آسمان کابل تاریک و غم عمیقی فرا گرفته است. در آسمان نیلی که آفتاب میدرخشید، امروز اما سیاهی و غم حکمفرماست. انگار آقای آسمان میخواهد هر چه در دل دارد، بر سر این شهر فرو ریزد.
باد سردی که بوی وحشت میدهد، در تمام نقاط کابل سرگردان است. انگار راه فراری ندارد. بادی که شبیه نسیم بود و با خود شادی و خوشحالی میآورد، حالا بوی وحشت آورده است. کابل از سه سال پیش بدین سو سر در گم است. انگار آن کابل دههی قبل نیست.
چه چیزی تغییر کرده است؟
چرا همه چیز فرسوده و غمگین به نظر میرسد؟
چرا گلهای خنده بر لبان مردم پژمرده است؟ هیچ کودکی، جوانی و پیری حوصلهی خنده ندارد. چرا امروز دختران را دیگر با لبخند در بازار نمیبینم؟
چرا سرکها فرسوده اند، انگار هزار سال است که جور شده اند. مگر همین امسال جور نشده اند؟
مگر، اگر و چراهای زیادی در ذهنم نقش بستهاند. در همین فضای ابهام و گیجی و سردرگمی، آفتاب و مهتاب را میبینم که انگار جا تبدیل کردهاند. مهتاب که از آفتاب نور میگرفت و بر شهر میتابید، حالا از شهر رو گشتانده و به آفتاب نور میدهد. یعنی تلاش میکند به آفتاب نور دهد. دنیایی از تضاد و تناقض؛ ابهام و گیجی.
به این افکار غرق بودم و قدمهایم را تند تند بر میداشتم تا به سوی خانه برگردم. به خانه رسیدم. در این افکار غرق بودم که مدیریت وقت از دستم رفت. ندانستم چه زمانی آفتاب و مهتاب جا تبدیل کردند.
وقتی پدرم آمد، خسته از کار نشست. بعد از احوالپرسی لب باز کردم که سخن بگویم. ماجرایی را که در راه آمدن از کورس دیده بودم، قصه کردم. پدرم با لهجهای که سیزده سال است نشنیدهام، به سخن آمد و گفت: دختر عزیزم، دیگر نمیشود تو و خواهرت در این افغانستان بمانید. با هزاران علامت سوالیه مواجه شدم.
گفتم: مگر چرا؟ کجا باید برویم؟
دخترم امروز طالبان نه، طالحان، دختر، همسر، خواهر، مادر و صدها مرد را با خود بردند. باز هم با هزاران اگر و مگر مواجه شدم و پرسیدم: اول، طالحان به چه معنا؟ چرا خواهر یک برادر؟ ، چرا دختر یک پدر؟ ، چرا همسر یک جوان؟، چرا مادر طفلان؟
- طالحان به آدمهای تبهکار میگویند. به خاطر حجاب.
- چرا؟ مگر حجاب نداشتند؟ چادر به سر نداشتند؟ موهای شان باز بود؟ لباس کوتاه پوشیده بودند؟
به تلخی خندید و گفت: نه نه، دختران با همان لباسهای جمهوری قبلی بودند.
- چرا طالبان این کار را کردند؟ چرا حق….
وقتی خواستم حق بگویم، گلویم بغض گرفت. آب در چشمم حلقه زد. هق هق کنان گفتم: چرا حق شان، درس شان، تحصیل شان، آرزوی شان و رویای شان را گرفتند؟ مگر دیگر چیزی هم دارند که بگیرند؟ خوشحالی شان و امروز تنها چیزی برای زنهای این سرزمین مانده آبروی شان است. اشک از روی گونهام فرود آمد. انگار یک قطره اشک نه، بلکه یک چشمه غم در درونم فرود آمد.
اما چرا دشت برچی؟ چرا زن ؟ چرا هزاره؟ تا به هنوز مگر هزارهها روز و شب، هفتهها، ماهها، سالها و دهههای زیادی را با تاریکی نگذرانده اند؟ چرا آیندهی قلبهایی را که هزاران رویا در آن نقش بسته بودند، به آتش کشیده اند؟ مگر هزاره آدم نیست؟ مگر زن انسان نیست؟ چرا مردمی که سالهای سال رنج کشیده اند، باز هم آیندهای به این تلخی دارند؟ اگر این آزمون خداست، چرا آزمون خدا برای هزارهها اینقدر سخت است؟ چرا روزگار با ما نمیسازد؟ چرا سرنوشت نمیخواهد که من به هدفم برسم؟ آیا همهی آنچه به نام رویاهایم پرورش دادهام، خواب و خیال است؟
پدرم که غم مرا درک کرده بود گفت: اینقدر خود را عذاب نده. با رنج گذشتهها نمیشود آینده را ساخت. با این حرفها نمیتوانی چیزی را تغییر دهی. بعد گفتم:
- این حقیقت نیست.
- باید حقیقت را قبول کنی!
در جواب گفتم: اما تا چه زمانی در این خیال باشم که آیندهی روشن دارم. تنها من نه، هزاران دختر دیگر رویاهای شان را سوزاندند؛ اما من نمیتوانم دست از رویاهایم بردارم. چرا راه فراری نیست؟ چرا زن مثل پرندهای که هزاران رویای بر درختان زیبا نشستن را دارند، زندانیاند؟
پدرم گفت: دخترم، با این حرفها نمیتوانی حقیقتی را که در سرنوشت تو نوشته شده است، تغییر دهی.
گفتم: پدر، این گونه که امشب شما مرا سرکوب و امر به سوکت میکنید، هر پسر یا مردی میتواند صدای هزاران زن را خفه کند. اما چرا؟ این حرف سرنوشت و تقدیر و حقیقت چیست که امشب روی زبانت افتادهاند؟
این را گفتم و رفتم به اتاق دیگری که هوایش سرد بود. حیران بودم، میخواستم بال درآورم وتا میتوانم از این زندانی که به نام افغانستان در اطرافم کشیدهاند، بگریزم؛ اما نمیتوانستم. داشتم گرد خودم میچرخیدم. با خود فکر میکردم که حالا وقتی حتی پدرم، با تمام تلخیهایی که در کامش هست، این سخن را برایم میگوید، به چه کسی و به چه چیزی تکیه کنم؟
راستش را بگویم، مچاله شده بودم. یعنی مچاله شدهام. میدانم که این شب سرد نیز به صبح میرسد. میدانم که من باز هم زنده میمانم؛ اما این سطور را نوشتم تا صادقانهترین تصویری باشد از آنچه که در همین لحظه میکشم. لحظهای که مهتاب و آفتاب جای شان را عوض کردهاند. لحظهای که برای من فقط سرد است و من در این سردی و تنهایی میلرزم.
نویسنده: صالحه امیری