نفسم را در سینه حبس کرده بودم، مثل یک جسم مرده، بدنم بدون حرکت بود؛ اما قلبم گویا همراه من نبود، آنقدر تند میزد که سخت میشد باور کرد عضوی از جسم من است.
زبانم بند آمده بود، دستها و پاهایم بیحس شده بودند و مغزم کار نمیکرد. خیلی ترسیده بودم، گوشهایم تیز شده بودند. صدای پاها را میشنیدم.
بلی، صدای پاهای کسی بود و انگار به سوی دروازهی اتاقی که من در آن مخفی شده بودم میآمد.
دستهایم را روی قلبم گذاشتم تا از شدت ضربههای آن کم شود. صدای پا نزدیکتر شد تا به پشت دروازه رسید و متوقف شد.
من مثل بید میلرزیدم و پشت دروازه خشک شده و در جا میخکوب شدم.
ترس سراسر بدنم را فرا گرفته بود. دستگیرهی دروازه به آرامی کشیده شد و دروازه به اندازهای پنج انگشت دست باز شد؛ اما کسی در آنطرف دروازه دیده نمیشد.
فقط یک دست مردانهی پهن و بزرگ بود که دو تا انگشتر نیز در یک انگشتاش انداخته و دروازه را گرفته بود.
صبرم تمام شده بود و کم کم کنترلم را از دست میدادم، میخواستم از آنجا فرار کنم، دلم میخواست جیغ بکشم؛ اما صدا و نفسم بند آمده بود.
زیر چشمی نگاهی به دروازهی داشتم که آن مرد با دستهای زمخت میخواست آن را باز کند و به داخل بیاید که ناگهان صدای به گوشم رسید.
کسی صدا کرد: «مولوی صاحب اینجه بیایین و ای ره ببنین». مردی که پشت دروازه بود دستاش را پس کشید و به سمت صدا رفت که گویا از ابتدای دهلیز بود. پس از رفتن او دروازه نیمه باز ماند.
برای یک لحظه انگار قلبم ساکت شده بود و دیگر تند تند نمیزد، حتماً فهمیده بود که کسی به نجاتش خواهد آمد.
حالا که خطر دورتر شده بود، قلبم نیز بیشتر از پیش تند میزد. دست و پاهایم سست شده بودند.
زمین افتادم، پس از ثانیههایی دوباره از زمین بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. خودم را جمعوجور کردم و به سمت دروازهی نیمه باز که در دو یا سه قدمیام بود، نزدیک شدم، با احتیاط نگاهی به بیرون انداخته و آهسته از اتاق بیرون شدم.
در دهلیز آهسته قدم بر میداشتم تا کسی متوجه نشود، هر قدر از اتاقی که در آن مخفی شده بودم دورتر میشدم، بیشتر وحشت میکردم.
وزن بدنم بر پاهایم سنگینی میکرد، بدنم سرد شده بود. هر چند اوایل بهار بود؛ اما انگار هوا مثل تابستان گرم بود. نزدیک انتهای دهلیز که رسیدم، وحشتم زیادتر شد. جرئت بیرون شدن را نداشتم. دهلیز دروازه بزرگ شیشهی؛ اما کم رنگ داشت که از بیرون داخل دهلیز به راحتی دیده نمیشد؛ مگر آن که با دقت میدیدی.
فقط دو یا سه قدم مانده بود تا دستم به دروازه برسد، میخواستم دستگیرهی دروازه را بگیرم که چیزی روی دستم احساس کردم.
دست کسی بود که دستم را محکم گرفته بود. دستم را به سرعت به عقب کشیدم. میخواستم جیغ بکشم که ناگهان با دست دیگرش دهنم را محکم گرفت. در تلاش بودم که خودم را نجات دهم؛ اما بدنم بیحس و بیانرژی شده بود.
آهسته گفت آرام باش که پیدایمان نکند. انگار وی هم در تلاش مخفی شدن بود. صدای زیبا و نازک از یک دختر بود؛ اما به نظر قوی هیکل و بزرگ به نظر میرسید؛ چون مرا آنقدر محکم گرفته بود که نمیتوانستم تکان بخورم.
چند ثانیه از حرفهای آن دختر نگذشته بود که دیدم مردی قوی هیکل، زشت و ترسناک با تفنگی بر شانه و با لباسهای نامنظم و کثیف از پیش دروازهی دهلیز رد شد. ما در گوشهی پنهان شده بودیم. یک لحظه در آغوش آن دختر شجاع و مهربان که حالا فرشتهی نجاتم شده بود، احساس آرامش و امنیت کردم.
آرام دستاش را پس کشید و کمی به عقب ایستاد، صورتم را برگرداندم و به صورت زیبایش نگاه کردم، دختر خیلی قشنگ و زیبایی بود، ابروهای کشیده و قشنگی داشت، چشمهای بادامی و کوچک، لبان سرخ و تازهاش به چهرهای گندمیاش زیبایی خاصی داده بود.
قدش همچون صنوبر بلند و باریک، شانههای پهن و قوی داشت. چقدر محو این زیبایی و ظاهر آراستهاش شده بودم. به چشمهای براق آن دختر غرق شدم. ترس و دلهره را برای لحظههایی فراموش کردم.
طرفم دید و آرام گفت: ترسیدی؟
گفتم: نه! یعنی بلی، ترسیده بودم، تشکر که نجاتم دادی.
متوجه شدم کسی در دهلیز است، اول جرئت نکردم که نگاه کنم؛ اما بعد دیدم تو هستی، خوشحال شدم که اینجا تنها نیستم؛ ولی ناگهان از کلکین اطاق دیدم کسی به سوی دروازه میآید و کمکت کردم که تو را نبیند.
خیلی زیاد تشکر! یک جهان سپاس!
تو نجاتم دادی از این خطر.
حال بگو تو اینجا چه میکنی چرا فرار نکردی؟
من اینجا گیر کردم پیش دروازهی خروجی نفر بود و نتوانستم بروم. در حال مطالعه بودم که متوجه شدم افراد مسلح داخل کورس شدند. در آن زمان کسی در جایی دیده نمیشد و من هم مخفی شدم و دنبال فرصت برای فرار بودم. حالا باید با هم از اینجا برویم، از یک نفر دو نفر بهتر است.
خیلی خوب، من هم مثل خودت برای چند مدت از بیرون غافل بودم و حالا باید فرار کنم، نمیدانم چگونه باید خودمان را به بیرون برسانیم، آنان ما را میبینند.
نگران نباش، راهی را بلدم که بتوانیم از اینجا بیرون برویم. هر دوی مان خود را خیلی آرام به پشت دروازه رساندیم و با احتیاط بیرون شدیم، طبق نقشه، برای اینکه کسی ما را نبیند، باید از این دهلیز به آن دهلیز میرفتیم تا کسی متوجه ما نشود و بعد از گذراندن چهار دهلیز به دروازهی خروجی برسیم که در آن زمان کسی برای نگهبانی آنجا نبود.
حالا دلم آرام شده بود؛ چون دیگر تنها نبودم و کسی همرایم بود. آن دختر باهوش و چالاک بود؛ اما آنقدر هم دلم جمع نبود؛ چون هر دوی ما در خطر بودیم و در یک دام افتاده بودیم که باید از آن جان سالم به در میبردیم.
طبق گفتههای که در چند هفتهی گذشته شنیدم و اعلامیههای که چهار روز پیش نشر شده بود، کسانی یا بهتر بگویم دخترانی که بدون محرم از خانه بیرون میشدند و یا بدتر از آن به کورسهای آموزشی یا جاهایی که مردان هم در آنجا حضور داشتند، میرفتند با مجازات شدیدی رو بهرو میشدند.
حتی بعضی از مردم چیزهای سختتر از شکنجه میگفتند؛ اما امروز من و این دختر شجاع برای کسب علم و دانش که حق مان است مجبور هستیم این خطر و ترس را تحمل کنیم.
شاید دستگیر شویم و یا هر دو با چند گلوله از این ترس و غم خلاص شویم. در آن لحظهها ما داشتیم برای فرار از یک تراژدی فرار میکردیم.
به دهلیز آخر رسیده و سه دهلیز را با موفقیت پشت سر گذاشته بودیم. دهلیز آخر دهلیزی بود که کمی شلوغ بود و بعضی از استادان و افراد طالبان در آنجا در حال رفتوآمد بودند؛ اما ما باید خیلی چالاک میبودیم تا بدون اینکه کسی ما را ببیند، خود را به بیرون میرساندیم.
در آنجا دوباره ترس تمام وجودم را گرفت و تپش قلبم تندتر شد، دست همراهم را محکم گرفتم و فشردم قسمی که او هم متوجه ترسم شد؛ ولی او بسیار دختر نترس و قوی بود، به چشمانم نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید دروازه را باز کرد و به سوی دروازهی خروجی دوید، من هم دست در دست او دنبالش دویدم. دروازهی خروجی باز بود، ما خود را به بیرون و به کوچهی که در آن کورس آموزشی بود رساندیم.
ناگهان دیدم آن دختر ایستاد و دیگر ندوید به طرف چپش میدید من هم ایستادم و صورتم را به چپ برگرداندم و دیدم که شخصی تفنگ در دست پشت به ما در کوچه ایستاده است.
ناخودآگاه احساس کردم به آخر خط رسیدهایم. فکر کردم من که هیچ؛ اما این دختر با این همه شجاعت و هوشیاری حیف است که به دست این حیوانهای وحشی کشته شود یا کدام بلایی سرش بیاید. مردی که آنجا بود تا متوجه ما شد با عجله به پشت سر برگشت و صورتش را به طرف ما چرخاند.
خدا را شکر، او نگهبان دروازهی کورس بود که چند روزی است برای امنیت کورس با خودش تفنگ حمل میکرد، من با او خیلی خوب بودم؛ اما میگویند آدم مار گزیده از ریسمان دراز میترسد.
نگهبان که متوجه ما شد با نگرانی گفت: «دخترم شما چرا اینجا استید، چرا نرفتید؟»
رو به من کرد و گفت: «برادرت به نظرم دنبال تو میگشت، حالا گمان میکنم که سر کوچه باشد.»
از او تشکر کردم و هر دوی ما به سوی اول کوچه دویدیم که به سرک عمومی وصل بود، ناگهان قسمتی از موتر را دیدم و خوشحال شدم.
به آن دختر گفتم عجله کن آن موتر ماست، برادرم حتما دنبال من آمده. هر دو با عجله به سوی موتر دویدیم که دیدم برادرم در کنار موتر بود و وارخطا با تلفنش گپ میزد تا ما را دید دستش را تکان داد و لبخند زد، ما داخل موتر شدیم و برادرم گفت: «خیلی نگران بودم و دنبالت آمدم، او گفت تمام کورس را دنبالت گشتم؛ اما نتوانستم پیدایت کنم، حتی از استادان پرسیدم که گفتند نمیدانند؛ چون افراد طالبان آنجا بودند، نتوانستم زیادتر آنجا باشم و برگشتم تا در جای دیگری دنبالت باشم، خوب شکر که سالم هستی.»
من خیلی ترسیده بودم؛ اما با بودن برادرم در آنجا دلم آرامتر شده بود و دیگر دلهرهی نداشتم. برادرم موتر را روشن کرد، متوجه دختر شدم که با من آمده بود و مبهوت به من نگاه میکرد.
گفت: میخواهی من را با خودت ببری؟
حیران بودم چه بگویم، گفتم: کسی دنبالت نیامده یا کسی نیست که تا خانه با او بروی؟
برادرم گفت: افراد طالبان همه جا هستند و یقیناً بدون محرم به جنجال میافتی.
گفتم: اگر مشکل نیست با ما برو، میگویم خواهر و برادر هستیم.
او گفت: تشکر؛ اما خانهی شما کجاست؟
خانهی ما همین نزدیکیها است با موتر فقط پانزده دقیقه راه است. خوشحال شد و قبول کرد با ما بیاید. برادرم به من نظری انداخت و گفت برایت چادر نماز آوردهام، مادر گفت این چادر را ببر؛ چون لباسهایت کوتاه هستند، نکند که مشکلی پیش بیاید.
چادر نماز یکی بود و ما دو نفر، با خودم گفتم اگر طالبان ما را متوقف کنند، آن یکی را که چادر ندارد، بازداشت خواهد کرد.
در فکر بودم که آن دختر گفت مشکل نیست؛ چون ما داخل موتر نشستهایم تنها از شانه به بالا دیده میشویم می توانیم هر دو از یک چادر استفاده کنیم. نزدیک یکدیگر نشستیم و من یک گوشهی چادر و او گوشهی دیگر را به سر انداخت و حرکت کردیم.
در جریان راه و در همان مدت کم، با او آشنا شدم. نامش هم مثل خودش قشنگ و مرسل بود و در آن کورس زبان فرانسوی میخواند.
به خانه رسیدیم، من و مرسل داخل خانه رفتیم و برادرم موتر را داخل گاراژ برد.
مادرم تا راه پلهها به استقبالم آمد، مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید. با مرسل سلام و علیک کرد.
خواهرم برای ما چای آورد و مرسل گوشیاش را به شارژ زد؛ چون موبایلش شارژ نداشت و خاموش بود.
او نتوانسته بود به کسی زنگ بزند تا دنبالش بیایند. بعد از نوشیدن چای، مرسل به پدرش زنگ زد تا دنبالش بیاید. بعد از نیم ساعت پدرش به سر کوچه رسیده بود. او به مرسل زنگ زد تا خانه بروند.
مرسل شمارهاش را به من داد، خدا حافظی کرد و رفت. منم به اتاقم برگشتم، سرم را روی بالشت گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم، چشمهایم را بستم و تمام خستگیهای روز را که داشتم را از بدنم دور کردم.
امروز اگرچه یک روز ترسناک و بد بود؛ اما من دو چیز با ارزش را در این روز به دست آوردم، اول این که دوست باهوش و قوی، مثل مرسل پیدا کردم و دیگر به دوست جدیدم قول دادم تا هیچگاه دست از تلاش نکشم و تسلیم نشوم.
تعلیم حق ماست و ما سخت تشنهی کسب علم و دانش هستیم. کسی که تفنگ دارد، هیچ گاه نمیتواند فردی را که قلم دارد، شکست دهد؛ چون هنر و ارزش قلم، بیشتر از هر تفنگ و گلولهی است.
نویسنده: شکریه رضایی