عزیزالله رویش
اشاره:
نکتههایی را که تحت عنوان پارادوکس جنگ و صلح مطرح میکنم، برای گشودن صفحهای اختصاصی در گفتوشنودهایی است که در راستای سرنوشت مشترک اجتماعی و ملی خود به راه انداختهایم.
پارادوکس را در زبان فارسی متناقضنما ترجمه کرده اند. تناقض از اصطلاحات کلیدی در منطق ارسطویی است که در قضایا به وجود و رابطهی منطقی میان دو کلی اشاره دارد. شرط تناقض وحدت در هشت امر است که آن را وحدت موضوع، محمول، مکان، زمان، شرط، اضافه، جزءو کل، قوه و فعل میگویند.
در تناقض، صدق و کذب یا جمع و رفع دو کلی به صورت همزمان ناممکن است. مثال روشن آن بودن و نبودن یا هستی و نیستی است. در بحث کنونی خود به این نکتهها و تفاوت و اختلاف آرایی که در تعریف و تشریح تناقض وجود دارد، کاری نداریم. بنا بر تعریف عام، بین دو امر متناقض باید یکی را انتخاب و دیگری را نفی کنیم. امکان اینکه هر دو را نفی کنیم یا هر دو را انتخاب کنیم، وجود ندارد.
اما پارادوکس چنین نیست. به همین دلیل، آن را متناقضنما ترجمه کرده اند. در پارادوکس، دو امری که به ظاهر متناقض به نظر میرسند، در یک بستر کلانتر با هم اشتراک دارند و هر دو یکجا ظاهر میشوند. مثل مرگ و زندگی که هر دو در هستی شریک اند. برای درک و پارادوکس کافیست حوزهی نگاه خود برای درک مسأله را فراختر کنیم.
پارادوکسها، از امور و مشغلههای ذهنی اند که بر رفتار نیز اثر میگذارند. وقتی با امر پارادوکسیکال مواجه میشویم، در عرصهی ذهنی دچار اغتشاش میشویم و در عرصهی عمل گرفتار سرگردانی.
در روابط اجتماعی، اثرات پارادوکسها هم به رکود و ایستایی از حرکت و پویایی منجر میشود و هم به اغتشاش و تزاحم و اختلافات لاینحل که مثل کلافی سردرگم، هر چه باز شود، پیچیدهتر میشود.
در دنیای مدرن، به کمک روش علمی مدرن، از پاردوکسها، مشخصاً در عرصهی مدیریت روابط و زندگی جمعی، تا حدی زیاد رهایی یافته اند و کشف و ارجاع آنها نیز به تحول و حرکت ذهنی در عرصهی فکر و دریافتهای دقیقتر و روشنتر کمک میکند. جوامعی که از علم مدرن و روشهایی که برای رسیدگی به امور اجتماعی در علم مدرن پیشنهاد شده است، فاصله دارند، گرفتار پارادوکسهای خردکننده و ویرانگری هستند که اغلب به یأس و سرخوردگی عمومی منجر میشود.
ما در کشور خود با این دریغ شدیدتر از جاهای دیگر مواجه بوده ایم. من به عنوان اولین تجربهی شخصی، وقتی درس منطق را نزد استاد حکیمی میخواندم، برای اولین بار وجود این تناقضها را در باورهای دینی و رفتارهایی که به صورت معمول روزانه داشتیم، متوجه شدم. اصطلاح پارادوکس را آن وقتها نمیدانستم. مثلاً وقتی بسم الله الرحیم میگوییم و حیوانات جاندار را حلال میکنیم یا بسم الله الرحمن الرحیم میگوییم و بر انسان شلیک میکنیم و یا بسم الله الرحمن الرحیم میگوییم و به جنگی خونین و ویرانگر شروع میکنیم، آیا گرفتار تناقض نشده ایم؟ آن زمان تبعات این سوال را زیاد نمیدانستم؛ اما بعدها هر چه از لحاظ تجربههای عملی در زندگی و دریافتهای فکری رشد میکردم، این تناقضها پیچیدهتر میشد تا اینکه با مفهوم پارادوکس آشنا شدم و گرههای ذهنیام را نشاندهی کردم.
قرآن کتابی سرشار از پارادوکس است: پارادوکس روح و لجن و خدا و شیطان در انسان، پارادوکس رحمت و خشونت و عدل و ظلم و جبار و رحمان و دور و نزدیک بودن خداوند در هستی، جبر و اختیار، صلح و جنگ با اهل کتاب یا کافران، سیرهی پیامبران و امامان دینی، تاریخ اسلام در فاصلهی عدالت و حق با جنگ و غارت و کشتارهای هولناک، پارادوکس نماز و دعا و مناجات و جهاد، تا پارادوکس جنگ و ائتلاف و خشونت و نفرت که همه با داعیههای حق و عدالت و صلح و آشتی همراه بودند، سرگردانیها و مشغلههای خردکنندهای را در روابط و تجربههای فردی و جمعی ما نشان میدهند.
با درک مفهوم پارادوکس، وقتی متوجه میشویم که متناقضنما است نه متناقض، به درک ذهنی و تعیین نسبت خود با امری که مورد درک و قضاوت ما قرار دارد، نزدیک میشویم. در پارادوکس، با امر قطعی وجود و عدم یا بودن و نبودن سر و کار نداریم. بیشتر یک امر ذهنی است که با نگاهی متفاوتتر، از زاویهای متفاوتتر میتوانیم آن را حل کنیم. مثلاً پارادوکسهای قرآنی را با رجوع به دو اصل کلیدی محکم و متشابه میتوان بهتر شناخت و رفع کرد. پارادوکس سیرهی پیامبر و امامان را با بشری و تاریخی دیدن آنها و تابعبودن تجربههای شان به شرایط و زمینههای فرهنگی و اجتماعی و خط حرکت مدنی انسان میتوان درک و رفع کرد. رسیدن به این دریافت، برای فرد ما به عنوان یک شخص راهکشا است؛ اما اثرات ویرانگر پارادوکسها در بازیهای سیاسی و در عرصهی مناسبات قدرت و مدیریت امر جمعی در حد یک درک خلاصه نمیشوند. مسألهی سرنوشت و زندگی و رنج و شادی انسان همه در گرو آن قرار میگیرند.
با درک مفهوم پارادوکس، وقتی متوجه میشویم که متناقضنما است نه متناقض، به درک ذهنی و تعیین نسبت خود با امری که مورد درک و قضاوت ما قرار دارد، نزدیک میشویم. در پارادوکس، با امر قطعی وجود و عدم یا بودن و نبودن سر و کار نداریم. بیشتر یک امر ذهنی است که با نگاهی متفاوتتر، از زاویهای متفاوتتر میتوانیم آن را حل کنیم. مثلاً پارادوکسهای قرآنی را با رجوع به دو اصل کلیدی محکم و متشابه میتوان بهتر شناخت و رفع کرد. پارادوکس سیرهی پیامبر و امامان را با بشری و تاریخی دیدن آنها و تابعبودن تجربههای شان به شرایط و زمینههای فرهنگی و اجتماعی و خط حرکت مدنی انسان میتوان درک و رفع کرد. رسیدن به این دریافت، برای فرد ما به عنوان یک شخص راهکشا است؛ اما اثرات ویرانگر پارادوکسها در بازیهای سیاسی و در عرصهی مناسبات قدرت و مدیریت امر جمعی در حد یک درک فردی خلاصه نمیشوند. مسألهی سرنوشت و زندگی و رنج و شادی انسان همه در گرو آن قرار میگیرند.
در افغانستان، مهمترین پارادوکسی که سالهای سال با آن گرفتار آن بوده ایم، پارادوکس جنگ و صلح است. از زمانی که مخصوصاً زلمی خلیلزاد معمار صلح با طالبان شد تا وقتی اشرف غنی ارگ را در نیمهی روز برای طالبان رها کرد و هزاران انسان، در خوف و هراسی آزاردهنده، از شهری که هفت هشت میلیون شهروند مدنی و دموکرات آن تحت حفاظت صدها هزار نیروی آموزشدیدهی امنیت ملی، اردوی ملی و پولیس ملی، و در همسویی و همراهی با کشورهای قدرتمند جهانی، فرار کردند، پارادوکس جنگ و صلح به معمای پیچیده و سرگردانکنندهای تبدیل شده است. آیا طالبان صلح و امنیت و ثبات را در کشور اعاده نکرده اند؟ آیا قبل از طالبان، وقتی سراسر کشور عرصهی تاخت و تاز قوماندانها و متنفذان محلی از یک طرف و تهدیدات مداوم طالبان در راه و قرا و قصبات و شهرها از طرفی دیگر بود، صلح و امنیت داشتیم؟ اگر صلح و نزاع یا امنیت و ناامنی را نسبی و مقایسوی میبینیم، آیا وضعیتی که بعد از حاکمیت طالبان در کشور ایجاد شده، گراف صلح و امنیت را ضعیفتر و پایینتر آورده است؟
آیا طالبان و صلح طالبانی همان چیزی نیست که همه، در کنج دل خود، در انتظارش بودیم؟ … اگر نیست، چه دلیل داشت که اکثریت قاطع رهبران و چهرههای سیاسی برای دلجویی از طالبان سر و گردن میشکستند و تلاش میکردند در این رقابت پس نمانند؟
آیا ارزش و اعتباری را که در ذهن خود برای جنگ قایل هستیم، خیلی بیشتر از ارزش و اعتبار صلح نیست؟ مگر غیر از این است که ذهنیت غالب در کشور ما صلح را از طریق جنگ جستوجو میکند و یا دست کم، جنگ را برای ایجاد توازن قوا برای رسیدن به صلح ضروری میداند؟…
اساساً در ذهن ما جنگ حامل چه معجزهای است که در دل خشونت و نفرت و ویرانگری آن نطفهی صلح دایمی و مطمین را انتظار داریم که شکل بگیرد و رشد کند؟… این معجزه در کجای تاریخ صورت گرفته که افغانستان ما، بعد از چهل و چهار سال تجربهی مستمر جنگ، نمونهی دوم آن باشد؟
بگذارید که سوال را کمی مشخصتر و موردیتر مطرح کنیم: اگر قدرتمندان و زورمندان صلح دلخواه خود را با تکیه بر زور و جنگ دنبال میکنند، ضعیفان و ناتوانان چه چیزی در جنگ میبینند که به آن برای رسیدن به صلح با قدرتمندان ظالم و ستمگر چنگ میزنند؟
کسانی که قربانی خشونت و جنگ میشوند، قاعدتاً در صف ضعیفان و محرومان قرار میگیرند. آیا قربانیان خشونت و جنگ میتوانند به خشونت و جنگ برای مقابله با زور قدرتمندان باورمند باشند؟ آیا قربانیان خشونت و جنگ که در آرزوی صلح و امنیت میسوزند، میتوانند پیام صلح و محبت را با خشونت و نفرت ترویج کنند؟ این پارادوکس را همهی ما شاهد هستیم. اگر نوشته و زبان ما که خود را قربانی خشونت و نفرت میدانیم، سرشار از خشونت و نفرت باشد، آیا میتوانیم انتظار داشته باشیم که از تداوم خشونت و نفرت نجات پیدا کنیم؟
پاسخ فردی من به امکان رفع پارادوکس جنگ و صلح بسیار خوشبینانه و مثبت است. دلیلش، واضح است: جنگ و صلح هر دو از امور انسانی اند. اگر آنها را انسانی بدانیم، راه حلش هم، مثل تمام امور انسانی دیگر، قابل درک است. دقت کنیم: اگر جنگ امری انسانی است، صلح و دوری از جنگ نیز امری انسانی است. اگربه صورت طبیعی و غریزی جنگ و نزاع و خشونت داریم، به صورت آگاهانه و ارادی میتوانیم صلح و مهربانی و نیکویی را به عنوان کنش مدنی خود نیز در پیش گیریم. اگر به عنوان یک انسان، به صورت غریزی میتوانیم منافع خود را از راه جنگ و خشونت جستوجو کنیم، این منافع را به صورت آگاهانه و ارادی از راه صلح نیز جستوجو میتوانیم. پس چرا باید انسان بودن خود را با آگاهی و انتخاب خود معنا نکنیم که با تمایلات غریزی یا خصوصیتهای طبیعی خود معنا میکنیم؟
پارادوکس جنگ و صلح ناشی از اغتشاش در ذهن و حوزهی درک ماست. وقوف به این نکته و پذیرش آن مستلزم زحمتی زیاد نیست: صلح را با ابزار و شیوههایی که مختص جنگ اند، نمیتوان تأمین کرد؛ اما صلح را با ابزار و شیوههایی که مختص صلح اند، میتوان تآمین کرد.
مهم این است که با خود مشخص کنیم که آیا واقعاً صلح میخواهیم یا نه. اگر سلطه و قدرت مطلقه و سرکوب کردن خواستهها و حقوق و سلب خودارادیت انسانی دیگران را میخواهیم، معلوم است که صلح نمیخواهیم. اگر افراطیت و نفرت و خشونت را به عنوان رویکرد مبارزه و کنشگری سیاسی خود انتخاب کرده ایم، معلوم است که صلح نمیخواهیم. اگر با تفنگ و چانته و سربازان تا دندان مسلح که پشت دروازههای ما ایستاده اند، پشت میز مذاکره نشسته ایم، معلوم است که صلح نمیخواهیم. اگر با صدای بلند و تشر و تحکم و فتوا با همدیگر سخن میگوییم، معلوم است که صلح نمیخواهیم. این همان پارادوکسی است که باید در ذهن خود اصلاح کنیم.
دقت کنیم که پارادوکسها مورد استفاده دارند. کسانی در جامعه هستند که از وجود پارادوکسها سود میبرند. به اصطلاح وطنی، کسانی هستند که آب را گلآلود میخواهند یا آب را عامدانه گلآلود میکنند تا ماهی مقصود خود را به دست بیاورند.
پارادوکسها زمینه را برای توجیه باز میگذارند و امکان ناروزدن و مانوردادن را تا بینهایت بالا میبرند؛ اما دقت کنیم که از دل پارادوکسها هیچ وقت به هیچ راه حلی مطمین نمیرسیم. کسی که در حوزهی فکر و عواطف خود به صلح نرسیده باشد، ممکن است تحت فشار شرایط و محدودیتهایی که در عرصهی عمل دارد، از صلح گپ بزند، اما هرگز متعهد به صلح نیست. این شخص به دنبال فرصتی دیگر است که از صلح به جنگ عبور کند.
به همین دلیل، صلح را به معنای آتشبس و قطع جنگ نگیریم؛ بلکه به معنای آشتی و یگانگی بگیریم. آشتی و یگانگی در روابط انسانی، درست مانند آشتی و یگانگی در بین دو شقهی وجود هر فرد انسان است: شقهی جسم و ذهن یا عواطف و فکر. مثلاً کسی که در عرصهی ذهن و فکر به اهمیت و ارزش صلح پی برده باشد، اما جسم و عواطف او با این دریافت همراهی نکند، انسانی سرگردان و دوپارچه است که هرگز به توازن و ثبات نمیرسد و هرگز بنیانگذار و مروج صلح و آشتی شده نمیتواند.
به همین ترتیب، وقتی افراد انسانی به هم پیوند میخورند، باید فکرها و عواطف شان، در نقطههایی خاص با هم به اشتراک برسد تا در عرصهی عمل مثل یک پیکرهی واحد و بههمپیوسته عمل کنند. گروههای فعال و موثر به همین گونه ایجاد میشوند. در این گروهها فردیت از بین نمیرود، تفاوتهای فردی نابود نمیشوند، اما نقطههای اشتراک مایهی پیوند افراد در یک گروه میشوند.
اهمیت قرارداد اجتماعی و قانون و حقوق بشر و اساسات دموکراتیک برای تأمین صلح و ثبات پایدار از همین جا ناشی میشود.
ما که در جامعهی خود برای صلح تلاش میکنیم و از صلح حرف میزنیم، خوب است که در کنج دل خود هیچ جای مخصوصی برای جنگ و نفرت و خشونت در برابر هم باقی نگذاریم. وقتی درگیر جنگ باشیم، اما پیهم بگوییم که جنگ راه حل نیست، از پارادوکس حاکم بر ذهن و زبان و رفتار خود پرده بر میداریم. توجیه و بهانه و تقلا برای اینکه از زیر بار بیرون برویم، مسأله را حل نمیکند. اینکه من ناگزیرم بجنگم یا برای دفاع از خود میجنگم یا برای دفاع از هر ارزشی دیگر، به شمول پاسداری از صلح، میجنگم، پارادوکس ذهنی خود را کتمان نمیتوانم.
در سخنان راهکشا و خوبی که اخیراً آقای مهدی خلجی با عارف یعقوبی در افغانستان انترنشنال دارد، نکتههای آموزندهای را در حل پارادوکس جنگ و صلح مییابیم. اما وقتی آقای خلجی میگوید که جنگ هرگز جواز ندارد، مگر اینکه صلح به خطر بیفتد یا برای دفاع از صلح به آن متوسل شویم، بحث خود در حل پارادوکس جنگ و صلح را باز هم به یک گره دیگر بخیه میزند: سوال این است که چه کسی جواز دارد که برای حفاظت از صلح، ولو اسم آن صلح دموکراتیک، باشد، به جنگ متوسل شود؟
از بین اسراییل و امریکا و ناتو و روسیه و چین و ایران و حماس کدام یک را جواز دهیم که برای دفاع و تأمین صلح به جنگ متوسل شود؟
جنگ و خشونت به صورت مطلق ویرانگر و منتج به نتیجهی عقیم است. هیچ چیزی، حتی حفاظت از صلح، جواز جنگ و خشونت را صادر نمیکند. واقعگرایی در سیاست، پوششی است برای کتمان این پارادوکس. بحران حل نمیشود؛ تنها برای آنکه غالبتر است، توجیه پاسداری از صلح تأمین میشود.
در پارادوکس جنگ و صلح، سید اسماعیل بلخی، تیوریپرداز خشونت است نه داعی صلح و آشتی. هر چند اشعار زیادی در وصف صلح و آشتی و آزادی سروده باشد.
در پارادوکس جنگ و صلح، سید اسماعیل بلخی، تیوریپرداز خشونت است نه داعی صلح و آشتی. این سخن اغلباً در بین مخاطبانی که ما در جامعهی خود داشته ایم، حساسیتبرانگیز بوده است. ما هر چند اشعار زیادی را در وصف صلح و آشتی و آزادی از زبان بلخی شنیده باشیم، وقتی که از او میشنویم که میگوید: «جوانان، در قلم رنگ شفا نیست / دوای درد استبداد خون است» ما یک پارادوکس را در ذهن و بینش بلخی نشاندهی میکنیم. بلخی خود یک علامه است. یک دانشمند و شاعر است؛ ولی وقتی خودش در مذمت قلم یا در ناکارامد بودن قلم برای نجات از استبداد حرف میزند، یا پارادوکس را نشان میدهد.
در پارادوکس جنگ و صلح، مبارزانی که در چهار دههی کشور ما، بعد از سالهای شصت، داشته ایم، با چهار تجربهی کلانی که در عرصهی مبارزاتی به یادگار گذاشته اند، هیچکدام، بدون استثنا، جواز صلحخواهی نمیگیرند؛ هرچند هر کدام با دلایل و توجیهاتی خاص، خود را منادی صلح و طرف مقابل را مروج جنگ اعلام کند.
در پارادوکس جنگ و صلح، طالبان با یکدستکردن قدرت و راندن رقیبان هزارگانهی قدرت و انحصار همه چیز، به خصوص انحصار خشونت، صلح و آشتی را تأمین نمیکنند. به همین ترتیب، رقیبان و مخالفان طالبان با توجیه جنگ و تفنگ و مبارزهی مسلحانهی خود، به استناد قدرت مطلقه و انحصاری طالبان، منادی صلح بوده نمیتوانند. این پارادوکس است. این پارادوکس را باید رفع کنیم.
میخواهم حرفهای خود را جمعبندی کنم: برداشت من به صورت روشن و واضح یک نکته است: صلح جواز جنگ صادر نمیکند. صلح از طریق جنگ و با تکیه بر ابزار و شیوههای جنگی نیز حاصل نمیشود. برای صلح، تنها بر صلح، بر آشتی و یگانگی مطلق و بدون حد و مرز باید تکیه کرد و در همین راه باید گام برداشت. برای صلح در روابط و زندگی اجتماعی به قرارداد اجتماعی دموکراتیک، قانون دموکراتیک، ساختار و نظام دموکراتیک ضرورت داریم. هر راه و شیوهای که قدرت ملی را به انحصار گروه یا فردی خاص قرار دهد و دیگران را – ولو یک فرد دیگر را – از حق بشری و شهروندی او در چوکات یک نظام دموکراتیک محروم کند، صلح به بار نمیآرد.
به همین دلیل است که فکر میکنم ما در شرایط کنونی با آمدن طالبان در یک نقطهی عطفی از تاریخ خود قرار داریم. طالبان همه چیز را انحصار کرده اند، به شمول جنگ. به شمول خشونت. یا به تعبیری تلختر، به شمول شر.
ما حالا وقت آن را یافته ایم که بدیل خود را در برابر طالبان به صورتی منسجم، صرفاً با تکیه بر صلح، تکیه بر ثبات دموکراتیک در جامعه عرضه کنیم. این قطعاً یک رویکرد جدید است، رویکردی است که زحمت به کار دارد، رویکردی است که صبر و شکیبایی کار دارد. ما باید به این اصل پایبند بمانیم. در غیر آن، اگر ما راه صلح را از طریق جنگ پیش میگیریم، چیزی جز هدر دادن امکانات، انرژی و منابع خود در پی نخواهیم داشت.
ما نمیتوانیم، به تعبیر بسیار وطنی، از پس کلهی خود نان بخوریم. جنگ جنگ است. جنگ ویرانگری است. جنگ خشونت است. جنگ تباهی و ویرانگری است. جنگ از بین بردن اعتماد است. جنگ فروریزی اخلاق است. جنگ همهی ارزشها را در جامعه نابود میکند. ما اگر صلح میخواهیم، راهی را در پیش نگیریم که در آن راه این هزینههای سنگین بر ما تحمیل میشود.
پاسخ به سوالات:
فرهمند: استاد، شما در جمع بندی طرح مسألهی تان از َآشتی و مصالحه و محبت و مدارا در بین مردم افغانستان صحبت کردید، این در حالی است که جامعهی هزاره به عنوان یک قشر در افغانستان که همیشه مورد ستم بوده و جفا دیده اند، با وجود آن هنوز هم دچار پراکندگی و تشتت است. احزاب، گروهها و افراد مختلف در صدد نوعی تحمیل ایدهها و نظریات خود هستند. در اینصورت، صحبت کردن از صلح و آشتی بین مردم افغانستان، در حالی که خود جامعهی هزاره بین خود مشکل دارد و دچار تشتت و پراکندگی است، خودش نوعی تناقض نیست؟
رویش: من این را تناقض نمیگویم، بلکه پارادوکس میگویم. همانگونه که گفتم، وقتی فرد بین جسم و ذهن یا بین عواطف و فکر خود، هماهنگی و صلح نداشته باشد، یک فرد نامتوازن و غیر قابل اعتماد است. یک روز احساسات و عواطفش او را به سمتی میکشاند که با فکرش کاملاً در مغایرت است، ولی روزی دیگر افکارش او را با محاسبه و دقت به سمتی میکشاند که احساسات و عواطفش از او حمایت نمیکند. این آدم، بین فکر و حس خود همیشه در رفت و برگشت قرار دارد. اینگونه شخص را قابل اعتماد نمیگوییم.
صلح، به اعتمادی ضرورت دارد که از باورمندی به ثبات شخصیت و موضع محکم فرد ناشی میشود. اگر کسی به این گام اول صلح که آشتی و یگانگی با خود است، نرسیده باشد، هرگز نمیتواند با دیگران صلح کند. در یک سطح کلانتر وقتی بحث جامعه مطرح است، مسأله به همین مقیاس جدیتر میشود. شما از جامعهی هزاره یاد کردید که گرفتار تشتت و پراکندگی است. باید این پارادوکس را رفع کنیم. وقتی از جامعهی هزاره حرف میزنیم، این جامعه یک نفر نیست. خواست این جامعه نیز خواست یک نفر نیست که مثلاً من، یا شما و کسانی دیگر سخن بگوییم و بگوییم که این خواست هزاره است. خواست یک جامعهی میلیونی است که مرکب از افراد، گروهها و اقشار مختلف است. وقتی این جامعه، در درون خود به صلح نرسیده باشد، به معنای این است که افراد آن در مورد خواست و شیوهی تطبیق خواست خود و ابزار مناسب برای تطبیق خواست خود به یک نظر واحد نرسیده اند. جامعه، با این سطحی از پراکندگی هرگز نمیتواند که با گروه یا قدرتی دیگر بیرون از جامعه صلح کند.
این پارادوکس باید رفع شود. مثلاً بگوییم که آیا ما برای مبارزهی خود، جنگ و مبارزهی مسلحانه را بهعنوان یک رویکرد مبارزاتی انتخاب میکنیم یا نه؟ من، یا گروهی از همفکرانم به این مسأله پاسخ منفی داریم. یک فرد یا گروهی دیگر در مقابل ما پاسخ مثبت دارند. کدام یک از ما نمایندهی جامعهی هزاره هستیم که واقعاً بتوانیم به نمایندگی این جامعه با طالبان و یا با هر کسی دیگر وارد تعامل شویم؟
این پراکندگی و تشتت، بیانگر یک پارادوکس است که ما در زندگی، روابط اجتماعی و مبارزهی خود برای صلح، رفاه و تأمین حقوق شهروندی جامعه، گرفتارش هستیم و باید این پارادوکس را رفع کنیم. تا این پارادوکس را حل نکنیم، به صدای واحد نمیرسیم. وقتی به صدای واحد نرسیم، با مخاطبان خود از موضع واحد هرگز سخن گفته نمیتوانیم.
همین تشتت باعث سرگردانی ما میشود و نمیدانیم به کدام سو در حرکت باشیم. گرایش و نوسان ما در فاصلهی ایران، پاکستان، روسیه، طالبان، جبههی مقاومت و امثال آنها هرکدام ناشی از سرگردانی است. بنابرین، آنچه را شما میگویید، تناقض نیست؛ یعنی امر بین هستی و نیستی و بودن و نبودن نیست. اگر زاویهی نگاه خود را کمی تغییر دهیم، متوجه میشویم که ما به یک مسألهی انسانی توجه داریم و باید در مورد آن توجه کنیم و دربارهی آن بحث کنیم. وقتی میگوییم ما جنگ یا صلح میکنیم، مبناهای ما برای استدلال و نتیجهگیری ما چیست؟ از کدام موضع و برای کدام هدف صلح یا جنگ را دنبال میکنیم؟ در این صورت، پارادوکس ما رفع شده است.
فرهمند: استاد، شما در تجربههای مبارزاتی تان همیشه از مقاومت غرب کابل به نیکی یاد کرده و آن را برجسته کرده و از آن به عنوان الگو یاد کرده اید، چیطور شده است که اکنون به این نتیجه رسیده اید که آشتی ملی و محبت ملی را مطرح میکنید؟ آیا از موضع قبلیتان برگشته اید؟
رویش: من، این سوال شما را بازهم حامل پارادوکسی میدانم که باید آن را درک کنیم. من خودم در مقاومت غرب کابل حضور مستقیم داشته ام؛ اما به یاد داشته باشیم که مقاومت غرب کابل سی سال پیش اتفاق افتاد. دقت کنید که ما در چه موردی صحبت میکنیم. از زمانی که مقاومت غرب کابل شکست خورد و بابه مزاری و تمام همراهان مبارز خود را از دست دادیم، سی سال زمان گذشته است. سی سال از فعالیتها و تداوم مبارزهی خود تجربه داریم. آنچه اکنون در همین راستا میگوییم، به معنای عدول از موضع گذشته نیست. عبور از آن موضع و رسیدن به یک موضع دیگر است. دقت کنید که چه میگویم: عدول نکرده ایم، عبور کرده ایم. یعنی ما سی سال پیش، در جایی قرار داشتیم که متناسب به اقتضائات همان روز، برای ما حکم میکرد که جنگ کنیم. تا آن زمان، تجربهی جنگ و درگیری در مناسبات درون جامعه را نداشتیم. پیامد این جنگ را به درستی درک نمیکردیم. اما سی سال بعد، با اقتضائاتی که امروز جامعهی ما دارد، در عرصهی زندگی مدنی و سیاسی خود با واقعیتهایی ارتباط داریم که از سی سال پیش متفاوت است. بنابرین، باید امروز موضعی دیگر داشته باشیم.
مقاومت غرب کابل، در ارائهی طرح و پیام خود همچنان الگوی مبارزهی ما برای نجات و تأمین حقوق شهروندی جامعه است. اما روش و ابزار مبارزهی ما برای تحقق این داعیه، خیلی فرق کرده است. از جمله، نسلی که امروز با آن سروکار داریم، دیگر جنگ و مبارزهی مسلحانه را بهعنوان یک تجربهی موفق برای رسیدن به خواستها و مطالبات خود نمیداند. این تغییر را باید دقت کنیم. توجه به این تغییر، به معنای این نیست که جامعه داعیه و مطالبهی خود را از دست داده است. تنها چیزی که میگوییم این است که تجربهی ما در دوران مقاومت غرب کابل تجربهی نخستین و ابتدایی بود که آن را در سالهای ۲۰۲۳ و ۲۰۲۴ تکرار نمیکنیم.
فرهمند: در اینجا پای سخن به بابه مزاری نیز میرسد. او نیز مبارزهی مسلحانه را در پیش گرفته بود و با تفنگ و جنگ از حقوق و جایگاه مردم دفاع کرد. آیا او هم گرفتار پارادوکس بود یا خودش پارادوکس ایجاد کرد و جامعه را به سرگردانی و اغتشاش گرفتار نمود؟
رویش: اتفاقاً بخش مهمی از تلاش ما برای درک پارادوکسهای کلان در جامعهی ما به زندگی، تجربه و خاطرات بابه مزاری برگشت میکند. من یکی از کسانی هستم که در طول سی سال بعد از رفتن بابه مزاری، احتمالاً بیشترین حرفها را در مورد ایشان گفته و تجربه و دریافتهای شخصی خود را در جریان زمان بیان کردهام.
خلاصهی حرف من این است: بابه مزاری، پارادوکسها را شناخت و نشانی کرد و راه برونرفت از پارادوکسها را هم نشان داد. عمر مفیدش برای طرح و جا انداختن الگوهایی که ما آن را رازگشایی و حل پارادوکسهای جامعه میگوییم، بسیار کم بود. یاد ما باشد که بابه مزاری، در سن چهل و هفتسالگی از دنیا رفت و بابه شد؛ اما در همان مجال اندک، کارهای بسیار بزرگی را انجام داد که در واقع ما سی سال بعد از آن هم به خاطر کاری که او در رفع پارادوکسهای عمیق و جدی جامعه انجام داد، حرکت رو به رشد مدنی خود را ادامه میدهیم. مزاری، پارادوکس حق سیاسی و حق مذهبی جامعه را رفع کرد. پارادوکس دوستی یا دشمنی با پشتون، تاجیک، ازبیک و یا با حکمتیار، احمدشاه مسعود و امیرعبدالرحمان خان را رفع کرد. پارادوکس وحدت ملی، عدالت اجتماعی و منافع ملی را رفع کرد. پارادوکس بین ملا و روشنفکر، شهری و روستایی و یا صاحبان ایدئولوژیها و گرایشهای سیاسی و مذهبی مختلف را رفع کرد.
وقتی میگوییم که مزاری میدان و موضوع سیاست هزاره را تغییر داد، به معنای این است که وی برای رفع پارادوکسهای زیادی در ذهن و رفتار سیاسی جامعه بستر موثری فراهم کرد. منظور از تغییر میدان یعنی سیاست جامعهی هزاره را از حوزهی جغرافیایی دایکندی، دایزنگی و جاغوری به سطح کل کشور انتقال داد. تغییر میدان یعنی موضع سیاسی جامعه را از اینکه نصر برحق است یا سپاه، خلق برحق است یا پرچم و یا شعلهی جاوید، به این سوال مهم تغییر داد که «هزاره بودن جرم نباشد.» یا «در تصمیمگیریهای سیاسی کشور شریک باشیم.»
مزاری مطالبهگری را برای جامعهی هزاره به یک روند غالب تبدیل کرد. ورود به این مرحله از کنشگری سیاسی کمکی برای رفع پارادوکس در درون جامعه بود.
مزاری، در اوج جنگ گفت که جنگ راه حل نیست. امروز این سخن او را حامل یک پارادوکس میدانیم که گویا خودش جنگ میکرد، اما میگفت که جنگ راه حل نیست. امروز این پارادوکس در ذهن ما رفع شده است که مثلاً من و همراهانم تأکید میکنیم که جنگ راه حل نیست یا مبارزات مسلحانه را رویکردی خوب برای تأمین خواستها و مطالبات شهروندی جامعه نمیدانیم.
مزاری، آغازگر جنگ نبود. او در زمانی آمد و گرفتار جنگ شد که جنگ عملاً جریان داشت. از یک طرف جهاد پیروز شده بود و نیروهای نظامی از سراسر کشور وارد پایتخت شده بودند. از طرفی دیگر، هیچ کسی توان و ظرفیت و حتا تجربهی مدیریت قدرت سیاسی را در گیرودار دهها نیروی نظامی یا نیروهای تا دندان مسلح نداشت. کسی تا آن زمان به این پارادوکس فکر نکرده بود که بنیاد حکومت و سیاست و روابط جمعی، با تفنگ، خشونت و انحصار قدرت فرو میریزد. داستان مزاری و گیرافتادنش در جنگ، درست مثل داستان مردی است که رفته بود تا پوستین را از آب بیرون بکشد، اما بهجای پوستین، به چنگ خرس افتاد و هر چه تقلا میکرد، نجات نمییافت. وقتی برایش گفتند که اگر نمیتوانی پوستین را بیرون بکشی، رها کن. مرد در جواب گفت که من پوستین را رها کردهام، اما پوستین مرا رها نمیکند!
من دلایل و مدارک زیادی دارم که ثابت میکند مزاری گرفتار جنگ شد، اما جنگ را راه حل نمیدانست. او شدیداً تلاش میکرد که هم خود و هم جامعهی خود را از جنگ نجات دهد. این نکته را کسی میتواند شهادت دهد که در غرب کابل بوده باشد و شرایط دشوار جنگ در غرب کابل را درک و تجربه کرده باشد.
هر کسی که با دقت و ظرافت مزاری آشنا باشد و موضعگیریها و سیاستهایش را از فاصلهی نزدیک شاهد بوده باشد، به هیچ صورت حکم نمیکند که مزاری در آن جغرافیای بستهی غرب کابل که از چهار طرفش بمب و گلوله میبارید، ندای جنگ سر میدهد. نخیر، این یک بحث خیلی طولانی و پیچیده است که من شاید بیشتر از این فرصت باز کردنش را در اینجا نداشته باشم؛ اما یک نکته را در جواب شما میگویم که مزاری، پارادوکس ایجاد نکرد، پارادوکس در درون جامعه لایه لایه وجود داشت و مزاری، این پارادوکسها را باز کرد و برای ما قابل درک ساخت.
فرهمند: بعضی حلقهها و افراد، اتهاماتی را بر شما وارد میکنند و میگویند که شما بانی جدایی افکندن بین جامعهی تشیع افغانستان هستید و در صحبتهای تان از سید اسماعیل بلخی به عنوان بانی خشونت یاد میکنید. فکر نمیکنید در طرح این گونه مسایل و اتهاماتی که بعضیها بر شما وارد میکنند با طرح آشتی و تسامح مردم افغانستان نسبت به یکدیگر، نوعی تناقض وجود دارد؟
رویش: اتفاقاً من اندیشه و نظریات شخصیتهایی مثل سیداسماعیل بلخی را نشانهی روشن پارادوکس در جامعه میدانم. بلخی خودش یک دانشمند، علامه و شاعر است؛ اما در همین شعری که قبلاً هم از آن یاد کردم که رهنمای اصیل مبارزه برای جوانان یا کنشگران واقعی جامعه است میگوید که «جوانان در قلم رنگ شفا نیست / دوای درد استبداد خون است / ز خون بنویس بر دیوار ظالم / که آخر سیل این بنیاد خون است» این سخن در زبان بلخی یک پارادوکس است. به خاطری که بلخی عالم و دانشمندی است که مهمترین ابزار مبارزه و مقاومتش قلم و علم و دانش است؛ اما همین شخص حرفی را مطرح میکند که جامعه را از لحاظ آگاهی و شعور مبارزاتیاش دچار سرگردانی میسازد و رفتار آن را به یک اغتشاش خطرناک دچار میکند.
نشاندهی این پارادوکس، ایجاد جدایی و اختلاف بین جامعهی تشیع افغانستان نیست؛ بلکه فراهم کردن زمینه برای رفع جدایی و اختلاف است. دقت کنید که اگر بلخی خودش یک جوالی بیسواد و یا یک پهلوان میبود، مثلاً جای پهلوان ابراهیم یا پهلوان نجف میبود، مطمئناً سخنش بر جوانان تأثیر زیادی نمیگذاشت. اما وقتی او این سخن را از زبان علامه، شاعر و دانشمند گفت، مخاطبانش آن را جدی گرفتند، قلم را شکستند تا شمشیر و تفنگ بگیرند، خون بریزند و سیل خون جاری کنند تا به گفتهی این مفتی اعظم دیوار استبداد را از ریشه برکنند.
این پارادوکسها باید نشاندهی شوند و رفع شوند تا جامعه از سرگردانی فکری و اغتشاش رفتاری نجات پیدا کند. من اینها را کلیشهها و تابوهای ذهنی میدانم. بلخی، بهعنوان یک شخصیت مبارز یک شخص است و بلخی بهعنوان یک دانشمند و اندیشهپرداز، یک شخص دیگر است. شخصیت مبارزاتیاش تا بخواهی مورد احترام است؛ انسان بسیار بزرگوار، نجیب و آزاده است؛ ولی وقتی در عرصهی اندیشه و فکر رهنمای عمل برای جامعه شده، سخنانش تبعات خطرناکی دارد. وقتی شما در جامعهیتان که یک جامعهی دینی هم هست، به قلم حرمت قایل نباشید، در حقیقت این جامعه را به طرف یک بیدینی خطرناک هم میکشانید. خداوند میگوید: «ن والقلم و ما یسطرون / سوگند به قلم و هر آنچه مینویسند»، اما مفتی، عالم و دانشمند میگوید که در قلم رنگ شفا نیست. حالا خداوند راست گفته است یا بلخی؟ خداوند برای انسانها توصیه میکند و میگوید که «بخوان بهنام پروردگارت که خلق کرد.» چه چیز را بخوان؟ مسلماً هر متنی را بخوان که شایستهی خواندن است و خواندن هر متن به تأمل ضرورت دارد. تأمل، یعنی اندیشه و خرد و سنجش؛ اما ایشان میگوید که درنگ نکنید و خون بریزید و در حدی خون بریزید که با سیل خون دیوار استبداد برچیده شود.
دقت کنید که سخن از چه چیزی است: شما در جامعهیتان انسانها را به مرتبهای از هیجان میرسانید که حتا احساس نکند وقتی ما از خون سخن میگوییم، خون انسان است؛ این آب نیست. خون انسان است. ما در اندیشهی خود چقدر بیرحم و خشن شده باشیم که بگوییم در حد جاری کردن سیلاب خون بنیاد استبداد را برکنیم.
بعد، شما میبینید که با درنظرداشت همین اندیشه، هر کسی که از بلخی به صورت رسمی تبعیت کرده و یا نکرده، عملاً در همین خط پیش رفته است. حزب دموکراتیک خلق سیلاب خون جاری کرد تا خاندان آل یحیا و استبداد این خاندان را از بین ببرد. مجاهدین سیلاب خون جاری کردند تا استبداد حزب دموکراتیک خلق را از بین ببرند. تمام احزاب و گروههای جهادی سیل خون جاری کردند تا این یا آن مستبد را از میان بردارند. این خط ادامه یافت تا وقتی طالبان رسیدند و در کار خود سنگ تمام گذاشتند.
همهی این مثالها، تجربهی خشونت جدی و خطرناکی اند که وقتی دقت کنیم، میبینیم که ریشههای آن به سخنان افرادی میرسد که جامعه را دچار پارادوکس کرده اند؛ پارادوکس جنگ و صلح، خشونت و رئوفت، نفرت و محبت و پارادوکس خون و شمشیر.
بنابرین، طرح این مسایل به قصد جدایی افکندن و تولید دشمنی در جامعه نیست. جدایی و دشمنی را کسی خلق میکند که جامعه را به سمت جنگ و خونریزی میکشاند، نه کسانی که میگویند تفنگ را بگذار که از میلهی تفنگ صدای صلح بلند نمیشود.
فرهمند: طوری که قبلاً هم گفتم، جامعه و مردم افغانستان به معنای واقعی کلمه، از هر لحاظ، پراکنده اند و خیلی کم میشود نقاط عطفی بین آنها پیدا کرد. در این صورت، وقتی طرف مقابل حاضر نباشد که با شما صلح کند، مگر میتوانیم با التماس او را وادار به صلح کنیم؟
رویش: نخیر. صلح را هرگز با التماس و زاری به دست آورده نمیتوانیم؛ اما صلح را با جنگ، خشونت، تفنگ و باروت هم به دست آورده نمیتوانیم. اگر فکر میکنیم که جنگ تا حدی که بتواند توازن قوا ایجاد کند یک ضرورت است، باید تجربههای تاریخی بشر را مطالعه کنیم که عکس این مورد را اثبات میکند. در تاریخ بشر هیچگاهی دیده نشده است که توازن قوا به صلح منجر شده باشد. توازن قوا، حالت بازدارندگی دارد و در نهایت امر، از آن به نام آتشبس یاد میکنند. آتشبس صلح نیست. توازن قوا به معنای صلح نیست. صلح بیان وضعیتی است که در آن افراد و گروههای اجتماعی در حول یک قرارداد مشترک که آن را قرارداد دموکراتیک مینامند، قراردادی که شهروندان یک جامعه با ارادهی خود به آن رسیده اند و در این قرارداد حقوق بشری هر فرد به تمام معنا رعایت میشود، در کنار همدیگر قرار میگیرند و با هم تعامل میکنند.
چرا بگوییم که یا جنگ کنیم یا التماس؟ من این معادله را پارادوکس مینامم. میشود راه حل دیگری داشته باشیم که خواست صلح را تأمین کند، اما نطفهی جنگ و نفرت و تحقیر را هم در روان و روابط ما نکارد. اگر به این اصل باور نداریم، معلوم است که ذهن ما دچار پارادوکس است. مگر صلح و ثبات در جوامع دموکراتیک به معنای این است که اکثریت عظیم مردم در برابر گروهی که ستمگر قلمداد میکنیم، تمکین کرده و تسلیم شده اند و با التماس در برابر آنها حق کار و فعالیت پیدا کرده اند؟ مثلاً در آمریکا آیا واقعاً مردم، در برابر ستمگران و قلدرها تمکین کرده اند که به حق شهروندی خود رسیده اند؟ در جاپان، کانادا یا استرالیا تمکین کرده اند؟ اگر پاسخ منفی است، چرا خود را با این سوالات تحقیر میکنیم؟ چرا خود را دست کم میگیریم که گویا دو گزینه بیشتر نداریم: جنگ یا التماس؟ جنگ رویکرد کهنه و ماقبل مدنی برای انسانها است. زاری و التماس نیز هیچگاه طرف مقابل را به جایی نمیرساند که برای ما صلح هدیه کند.
اصلاً چرا اینگونه معادلهی غیرمنطقی خلق کنیم؟ بهتر است بگوییم که نخیر، جنگ نمیکنیم، اما داعیهی خود به خاطر حق و حقوق انسانی خود را هم فراموش نمیکنیم. آیا ۹۹ یا ۹۸ درصد مردم افغانستان که تحت حاکمیت طالبان زندگی میکنند، همه به طالبان تسلیم شده اند؟ این مردم که جنگ نمیکنند و تفنگ نمیگیرند، به معنای این است که بیغیرت شده و داعیهی خود را از دست داده اند؟ نخیر. طالبان میگویند که آموزش دختران حرام است، دختران و پسران به طرف آموزش میروند. طالبان تمام روابط مردم را از هم پاشیدهاند، ولی شما میبینید که مردم از طریقهای مختلف و راههای گوناگون در پی وفاق، آشتی و دوستی با همدیگر هستند. درست است که این کارهای مردم سازمانیافته و منظم نیست، ولی نشان میدهد که همین ۹۸ درصد مردم افغانستان نه تسلیم طالبان میشوند و نه در برابر آنها زاری و التماس میکنند که برایشان صلح بیاورند.
این مثالها نقطههای کوچکی هستند که نمیشود آنها را بزرگنمایی کرد و گفت که صلح یعنی همین؛ اما میگوییم که اگر ۹۸ درصد مردم، توانسته اند راهی غیر از جنگ برای تأمین حقوق خود در پیش بگیرند و ما به هیچ صورت آن را تسلیمی معنا نمیکنیم، پس راهی دیگر در فاصلهی جنگ و تسلیم شدن هست که باید آن را پیدا کنیم. این راه، راه خرد، سنجش و محاسبه است.
قبلاً نکتهای را در رابطه به نظریات آقای مهدی خلجی یاد کردم. حالا میخواهم آن را کمی بیشتر باز کنم: من جنگ را حتا به خاطر حفاظت از صلح و یا هر معنایی که شما بگیرید، جایز نمیدانم. به خاطری که اگر کسی به خاطر صلح هم به جنگ متوسل شود، بازهم قدرت را به جای دیگری انتقال داده که به استناد آن بگویند کدام صلح، صلح واقعی و دموکراتیک است و کدام صلح دموکراتیک نیست. در حالی که شما فقط و فقط بر صلح تأکید کنید. صلح، خرد، منطق، سازش، مدارا و محبت در بین انسانها است. ببینید، حالا هر روز مردم در جاهایی مختلف مینشینند و صحبت میکنند. واقعاً در مورد چه حرف میزنند؟ آیا طالبان واقعاً آمده و گفته اند که در محافلی چون ختم قرآن، عروسی و امثال آن هیچ سخنی نگویید؟ نخیر. مردم صحبت میکنند. ممکن است غیبت کنند یا در مورد نرخ اجناس در بازار صحبت کنند. اما کسی در مورد صلح صحبت نمیکند و دربارهی صلح از همدیگر نظرخواهی نمیکنند. اگر جامعه از لحاظ سطح آگاهی خود به مرتبهای برسد که در همچون جلسات، به جای صحبت در مورد مسایل بیهوده، در رابطه به صلح و مسایل مهم زندگیشان صحبت کنند، در سراسر جامعه شاهد گفتمان صلح، آشتی و مدارا خواهیم بود.
صلح در کوچه، خانه، شهر، قریه، بین ملا و روشنفکر، زن و مرد، شهری و روستایی ضرورت است. جامعه دارای شکافها و شقههای فراوانی است که هرکدام آن نیاز به صلح دارد. وقتی میگوییم جنگ کنیم و یا تسلیم شویم، معنایش این است که یا تفنگ بگیریم و به کوه برویم و یا تسلیم شویم و سند دهیم که تسلیم شده ایم و هیچ چیزی را به عنوان داعیه مطرح نمیکنیم. در حالی که در فاصله بین جنگ و تسلیمی، منطقهی بازی وجود دارد که در آن میشود کار کرد. اگر ظرفیت مدنی ما به آن حد نرسیده است، باید این ظرفیت را ایجاد کنیم. اگر زبان ما به آن مرتبه نیست که این مسایل را مطرح کنیم، این زبان را باید ایجاد کنیم.
فرهمند: در جامعهی افغانستان، این قول معروف صدق میکند که میگویند: «کودک را مادرش سیلی میزند و باز تکرار میکند که گریه نکن». ظالم و ستمگر ظلم میکند و از مظلوم توقع دارد که گریه نکند و صدایش را بلند نکند و در مرداب خفقان زندگی کند و چیزی که برادر بزرگتر میگوید، اطاعت کند و بس. در این صورت چگونه به صلح و دوستی میرسیم؟
رویش: نخیر. این همان پارادوکسی است که باید رفع کنیم. به صدای سرکوبکنندهی هیچ ستمگری تسلیم نشویم و تمکین نکنیم؛ اما هیچگاهی به جنگ و ابزارهای جنگی هم متوسل نشویم. دقت کنید که ما جامعهای داریم که در آن ۹۹ درصد انسان، به صورت بالقوه، طرفدار صلح عادلانه در کشور است و میخواهد برای تک تک افراد، زندگی زیبا و عاری از ترس و تحقیر و شکنجه فراهم شود.
این خصوصیت، تنها به جامعهی ما اختصاص ندارد، بلکه تمام جوامع بشری به صورت طبیعی و به صورت بالفطره همین گونه اند. مهم این است که ما از چه راهکاری و با ایجاد کدام نظامی این ظرفیت بالقوه را به امکانی بالفعل تبدیل کنیم؟ اگر ناروی، جرمنی، انگلیس، جاپان و دهها کشور دیگر توانسته اند به این هدف برسند، چرا ما نمیتوانیم؟ چرا ما نسبت به آن بیباور باشیم؟ ستمگر به طور طبیعی میگوید که صدای تان را بلند نکنید، اما اگر تمام ستمگران دنیا هم بسیج شوند، توان خفهکردن صدای مردم را ندارند.
باید بپرسیم که چرا صدای مان را بلند میکنیم؟ وقتی صدای خود را بلند کردیم، چه میگوییم؟ اگر صدای من فحش و دشنامی باشد که نثار ستمگر یا قوم و تبار و پدر و مادرش کنم، این صدا به صلح منجر نمیشود. اما اگر صدای ما برای رئوفت، مهربانی و مدارا بلند شود، بدون شک بازخورد مثبت خلق میکند. ما اگر صلح را مثل یک کودک و گل پرورش دهیم، هیچ کسی جلو آن را گرفته نمیتواند.
ما در خواست و تلاش خود برای صلح دچار تناقضیم. ما هنوز هم در جستجوی منجیهای ماورایی هستیم. فکر میکنیم که این منجیها از پشت کوهها و ابرها بیایند و کاری را انجام دهند که ما آن را کار معجزهآمیز میگوییم. معلوم است که کسی نمیآید و اگر هم بیاید، خیلی دیر میشود. ما میتوانیم در خانوادههای خود، در کوچه و شهر و روابط خود با همدیگر به یک فضای سالم انسانی وارد شویم و تلاش کنیم که حلقههای پیوند خود را پیدا کنیم.
دریافت نقطههای اشتراک در روابط انسانی ما گامی مهم برای ایجاد صلح است. شما نقطههای اشتراک تان را شناسایی میکنید و به کمک این نقطهها، موارد تفاوت و اختلاف را پیدا کرده و آنها را یکی یکی برطرف میکنید. اگر ما در روابط ملی خود پنج یا شش نقطهی مشترک پیدا کنیم، نقطههای اختلاف به نقطهی قوت ما تبدیل میشوند. این نقطهها باعث پویایی و حرکت ما میشوند. اما اگر هیچ نقطهی اشتراکی را باقی نگذاریم و این نقطههای اشتراک را از بین ببریم، به نسلی تبدیل میشویم که خود قربانی اعمال خود هستند.
از سایر تجربههای خود که بگذریم، نسل چهارم، به تعبیر من، دقیقاً همان نسلی است که «بر شاخ نشسته بود و بن میبرید.» بن ما دموکراسی، قانون اساسی، دموکراسی، اعتماد ملی و ارزشهای اخلاقی بود که در جامعه ما را به هم پیوند میزد. در دههی ۹۰ از هر طریقی و به هر بهانهای، در پی شکستن این بنها بودیم. کمتر کسی بود که در این رقابت خود را پس بکشد. جنگهای فیسبوک تمثیل روشن نفرت و کینهای بود که در روابط ما جا باز کرده بود. فعالین فیسبوکی برای اینکه لایک بیشتری بگیرند، چاشنی خشونت را تا حدی که امکان داشت، بالا میبردند. گویا همه نگران بودند که کسی نگوید در این جنگ عقب مانده است. در نتیجه، ما در ختم دههی نود خورشیدی همه چیز خود را از دست دادیم. به خاطری که بن فرو ریخت و دیوار شکست.
در ختم دههی نود خورشیدی، به خصوص بعد از تسلط طالبان بر کشور، موج فرار از کشور آغاز شد که ناشی از فروریزی همه چیز بود. ما هیچ ستونی برای تکیهگاه جمعی خود باقی نگذاشته بودیم. این تجربه تجربهی تلخی است که کوشش کنیم باری دیگر تکرار نشود. نقطههای اشتراک در روابط افراد جامعه به یکی دو مورد خلاصه نمیشود. جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، الگوهای قشنگی دارد که نشان میدهد دیگران با استفاده از همین نقطههای اشتراک به صلح و ثبات و آرامش دست یافته اند. قرارداد اجتماعی، قانون اساسی، نظام سیاسی دموکراتیک، احترام به ارزشهای حقوق بشری، احترام به پلورالیسم و مشارکت جمعی نمونههایی از این الگوهای قشنگ اند که میشود به آنها اعتنا کرد.
ما کشوری داریم که مرز شناختهشدهی بینالمللی دارد. این مرز را دنیا قبول کرده است و با همین مشخصات بیش از یک و نیم قرن از عمر آن میگذرد. در درون همین مرز کشوری داریم که در آن زندگی میکنیم، سرنوشت مشترک ملی داریم، انسانهایی داریم که همه با همین هویت شناخته میشوند. اقوام و زبانها و مذاهب و گروههای مختلف اجتماعی در این سرزمین هستند و بودن یا نبودن شان به خواست و گل روی این و آن گروه اجتماعی بستگی ندارد.
با توجه به همین واقعیت، دو راه بیشتر نداریم: یا مثل انسانهای مدنی در درون این جامعه در کنار زندگی میکنیم، یا اینکه این جغرافیا را به زندان همدیگر تبدیل میکنیم و در درون آن همدیگر را میزنیم و میکشیم و تحقیر و توهین و آزار و اذیت میکنیم. مهم نیست که در این جنگ و نزاع داخلی کدام یک پیروز میشویم و کدام یک شکست میخوریم. مهم این است که در آن طرف مرز، پاکستان و ایران و هیچ کشوری دیگر برای ما ارزش انسانی قائل نمیشود. این دریغی است که چهار نسل پیش از ما با چهار تجربهی تلخی که داشته اند، آن را بر ما تحمیل کرده اند، ما این دریغ را برای نسلهای بعد از خود تکرار نکنیم.
برخی از این تجربهها را به دقت مرور کنیم: با ایدئولوژی سیاست نکنیم. با میلهی تفنگ حق و حقوق خود را دنبال نکنیم و بدانیم که با تفنگ هر چیزی را به دست بیاوریم، حق را به دست آورده نمیتوانیم. با اتکای کشورهای بیرونی صلح و دموکراسی و آزادی توقع نکنیم. میدان دموکراسی خود را با بازی سیاستمداران آلوده و فاسد ویران نکنیم و قبول کنیم که اینها هر چه باشند، در بیست سال گذشته ثابت کردند که بازیگران خوبی برای دموکراسی نیستند. همهی اینها را به عنوان تجربهها و دریافتهای خود داشته باشیم. زبان نفرت، خشونت و انتقام را که با آن، به تعبیر مهدی خلجی، خود را «در عصر ظلمت فرو برده بودیم»، کنار بگذاریم. زبان را که عامل وصل کردن رابطههای انسانی در بین ماست، به وسیلهی کشتن رابطههای خود تبدیل نکنیم.
با توجه به این نکتهها، چرا باید ناامید باشیم؟ چرا ۹۸ درصد از انسانهای جامعه که هرکدامشان به طور بالقوه طرفدار صلح هستند، برای ما برجسته نشود که دو یا سه درصد آدمهایی که بر طبل جنگ و خشونت و نفرت میکوبند، چشمان ما را کور کنند؟
عبدالعلی بلیغ: آیا کشتار هزارهها شامل پارادوکس جنگ و صلح میشود؟
رویش: بلی، کسی که هزارهها را میکشد و توقع این را دارد که هزارهها با او دوست باشند، گرفتار پارادوکس است. هزارهها کشته نمیشوند، به دلیلی که هزارهها یک یا دو نفر نیستند و اگر شما پنج یا ده میلیون انسان هزاره را با همان تخمین کوچکش که در افغانستان پذیرفته میشود، به طور کامل در افغانستان قلع و قمع کرده نمیتوانید، نه ژنوساید کرده میتوانید و نه آنها را در آتش انداخته میتوانید و خلاصه هیچ کاری کرده نمیتوانید. به خصوص ده میلیون انسانی را که با حقوق انسانی و شهروندی خود آشنایی دارند و به خصوص که در مرتبهای از رشد انسانی رسیده باشند که دیگر به خاطر مطالبات خود، جنگ و خشونت را راه حل نبینند، شما رگهی بسیار قشنگی از خرد و خردورزی را در این جامعه میبینید که نباید از آن غفلت کنید.
هزارهها هم این بحث را که ما قتل عام میشویم، خیلی زیاد در ذهن خود به یک تابو تبدیل نکنند. برای اینکه اعتماد به نفس خود را بالا ببرند، یک بار نگاه کنند و ببینند که چه کسی ما را قتل عام میکند؟ کی توان این را دارد که ما را قتل عام کند؟ اینها همه سوال است که باید پاسخ دهند و بیابند. اگر تصور کنیم که همهی انسانها دست خود را زیر سنگ گذاشتهاند که فقط چهار نفر طالب یا داعش توان قلع و قمع آنها را دارند، این توهین به ظرفیت انسانی جامعه است. اگر چنین خطری وجود ندارد، چرا خود را دچار این قدر سراسیمگی و اغتشاش ذهنی بسازیم؟
میگویم که ما به مقداری آرامش ضرورت داریم. صلح با خود از همین جا شروع میشود و یک بار با خود فکر کنیم که اگر مرا در برچی، بامیان، مزار، قندهار و یا جاهایی دیگر تا هنوز نکشته اند، در همین جا مجالی برای کار کردن و زندگی کردن دارم. ده میلیون انسان به جای اینکه انتظار بکشند که کسی ما را نکشد، بیایند به سخن گاندی عمل کنند که گفت: «دشمنان خود را قتل عام کنید: آنها را به دوستان خود تبدیل کنید.» ما باید دشمنی را قتل عام کنیم. باید به صدای حافظ لبیک بگوییم که گفت: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد / نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد». ما این درخت کلان را با شاخ و برگهایش برکنیم، چرا که برای ما رنجی بیشمار میآرد. به جای آن نهال دوستی بنشانیم و در نهال دوستی نشاندن، دست هر کس، کودک، زن، مرد و پیر و جوان میتواند کار کند و سراسر جامعه پر میشود از صلح و آَشتی. چرا به این سخنها باور نمیکنیم؟
فرهمند: بعضیها انتقاد میکنند که شما با مطرح کردن مبارزهی عاری از خشونت، در صدد آب ریختن به آسیاب طالبان هستید، پاسخ شما در این باره چیست؟
رویش: اگر سخن ما برای جلوگیری از عام شدن خشونت و نفرت در سراسر جامعه به معنای آن است که گویا تمام آبها را به آسیاب طالبان میریزیم، باید بپرسیم که کدام آبها را؟ منظور ما از آب چیست؟ اگر منظور از این آب، قدرت ملی و اعتماد ملی است، باید از متمرکز شدن و یکدست شدن آن استقبال کنیم نه اینکه ناراحت باشیم؛ اما میکانیزمی ایجاد کنیم که این قدرت متمرکز و یکدست، دوباره به گونهی دموکراتیک و قانونمند به تمام جامعه پخش شود. اگر این قدرت، در یک فضای اغتشاش و فقدان قانون در سراسر کشور پخش و سرگردان باشد و هزاران فرد آن را در هر سویی استفاده و به هرگونهای که خواست، مصرف کند، نیروهای مفید جامعه در نزاعی بیحاصل هدر میرود. اگر منظور ما از آن این است، تلاش کنیم همهی این آبها را جمع کرده و به یکجا بریزیم تا پس از آن بتوانیم از این مرجع بپرسیم که با آب یعنی با قدرت و اعتماد ملی چه کار میکند؟
توجه کنیم که یکدست شدن قدرت با حاکمیت طالبان عملاً تحقق یافته است. حالا دیگر کسی به نام محقق، سیاف، دوستم، تره خیل و امثال آنها نیستند که قدرت ملی و اعتماد ملی را دچار تشتت و پراکندگی بسازند. این وضعیت بدتر از دورانی نیست که کشور گرفتار تشتت و پراکندگی بود؛ اما حالا وقت آن است که از طالبان بپرسیم که با قدرت یکدست ملی چه کار میکنند؟ حتا اگر با ادبیات مورد اعتنای طالبان، این گروه را حاکم و سلطان نیز بدانیم، حاکم و سلطان در برابر رعایای خود مسئولیتهایی دارد. رعیت به امنیت ضرورت دارد، جان، مال، آبرو و عزت رعیت باید مصئون باشد. در این صورت، طالبان برای رعایای خود چه پاسخی دارند؟ دیروز میگفتند که محقق، دوستم، سیاف و امثال آنها خرابکاری میکنند. امروز هیچکدامشان نیستند. تنها طالبان اند که باید جواب بدهند.
باید به این نکتهی مهم توجه کنیم. از ایجاد و دامن زدن به فضای اغتشاش در جامعه جلوگیری کنیم. طالب بد است؛ اما همین نیروی بد خشونت را انحصار کرده است. با دامن زدن اغتشاش خشونت را عام میسازیم تا هر کسی در سراسر کشور هر چیزی که دلش خواست انجام دهد. میدانیم که اغتشاش و عام شدن خشونت در جامعه بدتر از شرایطی است که طالبان به عنوان یک نیروی یکدست خشونت میکنند. ما در سال ۲۰۲۳ زندگی میکنیم و امکانات ما برای مهار کردن خشونت و ستم نیرویی به نام طالب بسیار گسترده و کلان است. به نیروی ملی خود برای مقابله با طالبان باور داشته باشیم. این نیرو را از پراکندگی نجات دهیم و به سود یک حاکمیت مقتدر ملی که تمام شهروندان کشور را در چارچوب یک نظام قانونمند مورد حمایت قرار دهد، به کار اندازیم.