نویسنده: مریم امیری
زندگی یعنی گاهی انسان هراس داشته باشد، گاهی خوشحال باشد و گاهی اشک بریزد. حس خیلی عجیبی است، میخواهم آن را روبهروی خود قرار داده و برای شما نیز قصه کنم.
میخواهم ماجراهای امروزم را بنویسم.
صبح را با خوشحالی آغاز کردم، آرزو داشتم که تا آخر روز خوشحال باشم. دوست داشتم تمام زندگیام، روزم و تمام دقایق لحظههایم زیبا و رنگارنگ باشند؛ آنقدر که تصور شود رنگین کمان را امروز خودم رنگ کردهام و آن را تحفهی امروزم قرار دادهام.
آن روز غرق در خوشیها بودم و تصور نمیکردم که ممکن است از همه چیز ناگهان ناامید شوم، دلسرد از زمین و زمان، خسته از خودم، ناراحت از دنیا و جهان باشم.
فکر میکردم که در حال تجربهی زیباترین روزها هستم که حتی نوشتن، تصور و فکر کردنش نیز مرا انگیزه میدهد.
روبهروی آیینه ایستادم و به خودم یادآوری کردم که «زیباترین لبخند، معنابخش زیباترین زندگی است»؛ ولی خیلی زود فهمیدم که این جمله خستهکنندهترین و احمقانهترین جملهی بوده است که به آن فکر کردهام.
امروز برای اولین بار خواستم بخشی از رویاها و خوشحالیام را با دوستانم شریک کنم.
در حال خواندن رویاهایم بودم، آنقدر پر هیجان میخواندم که انگار خودم دارم آن لحظهها را تجربه میکنم.
غرق نوشته و متن رویاهایم بودم، تصویرسازی میکردم و با تمام کلمههای آن نوشته راه میرفتم، حس شان کرده و نوازش شان میکردم.
نوشتهای را که میخواندم رو به خلاصی بود؛ نمیخواستم که از آن لحظهها بیرون بیایم و ببینم که واقعیت چیز دیگری است.
نوشته تمام شد، با تمام شدن خواندن رویاهایم برای همکلاسیهایم، هیجان نیز به پایان رسید.
فکر میکردم که دوستانم با شنیدن رویاهایم، مثل من با آنها راه میروند. رویاهای من را رویاهای خود دانسته و تشویقام میکنند. آمادهی دست زدن و تشویق بودم؛ اما چنین نبود، تصورم از همه چیز اشتباه بود.
نه تنها هیچ کس توجهی به من نکرد که حتا مسخرهام کردند.
پس از آن تصورهای شیرینم را دفن کردم و توجیه شدم که دیگر چنین اشتباهی نکنم.
با وجودی که تصور میکردم نمیگویند که این مزخرفترین نوشتهای بوده که تا حالا خواندهام، اینکه چرا اینقدر چرند نوشتهام؛ اما واقعیت چیز دیگری بود.
به خودم دلداری میدادم که شاید این یک توهم است که میخواهد مرا نابود کند. میخواستم خود را از آن افکار منفی دور کنم، چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
با نفسهای عمیق، احساس بهتری داشتم؛ ولی خندههای همکلاسیهایم در همه جا انعکاس میکرد.
مثل پژواک صدایی که به صخرهی بخورد و با تکرار به سمت شما برگردد: «این چه مزخرفاتی است که نوشتهای؟!»
ناامید شده بودم، سرم را پایین انداخته و به جای خود برگشتم، اشک ریختم. اشکهایی که برای نخستینبار در صنف درس میریختم.
چشمهایم سرخ شده بودند و من از خجالت نمیخواستم سرم را از روی میز بردارم.
منتظر ماندم و صبر کردم تا همه از آنجا بروند؛ چون میخواستم کسی مرا نبیند و من نیز کسی را نبینم. کسی را نبینم تا دوباره به من بخندند: «هاهاها چه مزخرفاتی نوشته است»
پشیمان بودم که چرا رویاهایم را با دیگران شریک کردهام. تمام راه را از مکتب تا خانه با یک «چرا» طی کردم. یک چرای بزرگ که مدام در گوشم نجوا میشد: «چرا، چرا، چرا»
علامت سوال و چرایی که مرا در خود مچاله کرده بود، رنج کشیده بودم و آنقدر رنجور شده بودم که حتا دیگر نمیخواستم به آن محیط، به مکتب و به جایی برگردم که رویاهایم را مسخره کرده بود.
در حالی که گوشهایم پر از نجوای چرا بود به خانه رسیدم.
از تمام اتفاقها و لحظههای که آن روز تجربه کرده بودم، بدم میآمد. خسته بودم، آنقدر که به خودم میگفتم، چه میشد به همان سادگی که انسانها از یک خانه بیرون میروند، از این دنیا نیز بیرون میرفتند.
غم بزرگی روی قلبم سنگینی میکرد، میخواستم لحظههای سخت و دشوار آن روز را بنویسم؛ اما نتوانستم.
صد دل یک دل کرده و با ناامیدی کتابچهام را باز کردم. کتابچهی که همیشه با خوشحالی به سمتش میرفتم، آن لحظهها در دستم یخ زده بود.
چشمم به نخستین جمله در کتابچه افتاد که نوشته شده بود: «تو دختر قوی هستی، هیچگاه تا زمان رسیدن به رویاهایت ناامید، خسته و ناراحت نمیشوی. کوشش میکنی احساسات را کنترل کنی.»
به سراغ صفحه دوم رفتم که در آن نوشته بود: «هیچگاه از زندگی خسته نمیشوم.»
در صفحه بعدی خواندم که: «ناامیدی به سراغ کسانی میآید که ضعیف هستند و تو قوی هستی.»
تا به صفحهی سفید کتابچهام برسم، در هر صفحه یک جملهی زیبا خواندم و همین جملهها دوباره مرا بیدار کردند و انگیزه دادند.
به خودم گفتم شاید دوستانم برداشت اشتباه از رویاهایم داشتهاند. شاید به چیز دیگری خندیده باشند. شاید من اشتباه کرده باشم.
شروع به انگیزه دادن و تشویق خودم کردم: «تو میتوانی، تو قوی هستی، تو ناامید نمیشوی، تو بزرگتر از بهانههایت هستی.»
پس از ماجرا و اتفاقهای امروز به این نتیجه رسیدم که انسانها گاهی مثل یک درخت تنها در صحرا، تنها میمانند. یک درخت تنها در صحرای بی آب و علف!
انسانها معمولا درختهایی را که میوه و ثمر بدهند، بیشتر دوست دارند.
از قدیم گفتهاند: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.» گاهی انسانها با طرز فکر، نگاه و عکسالعملهای شان شما را بیدار میکنند.
ترسیم هدف در زندگی و دنبال رویاها رفتن، کار آدمهای با برنامه و موفق است. رویاهایی که ممکن است در شروع برای بسیاری مسخره باشند؛ اما وقتی تو در انتها به نوک قله بیاستی، همه جلو پای تو و رویاهایت سر خم میکنند.
آن زمان یک نتیجهی دیگر هم از این ماجرا به دست آوردم. انسانها بهتر است در زمانی که ناامید، خسته و خشمگین هستند، تصمیم نگیرند، کاری انجام ندهند و به این فکر کنند که آیا کردار، گفتار و پندار او درست هستند یا خیر!
شاید برای بسیاری مثل من، مرور کتابچهی خاطرات و یادداشتها او را از آن وضعیت نجات دهد.
کاری را که من کرد و کتابچهی تاملهای خودم را خواندم و انگیزهی از دست رفتهام را بازسازی کردم.
ممکن است شما گاهی نتوانید حرف دل خود را به کسی بگویید و یا کسی نباشد که حرفهای شما را درک کند؛ اما میتواند خودش به خودش انگیزه دهد. همان کاری را که من کردم.
زندگی کلمهی است که پنج حرف دارد؛ ولی دنیایی از رمز و راز در آن نهفته است. عشق و نفرت، جنگ و صلح، آشتی و قهر، دوستی و دشمنی، بهار و زمستان، گرم و سرد، خوب و بد و بسیار چیزها در شریانهای زندگی جریان دارند.
شکست و پیروزی دو روی یک سکهی زندگی هستند، همانطور که شادی و غم هست؛ اما به گفتهی «ژاله اصفهانی»:
زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.