خندهها دیگر مردهاند، خندههایی که همیشه چهرهها را زیبا نمایان میکرد، حالا ببین چه شده است؟
خندههایی که همیشه بر لحظههای زندگی حاکم بودند، حالا انگار به قتل رسیدهاند. میخواهم از خندههایی بنویسم که حالا بدل به خاطره شدهاند. خندههایی که یادآوری آن برای ما شبیه به یک دلجویی و انتقام از زمان است.
آن روز با آمادگی کامل به سمت خانهی دوستم حرکت کردم. خوشحالی و شادی در تمام چهرهام نمایان بود.
میخواستم مسیر را زودتر از همیشه طی کنم و سریعتر به مقصد برسم؛ اما با قدمهای شمرده راه میرفتم.
آن روز یک روز خوب و پر از ماجرا به نظر میآمد، در فاصله بین خانه تا مقصد با آدمهای زیادی سر خوردم و از کنار شان رد شدم.
پس از حدود 20 دقیقه به مقصد رسیدم. دروازه را تک تک کردم، بعد از مکث و کمی انتظار، دوستم خدیجه دروازه را باز کرد.
• سلام
• سلام، خوبی ؟
• شکر
• بیا خانه
وقتی در خانه خدیجه منتظر بودم تا او آماده شود تا یکجا به مکتب برویم که دروازه دوباره تک تک شد.
انگار پشت دروازه این بار بهشته بود. او هم داخل آمد و بعد از احوالپرسی گفت، من تعدادی ظرف برای مکتب آوردهام، باید یکی از شما دو نفر با من زودتر بروید که کسی آنها نشکند.
در حال تصمیمگیری بودیم که مدینه هم از راه رسید. او با بهشته به مکتب رفت.
فریبا هم آمده بود، او ظرف غذایی که در دست داشت، مدام میگفت که برویم تا دیر نشود.
هر سه ما ظرفها را گرفتیم و به سمت مکتب راه افتادیم. در جریان راه خدیجه به یاد چیزی افتاد که فراموش کرده بود. او طبق عادت بسیاری از دختر خانمها که چیزی را در خانه فراموش میکنند، دوباره به خانه بازگشت.
من و فریبا با ظروفی که سنگین هم بودند به سمت مکتب به راه افتادیم.
ظرفها آنقدر سنگین بودند که گاهی مجبور بودیم در گوشهی متوقف شده و نفسی چاق کنیم.
زمانی که به مکتب رسیدیم، در صنف ما هیچ کسی نبود. فریبا به دنبال بهشته و مدینه رفت و من که خسته شده بودم، در یکی از چوکیهای صنف نشستم.
خدیجه دوان دوان و با نفس سوخته وارد صنف شد و وارخطا گفت که باید کار خود را شروع کنیم. ازش پرسیدم که دسترخوان و پرده آورده است؟
• وای نه، کاملا از یادم رفت
• پس حالا چه باید کرد؟ به خاطری که راحت باشیم، باید اول پرده بگیریم
• مادرت اجازه میدهد تا دسترخوان و پرده بیاوریم؟
• نمیدانم
من و خدیجه به مقصد خانهی ما به راه افتادیم و از خانه چیزهایی مثل پرده، دسترخوان را برداشته و خانه را ترک کردیم
خیلی با یکدیگر میگفتیم که امروز را به یکی از خاطرهانگیزترین روزهای سال بدل کنیم. با خود برنامه میریختیم که به یکباره خدیجه گفت، هیس!
ساکت
• چرا؟ طالبان است؟
• نه خود طالبان نیست
• آری
•با دیدن آنها خوشحالی در چهره و خنده بر لبان ما خشک شد
اما به روی خود نیاوردیم. دقیقهها میگذشتند و ما نگران بودیم. من و خدیجه تصمیم گرفتیم که برای آوردن کیک و بعضی نیازمندیهای دیگر به بازار برویم. وقتی دوباره به صنف برگشتیم، دیدیم که دیگران صنف را دیزان نکردهاند و این مساله ما را ناراحت کرد.
من و خدیجه به همه وظیفهی مشخص داده بودیم، هر کسی وظیفهی داشت؛ اما کسی کاری نکرده بود.
کار طراحی و دیزاین صنف نیز تمام شد و چند لحظه بعد استادان خود را با برفک شادی، به صنف خوشامد گفتیم.
جشن شروع شده بود و حین خاموش کردن شمع، استاد ما دعایی خواند؛ اما استاد جغرافیه گفت سال دیگر دوباره این روز خجسته (روز معلم) را در این صنف با دختران صنف دهم جشن خواهیم گرفت.
حرف استاد را کسی متوجه نشد؛ اما من گفتم استاد ما سال بعد به خیر صنف یازدهم خواهیم بود.
آن روز شاد را به یاد میآورم، روزهایی که پر از خنده و شادی بودند.
آن خندهها کجا رفتند؟
قاتل آن خندهها چه کسی و یا کسانی هستند؟
جوابی که میگویند این است: شرایط و جبر زمان قاتل آن خندهها و آن روزها است.
قاتل سرنوشت است؛ اما من این را باور ندارم.
همواره به خودم میگویم نه، ما در جریان سفر زندگی، باید خیلی فرصتها را ممکن است از دست بدهیم و هزینههای زیادی بپردازیم تا به مقصد برسیم.
بدون هزینه و تلاش به جایی نخواهیم رسید. از قدیم گفتهاند، انسان زاده افکار خویشتن است، فردا همان خواهد شد که تو امروز به آن میاندیشی!
روزهای خوب گذشته حالا دیگر فقط خاطره هستند. درست مثل حرف استادم که میگوید، قافله هرگز بر نمیگردد و خر لنگ هیچ زمانی سر نمیشود.
خندههایی گذشته مان ممکن است خاطره شده و خاموش شده باشند؛ اما خندههای نسل پنجم که با امید به آینده به پیش میرود، خاموش نخواهد شد.
خندههایی که دوباره شنیده خواهند شد، زیبا و پر نورتر از همیشه!
نویسنده: مریم امیری