بر من پانزده بهار گذشت، این بهار هم میگذرد؛ اما نشد که از ۱۵ سال گذشته یک بهار آن در آرامش سراسری سپری شود، ۱۵ سال ابر بهاری بارید؛ اما رنگ خون از دامن این سرزمین شسته نشد.
امیدها با نا امیدی گذشت، آوارگی، فقر و مرگ جوانان کم نشد، بر قبرستانها ۱۵ سال سبزه رویید و خشکید.
آتشکدهی جنگ در این گوشهی دنیا همچون لهیب آتشکدهی نو بهار بلخ زبانه نمیکشید که درس کردار نیک، گفتار نیک و پندار نیک را در دلها جا میداد، این آتشکده سالها دود و نفرت، کدورت، خصومت و دشمنی به فضا پیچید و بر دماغها و سینهها نشست، هیچ مصلحت اندیشی قد بر نیافراشت که آب سرد بر این تنور داغ بریزد تا غبار کدورت و زنگار خصومت از دلها زدوده شود.
بهاری که ظاهر آن گذر از یک سال به سال دیگر باشد؛ نه گل جوش بهاری دارد، نه مرغزار زمردین و نه افق روشن بلورین برای امیدها.
جوانان در گریزند، شمع روشن استعدادها در خاموشی و خانوادهها غرق در ماتم جداییها ، فقر و ناتوانیها.
با چنین حالت مرگبار، نوروز طبیعت چه لطفی میتواند داشته باشد؟
طبیعتی که با این خطه ناسازگار است، آسمانش نمیبارد، زمینش آب ندارد، مردمش محتاج لقمه نان و تشنهی بُشکهای آب است؛ اما به رسم رعایت عنعنهی نیاکانی و تداوم غنیمتهای باستانی با حفظ این همه رنج و اندوه بهار تان خجسته و نیکو باد!
نویسنده: راضیه اکبری