از ۱۵ الی ۲۲ حمل ۱۳۷۰ با سه نفر از انگور اده در مرز پاكستان تا نزدیكیهای بند سرده در غزنی همراه بودم. این سه نفر از اندر، یكی از ولسوالیهای پشتوننشین ولایت غزنی بودند. در این جمع دو نفر از نفر سومی خود پرستاری میكردند. نفر سومی مدتهایی را با یك قوماندان مشهور جهادی در اندر جهاد كرده و در جریان جهاد خود دیوانه شد. خانوادهاش تلاش زیادی كردند كه او را تداوی كنند، اما او هیچگاهی سلامت خود را باز نیافت و همیشه احساس میكرد كه سگها او را دنبال میكنند و میخواهند كه او را بدرند و گاهی هم فكر میكرد كه آخرین قربانی او با نگاههای خود از دنبالش میآید. داستان ذیل از روی قصههای این خانواده پرداخته شده است. از این گونه قصهها در مورد قوماندان اندر در طول دوران جهاد میشنیدم و بعد از آن نیز این قصهها ادامه یافت. والله اعلم.
***
شب بود. آسمان پر از ستاره بود. در زیر آسمان تنها خدا شاهد بود كه در زمین او چه میگذرد. ستارهها نیز گواهان بیشمار خدا بودند. اما آدم در روی زمین نه به خدا التفات داشت و نه به گواهان خدا.
گلعمر تفنگش را از شانه برداشت و با حالت عادی و بیتفاوت، مثل همیشه، در كنارهی دیوار تكیه داد. سپس، شروع به كار كرد؛ كاری عادی و همیشگی: دست و پای آدمی را كه در برابرش با چشمانی مضطرب و خوفزده نشسته بود، با ریسمانی كوتاه محكم بست. صحنهی دلخراش و غمانگیزی بود، اما برای گلعمر، از بس این صحنه تكرار شده بود، هیچ احساس خاصی خلق نشد. گلعمر به چشمان قربانی نیز نگاه نمیكرد. خودش نمیدانست، اما نیرویی در درونش او را از نگاه كردن به چشمان قربانی باز میداشت. همیشه همینطور بود. فرار گلعمر از چشمان قربانی از روی نفرت بود یا وحشت، خودش نمیدانست. نیروی مانع او چه بود؟… از كی بود؟…. از كجا بود؟ … این را هم نمیدانست.
***
آن شب نیز گلعمر، بدون نگاه كردن به چشمان قربانی زیر دست خویش، ریسمان را از میان دستها و پاهای او عبور داد و بالاخره پس از پیچ محكم در نقطهای گره زد. در وقت عبور دادن ریسمان از میان دستها و پاهای قربانی فقط صدای خرخر كردن گلعمر شنیده میشد. او نسبت به كار خود بیتفاوت بود، اما صدای خرخر كردنش نشان میداد كه باید با نیرویی در درونش گلاویز باشد. هر چند لحظه بعد آستینش را نیز از زیر بینیاش كش میكرد و همزمان با این عمل صدای فیش زدن بینیاش بلند میشد.
كس دیگری بالای سر گلعمر ایستاده بود و فقط نگاه میكرد. او به كار گلعمر كاری نمیگرفت و با گلعمر كمك هم نمیكرد. گویی مهارت و توانمندی گلعمر را در كار او باور داشت. او برای گلعمر دستور هم نمیداد و هیچ حرف دیگری هم نمیزد. خاموشِ خاموش با بند تفنگ روی شانه اش بازی میكرد. گوشهی لنگیاش كه از بالای بینی عبور كرده و در عقب سر محكم شده بود، صورتش را پنهان ساخته بود. شاید او هم به چشمان قربانی نگاه نمیكرد، اما معلوم نبود كه از انجام این كار چه احساسی دارد. او فقط گاهگاهی پا به پا میكرد. شاید میخواست خستگی ایستادن و منتظر بودن را كمتر سازد.
***
دهان قربانی با دستمالی محكم بسته بود. وقتی كار گلعمر به پایان رسید و دستها و پاهای قربانی در میان تابهای پیچ در پیچ ریسمان بسته شد، از حنجرهی او صدایی شبیه زوزهی گرگ در حال مرگ بیرون آمد. گلعمر به این صدا هم توجه نكرد. این صدا هم از بس تكرار شده بود، برای گلعمر تازگی نداشت. گویی گلعمر فقط به كار خود فكر میكرد نه به نگاه یا صدای قربانی. گویی او میدانست كه قربانی نه از چشمان او نگاه میكند و نه از حنجرهی او صدا میكشد. گلعمر در وقت كار هم چشمان خود را میبست و هم گوشهایش را. در وقت كار، او فقط دست بود و در دست هم فقط انگشتانش تند تند میلغزیدند تا كار خود را به انجام برسانند.
***
با بسته شدن قربانی، واكنشهای او نیز به سوی تسلیم شدن رفت. قربانی، نومید از نگاهِ گلعمر و آدم بالادستش، فقط به ستارهها خیره شده بود. گویی از ستارهها میخواست كه رنج او را در نزد خدا گواهی دهند و برای خدا بگویند كه در زمین، بندهی او در چنگ بندگان دیگرش چه میكشد. ستارهها سو سو میزدند و قربانی میان قلب خود و این سو سو زدن ستارهها رابطهای میدید. گویی خط نگاه قربانی حامل وحیی بود كه این بار از زمین به سوی آسمان میرفت. قربانی میدید كه ستارهها تند تند جا به جا میشوند. او این جابجایی ستارهها را نشانهای از پیوند و همدردی آنان با خود میدانست. اما كی بود كه اضطراب ستارهها را برای قربانی ترجمه كند و كی بود كه برای قربانی بگوید كه رنج او در پیشگاه خدا چه وقتی زنگ عدالت را به صدا خواهد آورد.
گلعمر، اما، به این ارتباط پنهان قربانی و آسمان هیچ التفاتی نداشت. او مأمور اجرای كار خود بود و در بدل این كار از قوماندان پول میگرفت. گذشته از آن قوماندان بارها برای او گفته بود كه كار او برترین جهاد است و با این جهاد رضایت خدا هم تأمین میشود. قوماندان قربانیان را فتنه میگفت و پاككردن زمین خدا از فتنهی فتنهگران را برترین جهاد میشمرد. گل عمر با اینکه بیسواد بود، اما از بس این آیه را شنیده بود حفظ کرده بود: «و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه» (بکشید تا فتنه از میان برود). گل عمر به قوماندان اعتماد داشت و میدانست كه در بدل این اعتماد هم دنیای او تأمین میشود و هم آخرتش: گلعمر در دنیا رضایت شكمش را میخواست و در آخرت رضایت خدا را. قوماندان هر دوی این رضایت را برای گلعمر تأمین میكرد و گلعمر به چیزی بیشتر از آن نمیاندیشید.
***
لحظهای بعدتر از آنكه دست و پای قربانی بسته شد و قربانی نیز واكنش خود را از دست داد، گلعمر به كمك آدمی كه بالای سرش ایستاده و كار او را نگاه میكرد، قربانی را از زمین برداشت. قربانی كموزن بود. گویی در چند روزی كه اسیر گلعمر و قوماندان او بود، وزن خود را تا نصف باخته بود. روز اول وقتی گلعمر او را به داخل اتاق تاریك محبس هل داد، وزن بیشتری نشان میداد. حالا خیلی سبكتر بود. گلعمر از قسمت شانههای قربانی گرفته بود و آدم دیگر از قسمت پاهای او.
قربانی چند بار میان چهار دستی كه او را درهوا معلق گرفته بودند، بالا پایین رفت و سرانجام با یك صدای مبهم، اما بلند و ترسناك، به هوا پرتاب شد و از روی دیوار عبور كرد. از آنسوی دیوار فقط صدای به زمین خوردن جسم قربانی بلند شد و بلافاصله صدای عف عف سگهایی كه مشغول پاره كردن او بودند. عف عف سگها نیز برای گلعمر احساسی خلق نكرد. او این صدا را نیز بارها به تكرار شنیده بود.
***
آن شب، گلعمر، برخلاف شبهای دیگر وقتی به سوی قرارگاه بر میگشت، احساس كرد كه پاهایش سنگینی میكنند. او به چشمان قربانی نگاه نكرده بود. صدای زندانی را نیز به گوش خود راه نداده بود. اما سنگینی پاهایش بیسابقه بود. با رفیق همراه خود یكجا به سوی قرارگاه میرفت، اما هیچ سخنی برای گفتن نداشت. نمیتوانست حساب كند كه چند بار در دل شب بعد از شنیدن عف عف سگها از این راه به سوی قرارگاه برگشته است. رفیق او خواست زبان او را باز كند، اما وقتی او را ساكت دید او هم ترجیح داد كه هیچ نگوید.
گلعمر آن شب به خواب نرفت و تنها دمادم صبح بود كه چشمانش برای لحظهای سنگین شد و پلكهایش روی هم افتاد. گلعمر در یك فاصلهی كوتاه خواب وحشتناكی دید. خودش نمیدانست كه چه، اما فوقالعاده وحشتناك. بعد از این خواب گلعمر حالت دیوانهها را گرفته بود. چند روز بعد وقتی قوماندان متقاعد شد كه او به راستی دیوانه شده است، رد پایش را رها كرد و دیگر سراغ او را نگرفت.
***
گلعمر، دیگر دست و پای قربانی را بسته نكرد و دیگر قربانی را از روی دیوار هم به آن سو پرتاب نكرد، اما صدای عف عف سگها هیچگاهی او را رها نمیكرد. هرباری كه چشمانش بسته میشد، سگها را میدید كه عف عف كنان آخرین قربانی او را پاره میكنند. گلعمر این بار به چیزی جز چشمان قربانی نگاه نمیكرد. چشمان قربانی نیز دیگر به ستارههای آسمان خیره نمیشد، یكراست به چشمان گلعمر بخیه میخورد. وحی چشمان او نیز فقط به چشمان گلعمر خانه میكرد. گلعمر نه از خط نگاه قربانی گریخته میتوانست و نه از وحی مستمر و پیگیر و انقطاعناپذیر او. دنیا برای گلعمر در میان نگاههای قربانی و صدای عف عف سگها محصور شده بود و گلعمر در همین دنیا از خود فرار میكرد و به دنبال پناهگاهی میگشت. مردم او را «دیوانه» میگفتند.
عزیز رویش