نقاشی مهتاب زیبا و چشمگیر بود. لبخند زیبایی بر لبان او نقش بسته بود و نور سفید، نیلی بودن آسمان را با شکوهتر کرده بود. ماه نور خفیفی داشت؛ اما ستارگان مثل نگینهای پرزرق و برق بر مخمل آسمان نشسته بودند.
امشب فکر نمیکنم بتوانم با نور مهتاب درس بخوانم، ماه نیز امشب حریص گشته است. مانند زمامداران مملکتام که هیچ حقی برای من و هم نوعانم قائل نیستند.
با این نور اندک نمیتوانم کتابچهام را باز کنم؛ اما میتوان لبخند زد. ما هم خسیس شده بود و نوری نداشت تا در روشنایی آن درس بخوانم. به خودم میگویم درس خواندن حق من است و ماه نباید مثل روزگار تا این اندازه خسیس و بیانصاف باشد.
شمع کوچکی آوردم؛ چون شنیده بودم که در تاریکی به جای لعنت به ظلمت، باید چراغی روشن کرد؛ اما وزش باد، دشمن نور شمع بود. درست مثل سرنوشتم که نمیگذارد نوری در زندگیام روشن شود.
شمع را داخل گیلاس بزرگی گذاشتم و دفترچه خاطراتم را باز کردم؛ اولین جملهی که بعد از تغییر دولت و همه چیز زندگی در دفترچه نوشته بودم را خواندم.
به ماه نگریستم، سیاهی و خاکستر روی او انگار غم دل من بود. ماه هم مثل من دلش گرفته بود، غصه داشت؛ اما انگار غمهایش را پشت تکه ابرهای شاد و رونده پنهان کرده بود. ماه ناامید بود؛ اما شجاعت ادامه دادن داشت و میترسید که ذخیرهی نوری اش ته بکشد و او دیگر چیزی برای عرضه نداشته باشد.
من از زندگی و حقیقتهایش میترسم؛ چون میترسم حقم را از من بگیرد و نتوانم دیگر به دست بگیرم. کتابچهام را باز کردم تا درس آیندهام را بخوانم، اولین چیزی که در این دفترچه یاد شده بود فارغ شدن از مکتب، تحصیل در رشته مورد علاقهام و تجربهی جشن فراعت از دانشگاه و دکترا گرفتن بود.
خلاصه، دوست داشتم و میخواهم کسی باشم که برای زنان، دختران و برای همنوعانم کاری کرده باشم؛ چون محدودیت قرون وسطایی، لبخند را از روی لبان شان دزدیده و من میخواهم این لبخند را برگردانم.
به این فکر بودم که یادم آمد باید مقالهی در موردی رونمایی از خصوصیات جامعهام البته در مورد خوبیهایش بنویسم، ورق سفیدی را پیدا کردم و شروع به نوشتن کردم.
عنوان نوشته، «وضعیت بد دختران در جامعه» بود. چند جمله نوشتم، فردا که به مکتب رفتم ساعت اول درس دری داشتیم، استاد آمد و تکتک شاگردان مقالههای خود را خواندند. در آخر نوبت به من رسید و شروع به خواندن کردم، «امروز میخواهم از وضعیت حال یک زن افغان در کشورش بگویم، اول از سواد و فروش زن تا گرفتن حق او، میخواهم در این مورد حرف بزنم. من داستان دختری را شروع کردم که دوازده سال داشت، پدرش او را به یک مرد 45 ساله فروخته بود، دختر کوچکی که میخواست قریهاش را به سرزمین رویاییاش تبدیل کند؛ اما رویایش را آتش زدند و آیندهاش را به فنا دادند.»
استاد وسط حرفهایم پرید و گفت تو اصلا یک شاگرد حرفشنو نیستی، من که گفته بودم در مورد نکات مثبت یک جامعه بگو؛ اما تو در مورد وضعیت بد نوشتهای. لبخندی زد و گفت تو متفاوت هستی و سوژهی خوبی را انتخاب کردهای و بیدرنگ دوباره شروع کردم، حالا در مورد گرفتن حق یک زن برای تان میگویم.
بخش دوم مقالهام را با چند سوال شروع کردم و گفتم کسی میداند که مردان چرا زنان را برای کار خانه دوست دارند؟ من جواب میخواهم.
تمام همکلاسیهایم دختر بودند، به جز استاد که مرد بود. حس کردم در چشمهای همکلاسیهایم اشک حلقه زده است، کسی میداند زن مایهی ننگ نیست؟
آیاکسی به افتخارات زن ارزش قایل است؟
کسی میداند چرا برای زنان و دختران این قدر موانع دستوپاگیر میتراشند؟
آیا کسی هست جواب مرا بدهد؟
یکی از همکلاسیهایم گفت خودت جواب این سوال را بگو. مردان نمیگویند که تو زن هستی، تو انسانی، نمیگویند زنان هم میتواند رؤیا داشته باشد و آیا حق این را دارد تا رؤیا داشته باشد یا نه!
فکر میکند که زن تنها برای کار در خانه آفریده شده و به این فکر نمیکنند که زن آیندهی دارد یا خیر!
آنها نمیدانند که زن پر قدرتترین افراد جامعه میتواند باشد؛ نمیدانم چرا جامعه ما خود را بینیاز از توانایی و انرژی زنان میداند!
چرا مردی که دخترش را فروخت، یک لحظه درنگ نکرد که آیندهی او چه میشود؟ چرا یکی از پسرهایش را نفروخت و چرا تنها دخترش را زنده به گور کرد؟
ناگهان تمام همکلاسیهایم بلند شدند و برایم دست زدند. آنها عنوان کردند تمام چیزهایی که گفتی حقیقت محض و چیزهایی هستند که جامعه هر روز آن را زندگی میکند.
نویسنده: صالحه امیری