هنوز خورشید طلوع نکرده بود. خواستم برای اولینبار، بعد مدتی طولانی بیدار شدن خورشید را به تماشا بنشینم. روی حویلی رفتم و با لبخندی بر لبانم گفتم: صبح به خیر آسمان من، صبح به خیر درختان استوار، صبح به خیر بهار با طراوت. خورشید من بیا بالا تا صبح تو هم بخیر شود. نکند خواب ماندی؟ خب، تو را با قصههایم بیدار میکنم. میدانی؟
روزی در کنج اتاقم نشسته بودم و از لای پنجره بیرون را نگاه میکردم. پرواز قاصدکها و پرستوهای مهاجر، بازی باد با برگها و لبخند ابرها را میدیدم؛ اما هر کاری میکردم، دلم راضی نمیشد. از جا برخاستم و تا آخر کوچهی خلوت دویدم. کیف تقریبا بزرگی به پشتم بود که پر بود از کتاب، قلم، کتابچهها و مداد رنگیهای زیبا.
دویدم و دویدم تا به جادهای رسیدم که انتهایش به مکتبم ختم میشد. مکتبی که با هزار امید و آرزو میرفتم و ریشهی تمام امید و خواستههایم آنجا روییده بود.
مکتبی که به من عشق را میآموخت، مکتبی که به من میآموخت سر بریدن، شلاق زدن، تجاوز کردن به مال و جان مردم، ضرر رساندن، دروغ و بدبینی چیزهای خوبی نیستند و به من مهربان بودن و خوب زیستن را میآموخت.
آموزگاران مهربان و توانایی داشتم که مرا و همهی شاگردان دیگر را به فعالیت و تلاش وا میداشتند و برای مان از خوبیهای تلاش و تکاپو میگفتند.
یادش بخیر، آنروزها چه روزهای خوبی بودند.
من همیشه عاشق مضمون دری بودم و استاد دریام را خیلی دوست داشتم. هر روز در صنف ساعات طولانی و خسته کنندهی بقیه مضامین را به سختی تحمل میکردم و منتظر مینشستم تا ساعت دری برسد.
وقتی استاد دری وارد صنف میشد و میگفت: سلام به همه، خوب هستید؟ امروز چی میخوانیم؟ آها امروز انشاء و نگارش داریم. همهی هم صنفیهایم علاوه بر من که بعد از ساعتها حالا سر حال و پر انرژی شده بودم جواب هر سوال استاد را میدادیم و بعد از چند لحظهی کوتاه شروع میکردیم به نوشتن.
گاهی استاد موضوعی میداد تا در مورد آن بنویسیم و گاهی هم شاگردان را آزاد میگذاشت تا در مورد هر چه که میخواهند بنویسند. یادم میآید یکی از روزها که انشاء داشتیم، من دلنوشتهای نوشتم که باعث درگیری بین من و دوستم شد.
موضوع آن همصنفی پهلو یا بغل دستی و متن آن اینگونه بود: یادش بخیر وقتی در صنف درسی مینشستیم، زیر میز خوردنی میخوردیم که انگار استاد نمیفهمد. وقتی که استاد به ما آفرین میداد، زود کتابچهی خود را به صنفی پهلوی خود نشان داده و با شوق میگفتیم: آه، ببین مره استاد آفرین داده، ببینم تو ره داده یا نه؛ اما وای از وقتی که میدیدیم همصنفی مان کتابچهاش را با هیجان خاصی باز میکند و آفرین استاد را به من نشان میدهد، آنوقت بود که به گفتهی بعضیها سرکوب میشدیم و میدیدیم که استاد به او صدآفرین یا هزارآفرین داده و فردایش به استاد گیر میدادیم که استاد به من هم صدآفرین و هزارآفرین بده.
از اینها که بگذریم، وای از روزهایی که مریض بودیم. همین که سر روی میز میگذاشتیم، همصنفی پهلوی مان شروع میکرد به طبل زدن و با طبل زدن سر درد مان را بیشتر میکرد. آنوقت بود که نه میتوانستیم سر روی میز بگذاریم و نه میتوانستیم به صنفی مان تکیه کنیم؛ چون همصنفیهای ما آنقدر پر شور و شوخ بودند که هر لحظه تکان میخوردند.
آها راستی یک چیز یادم نرود که بگویم. وقتی کتاب نمیآوردیم و یا همصنفیها کتاب مان را میگرفتند و استاد هم آنروز کتابهای همهی دانشآموزان را چک میکرد. در همان لحظه استاد هم به چوکی تو میرسد و میبیند که تو کتاب نداری. آنوقت محکم گوش ات را میکشید تا بار دیگر کتاب را بیاوری؛ اما وای از آن لحظه که تو ناله کنان میگفتی: استاد، کتابم را این شخص گرفته و… استاد هم بیشتر عصبانی شده و گوش او را محکمتر میکشید.
این نوشته که در آن زمان به نظر خودم خیلی جالب و زیبا بود، باعث شد تا دیگر در مورد مکتب، همصنفی و صنف درسیام چیزی ننویسم.
یادش بخیر چه خوب بودند آن روزها که فقط به خاطر یک دلنوشته با هم قهر میکردیم و بعد از چند لحظه دوباره آشتی میکردیم و گذشتهها را به باد فراموشی میسپردیم.
قدم زنان سمت مکتب میرفتم و به صورت ناخودآگاه باخود سرود ملی کشور را میخواندم که هر روز در مکتب بعد از اجرای برنامهی صبحگاهی پخش میشد و فضای مکتب را زیباتر و شوقی در دل مان پدید میآورد. شوقی که ما را به سوی فعالیت بیشتر و کوشا بودن دعوت میکرد.
دا وطن افغانستان دی…
ناگهان حس کردم شعر دیگری زمزمه میکنم:
وطن عشق تو افتخارم/ وطن در رهت جان نثارم
آری، این بیتها برای من معانی بزرگی داشتند و هر بار این شعرها ناخودآگاه بر زبانم جاری میشدند.
این دفعه هم طبق عادت با خود زمزمه میکردم؛ اما اینبار فرق داشت. آهستهتر از قبل و با بغضی در گلو میخواندم.
بغضی که هزاران فریاد و حرف ناگفته در خود داشت. بغضی که هرگز فرصت نیافت تا از گلویم خارج شود. انگار بغض گناهکاری بود که اگر تبدیل به فریاد و حرف میشد و خود را نشان میداد، باعث باران صدها مشت و لگد بالای من و هزاران دختر دیگر که مثل من هستند، میشد.
داشتم پیش روی مکتبام می رسیدم. در حالی که از بند کیف مکتبام که روی شانههایم سنگینی میکرد محکم گرفته بودم و با قدمهای استوار به سمت دروازهی ورودی مکتب میرفتم؛ اما ترس لحظهای رهایم نمیکرد و مدام به من نهیب میزد که یک قدم جلوتر نرو!
جلو رفتم. داخل مکتب شدم و یکهراست رفتم سمت صنف درسیام.
وای سلام سیما! چطوری؟ خوبی؟ خیلی دلتنگات شده بودم. از رویا خبر داری؟ آها که اینطور…! پس خبر نداری. راستی درسهای ریاضی و فیزیک خیلی سخت شده اند. مخصوصا درس دیروز. بله تو که یک نابغهای. راستی راستی درس دیروز را یاد گرفتی؟ چه جالب! من که هر کاری کردم نتوانستم سوالها را حل کنم. باشه حتماً میآیم.
پس امروز بعد از ظهر میآیم تا با هم درس کار بخوانیم.
تشکر.
باشه چشم به رویا، نرگس و ماریا هم خبر میدهم و با هم میآییم.
با خود خندهای تلخی کردم و گفتم: چه تلخ است اینکه کسی با خودش صحبت کند و تصور کند مخاطبی دارد. آری، من مخاطبی نداشتم. نه سیما بود و نه کسی دیگر. نه معلمی بود و نه دانشآموزی. صنف خالی بود.
نه تنها صنف، بلکه تمام مکتب خالی بود. این فضای دلگیر مکتب حالم را بد کرد. از صنف بیرون شدم تا سری به بقیه صنفها بزنم. هنوز باور نداشتم که دروازههای مکاتب و پوهنتونها بر روی دختران بسته شده و دختران و زنان به کنج خانهها تبعید شدهاند.
با دیدن بقیه صنفها خیلی متأثر شدم؛ چون همه جا خالی بود و خبری از آن شاگردان پر تلاش و با نشاط نبود. یاد روزهایی افتادم که در تمام مکتب شور و هلهله برپا بود و صدای دانشآموزان و آموزگاران همهجا را پر میکرد.
آن روزهایی که همه با شادی و خوشحالی بازی و تفریح میکردند و از زندگی خود لذت میبردند.
آه! کجا شد آنهمه شور و اشتیاق؟
سوالهایی پشت سر هم به ذهنم هجوم میآوردند. انگار سوار بر اسب تندرواند که هرگز قصد توقف ندارند.
چرا هر بار زنان و دختران قربانی باشند؟ اصلا چرا قربانیای وجود داشته باشد؟
چرا از درس خواندن و آگاه شدن ما میترسند؟ مگر ما با آگاهی خود به آنها آسیب میرسانیم؟
چرا در بیشتر اذهان این فکر وجود دارد که دختر بودن و دختر داشتن سخت است؟ آیا در اسلام چنین چیزی هست؟ چرا وقتی به والدینی که تازه صاحب فرزند شدهاند، خبر میدهیم که کودک تان دختر است، چهرهیشان درهم میکشند و ناراحت میشوند؟
زیر سایهی درختان در روی حویلی مکتبام نشسته بودم و با اینکه کتابچه و قلمی از کیفام بیرون آورده و شروع به نوشتن کرده بودم، تا به سوالهای که در ذهنم پدیدار شده بود، جواب پیدا کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که صدایی به گوشم رسید. مخاطب آن صدا من بودم.
- برخیز اینجا چه میکنی؟
از جایم برخاستم و با ترس و لرز جواب دادم: مولوی صاحب آمدم درس بخوانم؛ اما…
- غلط کردی. تو یک ضعیفه هستی…. دخترررر… تو را چه به درس خواندن؟ دختر و درس خواندن؟ هههههه … چه جالب… مگر نمیدانی که تمام مکاتب دخترانه تا اطلاع ثانوی تعطیل است؟
- ما هم انسان هستیم. ما هم حق تحصیل و کار داریم. بگذارید نفس بکشیم و زندگی کنیم. ما حق داریم آزا…
نگذاشت کلمهی «آزاد» را تکمیل کنم و شروع کرد به لتوکوب کردن من. منی که با چه دل پر امید راهی مکتب شده بودم. «تا اطلاع ثانوی» این کلمه چقدر جالب و مهم بود. همهچیز بستگی داشت به همین«اطلاع ثانوی». کار زنان تا اطلاع ثانوی، باز شدن مکاتب و پوهنتونها تا اطلاع ثانوی و… تا اطلاع ثانوی….!
مکتب با اینکه خالی بود و هر صدایی در آن انعکاس میکرد وحشتناک به نظر میرسید. از همه بدتر طالبی مرا زیر مشت و لگد گرفته بود و میخواست قیمت آمدن به مکتب را برایم نشان دهد که چقدر گران است.
مشت، لگد، تفنگ و شلاق بودند که بر سرم آوار میشدند؛ ولی من بیباک شده بودم و دیگر نمیتوانستم حرفها و دشنامهای آن طالب را بشنوم. در آن لحظه تنها چیزی که میشنیدم صدای گریههای مادرانی بود که فرزندان خود را در انتحار و انفجار از دست داده بودند.
صدای آژیر آمبولانس بود که به گوشم میرسید و در میان اینهمه صدا، باز صدای جیغ و گریهی پسری که داد میزد: زهرا … کجایی؟ بیا خانه برویم مادر چشم به راه دختر قهرمانش است. زهرا از تو فقط همین کتابهای پاره شده، تکهای گوشت و گوشهای از چادرت مانده است! خدایا نه…. باورم نمیشود. پس کجا شد آن دختر قهرمان؟!
در این میان بازهم فقط تصویر دانشآموزانی که در مکتب چهل دختران، کورس کوثر، کورس کاج و بقیه جاها شهید شده بودند، جلوی چشمانم میآمدند. تصویر مادر و پدری که پسر خردسالش را میفروختند، تصویر مادر شهید شدهای که از تخت شفاخانه پایین افتاده بود و طفلی کنارش میگریست، تصویر پولیسی که در جنگ شهید شده بود. تصویر، تصویر و باز هم تصویر… تصاویر وحشتناکی بودند که هرکدام جلوی چشمانم رژه میرفتند و مرا بیباکتر و مصممتر از قبل میکردند.
به خودم آمدم. نگاهی به اطرافم انداختم و به آفتابی که داشت کمکم پشت کوههای کابل پنهان میشد، اشاره کردم و فریاد زدم: آفتاب را میبینی؟ دارد غروب میکند. با این فریاد طالب که چند لحظه قبل الله اکبر گویان به جان من افتاده بود بر جا خشکش زد و در تعجب بود که میخواهم چه بگویم. دوباره فریاد زدم: هر غروب آغازی است برای یک طلوع دیگر. طلوعی زیباتر و خیره کنندهتر!
روزی ماهم جوانه میزنیم. جوانه زدن از میان خاکسترها کاری است دشوار؛ اما ما این کار را انجام میدهیم و دوباره با صدای بلند تکرار کردم که ما دوباره جوانه میزنیم.
با این جیغ از خواب بیدار شدم و دیدم در اتاقم هستم و نزدیکیهای صبح است. فهمیدم که خواب دیدهام؛ اما آخرین جملهای که گفته بودم تا هنوز در گوشم تکرار می شد. «ما دوباره جوانه میزنیم.»
درختان شاهد بودند
آری
درختان شاهد بودند
به باد بگو اگر سری به اینجا زدی
از درختان بپرس که چه بلایی سر من، سر هزاران و میلیونها زن دیگر آمد
شاید روزی
کسی
به نجوای باد گوش دهد
و بغض در گلو ماندهی من و دختران دیگر را
از نجواهای باد بفهمد و بشنود
شاید دختری در انتظار است تا باد درد دلش را
با خود ببرد و به همه بازگو کند
تا شاید
خفتهگان از خواب بیدار شوند
شاید دختری در چمنزار زرد و خشکیدهای
به انتظار خبر خوشی ایستاده باشد
شاید آنسوترها گروهی در تقلا باشند تا صلح را هدیه دهند
اگر باد سری به اینجا زد
یادت نرود که برایش بگویی از درختان بپرسد
که چه شد و ما چیها که ندیدیم…!
نویسنده: پرستو مهاجر