یادداشتهای روزانهام از اوایل سرطان تا اواخر سنبلهی سال ۱۳۸۴، عمدتاً به تجربههایی پرداخته است که در جریان انتخابات پارلمانی آن سال در کابل شاهدش بودیم.
یکی از این یادداشتها، که تاریخ دقیقش درج نیست، در یکی از پنجشنبههای ماه اسد است. خاطرهای که به این یادداشت ارتباط دارد، به صورتی واضح در ذهنم هست. اما تاریخ دقیقش در یادداشتی که از آن روز دارم، ذکر نشده است. روز پنجشنبه را هم در سطور یادداشت میخوانم که نوشته شده است. عنوان یادداشت همین است: «زنگ خطر!». سطر اول یادداشت همین است.
حال و هوا و فضای آن روز و آن لحظات به صورتی واضح در ذهنم هست. این یادداشت را فراموش کرده بودم که دوباره مرور کنم. وقتی یادداشتهای گذشتهام را تنظیم میکردم، به صورتی تصادفی چشمم به این یکی خورد و عنوانش توجهم را به خود جلب کرد. وقتی خواندم، تمام خاطرههای آن روز و آن لحظه در ذهنم زنده شد. اتفاقاً از همان لحظه که این یادداشت را نوشتهام، حوادث و اتفاقهایی که در جریان انتخابات و پس از آن روی داده است، این یادداشت را به هیچ صورت در برابرم قرار نداده است. حالا چیزی حدود بیستسال بعد، آن را میبینم و با خواندن آن، تمام خاطرههای آن روز و آن لحظه در ذهنم تازه میشود.
به گذشته بر میگردم. ساعت هشت شام روز پنجشنبه بود. تازه از خواب برخاسته بودم. خیلی خسته بودم. یادداشت هم سنگینی آن لحظه و خستگیهای آن خاطره را بر دوش احساسم حمل میکند. یادداشت با همین جمله شروع میشود: زنگ خطر!
فردای این روز، جمعه، کابل در یک تجربهی کاملاً جدید و بهتآور غرق شد. تا نزدیک ظهر، هزاران ورق کاغذ که در پیشانی آن «زنگ خطر» نوشته بود، در تمام گوشه و کنار شهر کابل، پخش شد. صدها نفر، بدون اینکه مرجع آن را جویا شوند، در تکثیر این صفحه سهم گرفتند. از شام روز جمعه، فضای کابل دگرگون شد. روز شنبه، دهها بیلبورد بزرگ در جادهها و کوچههای غرب کابل، با گِل و لجن خراب شده بود. این بیلبوردها اکثراً متعلق به سید مصطفا کاظمی و سید حسین انوری بودند. دو هفته بعد از این پنجشنبه، من در مدینهالعلم قلعهی شاده سخنانی گفتم که عنوانش در یک فیلم مستندی که عزیزالله احمدی ساخت، به کار رفت: من شاهد یک تاریخم! یک ماه بعد، یک هفته قبل از برگزاری انتخابات پارلمانی، در مهتابقلعهی دشت برچی سخنان آخرم در سناریوی انتخابات را گفتم که عنوانش تکمیلکنندهی سخنان مدینهالعلم بود: من دادخواه خون شهیدانم!
این هم یادداشتی از همان پنج شنبه؛ قبل از جمعهای که «زنگ خطر» به صدا درآمد.
***
تازه از خواب بیدار شدم. سرم روی میز چوبی خم شده و بر گوشهای از آن تکیه کرده بود. دست راستم را زیر سرم روی میز گذاشته و به خواب رفته بودم. به همین دلیل وزن سرم، همراه با وزن زمان، برای چیزی بیشتر از نیمساعت، روی دستم افتیده بود. دستم درد میکند. شاید به خاطر همین درد از خواب بیدار شدهام.
هوا تاریک شده است. صفحهی کامپیوترم پیش رویم باز است. نور آن برای اینکه یادداشتم را بنویسم، کافیست. به شدت احساس خستگی میکنم. حس میکنم روز بد و نفرتآلودی را از سر گذشتاندهام. تصور تکرارش، حتی در طول عمرم، نفرتآور است. از افتیدن در دام این خاطره همیشه فرار میکردم. حد اقل، بعد از اینکه کارم را در معرفت شروع کردم، به صورتی آگاهانه و ارادی تلاش میکردم از این خاطره فرار کنم. فکر میکنم امروز دوباره به گذشته برگشتم. فکر میکنم تمام روز را بدون وقفه، بدون استراحت، بدون نوشیدن یا خوردن، در میان لجنزار دویدهام؛ لجنزاری از نفرت و آزردگی.
از اینکه تجربهی امروزم را بنویسم، حس آزاردهندهای دارم. امروز پنجشنبه است. حالا ساعت چیزی از هشت شام گذشته است. مچ دستم که بر میز تکیه داشته است، درد میکند. قسمت خمیدگی نزدیک به مچ دستم بیشتر درد میکند. اثر فرورفتگی ناشی از فشار بر لبهی میز در آن دیده میشود. گوشهی صورتم، سمت راست صورت و گوشهی چشمم نیز درد میکند. این همان نقطههایی اند که بر روی دستم قرار داشته و من در همان حال به خواب رفتهام. باید بیشتر از نیم ساعت در خواب بوده باشم.
وقتی رضا رفت، ساعت هفت شام بود. ورق را که دستش دادم، دقیقاً ساعت هفت شام بود. ورق را گرفت و بدون اینکه حرف دیگری بگوید، رفت. پیش از آن تمام حرفها و قول و قرارهای خود را تمام کرده بودیم. قول داد همانگونه که من گفتهام، عمل کند. قول داد که راز امشب را در ذهنش حفظ کند. اثر اشکش که در گوشهی چشمش خشکیده بود، هنوز دیده میشد. زخم روی صورتش در سایهی روشن نور چراغ، در پردهای لرزان از درخشش و تیرگی قابل روئیت بود.
***
بدون اینکه تکتک بزند یا قبلاً هماهنگی کرده باشیم، وارد اتاق شد. ساعت حدود پنج عصر بود. هوا هنوز روشن و آفتابی بود. در دفتر مدیریت مکتب، در طبقهی دوم ساختمان، نشسته بودم. کار ساخت و ساز در اکثر بخشهای مکتب جریان داشت. به همین دلیل، وقتی وارد شد، اول متوجه نشدم. صدای پای او با سایر سر و صداهایی که داخل مکتب جریان دارد، یکی شده بود. سلام داد و آرام رفت و پیش رویم روی یک چوکی نشست. چوکی را از پروفیل ساختهایم. پاهایش که بر فرش سمنتی اتاق جابهجا میشود، صدا تولید میکند. لحظهای آرام نشست. فکر کردم از اولیای دانشآموزان است. تا اینکه پرسید: مرا شناختی؟
به سمتش نگاه کردم. هیچ تصویر آشنایی به ذهنم نیامد. معذرت خواستم و گفتم که متأسفانه نه. دراز و خیره نگاه کرد و گفت: حق توست که نشناسی. حالا تو معلم عزیز هستی. استاد رویش هستی. مکتب داری. آوازه و نام داری. خانه و اولاد داری. شاگرد و معلم داری. خواهران و برادرانت زندهاند. پدر و مادرت زنده و سالم اند. تو باید نشناسی.
حرفهایش بوی بدی میداد. چشمهایش نیز نشان از ناراحتی داشت. کمی ترسیدم. به خود نیاوردم. اما ترسیدم که به قصد صدمهزدن نیامده باشد. من در انتخابات از انجنیر عباس نویان حمایت میکنم. فکر کردم کسانی ممکن است برای ضربه زدن یا انتقام گرفتن از من، این شخص را فرستاده باشند. شاید هم خودش حرفی داشته باشد و حالا نزدیک شام به خاطر سوء قصدی آمده باشد. گفتم: معذرت میخواهم. متوجه منظور تان نشدم. چرا باید اینگونه حرف بزنید؟
باز هم به سخنان تلخ و طعنهآمیزش را دوام داد. این بار سخنش محتوا و پیام دیگری داشت. گفت: تو در افشار هیچ کس خود را از دست ندادی. خانوادهات ضرر نکرد. کسی از عزیزان خانوادهات کشته یا بیعزت نشد. خودت اسیر نشدی و شکنجه نشدی. پدر و مادرت کشته نشدند…. تا به اینجا رسید، بغض گلویش شکست و به تلخی گریست.
حیران بودم که با چه کسی طرف هستم و او چه میخواهد. باز هم معذرت خواستم و گفتم: عزیزم، متأسفم. اما من نمیدانم که چرا این حرفها را برای من میگویی. من چه کاری میتوانم که فکر میکنی باید میکردم؟
در حالی که هق هق میگریست، گفت: میبینی که این روزها در این شهر چه جریان دارد؟ میبینی که قاتلان افشار چه گرد و خاکی راه انداخته اند؟ من فکر میکردم هر کسی سکوت کند، تو سکوت نمیکنی. فکر میکردم تو بیشتر از من رنج میبری. فکر میکردم تو بیشتر از من ناراحت هستی. اما حالا میبینم که بیتفاوت و آرام سرت به کار خودت گرم است. حتی مرا هم نمیشناسی. مرا هم به یاد نمیآری.
حیرتم بیشتر شده بود که چرا این حرفهایش را برای من میگوید. هنوز در این حیرت دست و پا میزدم که گفت: من رضا هستم. با بهرامی در قطعهی کشف بودم. تو را کنار بهرامی میدیدم. در دفتر فرهنگی میدیدم. در افشار تمام اعضای خانوادهام از دست رفتند. پدر و مادرم کشته شدند. خواهرم گم شد. برادرم گم شد. خودم زخمی شدم. زخم صورتم از همان روز است. یک ماه در شفاخانه بودم. وقتی رخصت شدم، هیچ جای نداشتم که برگردم. هیچ کسی نداشتم که به او خواهر یا مادر یا پدر یا برادر بگویم. تا آخر اینجا بودم. در تمام جنگها در خط اول بودم. بامیان و مزار رفتم. اکثر رفیقانم کشته شدند. من ایران رفتم. یک بار تلاش کردم تا ترکیه بروم. نتوانستم. برگشتم. بعد از سقوط طالبان به کابل آمدم. زندگی خود را از سر گرفتم. به هیچ چیز کار نداشتم. به هیچ چیز هم کار ندارم. اما داغ افشار فراموشم نمیشود. خانوادهام را از یاد نمیبرم.
حرفهایش را تلخ و دردناک بیرون میداد. هی میگفت. سخنش را قطع نمیکرد. مثل شلیک ماشیندار ضربه میکرد. من هاج و واج مانده بودم که ببینم آخرش چه میخواهد بگوید. از من چه میخواهد. بالاخره گفت: وقتی دیدم که خاینین افشار باز هم برگشته و تمام شهر را با عکس و پوستر خود پر کردهاند، دلم ترکید. تمام وجودم را آتش گرفته است. داغم تازه شده است. هر جای عکس اینهاست. مسجد و سرک و کوچه و تلویزیون را اینها پر کردهاند. تو بگو که چه کار میکنی؟
آدرس و خط و نشانش از قطعهی کشف و بهرامی هیچ کمکی نکرد که او را به یاد بیاورم و بشناسم. اما سخنش را درک میکردم. پیامش برایم آشنا بود. از گریهها و بغض او مرا هم گریه و بغض گرفته بود. فقط گوش میکردم. گفتم: رضا، بس کن. زخمم را تازه نکن. بگو که من چه کار کنم؟ بگو که من چه کار میتوانم؟ بگو که تو چه کار میتوانی؟
گفت: تو هر کاری میتوانی. کاری کن که مردم آگاه شوند. مردم به اینها رأی ندهند. اینها را دوباره مسلط نکنند. تو زنگ خطر را به صدا بیاور. تو گپ بزن. تو بگو که من چه کار کنم. تو بگو که رفیقان من که مثل من درد میکشند، چه کار کنند.
ورقی را از جیبش بیرون کرد. در پیشانی آن کلان نوشته بود: زنگ خطر! نوشته را به من داد. یک شبنامه بود. ادبیاتش ساده و پر از اشتباه تایپی و املایی بود. با دستخط نوشته شده بود. منطقش ضعیف بود. پر بود از حمله. از خاین و شهید و خون. نام چند نفر را گرفته بود که همه در انتخابات کاندیدا بودند. گفت: این را بگیر و اصلاح کن و در بین دانشآموزان و معلمانت نشر کن. بگو که آن را در مکتب نشر کنند.
متن را دو سه بار خواندم. محتوا و پیامش پر از درد بود. هشداری سنگین؛ اما منطق و نظم ضعیفی داشت. برایش ده پانزده دقیقه حرف زدم. آرام شد. پرسیدم که چند نفر داری که فکر میکنی مثل تو درد میکشند و رنج میبرند. گفت: حد اقل ده نفر. تو بگو. هر کاری که بگویی انجام میدهیم. ما آمادهایم. گفتم: من این نوشته را کوتاه و ساده دوباره مینویسم. با زبان ساده. آن را در مکتب نشر نمیکنیم. مکتب به خطر میافتد. مکتب جای این حرفها نیست. من حاضر نیستم که مکتب آسیب ببیند. اما تو همین امشب، بدون اینکه کسی متوجه شود آن را در چند محله و کوچه و مسجد پخش کن یا بر دیوار نصب کن.
گفت: به هر دو چشم. تو کار کن. از نو نوشته کن. هرگونه که خودت لازم میدانی، اصلاح کن. برایم بگو. هر کاری که باشد انجام میدهم. از او خواستم که لحظهای صبر کند. کامپیوترم را باز کردم. متن او را دوبارهنویسی کردم. عنوان «زنگ خطر» را با خط درشت در پیشانی آن نوشتم. چند جمله و چند پاراگراف را با ادبیاتی ساده و عامیانه نوشتم. برخی از اشتباهات دستوری را نیز عامدانه گذاشتم که بماند. ساختار جملهبندیاش را از خود او گرفتم. از افشار، از غرب کابل، از شهدا و قربانیان، از اینکه مارهای درون آستین دوباره برگشته اند، نوشتم. از مردم خواستم که آگاه باشند و فریب نخورند. تاریخ را تکرار نکنند. قربانیان و شهدای خود را فراموش نکنند. خاینین را فراموش نکنند. دو سه جمله را در وسط نوشته باز هم با خط درشت برجسته کردم. یک آدرس عمومی و مردمی را به عنوان پخشکنندهی شبنامه نوشتم. لحن آن را به گونهای انتخاب کردم که هر کسی میتوانست به سادگی آن را نوشته و حرف خود حساب کند و در نشر و بازنشر آن سهم بگیرد.
نوشته را برای رضا خواندم. خوشش آمد. مشتهایش را گره کرد و گفت: درست است. از این نوشته، بیست-سی قطعه در پرنتر دفترم چاپ کردم و به او دادم. گفتم: بقیهاش را خودت برو در فوتوکاپیهایی که در بازار گیرت میآیند، تکثیر کن. کوشش کن امشب تا هر جایی که میشود، پخش شود.
رضا مرا در بغل گرفت. صورت همدیگر را بوسیدیم. دستمال گردنش را دور گردنش محکم کرد. قول داد که به هیچ صورت، به هیچ کس نگوید که نوشته را از کجا گرفته است. گفتم که افشای این کار ممکن است برای مکتب و شاگردانم درد سر خلق کند. گفت: میدانم. فقط همین قدر کار داشتم. بقیهاش با من.
***
وقتی رضا رفت، من غرق سخنان و گریههای تلخ او در دفترم ماندم. امروز جمعه است. ۱۵ سرطان ۱۴۰۳، برابر با ۵ جولای ۲۰۲۴ است. از روزی که این یادداشت را نوشته ام، چیزی نزدیک به بیستسال میگذرد. شاید همین شبها و روزها بود. از رضا دیگر خبری ندارم. پس از آن روز، گاه ناگاهی به دیدنم میآمد و از آن خاطره و اثری که «زنگ خطر» گذاشته بود، یاد میکرد. احساس میکرد انتقامش را گرفته است. پس از یک مدت رابطهی ما قطع شد. نمیدانم کجا رفت و به چه کاری مشغول شد. نمیدانم حالا زنده است یا نه. آن روز، وقتی از خواب کوتاهم برخاستم، احساس میکردم بار سنگینی روی سرم ریخته بود. احساس خستگی میکردم. سالها بود که اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. وقتی او از اتاق بیرون رفت، سرم را روی میز، روی دستم، گذاشتم و به خواب رفتم. نیمساعت یا کمی بیشتر از آن در خواب بودم. کابوس نداشتم. اما حس کردم وجودم باری دیگر، با یک نیش نفرت و آزردگی زخمی شده است.
سخنان رضا مرا تکان داده بود. از فردای حادثهی افشار، این زخم همیشه در روانم زنده بود. هرگز روی این زخم پوستهی درشت و زمختی نرویید. هر سال، در سالروز افشار، در همان هفتهی نزدیک به بیست و دوم دلو، این زخم تازه میشد. هر سال، این زخم از زیر پوستهایی که روی آن میرویند، دوباره سر میکشید. افشار برایم به یک زخم ناسور تبدیل شده بود. به خاطر افشار، از زندگی و از هر چه اسم زندگی بر آن میگذاشتند، دچار تلخکامی میشدم. سخنان رضا، این زخم را در موقعی نامناسب، دوباره باز کرد. با سخنانم او را آرام کردم. با نوشتهام قناعت او را گرفتم. اما خودم آرام نشدم. وقتی از خواب برخاستم، دستم درد میکرد؛ اما دلم، احساسم، گوشهای از حافظهام که خاطرههایم را نگهداری میکردند، بیشتر از دستم درد داشتند.
***
در ختم یادداشت، شاید به عنوان یادداشتی متفاوت و جداگانه، نوشته بودم:
هوای شامگاهی خیلی گرم نیست. اما اتاقم پکه ندارد. پنجره باز است. روز گرم بود. نمیدانم چه کسی پردهی نازک اتاق را کش کرده بود که گرمای روز به اتاق نیفتد. شاید خودم این کار را کرده باشم. از وقتی صحبتم با رضا تمام شد، چیزی دیگر جز تلخی یک زندگی، تلخی یک لحظهی زندگی، در کامم نمانده است. مثل این است که رضا مرا به گذشته پرتاب کرده است. هیچگاهی از زندگی انتظار معجزهای نداشتهام که غیر از آنچه هست، باشد. زندگی همین بوده که هست. برای دانشآموزانم، برای دوستان وهمکارانم نیز همین را میگویم. اما تجربهی امروز مثل این بود که زندگیام را یک بار دیگر ورق زد و از نیفهی نفرت و آلودگی عبور داد. تمام ورقهای زندگیام را میبینم که لکه گرفته و بدریخت شدهاند. حس میکنم به ناحق به زندگی و به داشتههای زندگی دلخوشی دارم.
وقتی رضا سخن میگفت، لبهایش خشک میشد. یک جگ پر از آب را که خیلی هم سرد نبود، در جریان سخنگفتن سر کشید. همان نوشیدن آب، وقفهی سخنانش بود. با نوشیدن آب دمراسی میکرد. من هیچ سوالی نمیپرسیدم. هیچ سوالی هم نپرسیدم.
نمیدانم چند لحظه بعد از او در جایم میخکوب، آرام و ساکت ماندم تا بالاخره به خواب رفتم. حالا خستهام. خوب است بروم و غذایم را بخورم و بعد استراحت کنم. فردا، جمعه، شاید با «زنگ خطر» روز دیگری آغاز شود.
***
فردا، جمعه، روز دیگری آغاز شد. «زنگ خطر» به صدا درآمد!
عزیز رویش