سمیه ۲۶ ساله بود که وارد برنامهی سواد حیاتی معرفت شد. من هفتهی دو روز برای سه صنف از خانمهایی که از صنف اول تا ششم بودند در دو نوبت جداگانه درس داشتم. معمولاً اولین روزی که درسم را با این خانمها شروع میکردم، سوال سادهای را روی تخته مینوشتم:
چرا درس میخوانیم؟
از دانشآموزانی که سن شان بین ۱۲ و ۱۳ الی ۵۵ و ۶۰ ساله بود، میخواستم که با زبانی ساده به این سوال پاسخ دهند. پاسخها تقریباً مشترک بود. میگفتند: «درس میخوانیم تا باسواد شویم.»
این پاسخ را در کنار سوال روی تخته مینوشتم. تقریباً همه توافق میکردند که این پاسخ همهی آنهاست. درسهای بعدی به همین گونه و بر همین منوال ادامه مییافت. سوالهای بعدی در مورد سواد، خواندن، نوشتن، متن، آگاهی، هوش، عقل، ایمان، وجدان و مفاهیم دیگری بود که همه در زندگی و مکالمات روزمرهی خود آن را استفاده میکردند. اینجا فرصتی میشد که همهی این مفاهیم را مورد بازنگری و مطالعه قرار دهیم تا نسبت به آنها درک روشنتری داشته باشند.
در بین تمام این مفاهیم، بر اساس تجربهی عملی، چند مفهوم را یافته بودم که هم تحریککننده و آزاردهنده بودند و هم جالب. یکی از این مفاهیم، مفهوم «متن» بود که در ادامهی «خواندن» میآمد و این سوال را به همراه داشت که «متن مکتوب» با «متن غیرمکتوب» چه فرق دارد. دانشآموزان به عنوان تمرین داخل صنف، هر دو نفر یک گروپ میشدند و به چشمان همدیگر نگاه میکردند تا ببینند که در چشمان همدیگر چه میخوانند. یأس، ترس، شادی، نگرانی، غم، خوشی، امید، محبت، رفاقت، نفرت، بیتفاوتی، …. در جریان تمرین، من دانشآموزان را کمک میکردم تا این حالتها را در چشمان همدیگر جستوجو کنند و کوشش کنند مثل یک متن آن را بخوانند.
یکی از مفاهیم دیگر که خیلی تکاندهنده بود، مفهوم «وجدان» بود. از دانشآموزان میپرسیدم که شما وجدان دارید یا بیوجدان هستید؟ بعد، سوال ادامه مییافت که وجدان چیست و وجدان یک نفر با وجدان نفر دیگر چه تفاوت دارد؟ بحث قضاوت، پرورش وجدان، سرکوب وجدان، رابطهی وجدان با ایمان، رابطهی وجدان با عقل، رابطهی وجدان با سواد و آگاهی، یکی یکی مطرح میشد و دانشآموزان در مورد آنها نظر میدادند و از تجربههای شخصی خود یاد میکردند.
مفهوم عقل نیز جالب و تکاندهنده بود. از دانشآموزان میپرسیدم که راستی راستی شما عقل دارید؟ برخیها خیلی صریح اعتراض میکردند که این سوال توهین به خانمها است. میگفتم امام علی گفته است که زنان ناقصالعقل اند. من حتی به عقل شما هم شک میکنم. فکر میکنم که شما هیچ عقل ندارید. با این تکه، بیشتر عصبی میشدند و ابراز ناراحتی میکردند.
در همین جا، میپرسیدم که عقل چیست. پاسخها ساده بودند. آنها را یکی یکی جمع میکردم و روی تخته مینوشتم: عقل یک قوه است که با آن خوب و بد را تشخیص میکنیم. فایده و ضرر را میشناسیم. در کارهای خود نظم ایجاد میکنیم. برای هر کار خود دلیل روشن و خوب داریم. سوال تحریککنندهی از راه میرسید. از دانشآموزان میپرسدم: آیا شما راستی راستی عقل دارید؟ با قاطعیت میگفتند که بلی. میگفتم: حالا شما در سن پنجاه یا چهل سالگی، در این زمستان سرد، صبح وقت از خانه بیرون میشوید تا یک ساعت راه بروید و از قلعهی نو و چهلدختران به مکتب معرفت بیایید تا درس بخوانید. آیا این نشانهی عقل است؟ چرا در خانهی گرم نمینشینید تا به خانه و فرزندان خود رسیدگی کنید؟
خودم به این سوالها پاسخ نمیدادم. به اعتراضهای تند و عصبی دانشآموزان هم واکنش نشان نمیدادم. پاسخ دانشآموزان را جمع میکردم و وقتی همه به نکتهای مشترک توافق میکردند، آن را روی تخته مینوشتم. در ختم زنگ درسی که ۴۵ دقیقه بود، همیشه تلاش میکردم که به یک نوع آشتی برسیم و دانشآموزان تا جلسهی بعدی چیزی برای فکر کردن داشته باشند.
***
شوهر سمیه داکتر بود. داکتر نقی نام داشت. در یکی از کوچههای نزدیک مکتب معرفت زندگی میکردند. روز اول که شوهرش او را با خود آورد تا شامل مکتب سواد حیاتی کند، ابراز امیدواری کرد که همسرش به زودی باسواد شود و بتواند درسهای خود را تا صنف دوازده دوام دهد و شامل دانشگاه شود. داکتر نقی، پس از روز اولی که همراه با سمیه برای ثبت نام آمد، کارش را تمامشده حساب میکرد و دیگر مزاحم خود و یا همکاران معرفت نشد. گویا از اینکه اثرات رشد و تغییر را در همسرش میدید، احساس رضایت داشت.
سمیه از صنف اول، از الفبا شروع کرد و بعد از دو سه ماه، به یکی از دانشآموزان فعال و جسور در صنفهای چهارم و پنجم رسیده بود. قصهی من مربوط به زمانی است که او در صنف پنجم درس میخواند و درس به مبحث «خواست» رسیده بود. زمستان بود و هوای سرد، در مکتب و خانه، آزار میداد.
از دانشآموزان در مورد «خواست»، مفهوم خواست، اثرات خواست و اهمیت خواست پرسیدم و هر یک چیزی میگفت که مربوط به تجربههای شخصیاش بود. حاصل حرفهای شان را روی تخته نوشتم: خواست یعنی تمایل به داشتن یک چیز، رسیدن به یک جای، انجام دادن یک کار، گفتن یا شنیدن یک حرف، دیدن یا تجربهکردن یک چیز، فهمیدن و شناختن یک مسأله.
جمعبندی آخری این بود که انسان با «خواست» خود از سایر جانوران متمایز میشود. سایر جانوران «خواست» ندارند. هر عملی را که انجام میدهند، به اقتضای غریزه و کشش طبیعی در ساختار وجود شان است.
قبل از این درس، بحث «آگاهی» و «اراده» را پشت سر گذاتشه بودیم. بنابرین، رسیده بودیم به اینکه از رابطهی «خواست» با «آگاهی» و «اراده» و «انتخاب» انسان سخن بگوییم. نتیجهگیری نهایی این شد که انسان، چون «آگاهی» و «اراده» دارد، «خواست» دارد. به همین دلیل، انسانی که «خواست» نداشته باشد، در حد جانورانی دیگر پایین میافتد و در حد جانورانی دیگر تقلیل مییابد.
گفتیم: انسانی که «خواست» داشته باشد، هر چیز یا هر کسی دیگر را به «خواست» خود به کار میاندازد یا از هر چیز یا هر کسی دیگر به «خواست» خود استفاده میکند. اگر انسان خودش «خواست» نداشته باشد، توسط انسانی دیگر که «خواست» دارد، مثل ابزار، یا مثل جانورانی دیگر، استفاده میشود.
بالاخره این جملهی تحریککننده و آزاردهنده را روی تخته نوشتم:
هر کسی که «خواست» نداشته باشد یا به «خواست» دیگران عمل کند، «خر» است.
گفتم: انسانهایی که «خواست» دارند، به صورت طبیعی تمایل دارند که دیگران «خر» باشند یا چیزی شبیه «خر»، تا خواست آنها را بدون اعتراض و ناراحتی انجام دهند. گفتم: اغلب آدمهایی که «خواست» دارند، دوست ندارند دیگران در برابر شان «آدم» باشند. اینها از «آدم»بودن خوش شان نمیآید!
این قضاوت به آسانی قبول نمیشد. سمیه یکی از دانشآموزانی بود که به شدت اعتراض کرد و گفت انسانها دوست دارند که همه آگاه باشند و خواست داشته باشند و خر نباشند. از من دلیل خواستند. من دلیلی نداشتم که آنها را قناعت دهم. اما تجربهای را بلد بودم که میتوانست به این جواب قناعتبخش برسد. برای دانشآموزان گفتم: کلید رسیدن به این دلیل، استفاده از یک سوال است که امیدوارم خوب عمل کند: «چرا؟». اگر میخواهید بفهمید کار تان به «خواست» خود تان است یا به «خواست» دیگری، همیشه بپرسید که «چرا؟».
گفتم: نگران نباشید. «چرا؟» بیاحترامی به مخاطب نیست؛ احترام به خود است. گفتم: معمولاً سوال «چرا؟» را در دو حالت میپرسیم: حالت اولی وقتی است که میخواهیم در مورد خصوصیت یا کارکرد یا چگونگی یک چیز معلومات حاصل کنیم. مثلاً میپرسیم که چرا سیب از درخت پایین میافتد و چرا دود به هوا میرود؟ چرا عقاب میتواند پرواز کند، اما خرگوش نمیتواند؟ چرا آب را که روی آتش بریزیم، خاموش میشود یا چرا فلان تابلیت برای سردردی مفید است؟
حالت دوم وقتی است که کسی از ما میخواهد تا به «خواست» او کاری را انجام دهیم یا کاری را انجام ندهیم. اینجا هم باید بپرسیم که «چرا؟». این «چرا؟» باعث میشود که شخص مقابل دلیل خواست خود را بیان کند. اگر دلیل او برای ما قابل قبول بود، یعنی خواست او با خواست ما نیز یکی بود، آن را انجام دهیم؛ در غیر آن، به خواست کسی دیگر، برخلاف خواست خود، کاری را انجام ندهیم. اگر به خواست کسی دیگر کاری را انجام دهیم یا کاری را انجام ندهیم، در حد خر یا جانورانی دیگر سقوط کرده ایم.
***
طبق معمول، از دانشآموزان خواستم که تا جلسهی بعدی این تمرین را در حلقهی دوستان و خانوادهی خود انجام دهند و ببینند که سوال «چرا؟» چقدر برای دیگران خوشآیند است و چقدر از آن نفرت دارند و خوش شان نمیآید. نتیجهی دریافتهای خود را در جلسهی بعدی بگویند.
در جلسهی بعدی، سمیه اولین کسی بود که دستش را بلند کرد تا به تعبیر خودش، «قصهی جالب و قشنگ» خود را بگوید. گفت: ساعت چهار بجهی بعد از ظهر بود که داکتر وارد خانه شد. تا در جای خود نشست، از من خواست که پنجره را بسته کنم. من مصروف کاری دیگر بودم. گفتم: چرا؟ … واکنش خاصی نشان نداد و گفت: به خاطری که هوا سرد است. گفتم: من مصروفم و احساس سرما نمیکنم. اگر تو احساس سرما میکنی، خودت پنجره را بسته کن. به طرفم دید و چیزی نگفت. رفت و پنجره را بسته کرد.
لحظهای بعد، گفت: سمیه، برو یک چاینک چای بیار. پرسیدم: چرا؟ کمی ناراحت شد و گفت: خسته شده ام و میخواهم چای بنوشم. گفتم: من کار دارم و چای هم نمیخواهم بنوشم. اگر میخواهی خودت چای تهیه کن. به صورتی آشکار ناراحت شد؛ اما باز هم چیزی نگفت. رفت و برای خود چای آماده کرد و آورد و با ناراحتی آن را نوشید.
نزدیک شام بود که گفت: سمیه، بخاری را روشن کن. پرسیدم: چرا؟ … با ناراحتی گفت: نمیبینی که هوای اتاق سرد شده است! گفتم: خوب است. من هم احساس سرما میکنم. بخاری را روشن کردم. در همان حال که مصروف روشن کردن بخاری بودم، پرسید که امروز چه شده است که این همه چرا چرا میکنی؟
گفتم: چیزی نیست. استادم امروز گفت: هر کس به خواست دیگران عمل کند، خر است. استادم گفت: هر وقت در برابر خواست دیگران قرار گرفتید، پرسان کنید که چرا. او گفت: وقتی چرا پرسان میکنیم، به دیگران بیاحترامی نمیکنیم، بلکه به خود احترام میکنیم. من دو خواست اول تو را رد کردم، چون با خواست من یکی نبود. خواست سومی را انجام دادم، چون خواست من هم بود که خانه گرم شود. داکتر، وقتی حرف مرا شنید، با ناراحتی گفت: بر پدر تو را هم لعنت، بر پدر استادت هم!
همهی دانشآموزان از قصهی سمیه خندیدند. تجربه و دریافت قشنگی بود. گفتم: متوجه شدی که داکتر از خر بودن تو چقدر خوش است و از انسانبودنت چقدر ناراحت میشود؟ داکتر وقتی تو را دوست دارد که در برابر خواست او اطاعت کنی و سوال نپرسی. وقتی سوال پرسیدی، از خر شدن نجات یافتی، آدم میشوی. داکتر دوست ندارد که تو آدم باشی. او دوست دارد که تو خر باشی!
در ادامهی این درس، به این نکته نیز رسیدیم که مهمترین سوال سوالی نیست که پاسخش را به صورت صریح از دیگران انتظار داشته باشیم. مهمترین سوال سوالی است که پاسخ آن را خود ما جستوجو و پیدا کنیم. بهتر است همیشه سوال را در ذهن خود داشته باشیم. حتی اگر حس کردیم کاری را برخلاف خواست خود انجام میدهیم، با سوال «چرا؟» احترام به خود را حفظ کرده ایم. در صورتی که سوال را برای خود مطرح کرده باشیم، عمل ما مطابق خواست دیگران یا برخلاف خواست خود ما، به تعدیل و تنظیم رابطهی ما با دیگری کمک میکند.
هرگاه به صورت آگاهانه و ارادی تصمیم میگیریم که یک کار را انجام دهیم، «خر» نیستیم. انسانی آگاه و صاحب اراده ایم. مثلاً با آگاهی و اراده به خواست کودک عمل میکنیم، در حالی که خود ما نمیخواهیم آن کار را انجام دهیم. با آگاهی و اراده، به خواست دیگران عمل میکنیم و رنگ و شکل لباس خود را مطابق خواست دیگران و برخلاف خواست خود تهیه میکنیم. مهم این است که پیش از انجام این کارها، سوال «چرا؟» را در ذهن خود مرور کنیم و با آگاهی و ارادهی خود آنها را انجام دهیم.
***
داکتر و سمیه زوج خوبی بودند. هر دوی آنها این تجربه و تجربههایی دیگر را با آگاهی و ظرافت استقبال کردند. بعد از تجربهای که سمیه از آن یاد کرد، داکتر بارها به مکتب آمد و در دفتر کارم با هم صحبت میکردیم. او از تغییرات مثبتی که در سمیه پیش آمده بود و از اثرات درس و مکتب با خوشی یاد میکرد. آنها پس از سقوط نظام جمهوری باز هم در کابل ماندند. رابطهی من با آنها و همهی دانشآموزان دیگر قطع شد. اما مطمین هستم که سمیه و داکتر نقی، فرزندان خویش را با سوال «چرا؟» و احترام به «خواست» و «آگاهی» و «اراده» پرورش میدهند و آنها را کمک میکنند تا در جامعه و جهانی آزادتر و انسانیتر زندگی کنند.
عزیز رویش