با هم روی جادههای باران خورده قدم میزدیم. تمام جاده را سکوت فرا گرفته بود! حتی ما هم ساکت بودیم و فقط صدای قدم زدن مان همنوا با باران به گوش میرسید و بس!
چه روز زیبایی بود تمام چیزهایی را که دوست شان دارم در یک روز تجربه میکردم. خیس شدن زیر باران را، هوای اول بهار و عطر طنینانداز شگوفهها و برگهای نو سبز شده درختان را و از همه زیباتر قدم زدن با او.
نمیدانم!
من نمیدانم زمانی میخواهم زیباییاش را با قلم روی دفترم توصیف کنم، اولتر از همه، از کدام زیباییاش آغاز کنم. چشمان بادامی و سیاه رنگش که به تاریکی شب میماند، لبخندش که به اول همین بهار میماند!
حیرانم بر این که مگر لبخندش چه چیزی درون خودش دارد که هر دلتنگی و غم را از یاد آدم میبرد.
راستش من و فهیمه از چندین سال بدین سو، با هم آشنا بودیم؛ ولی به اندازهی که آمدن طالبان ما را به هم نزدیک کرد، هیچ کس و هیچ چیزی نمیتوانست.
پس به ناحق نگفتند در هر «شر»، خیری نیز نهفته است. در پهلوی همه چیزهای که پس از آمدن طالبان آموختم همه تجربیات سخت که باعث شدند، قویتر شوم!
رفیق شدن با دختر ماه گونهی چون او از همه زیباتر بود و من برای این نعمت، هزاران بار خدا را شکر گذارم! گویا تب دستانش برای دستان همیشه سرد من آفریده شده و من حاضرم این گرما را به جان بخرم!
مانند قسمتی از رمان «باد بادک باز» که امیر دستانش را روی شانههای حسن گذاشته و میگوید تو شاهزادهی حسن!
دوست دارم هر باری که دستانم دور شانههایش حلقه میشود، صدا بزنم تو رئیس وفادار منی! رئیس وفادار و من دوستت دارم.
خوب تا جاییکه در کابل بیشتر رفیقان بر همدیگر نامهای مستعار میگذارند، منم به او «رئیس» میگویم و او هم مرا «خان» صدا میزند. رئیس و خان ترکیب زیبایی میشود.
بگذار طالبان باشند، اصلا بگذار تا میتوانند رنگ رنگ با قوانین شان شرایط را برای مان تنگتر کنند. اصلا مرا چه به آنها، مرا همان خدا که چشمان تو را برای زیباتر شدن زندگیام آفرید کافیست!
ازهمهی خاطرات تلخ تا به نگاهش، از شبهای تاریک تا به روزهای با او بودن، چه عاشقانه دوست میدارمش! میدانم پشت هر تاریکی روشنی به زیبایی طلوع خورشید آماده درخشیدن است؛ ولی من آنی که در تاریکی همچون نور بر بلندای آسمانم تابید را هرگز فراموش نمیکنم.
گاها با خودم میگویم آیا ما باهم دوستیم؟ نه! در اصل حتی رفیق هم نیستیم، ما پارهی از وجود همدیگر شدیم. گویا من با او کامل تر میشوم!
لحظات با او بودن برایم به اندازهی لحظه لحظه قدم زدن کنار دریاچهی شهر استانبول و طبیعت سوئیس که آرزویش را داشتم ارزش دارد. نه جادهی برفی نیویورک هست و نه باران دهلی، این خاطرات شیرین با او در همین جادههای کابل خود مان پر میشود.
در همین روزهایی که همه در شکایتاند و ناراضی از زندگی، دولت و هزاران مشکلات دیگر. ما کابل را زیبا معنا کردیم؛ چون خود مان را زیبا معنا کردیم.
دل انگیزتر از همه این که زمانی چیزی یا هم اتفاقی ناراحتم میکند.
رئیس میگوید: نگران نباش! برایت قول میدهم همه چیز درست شده و ما به رؤیاهای مان میرسیم. میدانم زمانی به خود مان مینگرم، میدانم میرسیم؛ ولی این را میدانستید که طول راه خاطره انگیزتر و جذابتر از انتهای سفر است.
اژدهای کوچک پرسید سه تا آرزوی تو چه هست؟ پاندای بزرگ پاسخ داد: «ما باهم… سفر کنیم… زیر باران» گاها باید با تمام وجود مسیر راه را تجربه کرد و اندکی هم برای انتهایش دلهره نداشت! جا دارد بنویسم: تو اگر رنگ بودی سپید خالص میشدی، پاک و زیبا!
تو اگر آب بودی، میشدی بند امیر با چشم انداز روشن و دیدنی و در آخر اگر فصل بودی میشدی بهار!
درست ماه حمل همینقدر دلپذیر!
پس میگویم سفر زندگی من قشنگتر شد، از آمدن طالبان تا به همسفر شدن با او، از خموشی دلم تا به صدای دلنشین او و از لبخند بهار تا به لبانش.
نویسنده: ریحانه صمیمی