دختر نور

Image

صنف هفتم مکتب بود. تازگی‌ها چهارده سالش تمام شده بود. سه‌سال قبل وقتی در صنف مشغول درس‌خواندن بود خبر سقوط پایتخت کشور به گوشش رسید و او فهمید که آن‌روزها آخرین روزهای مکتب است و… این را درست فهمیده بود.

او روزی به تصویر خود در آیینه خیره شده بود و آرام‌آرام به حال خودش و هم‌سن‌وسالانش می‌گریست. در این سه‌سال اتفاق‌های زیادی را پشت سر گذاشته بود. بعد از سقوط و آمدن رژیم جدید، او دیگر دختر غزل‌خوان نبود، دختری نبود که هر صبح با عشق سرود ملی کشورش را زمزمه می‌کرد.

کمی به عقب برگشت، می‌خواست گذشته‌اش را مرور کند، به دستانش نگاه کرد. او با دستان کوچکش چی کارهایی دشواری را انجام داده بود، چشمان زیبایش شاهد صحنه‌های بودند که هیچ وقت تصورش را نمی‌کرد.

شروع ۱۵سالگی‌اش آغاز بدبختی‌هایش بود. دختران ۱۵ساله با عروسک بازی می‌کردند؛ اما او حالا خودش عروس بود؛ چون در اوایل حکومت جدید شایعه بود که طالبان از هر خانه یک دختر مجرد را با خود می‌برند؛ به همین خاطر پدرش او را به عقد مردی هم‌سن خودش درآورده بود.

همسر آن مرد فوت کرده بود و چهار اولاد داشت. او پول‌دار بود. بنابراین گزینه‌ی خوبی برای پدر دخترک بود که پولی به دست آورد، در صورتی که در این سن که همه‌ی دختران هم‌سن‌وسالش مصروف بازی‌های کودکانه بود او درگیر بازی‌های تقدیر، زندگی و مشکلات خانه‌داری بود.

موهایی را که یک روز با عشق شانه می‌زد، حالا با خشم و عصبانیت آن‌ها را می‌کشید.

ناخن‌های قشنگ‌اش را که قبلا هر روز با شوق رنگ می‌کرد، حالا با زور بازوی یک مرد که قرار بود تکیه‌گاهش باشد، شکسته می‌شدند.

چه رمضان‌هایی که نه سحری داشت و نه افطاری؛ اما حالا نان بود، نان خیلی خوب هم بود؛ ولی با درد و آغشته با خون.

او ناامید بود و غرق در منجلاب زندگی.

در بین همه‌ی این مشکلات درست در عین این همه تاریکی، خدا برای او حس قشنگ مادر شدن را بخشید. بهترین حس دنیا آمدن یکی از وجود خودش بود. او در ۱۶سالگی طعم شیرین مادر شدن را چشید؛ اما، مادر یک دختر بود و به همین دلیل شدیداً از سوی فامیل و شوهرش توهین و تحقیر می‌شد.

او دیگر تنها نبود، او هر روز بیشتر عاشق دخترش می‌شد و بیشتر برایش محبت می‌داد و عشق می‌ورزید.

شش ماه بعد پدر خودش از دنیا رفت، خدا با وجود ارزانی داشتن آن فرشته‌ی کوچک، پدرش را از آن مادر گرفت و بدترین روزها را تجربه کرد. اجازه نداشت با پدرش خداحافظی کند، اجازه نداشت مادرش را ببیند تا او را دل‌داری دهد.

خسته شده بود، خیلی زیاد خسته شده بود. تصمیم‌اش را گرفته بود. قاطع و محکم بود. تقاضای طلاق کرد، خیلی پافشاری کرد و در نهایت موفق هم شد.

در دفتر مرجع تقلید همه با رأی بر این‌که دخترک تا هفت سالگی نزد مادرش باید باشد و به شرط اینکه پدرش بتواند هر وقتی که خواست دخترش را ببیند، جلسه را ختم کردند.

تا دو ماه دخترش پیش او بود تا اینکه یک روز پدرش زنگ زد و گفت می‌خواهد دخترش را به زیارت ببرد. مادرش هم دخترش را آماده کرد و تسلیم پدرش کرد. وقتی شب شد، به پدر دخترش زنگ زد و او گفت دیگر هیچ وقت نمی‌تواند دخترش را ببیند و تا امروز دخترش را از او دور کرد.

او بعد از آن یک مادر دل‌تنگ و گوشه‌گیر بود که حسرت خداحافظی با جگرگوشه‌اش را در دل داشت.

مادرِ داستان ما دل‌تنگ بود، زخمی بود؛ ولی هنوز روی پاهایی ضعیف‌اش ایستاد بود. چون او یک زن بود، او در اعماق همان شب‌های تاریک دل‌تنگی‌اش تصمیم گرفت زنی شود که دنیا را تغییر دهد، دنیا را تبدیل به مکانی بهتر کند تا هیچ مادری از فرزندش، از دل بندش دور نشود. شرایطی را فراهم کند که هیچ زنی ضعیف شمرده و نادیده گرفته نشود.

با حس مادری‌اش دنیایی را بسازد عاری از هر گونه تحقیر، توهین، خشونت و ناامنی و…

او یک زن و یک مادر هست که با دست بسته گام بر می‌دارد. آری او دختر نور است و عهد کرده که با نور آگاهی، آزادی و برابری جهان را برای همه روشن کند.

نویسنده: مینا احمدی

Share via
Copy link