امسال سال فراغت برادرم بود. او با ده نفر از دوستانش از یک ماه پیش برای روز فراغت شان آمادگی گرفتند. برادرم علی اکبر مسئولیت همهی جشن را به عهده گرفته بود. او هر روز با دوستانش به مکتب میرفت و آنها با هم در مورد جشن فراغت شان حرف میزدند.
بعد از خیلی آمادگیها و حرفها قرار بر این شد که بعد از جشن گرفتن در مکتب، به خانهی ما بیایند و اصل جشن را در خانهی ما بگیرند، کیک را برش کنند، نان چاشت را بخورند و استادان مکتب شان را هم به خانهی ما دعوت کنند. برادرم آنقدر شوق داشت که همهی خانوادهام، من با دو برادر دیگرم و مادرم، همراه با او منتظر روز فراغتش بودیم. همهی خانواده برای او خوشحال بودیم.
حقیقتش، برای برادرم خیلی خوشحال بودم؛ اما در ته دلم احساس ناراحتی میکردم، نه برای اینکه برادرم فارغ میشود، بلکه برای خودم. به خودم که فکر میکردم، این سؤال به ذهنم میآمد که آیا ممکن است روزی برسد که من هم مانند برادرم استرس روز فراغتم را داشته باشم؟ آیا خوشحالی خانوادهام را برای فراغتم دیده میتوانم؟
یک روز قبل از فراغت برادرم، من و دو برادرم و مادرم کنار هم نشسته و در مورد فردا صحبت میکردیم. یکبار مادرم گریه کرد و برادرم را بغل کرد. مادرم برای برادرم آرزوی موفقیت کرد و گفت باورش نمیشود که او حالا از صنف دوازده فارغ میشود.
علی اکبر اولین فرد خانوادهی ما بود که از مکتب فارغ میشد. بعد، مادرم به یکبارگی به طرف من ديد و گفت انشاءالله فراغت سحر نیز میرسد. این حرف اگر واقعاً واقعیت میبود و امکان میداشت، شاید برایم خیلی خوشایند بود؛ اما در آن لحظه همچون تیری بود که به قلبم میخورد. بعضی حرفها واقعاً درد دارند. درد عمیقی در تمام وجودم شکل گرفت؛ اما برای پنهان کردنش، نقابی از مسخرگی به چهرهام زدم و با خنده به سویش گفتم: مگر در خواب ببینید!
به نظرم درست نتوانسته بودم، نقابم را به صورت بزنم. مادرم گفت که خیر است، انشاءالله فراغت از کورس انگلیسیات را جشن میگیریم. او وعده داد که در فراغتم یک کت و شلوار برایم هدیه میگیرد؛ لباسی که تا به حال بر تن نکرده بودم.
از خودم خوشم نمیآمد، مگر میشد که روز فراغت برادرم باشد و من ناراحت باشم؟ اما بودم؛ ولی نه برای او، برای خودم. باز هم تا توان داشتم، خوشحالی واقعیام را برای برادرم با خریدن دو تا از گیلاسهایی که بر روی شان ایموجیهای لبخند بود، نشان دادم. برادرم بیش از حد خوشحال شد؛ چون انتظار نداشت من برایش تحفه بگیرم. به خاطری که کوچکترین عضو خانواده بودم.
شب قبل از فراغت علی اکبر من و تمام خانوادهام تا ساعت دو بجهی نیمه شب بیدار بودیم. من تزئین خانه را بر عهده گرفته بودم. آن قدر زیبا تزئین کرده بودم که انگار یک محفل عروسی در پیش داشتیم. بالاخره صبح شد و غذاها را با مادرم و یک دوستم آماده کردیم و به مکتب رفتیم. بعد از جشن در مکتب، همهی دوستان علی اکبر، اساتید و مدیر مکتب به خانهی ما آمدند.
اول نان چاشت را خوردند و بعد کیک را برش زدند. کیک شان خیلی بزرگ و زیبا بود؛ کیکی به شکل یک کتاب سورمهای رنگ و بزرگ بود و بر سرش یک کلاه فراغت بود. کیک با لباسهای فراغتشان و تزئین بکگراند در هم آمیخته و منظرهی زیبایی را خلق کرده بود. بعد از برش کیک و خوردن آن، همهی اساتید رفتند و تنها پسرها ماندند.
آنها دروازه را بستند و شروع کردند به رقص و آواز خواندن و بازی و دست زدن. وای که صدایشان چقدر زیبا بود، صدای خوشحالی شان انگار صدای امید میداد. همهی حویلی را صدای آنها پر کرده بود. بعد از چندین ساعت بالاخره همه عزم رفتن کردند و به سوی خانههایشان رفتند؛ ولی من مانده بودم که تمام دلم پر از حسرت و حیرت و غم بود.
ذهنم پر از سوالهایی شده بود که جوابی برای شان نداشتم. آیا من هم میتوانم روزی برای فراغتم جشن بگیرم؟ آیا روزی میرسد که من هم با اشتیاق به دنبال رنگ لباس و تزئین کیک و برنامههای روز فراغتم باشم؟ آیا من هم میتوانم مثل برادرم بروم و به عنوان یک دانشآموزی که فراغتش هست، سخنرانی کنم؟
آیا آن روز میآید؟ آیا مادرم برایم قول کت و شلواری را که داده است، ادا میکند و مرا هم به آغوش میگیرد و برایم آرزوی موفقیت میکند؟ آیا من هم میتوانم کیک روز فراغتم را با همصنفیهایم برش کنم؟ آیا روزی میرسد که با دوستانم برای فراغت مان آواز بخوانیم، برقصیم و طبل بزنیم؟
آیا میرسد روزی که به همین روزها بخندیم؟ آیا روزی میرسد که فراغت مان را جشن بگیریم؟
اینها را در دفتر تأملهای روزانهام نوشتم. روبهروی دیوار ایستادم. صورتم را به دیوار چسباندم… لحظهای بعد دیدم که از دو سمت گونههایم، خطی از اشک بر روی دیوار راه افتاده است.
سحر نیکزاد