نوشتهای از الهه حسنی
اشکی پای یک نامه…
امروز جمعه است و من مثل همیشه از خواب بیدار و به کارهای خانه مصروف شدم تا اینکه فهمیدم ساعت دوازده بجهی چاشت است و من باید خودم را به برنامهای که در مکتب برگزار میشود، برسانم.
برنامهای که از طرف نهاد ادبی جلگه برگزار میشد؛ نهادی که در هر جا درخشید؛ اما به صورت موقت به دلیل محدودیتها و نگرانیهای امنیتی فعالیتهای خود را متوقف کرد.
به خاطر شور و شوقی که برای اشتراک در این برنامه داشتم، با سراسیمگی زیاد آماده شدم تا بروم.
لحظهای که پایم را از دروازهی خانه به بیرون گذاشتم، نگران بودم، از مسائل امنیتی و همهچیز میترسیدم، پاهایم مرا یاری نمیکردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. با خود میگفتم اگر اتفاقی برایم رخ بدهد، چی خواهم کرد؟
با خواندن آیتالکرسی و چند سوره از قرآن کریم، تمام امیدم را به خدا سپردم و رفتم.
وقتی به آنجا رسیدم، برنامه شروع شده بود و مجری برنامه، اسم دختری را گرفت و گفت: به استیج حضور یابد و شعری را دکلمه کند، و او چه زیبا خواند:
ببخشید آقا من زنم، سیاهسر نیستم
کوه الماسین عشقم، سنگ مرمر نیستم
شعری که من در آن غرق شدم و بارانی از سخن و معنا روی سرم ریختند. هیاهویی که در شهر پراکنده شده است که گویا این نظام جدید، دخترها را میبرد و آنها را به پلچرخی انتقال میدهد، مثل فیلمی از پیش چشمانم عبور میکرد.
با هر بیت شعر، ترسم بیشتر و بیشتر میشد. حس میکردم این ترس تمام وجودم را فرا میگیرد. با خودم میگفتم این چه زندگی است که حتا نمیتوانیم تصمیم بگیریم که چی بپوشیم؟
مدام از خودم میپرسیدم که چرا ما از ابتداییترین حقوق خود محرومیم؟
در این کشور، در اینجا که زادگاه ما است، چرا با ما اینطور رفتار میشود؟
دکلمهی زیبای این دختر به پایان رسید و من به خود آمدم و گفتم: این چه حرفی است؟ تو قوی هستی. همهی این روزها، این ناهنجاریها، این ظلمت و سیاهیها را پشت سر میگذرانی.
تو تسلیم نمیشوی.
آن روز را با تمام ترس و وحشتی که داشتم، سپری کردم و دوباره به خانه برگشتم. فردای آن روز بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس سراپا سیاه، خودم را مثل عزادارانی میدیدم که گویا میخواهد تمام آرزوهایش را دفن کند و این آزاردهندهترین حسی بود که تجربه میکردم.
چند لحظه به خودم خیره شدم که همان لحظه، صدای دختر کاکایم را شنیدم: زود بیا، ناوقت شده است.
با شنیدن صدای دختر کاکایم به خود آمدم و مثل هر روز بعد از خواندن بعضی از آیات قرآن کریم به راهم ادامه دادم.
در راه با چند زن روبهرو شدم که میگفتند: نروید، طالبان همین چند دقیقه پیش دخترها را از همین جا بردهاند.
حالا دیگر از ترس حتا نمیدانستم من کجا هستم و کی هستم. به طرف هر رهگذری که نگاه میکردم، همین قصه بود که دخترها را بردند.
در همان لحظه صدای جیغ و فریاد دختری به گوشهایم رسید که میگفت: نکنید، دیگر نمیپوشم این لباس را. لطفاً فقط اینبار اجازه بدهید بروم!
اما گویا گوشی حاضر به شنیدن التماسهای آن دختر نبود.
از خود بیخود شده بودم و با دست و پای لرزان، دوان دوان به طرف خانه برگشتم. آن چند دقیقه راه را ندانستم چگونه طی کردم و وقتی به خانه رسیدم، تمام روز آن ترس وجودم را رها نمیکرد و با خود فکر میکردم که باید چه کار کنم و به چه جایی برسم که هیچ چیزی مانع موفقیتهایم نشود.
سوال دشواری بود. پاسخ راحتی نداشت. به یاد سخن استادم افتادم که میگفت: زندگی مثل یک سفر است. ما مسافریم. سفر دشواری دارد. سفر تشنگی، گرسنگی و خستگی دارد. سفر خطر دارد. سفر هراس دارد؛ اما همهی اینها از لازمههای سفر اند.
شما باید صبور و شکیبا باشید و یقین داشته باشید که در ختم این سفر به مقصدی که دارید، میرسید.
قلم را گرفتم و نامهای خطاب به استادم نوشتم:
«درست است، زندگی مانند سفر است؛ اما آیا هر کسی سفرش مثل سفر ما پر از تجربهی تشنگی، گرسنگی، خستگی، توهین و تحقیر است؟ مگر هر انسانی دیگر سفر زندگیاش مثل سفر ماست؟ مثل سفری که یک دختر افغان، یک دختر هزاره دارد؟
استاد، این سوال مچالهام میکند. تو مسوول پاسخ به این سوال نیستی. هیچ کسی دیگر هم نیست که خود را مسوول پاسخگویی به این سوال بداند. این را میدانم؛ اما من هم یک انسانم. یک دخترم. هجده سال سن دارم. اگر قرار باشد سوالی به این دشواری را من به تنهایی پاسخ دهم، معنای انسانیت و معنای زندگی انسانی چیست؟ چرا جهان ما اینقدر ناانسان و نامهربان و بیتفاوت شده است؟
استاد، اینجا از یک چیز خاص برایت مینویسم: اینجا طالب است؛ انسان است؛ مسلمان است؛ پشتون است؛ حاکم است؛ مرد است؛ تفنگ دارد. ریش و دستار دارد. صدای بلند دارد. موتر و زندان و شلاق و برچه دارد…»
قلم از دستم افتاد. هر دو دستم را روی سرم گرفتم. آهی کشیدم. دستانم را پایین آوردم. دست راستم را روی سینه ام گذاشتم. درست روی قلبم. تپش قلبم را حس کردم. تندتر از همیشه میتپید.
چشمانم را بستم. طالب را پیش چشمانم دیدم. ریش و دستار و قیافهاش را دیدم. تفنگش را دیدم. یک نفر نبود. دو نفر نبودند. یک گروه بودند. در جاده، در کوچه، عربدهکشان از عقب دختران میدویدند. تفنگ داشتند. دختران مثل آهوبرههای وحشتزده از برابر شان میگریختند. من این صحنه را میدیدم.
مردم را میدیدم که این صحنه را تماشا میکردند. جهان را میدیدم که این صحنه را در صفحهی تلویزیونهای خود، روی صفحات مجازی میدیدند.
باز هم دستم را بردم و قلم را گرفتم. برای استادم نوشتم:
«استاد، آیا راستی این سفر است؟ این سفر زندگی است؟» …
و دیدم که یک قطره اشکم درست پایان جملهام، چکید. این اشک، پایان نامهام به استادم بود.