نویسنده: مریم امیری
بیستوسوم سنبله روز دوشنبه عجیبترین روز برای او بود، روزی که از آن بعد وارد سختیهای زندگی شد؛ او صبح از خواب بیدار شد، دست و صورتش را شست، احساس خوبی نداشت، به مدیر کورس زنگ زد و به خاطر سر دردی که داشت، درخواست مرخصی کرد، استاد هم موافقت کرد.
صبحانه را در کنار فامیل خورد و دوای سر دردی را بعد از صبحانه خورد و دوباره استراحت کرد. با صدای مادرش از خواب بیدار شد.
مادر میگفت که چرا به کورس نمیروی؟
به مادرش گفت که امروز به کورس نمیرود؛ چون سر درد دارد.
مادر گفت اگر تو نروی، به برادرانت اجازه نمیدهند. پس من میروم تا اجازهی آنها را بگیرم.
نه مادر نرو
چرا؟
به خاطری که در جلسهی اولیا گفته شد که از این به بعد به شاگردان اجازه نمیدهیم
مادر گفت، من میروم و حتما اجازه میدهد.
او به سمت مکتب راه افتاد، در راه به خودش میگفت که حتما اجازه آنها را میگیرم. با این اطمینان به مکتب رسید و وارد اداره شد. در ادارهی مکتب مدیر و شاگردان نشسته بودند.
سلام استاد
علیک السلام، کلان شوی
استاد به برادرهایم حامد و محمد امروز اجازه دهید
اجازه نمیدهم
چرا؟
برای آن که حامد از درسهای خود عقب و در درسها ضعیف است
من خودم با آنها درس میخوانم
چرا اجازه دهم؟ خود شما در درسهای خود خوب نیستی، چطور به آنها کمک میتوانی؟
استاد مادرم جای دوری میرود، بعد از ظهر هم من و نسترن مکتب میآییم و کسی خانه نیست، این دو تا میترسند.
تشویش نکن، نمیترسند
او با اصرار زیاد بالاخره اجازهی برادران خود را از مکتب گرفت و به سمت خانه راه افتاد. محمد و حامد خیلی خوشحال بودند و با چهرهی بشاش و خندان وارد خانه شدند.
مادر پرسید، اجازه داد؟ بلی، اجازه داد.
مادر و پسران خانه را به مقصد خانه خاله ترک کردند. خاله امروز نذری داشت و آنان باید به آنجا میرفتند.
نسترن غذا پخته بود، برادر بزرگتر او پس از صرف غذا به دانشگاه خود رفت و نسترن نیز به مکتب.
او تک و تنها در خانه مانده بود، خودش را آماده کرد که به مکتب برود؛ ولی سر درد شدیدی داشت.
دوباره دوای سر دردی خورد؛ اما فایده نداشت و او ناچار به سمت مکتب راه افتاد.
آن روز انگار همه چیز عوض شده بود، حتا رنگ نور آفتاب در نظر او به سرخ تغییر کرده بود.
او دروازه خانه و حویلی را بست و قفل کرد و نسبت به روزهای دیگر دیرتر به مکتب رسید.
سرگیجه داشت و در راه رسیدن به مکتب گاهی به دیوار تکیه داده بود. بالاخره به مکتب رسید، به همه طبق معمول سلام داد و در جای خود نشست.
ساعت اول نوبت درس جغرافیه و زمان تشریح درس توسط او بود. حالش خوب نبود، سر درد و سرگیجه داشت.
توان تشریح درس را نداشت.
او به همه گفت که حالش خوب نیست و امروز نمیتواند درس را تشریح کند. استاد وارد صنف شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد.
یکی از همکلاسیها از او پرسید، انگار حال و روزت خوش نیست؟
نه، خوبم
به استاد بگویم که حالت خوب نیست تا اجازه بدهد، به اداره برو، اجازه بگیر و به خانه برو
نه، من از درسها عقب میمانم
چرا لج میکنی؟
لج نمیکنم
استاد اجازه است، ماریا حالش خوب نیست و میخواهد بیرون برود
نه خیر، چرا باید بیرون برود؟
ماریا اجازه گرفت تا بیرون برود، میخواست از جای خود بلند شود و بیاستد؛ اما ناگهان به زمین افتاد، دوستش دوید و گفت، ماریا، ماریا… ماریا فقط میتوانست بشنود؛ ولی نمیتوانست حرف بزند، در دلش گریه میکرد و نمیتوانست دست و پای خود را جمع کند.
در آن لحظه همه خشک شان زده بود، همه دورش جمع شده بودند و هر کسی میگفت، ماریا چرا اینطوری شدی؟
یکی از همکلاسیهایش که از صنف اول همراهش بود، گفت چرا با این وضعیت به مکتب آمدی؟
برای ما سخت بود که غیر حاضر باشد؛ چون دو روز بعد امتحان داشت. او از امتحان میترسید، برای همین شبها بیدار مانده و درس خوانده بود.
این بار اما حس خوبی نسبت به امتحان داشت؛ چون زیاد درس خوانده و آماده شده بود. او به اول نمره شدن فکر میکرد؛ اما در آن لحظهها که در داخل صنف به زمین افتاده بود، نگران بود، نگران خودش نبود که نگران نرسیدن به امتحان بود.
بعد از مدتی کمی حالش بهتر شد، همه گفتند باید به خانه بروی؛ ولی او ماند و با همان وضعیت به گوش دادن به استاد و درسهایش ادامه داد.
در آن لحظه که او به زمین افتاده بود، همکلاسیاش فریده با عجله دویده و به مدیر مکتب خبر داده بود. مدیر گفته بود که ماریا را به دفتر اداره مکتب ببرند.
ماریا با کمک همصنفیهایش به اداره برده بودند، در آنجا به او آب قند داده بودند. ماریا را روی چوکی اداره خوابانده بودند و دوستانش به روی او دستمال انداخته بودند.
مدیر گفته بود سریع برایش آب و قند درست کنند، احتمال این که فشارش افتاده باشد زیاد است.
مدیر پرسیده بود، حالش چطور است و به او گفته بودند که خوبست، فقط تب دارد.
همکلاسیهایش به خصوص پروانه یک دستمال تر را روی پیشانی ماریا گذاشت تا تب او کمی پایین بیاید.
مدیر مکتب به پدرش که آدم با تجربه و داکتر بود، زنگ زد و گفت پدر یکی از شاگردان بیهوش شده، چه کار باید بکنم؟
پدر پرسید، تب هم دارد؟
بلی، تب دارد
پدر در تلفن گفته بود که پاهای مریض را در جای بلندتر بگذارید و به صورتش آب بزنید، احتمالا به هوش بیاید
مدیر که سراسیمه شده بود، گفت درست است، خدا حافظ
دخترها از مدیر پرسیده بودند که داکتر چه گفت؟
مدیر همان توصیه پدرش را به آنها گفت و همکلاسیها نیز همان کار را انجام دادند.
خاطره رفت که از جایی بالشت بیاورد، پروانه که تنها مانده بود، دستهای ماریا را ماساژ میداد و به مدیر میگفت به مادر ماریا زنگ بزند.
مدیر گفت زنگ زدم و گفت که میآید
پس چرا نمیآید؟
خاطره همان توصیه داکتر را عملی کرد؛ اما این کار فایدهی نداشت. او فقط فریاد میزد، دوستان دیگرش فریده و مهدیه نیز از صنف آمدند و پرسیدند وضعیت ماریا چطور است؟
آنها با وجودی که نگران حال ماریا بودند؛ اما ته دل شان خوشحال بودند؛ چون ماریا تنها کسی بود که میتوانست مقام اول نمرهگی آنان را با خطر مواجه کند.
نسترن را خبر کردند، نسترن با دیدن وضعیت خواهرش ماریا خیلی نگران شد، آنقدر که نمیتوانست خودش را کنترل کند و جلوی اشکهایش را بگیرد.
دل در دل نسترن نبود و مدام میپرسید، چرا ماریا با به این روز افتاده است؟ او که در خانه خوب بود و سلامت به مکتب آمد.
خاطره میخواست آب قندی را که آماده کرده بود، به ماریا بدهد؛ ولی ماریا نمیتوانست چیزی بنوشد. نسترن ناراحت شد و گفت او را اینطوری میکشید.
خاطره میخواست بگوید مادرت کجاست؟ چرا الان اینجا نیست؟
نسترن گفت که مادرش به جای دوری رفته است. تا بیاید طول میکشد.
پروانه با وضعیت پیش آمده و حال بد ماریا، به پروانه که با نسترن جنجال داشت گفت که به صنف برگردد.
خاطره و پروانه خیلی نگران بودند و درست بالای سر ماریا ایستاده بودند.
مدیر گفت که همه از کنار ماریا دور شوند تا به او هوا برسد.
ماریا صداها را میشنوید و این که پروانه میگفت مادر ماریا بیمسئولیت است که او را به این وضعیت رها کرده است.
ماریا میدانست که مادرش در خانه نیست.
مدیر و سر معلم مکتب که به مادر ماریا زنگ زده بودند، گفته بودند که او کمی سر درد دارد. پروانه گفت که مدیر به مادر ماریا واضح بگوید که او ضعف کرده و افتاده است.
زنگ تفریح مکتب به صدا در آمد، پس از آن هر کسی میآمد و میپرسید که چه شده و این چه کسی است؟
سوالها زیاد بود و آدمها نیز دفتر را پر کرده بودند.
میگفتند که ماریا است و بیهوش شده است. استاد جغرافیا آمد و گفت من وقتی امروز ماریا را دیدم، فهمیدم که حالش خوب نیست؛ اما شاید حالش به این وخامت نباشد و تمثیل کند.
سر معلم جواب داد، نه خیر وضعیت جدی است. معلم پیشنهاد داد تا به صورت ماریا بزنند تا او به هوش بیاید. مدیر انگشتر را از دست خود بیرون آورد که به صورت ماریا ضربه بزند؛ اما دخترها گفتند که استاد نزنید.
اوضاع بدی بود، با وجودی که دو ساعت از زمین افتادن و بیهوش شدن ماریا گذشته بود، مادر او هنوز به اداره نرسیده بود.
بالاخره مادر از راه رسید و وقتی دختر خود را در آن وضعیت دید، گفت که همه بیرون بروند، گفت کدام گپ نیست. با همکاری دیگران ماریا را از اتاق بیرون آوردند، سرمعلم نیز با آنان همراه شد، در وسط راه مادر گفت که ماریا را به خانه میبرد.
سرمعلم گفت که باید او را به شفاخانه ببریم تا بدانیم که چه شده است
خیر، پول کافی همراهم ندارم
سرمعلم گفت اشکال ندارد، من کمی پول در جیبم هست، او پرسید آیا ماریا قبلا اینطوری شده بود؟
خیر، این بار اول است که ضعف کرده!
آیا کدام مریضی خاص داشت؟
خیر.
در جریان این سوال و جوابها بودند که به شفاخانه رسیدند، در آنجا داکتران ماریا را تحویل نمیگرفتند و میگفتند مبادا این دختر خودکشی کرده باشد که در آنصورت مسئولیت دارد.
بالاخره داکتران راضی به پذیرش ماریا در شفاخانه شدند و کارهای اولیه درمان مثل معاینه و سرم وصل کردن انجام شد.
مادر ماریا به پدر او زنگ زد و ضمن ارائه آدرس، ماجرا را توضیح داد. پدر ماریا بعد از مدت کوتاه از تماس، به شفاخانه رسید و ضمن سر زدن به ماریا، با همه از جمله سرمعلم احوالپرسی کرد.
سرمعلم پرسید که اگر به پول نیاز باشد، او تهیه کند که مادر گفت، حالا دیگر پدرش آمده و نیاز نیست.
سرمعلم به مکتب برگشت و ماریا نیز آهسته آهسته به هوش آمد.
او به یاد خاطرهی یک روز قبل افتاد و اشکهایش جاری شد. روز گذشته در جلسهی اولیا مدیر مکتب در حضور همه گفته بود که ماریا دختر تنبل، شوخ، بینظم و بینزاکت است.
حرفهای مدیر ماریا را بسیار اذیت کرده و روحش را زیر فشار گذاشته بود. این حرفها و اتفاقهای گذشته از جلوی چشم ماریا رژه میرفتند و او را اذیت میکردند.
ماریا که به هوش آمد، پدرش را دید و کم کم اوضاع جسمیاش بهتر شد و بعد از مدتی، به سمت خانه راه افتادند. در مسیر راه ماریا چند بار گفت که چیزی نمانده بود امروز با دنیا خدا حافظی کنم.
ماریا دوباره بیهوش شد و چند روز از آن گذشت. پدر و مادر ماریا خیلی ناراحت و مضطرب بودند که داکتران گفتهاند، ممکن است این وضعیت تا یک ماه و یا بیشتر از آن دوام کند و یا برای همیشه وضعیت ماریا به همین شکل بماند. آنها گفته بودند ممکن است که ماریا وقتی به هوش میآید، فلج باشد.
وقتی عموهای ماریا از وضعیت او آگاه شدند، با پدر ماریا حرف شان شد که چرا زودتر آنان را از این موضوع آگاه نکرده است.
عموهای ماریا هزینههای درمان او را به عهده گرفتند و قرار شد که ماریا را فردا نزد یک داکتر بهتر ببرند. شاید در آن وضعیت ماریا نگران این بود که نتوانسته است در امتحانات شرکت کند. به ویژه این که این بار بسیار درس خوانده و آماده شده بود.
ماریا اما از مدیر مکتب بسیار دلگیر بود و حرفهای را که او به ماریا نسبت داده بود، دلیل این وضعیت میدانست.
به هر ترتیب ماریا را نزد یک داکتر خوب بردند و این بار درمان داکتر اثر بخش بود و ماریا در مدت کوتاه، دوباره کم کم سر پا شد و میتوانست به راحتی راه برود.
ماریا بعد از چند روز به مکتب آمد؛ اما زمان امتحانات گذشته بود و او نمیتوانست اول نمره شود. ماریا تقریبا به وضعیت عادی برگشته بود، مکتب میآمد تا رسیدیم به امتحانهای سالانه.
ماریا باز هم حسابی درس خوانده بود و برای امتحان کاملا آماده بود. او در انتظار این بود که روز امتحانات کی میرسد.
روز پنجشنبه که با هجدهم عقرب مصادف بود، در مکتب جشن الفبا برگزار شد. ماریا نیز در این جشن شرکت کرده بود. روزی که ماریا موبایل خود را نیز به مکتب آورده بود.
مدل موبایل ماریا نسبت به دیگران بالاتر بود و این مساله باعث حسادت مهدیه شده بود. زمانی که همه عکس میگرفتند، او ماریا از استیج به پایین هل داد؛ اما ماریا به او گفت که کارت زشت بود.
ماریا به خانه برگشت و داستان را به عمهاش گفت. عمه از ماریا خواست که این بار در مکتب از مهدیه بپرسد که چرا این کار را کرده است.
ماریا از مهدیه پرسید که دلیل هل دادن او چه بوده است؟
هر چند میدانم که هل دادن من از روی حسادت بوده؛ چون مدل موبایل من بالاتر از دیگران بود.
مهدیه به جای عذرخواهی، به ماریا گفت که تو مریض هستی، ما مراعات ترا میکنیم. کسی که درس خوانده نمیتواند و در امتحانات غایب است.
او گفت که جای تو در شفاخانه علیآباد (شفاخانه دیوانهها) است.
با شنیدن این حرفها، ماریا ضربه سختی خورد و روزهای بدی را سپری میکرد.
از امتحانات سالانه نیز نیش و کنایه به ماریا ادامه داشت و شرایط برای او بسیار سخت شده بود.
ماریا مجبور شد مکتبی را که دوست داشت و خاطرههای زیادی در آنجا ساخته بود، ترک کند. ماریا از مکتب خودش را به مکتب دیگر منتقل کرد؛ اما خاطرهها و حرفهای بعضا نامربوطی که شنیده بود را از یاد نمیبرد.
او با تجربهی که از مکتب قبلی داشت، در مکتب جدید هم تلاش زیادی کرد تا بالاخره بورسیه گرفت و برای تحصیل به خارج از کشور رفت.
ماریا دیگر افقهای روشنتری را میدید تا یاد مان باشد که شب هر چقدر طولانی و سیاه باشد، فردای روشن به دنبال دارد.
ماریا از تاریکیها نجات یافت و مسیر خودش را به سمت روشناییها ادامه داد، کسی که داکتران گفته بودند، برای همیشه فلج خواهد شد.
ماریا حالا مشغول درس است و تلاش دارد تا آیندهی روشن و خوب داشته باشد. دخترانی که به ماریا نیش و کنایه زده بودند، به موفقیتهای ماریا نرسیدهاند و از تمام حرفها و کارهای خود در قبال ماریا پشیمان هستند.
این داستان تخیلی نیست و قصه واقعی زندگی یک دختر در افغانستان است. قصهی دختری که با تلاش و کوشش مسیر موفقیت را برای خودش باز کرد و توانست موفق شود.