پایانی برای شروع دیگر

Image

صبح زود بیدار شدم و به طلوع آفتاب سلام کرد؛م آماده‌ی رفتن شدم و زمانی که سرم را پائین کردم، چشمم به کفش رنگ و رو رفته‌ام افتاد. آن را نادیده گرفته و خانه را به قصد دانشگاه ترک کردم.

در مسیر راه و فاصله بین خانه و دانشگاه محتاطانه راه می‌رفتم، خیلی حس وحشتناکی همه‌ی وجودم را گرفته بود، حس می‌کردم که آخرین روز درس‌ها است، همه‌ی ذهنم به این جمله خلاصه شده بود.

به خودم نهیب زدم که باید از این توهم بیرون آیم و پس از سه ماه، دانشگاه را تمام کرده و برای ماستری به بیرون از کشور می‌روم.

بعد از اینکه ماستری را تمام کردم، می‌توانم به همه اشک‌ها و ناراحتی‌های مادرم خاتمه بخشم؛ به خاطری که او برایم زحمت زیاد کشیده است. او برای درس خواندن من موهای خود را سفید کرده، خیلی شب‌ها گرسنه خوابیده تا من شکم سیر بخوابم و فردا بتوانم مکتب بروم و هیچ وقت لباس خوب نپوشیده تا من لباس بهتر بپوشم.

هر زمانی که مرا به مکتب می‌برد، در جریان راه می‌گفت که دخترم از دل و جان درس بخوان، یگانه آرزوی مادرم این بود که من درسم را به پایان برسانم. خیلی خوشحالم از اینکه سه ماه بعد، از دانشگاه فارغ می‌شوم؛ روزی که مادرم خوشحال می‌شود و به آرزوی خود می‌رسد.

مسیر را همینطور طی می‌کردم، با هر قدم فکر این که سه ماه بعد از دانشگاه فارغ می‌شوم، حالم خوب می‌شد.

از پیش دوکانی رد می‌شدم که ناگهان متوجه شدم که ماسک‌ام سفید است. به خودم گفتم ما را تنها با ماسک سیاه اجازه‌ی ورود می‌دهند؛ به همین خاطر از دوکان نزدیک‌تر یک ماسک سیاه خریدم و صورتم را پوشاندم.

در شیشه دوکان به خودم نگاه کردم، سراپا سیاه‌پوش بودم. سیاه‌پوش لحظه‌ها و روزهایی که سپری می‌کردم.

به دروازه ورودی دانشگاه رسیدم و دیدم که همه‌ی دختران در بیرون دانشگاه ایستاده‌اند، خیلی عجیب بود. از خودم پرسیدم این بار می‌خواهند چه چیز جدیدی را  می‌خواهند بر ما تحمیل کنند؟

گفتم شاید به خاطر پوشش رنگی دختران است که همه بیرون هستند و حتما مرا می‌گذارند تا به داخل بروم؛ چون پوشش سیاه دارم. با این اطمینان از هم‌کلاسی‌هایم پرسیدم که چرا داخل نمی‌روید؟

پوشش سیاه هم که دارید؟ یکی با چشمان پر از اشک گفت، آرزو متاسفم، امروز پایانی برای شروع دیگر است؛ پایان روشنایی و آغاز تاریکی.

گفتم، زهره مگر دیوانه شدی

_  آرزو، نه خیر من دیوانه نشدم، بلکه حقیقت را می‌گویم. دیگر نمی‌گذارند که ادامه بدهیم.

_ چرا ؟ پوشش اسلامی که داریم.

_  او گفت برای همه متاسفم. سپس گفت، آرزو بیا خانه‌های مان برویم، پیش از آن که با شلاق ما را ازبین ببرند.

به همه‌ی دختران نگاه کردم، همه ناامید، سر درگم، وحشت‌زده و ناراحت بودند. چشم‌های اکثر آن‌ها پر از اشک و سرخ شده بود. به یاد رویا، اهداف و آینده‌ی نامعلوم افتادم و آرزوهای مادرم از پیش چشم‌هایم رژه می‌رفتند.

ناخودآگاه اشک از چشم‌هایم سرازیر شدند. ناامید و مستاصل به سمت خانه برگشتم. به نظرم ناامیدی بدترین و زننده‌ترین حس دنیا است؛ چون آدم‌ها را از درون نابود می‌کند.

وقتی فکر کنی همه‌ی دروازه‌ها به رویت بسته شده‌اند، نمی‌دانی چه کار کنی!

با آن حس و حال به خانه رسیدم، مادرم را در آغوش گرفتم و گفتم، مادرم امروز آرزوی تو (من و رویاهای او) بی‌آرزو شده؛ چون رؤیاهایم را از من گرفتند.

مادر بگو چه کار کنم، از این به بعد چه خاکی بر سرم بریزم؟

من نتوانستم شما را به آرزوهای تان برسانم، رؤیاهایم در پیش چشم‌هایم پرپر شدند. تمام صورتم پر از اشک بود، مادرم گفت، دخترم، آرزو هیچ وقت بی‌آرزو نمی‌شود؛ به خاطری که آرزو خودش امیدی است در نا امیدی، نوری است در ظلمت و تاریکی.

او گفت، امید داشته باش و ناامید نشو و از قدیم گفته‌اند: «دنیا با امید خورده است.»

او مرا دلداری داد و گفت که با واقعیت‌ها کنار بیایم و زندگی کن، شاید نتوانسته باشی از دانشگاه فارغ شوی؛ اما می‌توانی امیدوار به روزهای بهتر بمانی. هیچ وقت لطف و مرحمت خدا را از یاد نبر که همیشه اگر یک دروازه بسته شود، چند دروازه دیگر از رحمت او باز است.

او گفت، امیدت را از دست نده، می‌دانم روزی به آرزوهایت می‌رسی، آرزویم.

نویسنده: مریم امیری

Share via
Copy link