایتی پیوسته بود.
کنشگران دههی نود خورشیدی، در گروهها و جوامع مختلف، متناسب با ظرفیت خاصی که داشتند، اشکال گوناگونی از اعتراض را بروز دادند. طالبان وجه غالب اعتراض در جامعهی پشتون بودند که صدای خود را با توسل به خشونت و جنگ و انتحار و انفجار بروز میدادند؛ در حالی که وجه دیگر این اعتراض در زبان فعالین و سیاستورزان پشتون در پارلمان و حکومت و جامعهی مدنی تجلی میکرد. به همین ترتیب، حزبالتحریر، جمعیت اصلاح، مولوی انصاری و مولوی خداداد، دانشجویان دانشگاههای مختلف کشور، جنبش رستاخیز، اعضای پارلمان و جامعهی مدنی و اصحاب رسانهها هرکدام به نوبهی خود صدای اعتراضی بودند که در زیر چتر نظام جمهوری بلند میشدند.
جامعهی هزاره نیز در دههی نود خورشیدی، شاهد نسل جدیدی بود که علاوه بر حضور خشمناک در صفحات اجتماعی، قیام تبسم و جنبش روشنایی را در اعتراض به ناامنی در راهها و معضل کوچیها و اعمال تبعیض و تعصب آشکار و سیستماتیک در نظام سیاسی مطرح کرد.
تجربهی ما در دههی نود خورشیدی تجربهای بود که به صورت نمادین، پایان چهار دهه از تجربههای عقیم سیاسی در جامعه را نیز نشان میکرد. اگر تجربهی سه نسل اول، تجربهی نسلهایی بود که در کنه حرکت و کنشهای سیاسی و مدنی خود، امیدی به سازندگی و رسیدن به یک هدف و دستاورد را نیز حمل میکردند، تجربهی نسل چهارم در دههی نود، صورتی از یک بلوای عام بود که گویی همه روی شاخه نشسته و بن میبریدند. این کنشگران با یأس و ناامیدی و سرخوردگی، اعتراض خویش را به تبری تبدیل کرده بودند که بن و اساس زیست مشترک ملی را نابود میکرد.
در دههی نود تنها طالبان نبودند که با لشکر انتحاری و بمب و راکت بر مکاتب و مساجد و شفاخانهها و اماکن عامه و زیرساختهای دولتی حمله میکردند و کشور را به ماتمسرای مرگ و ضجه و ناله و خون و گوشت انسان تبدیل کرده بودند، نیروهای ناتو و ارتش ملی و کوماندوها و قطعات امنیتی نیز در ارتکاب خشونت و ویرانی و بیرحمی و فساد خود مسابقه داشتند. حمله بر نظام سیاسی، نقض و شکستن قانون اساسی، فروریزی اعتماد ملی، ویرانکردن ارزشهای اخلاقی، غارت سرمایههای ملی، فرار دستهجمعی کادرها و جوانان از کشور به قصد رسیدن به ترکیه و یونان و اروپا کنشهای عامی بودند که در دههی نود خورشیدی، بنیادهای زیست مشترک و باهمی در کشور را ویران میکرد. فیسبوک و صفحات اجتماعی و سریالهای تلویزیونی چقر و عثمان و طغرل و بحثهای سیاسی و منازعات انتخاباتی صحنههای ویرانگری از اعتراض عمومی را تمثیل میکرد که با چاشنی نفرت و خشونت و مافیابازی و انتقامجویی حرکت جامعه به سوی فروریزی و شکست را تسریع میکرد.
نسل پنجم؛ تجربهی پنجم
بعد از سال ۱۴۰۰ خورشیدی، جامعه به صورتی عام، با وضعیت جدیدی روبهرو شده است که تجربهی جدیدی را نیز در برابر آن قرار داده است. طالبان در سال ۱۴۰۰ خورشیدی، بر نظام و حاکمیت سیاسی کشور مسلط شدند. پیروزی طالبان، با مخالفت و اعتراضهای مختصری که در قالب جبهات نظامی در برابر آن بروز کرد، نسل جدید جامعه را در برابر آزمون دشواری قرار داده است که میتواند تجربهی موفق این نسل در تاریخ سیاسی کشور نیز باشد.
وضعیت جدیدی که در کشور پیش آمده است، برای اولین بار، جامعه را به دو قطب کلان تبدیل کرده است: در یک قطب، طالبان قرار دارند که با سبک و شیوهی خاص حکومتداری خویش، دایرهی تنگی را بر کشور قالب زده اند که وجه غالب آن سیطرهی استخباراتی و پولیسی بر مبنای یک ایدئولوژی سنتی مذهبی است که رگههای روشنی از انحصار قدرت قومی، گروهی، قشری و مذهبی را با خود حمل میکند. در قطبی دیگر، اکثریت قاطع مردمی قرار دارد که کمیتی بالاتر از نود و پنج درصد نفوس کشور را تشکیل میدهند. این نودوپنج درصد، بدون درنظرداشت تعلقات جنسیتی، مذهبی، قومی، زبانی و سیاسی، از تمام حقوق و امتیازات شهروندی خود محروم اند. نسلی که به معنای واقعی کلمه، دستش از آسمان و پایش از زمین کنده است. نظام سیاسی و شیرازهی حکومتداریاش فرو ریخته، اقتصادش ویران شده، اعتماد ملی و ارزشهای اخلاقی از روابط و مناسبات اجتماعی آن رخت بربسته، در روابط بینالمللی از هیچگونه رسمیت و اعتبار برخوردار نیست، حمایت جهانی را از دست داده و دروازههایش بر روی تمام نیروهای تروریستی و مافیایی از سراسر جهان باز شده است.
حاکمیت طالبان با ویژگیهایی که در ساختار، هدف و شیوهی زمامداری خود دارد، کشور را به پرتگاه هولناکی کشانده است: منع آموزش دختران، سلب حقوق و آزادی زنان، اعمال تبعیض و ستم قومی و زبانی و مذهبی آشکار، اعمال سرکوب و فشار و توهین و حذف فزیکی بر تمام افراد، عناصر و حلقاتی که خارج از دایرهی محدود این گروه قرار دارند، بیاعتنایی به تمام موازین حقوق بشری و معیارهای پذیرفتهشده در روابط بینالمللی، سیاست جابجایی جمعیت، غصب زمین و توزیع غیرعادلانه و غیرمسوولانهی امکانات و منابع عامه نطفههای خطرناک انفجار را در سراسر کشور تعبیه میکند که نه تنها کشور را به صلح و ثبات نمیرساند، بلکه در آیندهی نه چندان دور، بحران دیرینه در برخی کشورهای افریقایی، خاور میانه و مشخصاً سرزمینهای اشغالی فلسطین و اسراییل را بر کشور تحمیل خواهد کرد.
طالبان در اعمال سیاست و شیوهی حکمروایی خود به هیچ قضاوت و بازخواستی در سطح ملی و بینالمللی اعتنا ندارند. در حاکمیت طالبان، علاوه بر آنکه خدمات عامه تعطیل است، از فعالیتهای افراطی مذهبی که به رشد و پرورش افراطیت و نفرت و خشونت در کشور دامن میزنند، به صورت نظاممند و با استفاده از ثروت و منابع عامه حمایت میشود. عدم رسمیت بینالمللی نیز برای طالبان منطقهی امنی خلق کرده است که به دور از نظام پاسخگویی در عرصهی جهانی، به سیاستهای انحصارطلبانه و توتالیتر خود در داخل کشور جامهی عمل بپوشاند.
بنابرین، نسل پنجم، نسلی است که در رأس همهی چالشهای دیگر، با سوال حاکمیت انحصارطلبانه و توتالیتر طالبان نیز مواجه است. به همین دلیل، اتخاذ رویکرد مبارزاتی برای اصلاح و تغییر نظام سیاسی مهمترین چالش مهمترین آزمون استعداد و توانمندی سیاسی و مدنی این نسل است که تجربهپذیری از رویکردهای عقیم و ناکام چهار نسل گذشتهی کشور را با خود داشته باشد.
نسل پنجم، بعد از حاکمیت طالبان در سال ۱۴۰۰ خورشیدی، عملاً از تجربههای چهار نسل گذشته فاصله گرفته است: این نسل برای تحقق آرمانهای ایدئولوژیک کمونیستی و اسلامیستی به خاطر رسیدن به نجات و مصوونیت و رفاه مبارزه نمیکند؛ این نسل مبارزهی مسلحانه یا توسل به تفنگ و جنگ و خشونت را برای تثبیت جایگاه یا رسیدن به حقوق شهروندی خود مفید و موثر نمیداند؛ این نسل، از قدرتهای بیرونی برای پاسخ به نیازهای اولیهی زندگی و سامان دادن به حیات شهروندی خود دل کنده است؛ این نسل به اعتراض خیابانی و هیاهوی مطبوعاتی در صفحات مجازی و تبلیغات تلویزیونی برای پیروزی مبارزهی خود تکیه نمیکند. اینهای از ویژگیهای عام نسل پنجم اند که بیش از هفتاد در صد آن متشکل از جوانانی است که در دوران جمهوریت، آزادی، دسترسی به اطلاعات و تکنولوژی مدرن و ارتباطی گسترده با تحولات جهانی به دنیا آمده و رشد کرده است.
نسل پنجم در حوزههای محدود سنی و جغرافیایی و قومی و مذهبی و زبانی و قشری تجزیه نمیشود. این نسل، اعم از اینکه خارج از کشور زندگی کند یا در داخل، در شبکهی وسیعی از ارتباطات به هم وصل است. این نسل، با آزمون عبور از تجربههای عقیم گذشته و اتخاذ تجربهی جدیدی رو به رو است که حرکت و فعالیتهای او را از ضعیفترین نقطهی موجود به رویاهای بلندی که در همراهی و همسویی با جهان مدرن دارد، پیوند دهد.
نسل پنجم، نسلی است که تصمیم دارد آرمانهای اتوپیایی را به رویاهای روشن مدنی تبدیل کند؛ فصل افراطیت و نفرت و خشونت را به فصل اعتدال و محبت و رئوفت تعویض کند؛ و تاریخ ویرانگری و فروپاشی و تحقیر و سرشکستگی را به تاریخ آبادانی و سازندگی و عزت و سربلندی انتقال دهد.
نسل پنجم در آغاز قرن پانزدهم خورشیدی مجال یافته است تا جایگاه و نقش و اثر خود را با نگاه و الگوی خاص خویش در تاریخ ثبت کند. این نسل با هیچ یک از کنشگران تجربههای پیشین خود انتقامجویانه برخورد نمیکند، اما همهی آنان را در پاسخگویی به نیازهای کلانی که در آینده پیش روی خود دارد، به آزمون میگیرد.
نسل پنجم، نسل قرن پانزدهم خورشیدی است.
نویسنده: عزیزالله رویش