• خانه
  • نسل پنجم
  • 1000 روز انسانیت‌زدایی از جامعه (درنگی بر سه‌سال ستیزه با آموزش و زندگی دختران در افغانستان)

1000 روز انسانیت‌زدایی از جامعه (درنگی بر سه‌سال ستیزه با آموزش و زندگی دختران در افغانستان)

Image

گفت‌وگوی نسل پنجم با استاد جواد سلطانی، استاد دانشگاه و جامعه‌شناس

فرهمند: به نام خداوند آگاهی، آزادی و برابری

همرا‌هان و مخاطبان خوب نسل پنجم، سلام. امیدوارم هر کجایی که هستید، سالم و خوشحال باشید. از این‌که بار دیگر با یک بحث مهم و یک مهمان گرامی، همراه ما هستید از شما صمیمانه سپاس‌گزاری می‌کنیم.

در برنامه‌ی این هفته، میزبان استاد محمد جواد سلطانی، استاد دانشگاه و جامعه‌شناس هستیم. موضوع بحث ما هزار روز؛ انسانیت‌زدایی از جامعه است؛ هزار روز ستیزه با آموزش و زندگی دختران در افغانستان.

هزار روز، از ایجاد محدودیت بر آموزش، کار، گشت‌وگذار، آزادی و زندگی دختران و زنان افغانستان می‌گذرد. طالبان، از مقام نظام سیاسی، دروازه‌‌های مکاتب و دانشگاه‌‌ها را بر روی دختران بستند، سومین امتحان کانکور سراسری کشور بدون حضور دختران برگزار می‌شود، زنان و دختران اجازه‌ی کار و فعالیت‌‌های اجتماعی را ندارند، حق گشت‌وگذار بدون محرم شرعی خود را ندارند، پوشش و آواز و کنش‌گری اجتماعی زنان و دختران با فرمان رسمی‌حکومت محدود شده‌است، نگاه مالکانه نسبت به زنان و دختران، در وحشت‌ناک‌ترین صورت خود در حال تطبیق و گسترش است‌.

قبل از این نوروز، روز آغاز زندگی و خوشی در همراهی با طبیعت بود. از فردای نوروز، میلیون‌‌ها دختر، در کنار میلیون‌‌ها پسر، در فضای آزاد و برابر به مکتب و دانشگاه می‌رفتند و از زندگی و فعالیت و بالندگی لذت می‌بردند. حالا همین روز، در کنار نوای زندگی نوروزی، روز ماتم تکراری برای هزاران دختر خردسالی شده ‌است که از صنف ششم وارد صنف هفتم می‌شود. این ماتم سنگین، ماتم تکراری تمام خانواده‌‌ها در آغاز سال جدید است. در واقع هزار روزی که از آن سخن می‌گوییم، هزارمین صفحه‌ی تراژیدی انسانی، مرگ انسانیت و تداوم استیصال و درماندگی و بیچارگی تمام ملت ماست که منع آموزش و زندگی و بالندگی دختران، نقطه‌ی برجسته‌ی آن محسوب می‌شود.

این سیاست تبعیض‌آمیز، تبعات خطرناک اجتماعی، اقتصادی، روانی و سیاسی داشته است. گسست‌‌های اجتماعی، نفرت‌‌های گروهی، مشکلات اقتصادی، انواع بیماری‌‌های روانی و ناامیدی از شایع‌ترین مشکلاتی است که در هزار روز گذشته، مخصوصاً زنان و دختران افغانستان را قربانی خود ساخته و با گذشت هر روز صفحه‌ی جدیدی بر آن علاوه می‌شود.

این تبعیض و نیست‌انگاری دختران و زنان، در واقع همان انسانیت‌زدایی از دختران و زنان است که بیش از هزار روز در کشور جریان داشته و کرامت و حرمت انسانی میلیون‌‌ها انسان را در سیمای دختر و زن لگدمال کرده ‌است.

در برنامه‌ی امروز نسل پنجم، استاد محمد جواد سلطانی، به همین ستیزه‌ با انسان و انسانیت جامعه درنگ دارد و مشخصاً به این سوال‌‌ها پاسخ خواهد داد که هراس طالبان به عنوان سکان‌دار نظام سیاسی کشور، از آموزش و آزادی‌‌های دختران و زنان نشانه‌ی چیست؟ ریشه‌‌های این حذف و نیست‌انگاری زنان به چه باور و نگاهی در نظام طالبان و در مجموع، جامعه‌ی افغانستان برگشت می‌کند؟

آیا ارعاب، تفنگ و چماق و اعمال محدودیت بر زنان، مهم‌ترین رکن در سیاست طالبان برای تأمین و تداوم حاکمیت آن‌‌هاست که تا این‌حد برای آن با تمام ملت و جامعه‌ی جهانی رودررو شده‌است؟ استیصال و درماندگی مردم افغانستان در برابر این سیاست نشانه‌ی چیست؟ چگونه است که ملت، در قالب میلیون‌‌ها خانواده، با این ستم و تبعیض و انسانیت‌زدایی سازگاری نشان داده و در برابر آن تمکین کرده ‌است؟

تقصیر و کوتاهی ما به عنوان یک ملت و یک مجموعه‌‌ی بزرگ انسانی در قرن بیست‌ویکم، در برابر این تراژیدی و خصومت با دختران و زنان چیست و چه عاملی در بافت و ساختار اجتماعی ما باعث شده‌ است که تا این حد درمانده و بیچاره و مستأصل باشیم؟ و مهم‌تر از همه، این روند تا کجا ادامه خواهد یافت و دورنمای آن چه چیزی را برای ما نشان می‌دهد؟

این سوال‌‌ها و سوال‌‌های دیگری را که از مخاطبان خود خواهیم گرفت و از استاد سلطانی خواهیم پرسید. در عین حال، جمعی از دختران و زنان نیز در روشنایی سخنان استاد سلطانی، از حس و تجربه‌ی مستقیم خود از این هزار روز قربانی شدن و نیست‌انگاشته شدن خواهند گفت.

جناب استاد سلطانی، به برنامه‌ی این هفته‌ی نسل پنجم، یکی از سلسله برنامه‌‌های شیشه میدیا، با من امان فرهمند خوش‌آمدید و تشکر از این‌که دعوت ما را پذیرفتید تا ما و همرا‌هان ما در نسل پنجم را از نظریات راه‌گشا و الهام‌بخش تان بهره‌مند سازید.

استاد سلطانی: به نام خدا و با سلام و عرض ادب و احترام خدمت دوستان ما در برنامه‌ی نسل پنجم.

عرض احترام و ارادت خدمت تمام دوستان عزیزی که در برنامه حاضراند. بسیار تشکر از این‌که به من فرصت دادید. گرچند وقت نامناسبی هست؛ اما من کوشش می‌کنم که زیاد مزاحمت نکنم و در خور حوصله‌ی برنامه چند نکته‌ای که در ارتباط با این بی‌داد عریان به نظرم ضروری به نظر می‌رسد و قابل تامل است، خدمت شما به عرض برسانم.

خوب است که نکته‌ی عزیمت بحث را بگذاریم بر مفاهیمی‌که شما بر همین مدخلی که در شروع برنامه گفتید بنا کنیم. شما از مفاهیمی ‌مانند ملت، استیصال یا تمکین مردم در برابر یک بی‌داد و انسانیت‌زدایی یاد کردید. من فکر می‌کنم که بسیاری از واقعیت‌ها و حقایق در جامعه‌ی افغانستان در پس همین مفاهیم کلی به یک شکلی پوشانده و یا پنهان می‌شود که خود این در واقع پناه بردن به چارچوب‌های کلی و مفاهیمی‌که وجود و عینیت آن‌ها به نوعی پیش‌فرض گرفته می‌شود، یک نوع آگاهی مخدوش و طبیعتا به دنبال آن یک نوع انتظارات مخدوش تولید می‌کند.

مساله‌ی اول همین است که ما در واقعیت امر یک ملت نیستیم. یعنی وقتی ما صورت مساله را این‌گونه طرح می‌کنیم که یک طرف، یک نیروی بدوی و بی‌رحم حاکم است که برهنه‌ترین و بی‌سابقه‌ترین بی‌داد‌ها و تبعیض‌ها علیه انسان‌های سرزمین و به صورت خاص علیه زنان یک سرزمین اعمال می‌کند. طرف دیگر این ماجرا یا در برابر آن ملتی هست که آن ملت دچار استیصال شده. این‌جا ملت درواقع به عنوان یک طرفی از ماجرا پیش‌فرض گرفته می‌شود؛ اما مساله‌ی اساسی ما این است که تامل کنیم در این‌که اصولا در افغانستان ملتی وجود ندارد و ما در عموم با فقدان امر ملی یا با یک نوع فروپاشی امر ملی مواجه هستیم.

البته توضیح این مساله نیازمند فرصت‌های طولانی و و استدلال‌های گوناگون در ابعاد مختلف هست. من فقط در همین مساله، همین فقدان امر ملی یا فروپاشی امر ملی که خودش خاستگاه و علت‌های اساسی استیصال و درماندگی مردم افغانستان در برابر این بی‌رحمی‌ها و فاجعه‌های انسانی است  و در این شکی هم نیست، تمرکز می‌کنم.

اول دقت کنید که در افغانستان فقدان امر ملی یا متلاشی شدن امر ملی، خود را در حوزه‌های گوناگون نشان می‌دهد؛ اما عریان‌تر از همه در حوزه‌ی نظام سیاسی و مناسبات سیاسی میان گروه‌ها، احزاب و نخبگان سیاسی گوناگون بیشتر از همه نشان می‌دهد و در ستیز با زبان به صورت خاص با زبان فارسی و در ستیز با تاریخ، تلاش و کوشش منسجم و پیوسته‌ی سیاسی برای تدوین یک روایت خاص تاریخی و مسایلی مانند این‌ها نشان دهنده‌ی این است که امر ملی در جامعه‌ی افغانستان دچار بحران است و ما بیش از یک قرن است که دچار چنین بحرانی هستیم.

البته به لحاظ خاستگاه تاریخی این بحران امروز نیست؛ ولی امروز به عریان‌ترین شکل و شدیدترین شکل ممکن خود را بر ما نشان می‌دهد و تحمیل می‌کند.

اگر ما کمی ‌از مفهوم ملت فراتر برویم، در داخل افغانستان چه می‌بینیم؟ ببینید! در افغانستان سیاست‌ها، تضاد‌ها و منازعات قومی ‌است و فعال شدن شکاف‌ها و تضاد‌های قومی ‌از گذشته‌های بسیار دور تا این‌سو، هم‌سو با منازعات یا تضاد منافع قدرت‌های برتری که در منطقه و جهان حاکم بوده، به نوعی در جامعه‌ی افغانستان تا کنون خلق فاجعه کرده و ویرانی و تباهی و بدبختی به بار آورده است. یک گروه قومی‌ به صورت مشخص در پیِ انحصار و اعمال سلطه‌ی قومی‌ و در واقع حذف دیگران و به نحوی برای یک‌سان‌سازی در جامعه‌ی افغانستان فعال است و – البته این فعالیت و کوشش مربوط به گروه طالبان نمی‌شود و از یک پیشینه‌ی تاریخی بسیار طولانی برخوردار است- اما تضاد‌ها و شکاف‌های قومی‌طبیعتا با توجه به تضاد منافع قدرت‌ها یک نوع زمینه و فرصت مداخله و ایجاد نیرو‌های نیابتی را فراهم می‌کند. به خاطری که انحصار قدرت قومی ‌یا اعمال سلطه‌ی قومی ‌بدون پشتوانه‌ی خارجی ناممکن است. از طرف دیگر، مقاومت در برابر انحصار قومی ‌و سلطه‌ی قومی ‌هم بدون پشتوانه‌ی خارجی ناممکن است.

این است که افغانستان در نهایت به سودای سلطه‌ی قومی ‌یا به سودای مقاومت در برابر سلطه‌ی قومی‌ تبدیل می‌شود و در نهایت به عرصه‌ی جنگ نیابتی قدرت‌ها، دولت‌ها و کشور‌های دور و نزدیک که در جهان وجود دارد مبدل می‌شود. بنابراین ما باید افغانستان را پیش از آن که نشان دهنده‌ی سیمای یک ملت باشد، یک ملتی در بند نظام توتالیتر مذهبی، باید در سیمای اقوام گوناگونی که دچار یک نوع منازعه‌ی قومی ‌هست ببینیم.

در نتیجه بخشی از این استیصال ناشی از همین‌جاست که با گروه‌بندی‌های قومی ‌تجزیه می‌شویم. وقتی طاقت انسانی در گروه‌های انسانی تجزیه شد، توان هر نوع عکس‌العمل ممکن در برابر هر نوع ظلم و بی‌داد را ممکن است نداشته باشد.

اما از باب نکته‌ی دوم، این‌که وقتی ما در افغانستان از فروپاشی امر ملی می‌گوییم، دقت کنیم به شعار‌ها و عمل‌کرد‌ها و ادبیات سیاسی حاکم، حداقل در همین بیست-سی‌سال اخیر، یا حداقل بیست‌سال متاخر را شما در نظر بگیرید. اگر این ادبیات نشانه‌ها و عمل‌کردها از یک منظر نشانه‌شناسانه شناسایی شود و مورد تفسیر و تحلیل قرار بگیرد، در جمعش به نظر من می‌شود این‌گونه خلاصه کرد که پشتون‌ها در افغانستان شعار‌های ملی و گا‌ها شعار‌های فراملی سر می‌دهند.

برای مثال، وقتی‌که مساله‌ی حکومت طالبان را دقت کنید، به نحوی کوشش می‌کنند که با یک روایت خود را در پیوستگی با جهان اسلام و حداقل در ارتباط با گروه‌ها و جنبش‌های اسلامی ‌در منطقه نشان بدهد. این‌گونه ، از نقطه نظر ادبیات دینی شعار‌ها در واقع ماهیت فراملی پیدا می‌کند. در داخل، طبیعتا شعار‌ها ملی است، هم‌چنانی که آقای کرزی، آقای غنی و امثالهم، شعار می‌دادند و سپیس عمل  می‌کردند و این به خوبی نشان می‌داد که عمل‌کردها، قومی ‌و نژادی هست.

یعنی کوشش می‌شود که در پرتو شعار‌های ملی و در چارچوب ساختار حقوقی که به عنوان ملت یا دولت ملت در افغانستان تدوین شده، به نحوی در همین چارچوب و ظرفیت‌ها قدرت ملی و ظرفیت‌های کشور را با این ظرفیت‌ها با یک نوع برخورد نژادپرستانه و از یک منظر دیگر، با سلطه‌ی قومی‌ به پیش ببرند.

اما در میان اقوام دیگر مانند تاجیک‌ها، اوزبیک‌ها و هزاره‌ها، رهبران و نخبگان شعار‌های قومی ‌می‌دهند، یعنی شما اگر به ادبیات، به اهداف و آرمان‌های سیاسی این‌ها نگاه کنید، وجه غالب شعار‌ها و اهداف قومی ‌است؛ اما عمل‌کردها خانوادگی است و یا حداقل بر محور گروه‌های بسیار محدودی می‌چرخد. پس در واقع ما در این‌جا با یک ملتی متلاشی شده یا با مردم متلاشی شده‌ای مواجه هستیم که در عرصه‌ی سیاست دچار هم‌چون منازعاتی اند.

از طرف دیگر، ما دچار بحران هویت ملی هستیم. ما در افغانستان هنوز هویت ملی را نه به درستی مورد مطالعه قرار دادیم و نه متوجه تناقض‌ها و تضاد‌های آن هستیم. بحران در هویت ملی خود را در  شکل غیبت امر ملی و در نهایت تقلیل سیاست ملی به منازعات قومی نشان می‌دهد.

پس با این حساب، نیرویی که بتواند در برابر چنین بی‌رحمی‌ها و چنین بی‌دادی مقاومت سیاسی یا مقاومت اجتماعی و فرهنگی را دامن بزند، در این جامعه به شدت تضعیف می‌شود. در نهایت، برای رهبران اقوام به فرصت‌ها و امتیازات خانوادگی و تیمی‌ تبدیل می‌شود و در طرف مقابل برای نیروی بر سر قدرت به هدف اساسی و اصولی برای حفظ اقتدار قومی تقلیل پیدا می‌کند که با هر هزینه و تاوانی و با هر پیمانه رنج انسانیِ که ممکن است بر ملت وارد شود و این برای نیروی حاکم اهمیت اساسی ندارد.

مساله‌ی سوم در کنار این‌ها این است که، در جامعه‌ی افغانستان در برخورد با زنان یا در مواجهه با حضور زنان در حوزه‎ی عمومی دیدگاه متضاد وجود دارد. اکنون اگر نگاه کنید، بخش‌هایی یا تعدادی در این جامعه وجود دارند که با سیاست طالبان موافق‌اند. یعنی چه از نقطه نظر یک فرهنگ بدوی و قبیلوی، سنت‌های قبیلوی، سنت‌های تاریخی که از دوران زیست بدوی و قبیلوی باقی مانده و چه با استنادی به شریعت و متون فقهی بخشی از این جامعه با این سیاست‌ها موافق است.

بخش‌هایی دیگری هم که با این سیاست‌ها موافق نیستند، به دلیل این‌که در درون خود دچار شکاف‌ها و دچار یک نوع غیبت نهاد‌ها و سردرگمی ‌در اهداف کلان نشوند و در واقع حتا این‌ها هم تاوان مواجهه با چنین وضعیتی را ندارند، دخالت نمی‌کنند. این مساله‌ای است که سبب می‌شود مردم افغانستان در کلیت خود نه تنها در برابر مساله‌ی آموزش زنان، بلکه در برابر هرنوع تعرض و تجاوز و بی‌رحمی ‌دچار یک نوع درماندگی، سردرگمی‌ و استیصال می‌شوند.

مساله‌ی بعدی که شما از آن تحت عنوان انسانیت‌زدایی که در عنوان برنامه یادآوری کردید و این درست‌ترین تعبیر ممکن از رفتار طالبان هم در دوران گذشته و هم در دوران فعلی در مواجهه با زنان افغانستان است، البته نه تنها با زنان افغانستان، بلکه با اشکال دیگری تفاوت‌ها و مسایلی دیگری در جامعه نیز از طرف آنان موجود است.

اجازه بدهید، برای روشن شدن این مساله اشاره‌ی کوتاه کنم که از نظر تاریخی، جامعه‌های انسانی از طبیعت به فرهنگ گذار کرده‌اند. یعنی گذار جامعه‌های انسانی به لحاظ تاریخی از طبیعت به فرهنگ بوده است. انسان‌ها از وضع طبیعی وارد یک وضع فرهنگی شده‌اند. یا به تعبیر دیگر و به صورت خاص‌تر، حرکت انسان‌ها در تاریخ از غریزه به اخلاق بوده ‌است.

یعنی انسان‌ها در آغاز مانند بسیاری از موجودات دیگری که در طبیعت وجود دارند، برخورد غریزی داشته‌اند. مبنای رفتار و برخورد‌های شان غریزی بوده؛ اما به مرور زمان به دلیل آموزش، زندگی، انتقال، ذخایر تجارب تاریخی، آزمون و خطا‌های گوناگون و امثال آن، ما از یک وضع طبیعی به وضع اخلاقی گذار می‌کنیم و زندگی انسانی یک زندگی اخلاقی می‌شود.

زیست اخلاقی انسان درواقع به وجهه تمایز زندگی انسان از حیوانات دیگری می‌شود که آن حیوانات دیگر بر مبنای غریزه زندگی می‌کنند؛ اما انسان‌ها در چارچوب اصول و قواعد اخلاقی زندگی می‌کنند.

تقریبا می‌شود گفت که تمام نظام‌های اخلاقی بر چهارتا رکن یا اصل استوار است. یعنی اگر بخواهیم به نظام‌های اخلاقیِ که در جامعه‌های مختلف حاکم است نگاه کنیم، چهار اصل یا چهار رکن دارد. نخست اصل منع قتل، دوم اصل احترام به مالکیت دیگران؛ یعنی اصل احترام به جان و مال و مالکیت و دارایی دیگران، سوم اصل حرمت به آبروی انسان‌ها، یا به عبارتی به رسمیت‌شناختن شأن و منزلت و کرامت انسان‌ها و در نهایت اصل تنظیم قواعد یا تعریف آن چارچوب‌هایی برای روابط میان زن و مرد در جامعه است.

البته این مسایل بعدا شاخه‌ها و فروعات دیگری پیدا می‌کند و به نحوی در حالت‌های پیچیده‌تر، در کلیت خودش نظامی ‌را ایجاد می‌کند که از آن تحت عنوان نظام اخلاقی در یک جامعه نیز یاد می‌کنیم؛ اما اساس و ارکان یک زیست اخلاقی را اراده‌ی انسان‌ها تشکیل می‌دهد؛ یعنی امر اخلاقی یک امر ارادی است.

دقت کنید که وقتی طالبان می‌آیند دو نکته در اینجا وجود دارد. نکته‌ی اول این است که برای این گروه نه جان انسان‌ها مورد احترام است، نه دارایی و مالکیت انسان‌ها دارای احترام است، نه کرامت و شأن و منزلت انسانی برای آن‌ها اصولا یک مقوله‌ی شناخته شده‌ و مسایلی قابل فهم است.

از وجهه‌ی دیگر این‌ها فقط به میانجی زور در منطقه کوشش می‌کنند که اراده‌ی انسان‌ها را از آن‌ها بگیرد و انسان‌ها را فاقد اراده بسازند. البته این خنثا کردن اراده‌ی انسان‌ها تنها به زن‌ها ربط ندارد و در جا‌های دیگر هم هست. مثلا شما نمی‌توانید حاکم تان را انتخاب کنید. نمی‌توانید نوع نظام سیاسی و قانون‌هایی که در اینجا باید نافذ باشند دخالت کنید و حتا در سبک زندگی، در پوشیدن لباس، آرایش، حق آزادی بیان و اظهار نظر و امثالهم و… هم حق انتخاب ندارید.

این‌ها کلیت جامعه‌ی افغانستان را و به صورت خاص زنان افغانستان را به موجودات فاقد اراده تبدیل کردند که در نهایت برای مثال تمام اراده‌های انسانی در این جامعه منوط به فرمان شفایی یا فرمان کتبی که از یک جایی صادر می‌شود و دیگران باید مطابق همان خواست یا فرمان و یا اراده زندگی کنند، تطبیق می‌شود. اینجا در واقع جامعه به نقطه‌ای رسیده که یک فرد در تمام امور و قلم‌رو‌های زندگی به جای همه و برای همه تصمیم می‌گیرد و به پشتوانه‌ی زور نظامی کوشش می‌کند که این تصمیم و این اراده یک فرد را به عنوان اراده‌ی همگان بر همگان تحمیل کند. از این نظر طبیعتا جامعه‌ی افغانستان در حال بازگشت به وضع طبیعی یا برگشت به وضع غریزی است.

جامعه‌ی افغانستان تحت حاکمیت طالبان، هر روز با شدت و سرعت بیشتر از وضع فرهنگی و اخلاقی فاصله می‌گیرد و به وضع طبیعی و غریزی بر می‌گردد. این بازگشت به وضع طبیعی و غریزی یکی از دلایل دیگر استیصال یا تا حدودی بی‌تفاوتی جامعه‌ی افغانستان در برابر وضعیت زنان هم هست؛ چون وقتی جامعه از وضع فرهنگی فاصله می‌گیرد، فاقد یک حیات اخلاقی است که حیات اخلاقی در آن به شدت آسیب دیده و مخدوش است.

طبیعتا رنج دیگران، سرنوشت دیگران و دردی را که دیگران تحمل می‌کنند، ظلم و بی‌دادی که بر دیگران تحمیل می‌شود،  معنای خود را از دست می‌دهد یا حداقل به صورت یک اولویت فوری مورد توجه قرار نمی‌گیرد.

بنابراین، هرچه که ما از وضع طبیعی و اخلاقی فاصله می‌گیریم، رفتار‌ها عریان‌تر و بر محور سود و منافع، به صورت مشخص منافع فردی یا حداکثر منافع گروه‌های کوچک خلاصه می‌شود. مثلا شما در افغانستان بی‌داد و بی رحمی‌ را به هر شکل ممکن که تصور می‌کنید یا می‌توانید در تخیل تان به یک نحوی آن را ایجاد ‌کنید، شما آن را درواقعیت یا در عمل هم دیده‌اید و این تبلیغات یا پروپاگندا هم نیست. شما می‌توانید آن را در اسناد، رسانه‌ها و در تصاویر گوناگون ببینید که چگونه‌ بود. واکنش جامعه‌ی افغانستان در داخل و خارج در برابر این چه بود و چه هست؟

اما مثلا شما وقتی نمونه‌ای که این روز‌ها در آلمان اتفاق افتاده، یک نفر فی‌المثل بر شهروندان یک کشور حمله کرده و پولیسی در آنجا کشته شده و… شما دیدید که بلافاصله برای تسلیت به خانواده‌های قربانیان در آن جامعه، تظاهرات شد و به سرعت برای یادبود قربانیان گل گذاشتند و ابراز برائت و انزجار صورت گرفت.

یعنی به لحاظ اخلاقی واکنشی در خور و موجهی بود که صورت گرفت؛ اما چرا در افغانستان، در روزگاری که فرصتش هم بود، یعنی تمام فضا‌ها در تصرف یک نظام توتالیتر مذهبی و گروه فی‌المثل تروریستی نبود؛ ولی در برابر بی‌رحمی‌ها و بی‌داد‌ها و ظلم‌هایی که در جامعه‌ی افغانستان صورت می‌گرفت، شما چنین واکنش‌ها را خیلی کم شاهد بودید؟

در واقع واکنش‌های اخلاقی و واکنش‌های فرهنگی در جامعه‌ی افغانستان نه تنها در برابر قضیه‌ی حقوق زنان و بی‌دادی که بر زنان می‌رود، بلکه در برابر فجایع دیگر تاریخی و انسانی هم در این جامعه، حداقل وضعیت قابل قبولی نداشته است. دلیلش هم این است که ما در ظاهر و در عنوان یک ملت هستیم؛ اما در پس این عنوان خطوط‌، تجزیه‌ها و مرزبندی‌های گوناگون است که به نحوی همه را در برابر همه قرار داده و در وضعیتی، جنگ همه علیه همه را به راه انداخته‌است.

فرهمند: ممنون از شما جناب استاد. می‌خواهم بپرسم که وقتی ما از جامعه صحبت می‌کنیم، کمیت انسانی و تعداد و کمیت شهروندان نیز یکی از متغییر‌های بسیار مهم و تاثیر گذار در کنش‌ها و رفتار‌های اجتماعی محسوب می‌شود. ما در سرزمینی به نام افغانستان بیش از چهل میلیون انسان، بیش از چهل میلیون شهروند داریم که در آنجا زندگی می‌کنند. طالبان در بهترین حالت ممکن، در جمع همین چهل میلیون ممکن است، فیصدی کمی‌ را تشکیل بدهند و با این حساب آن‌ها یک رقم خیلی بالا و فوق العاده‌ای نیستند. آن‌ها کسانی اند که بسیار عقب‌گرا هستند و بسیار بدوی فکر می‌کنند و در حقیقت از بدویت نمایندگی می‌کنند.

حالا سوال مشخص من این است که فکر می‌کنید چه باعث می‌شود که در قرن بیست‌ویکم با این میزانِ گسترده‌ی امکانات رفاهی، انترنت، دنیای دیجیتال، دنیای هوش مصنوعی برای انتشار و گسترش اطلاعات و آگاهی، این همه درمانده و عقب‌مانده باشیم؟

از نظر بافت و در هم تنیدگی‌های اجتماعی و قدرت‌های دخیل در جامعه این استیصال ناشی از چه چیست و این وضعیت را در چه قالبی می‌توانیم تشریح کنیم؟

استاد سلطانی: دقت کنید که اول مساله این است که ما وقتی که به جامعه‌ی انسانی نگاه می‌کنیم، فرمایش شما درست است که جمعیت از گذشته‌های تاریخی تا روزگار اکنون یکی از مهم‌ترین عناصر و مولفه‌های قدرت است.

یعنی در یک سرزمین جمعیت یک عنصر مهم و بنیادی در قدرت یک جامعه و ملت کشور است، این درست؛ اما وقتی شما در داخل این کشور، به گروه‌بندی‌های انسانی نگاه کنید، به لحاظ جامعه‌شناختی نکته‌ای که نباید از آن غفلت کنیم، که به لحاظ تجربه، مطالعات گوناگون این را در تجارب جوامع مختلف نشان داده که یک اقلیت سازمان‌یافته همیشه توانایی کنترل و اعمال قدرت و اراده بر اکثریت‌ها را داشته‌اند. اکثریت‌ها به خودی خود وقتی به گروه بندی‌های مختلف، به هسته‌های گوناگون و در قالب‌های گوناگون تجزبه شوند، چه در قالب‌های قومی، در درون گروه‌های قومی‌، باز برمبنا‌های دیگر و در گروه بندی‌های کوچک‌تر تجزیه شود، در واقع می‌تواند خنثی ‌کننده‌ی قدرت جمعیت‌های بسیار کلانی باشد. چنان‌چه گفتم، یک اقلیت منسجم آن پیمانه قدرت و استعداد را دارد که هم بر این‌ها اعمال اراده کند و هم در پیِ آن بتواند روایتی را که خلق کرده بر اوضاع غالب بسازند.

در این شکی نیست که مساله‌ی حقوق و منع آموزش زنان در تاریخ و فرهنگ اسلامی، ‌در فقه و شریعت ریشه دارد و خاستگاه آن قرائت‌هایی است که از متون و نصوص و منصورات دینی منشأ گرفته و در بسیاری از مشرب‌های فقهی مساله‌ی آموزش زنان یک موضوع جنجال برانگیز بوده‌ است و این یک واقعیت است؛ اما دنیای اسلام با این مقوله به نوعی عمل‌گرایانه رفتار کرده ‌است.

این یعنی در عمل با آن کنار آمده و کوشش کرده که حق تعلیم را به عنوان یک حق انسانی به رسمیت بشناسد و برای آن ظرفیت‌سازی و نهاد سازی کند. علاوه بر این، اگر دقت کنید در بسیاری از جامعه‌های امروزی و اواخر قرن 19 و در اوایل قرن بیست، در بسیاری از جامعه‌های امروزی، مساله‌ی آموزش زنان به عنوان یک مساله‌ی فرهنگی، به دلیل تجارب فرهنگی یا حاکمیت نگاه و روایت مردانه در آنجا، دچار مشکل و تردید بوده ‌است و سپس، کم‌کم با این تغییرات کنار آمدند و در نهایت به عنوان حق برابر و برابری حقوق زن و مرد به یک نحوی تمکین کردند و این مسایل حل شد.

وقتی شما از این زاویه نگاه کنید که طالبان از روایت دینی برای منع آموزش زنان استفاده کرده، در مقابل آن واکنش‌های نهاد‌ها و چهره‌های دینی و مذهبی می‌تواند به عنوان پادزهر این روایت یک بدیل مهم فرهنگی باشد که این پادزهر ریشه‌های تاریخی و فرهنگی هم دارد و به نحوی در درون جامعه‌ی افغانستان پرورده شده ‌است؛ اما می‌بینید که بسیار ضعیف‌تر از گروه‌های دیگری است که این گروه‌ها با تمسک به ارزش‌های مدرن یا در واقع برمبنایی از منظر انسان‌شناسی مدرن که انسان‌ها را برابر می‌دانند و بر اصل وحدت ماهیت بشری معتقد‌اند.

شما به یاد می‌آورید که قانون منع خشونت علیه زنان در پارلمان افغانستان از طرف مخالفان با چه نوع مباحث و استدلال‌هایی مواجه بود و این طرف به موافقان آن قانون که نگاه می‌کردید، نوع روایت و ادبیات آن‌ها نشان دهنده‌ی این بود که ظرفیت‌های زیادی از نظر فکری و فرهنگی در جامعه‌ی افغانستان در دفاع از حقوق زنان، در حوزه عمومی ‌و فعالیت آن‌ها و برابری آن‌ها در مسایل کلان اجتماعی و کشوری وجود ندارد.

بنابراین عرض من این است که جمعیت‌های تجزیه شده در قالب‌های گوناگون و در حول محور خُرده‌روایت‌های گوناگون است. اگر شما به اطراف‌تان همین اکنون نگاه کنید، در سطح ملی اگر فهرست کنید که چه گروه‌بندی‌هایی وجود دارد؟ چه آن‌هایی که طرف‌دار حکومت مشارکتی‌اند -مشارکتی نه مفهوم حکومت همه‌شمول- چه آنهایی که طرف‌دار حکومت سهمیه‌ای‌اند، با سهمیه‌ای کردن قدرت به عنوان یک راه حل بحران ملی طبیعتا شکست خورده است که به نفع اقوام بوده و اما این نوع مواجهه با بحران مفید نبوده است.

خلاصه اصل مساله این است که یک گروه کوچک منسجم‌یافته می‌تواند برای پیروان یا برای دیگران روایتی را خلق کند که همیشه  بر یک اکثریت متلاشی شده و تجزیه شده و دچار تضاد‌های داخلی غلبه داشته باشد.

فرهمند: شما در لابلای صحبت‌های تان از اقلیت سازمان‌یافته گفتید که گویا طالبان هم از همین خصوصیت برخوردارند. در برابر این گروه، ما جمعیت بزرگی داریم که کمیت بسیار بالایی از آن‌ها، از سواد بسیار بالایی هم برخوردارند و در بین شان هزاران نفر با درجه‌ی بالای سواد اکادمیک و با استندرد‌های مدرن وجود دارد. سوال من این است که چرا این کمیت بزرگ و مدرن امروزی در برابر یک اقلیت هرچند سازمان‌یافته؛ اما بدوی و عقب‌مانده، به زانو افتاده و به زانو می‌افتد؟

استاد سلطانی: چیزی که به ذهنم می‌رسید یا در فهم من از وضعیت است، خدمت شما عرض کردم. مهم‌ترین دلایل در کنار این که طالبان یک اقلیت منسجم و سازمان‌یافته‌اند و گروه‌های اقلیتی که به خوبی سازمان‌یافته باشند می‌توانند اکثریت‌هایی که به خصوص تجزیه شده و متلاشی شده‌اند و در گروه‌های مختلف فاقد روایت‌ و چشم‌انداز اند، قاعدتا به راحتی می‌تواند بر چنین گروه‌هایی غلبه کند. فراموش نکنیم که این مساله تنها اختصاصی در مواجهه با مساله‌ی زنان ندارد و این برابر هر حادثه‌ای می‌تواند اتفاق بیفتد.

مساله‌ی دیگر هم این است که از بستر‌ها و زمینه‌های اعتراض و مقاومت نباید غفلت کنیم. دقت کنیم، در جامعه‌ی افغانستان با هر چیزی در سال‌های واپسین به نحوی تجاری یا به یک شکل پروژه‌ای برخورد شد و این اعتبار بسیاری از خاست‌ها و ارزش‌ها و بسیاری از مطالبات را آسیب زد و این هم یک مساله است.

شما دیدید که بعد از سقوط افغانستان تنها گروهی که بسیار جسورانه و بی‌باکانه در برابر طالب‌ها مقاومت را آغاز کردند، گروه‌های کوچکی از زنان فعال مدنی بودند که در کابل و در مزار و در شهر‌های دیگر به صورت موردی در برابر طالبان اعتراض و سپس مقاومت کردند؛ اما روایتی که در برابر آن‌ها خلق شد این بود که این‌ها درواقع برای پناهندگی است یا به نحوی پروژه‌هایی خوانده شد که یک نوع نگاه استخباراتی به آن‌ها نسبت دارد و سعی کردند که مشروعیت اجتماعی و فرهنگی این روایت را مخدوش کنند.

منظور من این است که در نهایت همین گروه‌های کوچک مجال این را پیدا نکردند که این اعتراض‌ها و این مطالبات در بستر‌های نهادی کلان‌تر و مناسب‌تر به شکلی که بتواند صدای نیرومند‌تر از آن‌چه که تاکنون است، تبدیل شود.

وقتی شما در میان اقوام مختلف افغانستان نگاه کنید در جامعه‌ی تاجیک‌ها، هزاره‌ها و اوزبیک‌ها به دلیل این‌که فرصت‌ها با محمل حق قومی‌ به صورت خانوادگی مصادره شد، هم سرمایه‌ی اجتماعی آسیب دید و هم در جامعه آن نهاد‌هایی که می‌توانستند زمینه‌ساز مقاومت باشند، بسترهای آن متلاشی شد. حالا طالبان بر جامعه‌ی حکومت می‌کنند که به لحاظ نهادی کاملا متلاشی شده ‌است و به لحاظ سرمایه‌ی اجتماعی هم دچار بدترین نوع زوال ممکن در سال‌های اخیر است. قاعدتا اعمال سلطه بر چنین جامعه‌هایی کاری سختی نیست و ظهور پادزهر‌ها و زمینه‌ها و بستر‌های تازه طبیعتا نیازمند زمان است که به مرور زمان چنین نهاد‌ها و چنین زمینه‌هایی به صورت حتم در چنین جامعه‌هایی ایجاد خواهد شد.

ثریا محمدی: به نام خداوند آزادی، آگاهی و برابری

در قدم نخست سلام و عرض ادب خدمت استاد جواد سلطانی دارم و از سخنان زیبای شان سپاسگزارم. بنده ثریا محمدی هستم، یک دانش آموزی که فعلا متاسفانه از تحصیلات باز مانده‌ام و می‌خواهم از تجارب و احساساتی که در مدت یک هزار روز داشتم، با شما در میان بگذارم.

هزار روز از زندگی یک دختر افغانستان بدون تحصیل گذشت. هزار روز، هزار روزِ تاریک و پر از درد و رنج. هر روز این هزار روز برای ما دختران افغانستان به اندازه‌ی یک قرن گذشت. هر لحظه‌اش مانند تیغی بر قلب‌مان فرو رفت و هر نفسش یادآور این بود که ما از این حق طبیعی خود محروم شده‌ایم.

در این هزار روز لحظاتی بوده که احساس کرده‌ام صدایم در میان هزاران صدای دیگر گم شده‌ است. لحظاتی که فکر کرده‌ام شاید دیگر کسی نگران درد و رنج ما نیست؛ اما باز هم در اعماق دلم نور امید روشن باقی مانده‌ است؛ امید به روزی که این ظلم به پایان برسد و ما دختران افغانستان دوباره بتوانیم به کلاس‌های درس بنشینیم.

سه سال می‌شود که در‌های مکتب به روی من بسته شده ‌است. سه سالی که هر روز اشتیاقم برای آموختن و ساختن آینده‌ام به خاطر تصمیم‌های ناعادلانه و بی‌رحمانه از بین رفته‌است. من یک دختر افغانستانی هستم که هزار روز از تحصیل محروم شده‌ام. هزار روزی که برای هر لحظه‌اش اشک ریخته‌ام و از خداوند پرسیدم چرا من؟

روزی که آخرین‌بار از در‌های مکتب عبور کردم، نمی‌دانستم که دیگر هیچ‌گاه نمی‌توانم به آنجا برگردم. آن روز، معلمم به من گفت که علم و دانش کلید آینده‌ام است؛ اما اکنون به نظر می‌رسد که این کلید در دستان کسانی‌اند که نمی‌خواهند من پیشرفت کنم. هر روز وقتی صدای قدم بچه‌های دیگر را می‌شنوم که به مکتب می‌روند، قلبم فشرده می‌شود. فکر می‌کنم اگر من هم می‌توانستم به مکتب بروم چه رویا‌هایی را می‌توانستم دنبال کننم.

خانه‌ام از کتاب‌های نیمه‌خوانده و کتابچه‌هایی که پر از سوالاتی که بی جواب مانده‌ پر شده ‌است. روز‌هایی که دختران در سراسر جهان با هم درس می‌خوانند، به آموزش‌گاه‌ها می‌روند و برای آینده‌ی شان برنامه‌ریزی می‌کنند، من در خانه می‌نشینم و به دیوار‌های سرد و بی‌روح خیره می‌شوم.

کتاب‌هایم پر از گرد و غبار شده ‌است. قلمم که روزی ابزار رویا‌هایم بود، اکنون تنها شاهد اشک‌ها و ناله‌های بی‌صدایم است. رویا‌هایم بزرگ‌اند؛ اما این دیوار‌ها، این اتاق کوچک تحمل این رویا‌های بزرگ را ندارند.

گاهی شب‌ها وقتی همه خوابیده‌اند، در گوشه‌ای می‌نشینم و به ستاره‌ها نگاه می‌کنم. هر ستاره‌ای برای من نماینده‌ی یک آرزوست؛ آرزویی که به خاطر محرومیت از تحصیل دور دست‌ها را درست نشان نمی‌دهد؛ اما من نمی‌توانم از آرزو‌هایم دست بکشم.

نمی‌توانم از رویا‌هایی که در دل دارم، دل بکنم. من از این مبارزه خسته‌ام؛ اما تسلیم نمی‌شوم. باور دارم که روزی این دیوار‌ها فرو خواهند ریخت و من و دختران دیگر دوباره خواهیم توانست در کلاس‌های درس بنشینیم. تا آن روز هرگز از تلاش و مبارزه دست نمی‌کشم. قلم من سلاح من است. هر کلمه‌ای که می‌نویسم نشانه‌ای از مقاومت وامید من است. امیدی که شاید هزار روز طول بکشد؛ اما هرگز نخواهد مرد. تا آن روز من با چشمان پر از امید و قلب پر از عشق به آینده به مبارزه‌ام ادامه می‌دهم. روزی که دوباره به مکتب برگردم، آن روز روز پیروزی من و همه‌ی دختران افغانستان خواهد بود. روزی که نشان می‌دهد علم و دانش و از هر دیوار و محدودیتی قوی‌تر است.

ما دختران افغانستان هرگز از حق تحصیل خود دست نمی‌کشیم. هر روزی که می‌گذرد اراده‌ی‌مان قوی‌تر و باور مان به عدالت بیشتر می‌شود. روزی که دوباره به مدرسه یا مکتب برگردیم، روزی که دوباره کتاب‌های مان را به دست بگیریم و با دوستان ما در کلاس‌های درس بنشینیم، آن روز روز پیروزی ما خواهد بود. روزی که نشان خواهد داد حتا هزار روز ظلم و ستم نیز نمی‌تواند نور امید و عشق به دانش را در دل ما خاموش کند.

تجربه‌ی زندگی این است. ضربه‌ای که تو را خرد نکند، باعث قدرت‌مندی و توان‌مندی می‌شود. ما یاد گرفته‌ایم از ضرباتی که بر ما وارد می‌کنند، مستحکم‌تر شویم. دیگران با انسانیت ما ستیزه می‌کنند. ما از انسانیت خود پاس‌داری می‌کنیم. ستیزه‌ی دیگران با انسانیت ما و ستیزه‌ی ما با ناآگاهی است. ما از آموزش، از زندگی و آگاهی پاس‌داری می‌کنیم.

این معنای دختر بودن و زن بودن ماست. ما هستیم تا بگوییم که زن، زندگی، آزادی، آگاهی هم‌ذات هم است و در کنار هم ارزش‌مند می‌شود. وقتی آن‌ها دروازه‌های مکتب و دانشگاه‌ها را به روی ما بستند، ما بی‌تفاوت ننشستیم و دروازه‌های مسجد را به روی مادران خود باز کردیم و آن‌ها را به صنف‌های درس دعوت و صنف‌های سوادآموزی دایر کردیم.

با الگوی رهبری زنانه ما می‌خواهیم به این تبعیض و ظلم پایان بدهیم و یک جهانی صلح‌آمیز و دنیایی که همه در آن آزادی دارند و به رویا‌های‌شان می‌پردازند، فکر می‌کنیم. بیایید همه‌ی ما با هم‌دیگر این الگوی انسانی را عام کنیم و زندگی زیبا و سالم داشته باشیم.

اما یک سوالی که همیشه ذهنم را درگیر می‌کند، این است که چرا در این هزار روز جامعه‌ی جهانی، مردم افغانستان، برداران ما، پدران ما از ما دختران افغانستان حمایت نکرده‌اند و در برابر این بی‌عدالتی سکوت کرده‌اند؟

چرا صدای اعتراض ما به گوش جهانیان نرسید و چرا هیچ اقدامی ‌برای باز گرداندن حق تحصیل ما انجام نشد؟ آیا درد و رنج ما برای دیگران نامریی بود؟ آیا اشتیاق ما برای آموختن و ساختن آینده‌ی بهتر آنقدر بی‌اهمیت بود که در میان سیاست‌ها و منافع دیگر گم شد؟ این سوال‌ها را استاد جواد سلطانی اگر پاسخ بدهد، خیلی ممنون می‌شوم.

سمیه احمدی: با عرض سلام و خسته نباشید. سه‌سال زندگی با طالبان واقعا پر از تجربه‌های تلخ و شکننده‌ بود. با وجودی که در دروان مکتب شاگرد فعالی بودم و به عنوان اول‌نمره‌ی صنف خیلی رویا‌های بزرگی داشتم تا قدم به کلاس‌های دانشگاه بگذارم؛ ولی تا حالا من در دوران مکتب گیر کرده‌ام. فکر می‌کردم که وقتی دوباره صلح بیاید و وقتی که من دوباره این شانس را داشته باشم چقدر زمان خواهد گذشت، من چند روز دیگر باید منتظر باشم؟ این تجربه واقعا شکننده بود برای من و روز‌های تلخی بود. وقتی به طرف بایسکلم می‌دیدم و حق نداشتم بالای آن سوار شوم و بیرون بروم، حق خیلی ساده‌ای که از آن محروم شوی و نتوانی آزادانه حداقل راه بروی و حس امنیت نداشته باشی، خیلی سخت بود.

چیزی که واقعا مرا زنده نگه داشت و راهی که در پیش گرفتم این بود که به عنوان یک انسان، اگر می‌خواهم که کرامت و حرمت انسانی من حفظ شود، باید انسانی باشم که آموزش دیده است و اراده‌ی محکمی ‌در راه رویا‌های خود داشته باشم. من رویا‌های خود را به هدف تبدیل کردم. هدف من خیلی مشخص، زندگی زیبا، مرفه و شاد و مصئون است. در این راه که استراتیژی معین، آموزش است برای من خیلی کمک کننده است.

این تجربه‌های تلخ واقعا مرا به فکر فرو برد. این‌که چرا ما، چرا من، چرا حالا، حالا که من باید در کلاس درس می‌بودم، در خانه حبس شده‌ام. چرا من؟ این سوال‌ها، سوال‌هایی بود که همیشه بی‌جواب باقی می‌ماند.

چیزی که در این دوران برایم خیلی سخت می‌گذشت، این بود که هیچ‌کسی جواب‌گو نبود. خیلی ساده در مورد ما حرف می‌زدند. دوستانم را می‌دیدم که افسرده شده‌اند. کودک کار و از همه مهم‌تر ازدواج‌های اجباری چقدر زیاد شده. هزار روز شاید خیلی ساده بگذرد؛ ولی هر روزی که در ظلم می‌گذرد، قربانی کیست و چه کسی واقعا از این وضعیت متضرر می‌شود و در نهایت چه حس درد و پوچی در او زنده می‌شود؟ این سوال‌ها مرا به فکر وا می‌داشت که راه حل چیست؟

وقتی که اتفاقی می‌افتد، همگی واکنش‌های در خور با آن اتفاق دارند؛ ولی در مورد محرومیت دختران از آموزش مردم خیلی ساده برخورد می‌کنند. ضرب المثل چوگانی به یادم آمد که «کسی اشک اضافی ندارد که برای دیگران بریزد.» وقتی که در جامعه‌ی خود ما کسی برای ما کاری انجام ندهد، چطور می‌توانیم از سازمان ملل و یا هم از کشور‌های خارجی توقع کمک داشته باشیم؟ وقتی که در میان جامعه، خانواده‌های ما به سادگی قبول کردند که دختران شان در خانه باشند و پسران شان را به مکتب بفرستند، ما چه می‌توانیم؟

این را قبول دارم؛ ولی باز هم فکر می‌کنم که با همه‌ی ظلم‌ها و ستم‌ها جواب من به عنوان یک دختر، به عنوان نسلی که در این وضعیت قرار دارم، تسلیم شدن و افسرده بودن و حتا ازدواج اجباری هم راه حل نیست. من تصمیم گرفتم برای خود زندگی کنم، به عنوان یک انسان اگر نتوانم به دیگری کمک کنم، در زندگی خودم، خودم را کمک کنم و آموزش ببینم و زندگی خود را مطابق خواستی که دارم، تشکیل بدهم.

زینب نوری: به نام خداوند آگاهی، آزادی و برابری.

عرض سلام خدمت تمام شنونده‌های عزیز. خوشحالم که در جمع تان حضور دارم. یک عنوان بسیار قشنگی برای این برنامه انتخاب کرده‌اید: هزار روز انسانیت‌زدایی از جامعه، که واقعیت امروزی را نشان می‌دهد. بسیار تشکر که زمینه‌ای برای ما مساعد کردید تا حداقل صدای ما که تا امروز شنیده نشد و با جودی که خیلی صدا بلند کردیم و اعتراض کردیم؛ ولی کسی جواب‌گوی این صدای ما نبود. یعنی حداقل می‌توانیم با چیز‌هایی که در درون ماست و با احساساتی که در درون ما شکل گرفته، با بیان این‌ها خود ما را بتوانیم تسکین بدهیم.

قبل از این‌که طالبان مزار را تصرف بکنند، من صنف یازده‌ی مکتب بودم. آن‌زمان امتحان چهارونیم‌ماهه داشتیم. ما گروه طالبان را به عنوان گروهی که با جنگ و انتحار و انفجار سروکار داشتند در مورد شان می‌شنیدیم. این همیشه در ذهن همگی ما بود.

روزی که امتحان آخر ما بود و آن را سپری می‌کردیم، همگی این تصور را داشتیم که وقتی آن‌ها بیایند این‌جا را تصرف بکنند و بیایند در شهر و کوچه و بازار مردم را قتل عام خواهند کرد. آن‌قدر هراس داشتیم که آن روز وقتی استادان آمدند و گفتند که امروز هر قدر مضمونی که باقی مانده، باید امتحان بدهید که دیگر بعد از این مکتب بسته می‌شود و سرنوشت شما بعد از این معلوم نیست، به هر حال چند مضمونی که باقی‌مانده بود، در دقیقه‌ی 90 امتحان دادیم وتمام کردیم.

بعد، همه‌ی دختران با یک حالت بسیار غریب و یک حالت گرفته مکتب را ترک کردند و با گریه گفتند که معلوم نیست که بعد از این چه سرنوشتی خواهیم داشت.

خلاصه مدتی گذشت و ما از درس محروم شدیم و آمدیم گوشه‌ی خانه نشستیم. بعد از آن حداقل در ساحه‌ی ما کورس داشتیم و به کورس می‌رفتیم. با امید و انگیزه می‌رفتیم؛ چون که آن هم به خاطر رویای ما بود. چیزی که ما را تا هنوز استوار نگهداشته، این است که ما کار می‌کنیم و برای ظرفیت خود تلاش داریم، این رویای ماست. به گفته‌ی دوستان ما این رویا چیزی است که وقتی تو در وجودت این را پرورش و رشد بدهی، نمی‌توانی آن را دیگر از بین ببری. مجبوری که همراه او بروی و حرکت بکنی تا به آن برسی.

یکی از خاطرات تلخ دیگر من این است، یکی از دخترانی که در ساحه‌ی ما بود، البته با هم‌دیگر دوست هم بودیم و همسایه‌ی ما هم بود به صورت فجیع توسط طالبان به قتل رسید. نمی‌فهمم گناهش چه بود؟ اصلا که هرقدر گنا‌ه‌کار هم بوده باشد، نمی‌توانستند او را به آن حالت فجیع به قتل برساند. اسمش شریفه بود. در آن هنگامه‌هایی که طالبان تازه آمده بودند، او را با یکی از دختران دیگر برده بودند. ما شنیدم که آن‌ها گروگان گرفته شده که طالبان آن‌ها را گرفته بودند.

به هر حال آن‌ها را گفته بودند که در شهر نگردید، به خانه‌ی تان بنشینید. اما آنها رفته بودند و به هر دلیلی توسط طالبان ربوده شده بودند. بعد از مدتی، دقیق نمی‌دانم که در راه کورس بودم یا در جای دیگر، به خانه که آمدم مادرم گفت که دوستت شریفه را طالبان کشته ‌است و جسدش را به مسجد آورده است. در آن روز واقعا برایم خیلی یک حالت خیلی بد دست داد. بعد، وقتی پسان مادرم قصه می‌کرد و کسانی که میت را غسل داده بودند، می‌گفتند که خیلی به یک حالت بد او را به قتل رسانده بودند.

بعد چند مدتی، کورس‌ها در زمستان هم کلا بسته شدند. من آن دوره آمادگی کانکور می‌خواندم. بعد از سه ماه تصمیم گرفتم برای این‌که در یک دانشگاه خوب تر کامیاب شوم، بروم در یک محیط کلان‌تر درس بخوانم. جای ما از شهر دور است. به همان خاطر به شهر رفتم. آنجا فقط یک هفته درس خواندم. این سه‌شنبه رفتم و در سه‌شنبه‌ی بعدی چند مامور طالبان داخل صنف ما آمدند.

ما در حال درس خواندن بودیم و نوت می‌گرفتیم. طالبان گفت که شما با اجازه‌ی چه کسی آمدید و اینجا درس می‌خوانید؟ بعد استاد گفت که «ما امر گرفتیم و می‌توانیم که درس بدهیم. این‌ها امتحان دارند، لطفا اجازه بدهید که درس‌شان را بخوانند. خیر است، این‌ها دو ماه بعد امتحان کانکور دارند.»

مامور طالبان گفت: وقتی که ما به شما امر ندادیم و گفتیم که تا امر ثانی شما حق ندارید که بیایید…» ما دختران به یک حالت بد از آنجا بیرون شدیم. آن روز واقعا سخت بود. حتا آن روزی که ما را از مکتب بیرون کردند، گریه نکردیم؛ ولی آن روز در کورس واقعا گریه‌ام گرفت.

وقتی خانه آمدم، اتفاقا آن روز پدرم هم در خانه بود. آمد و مرا که دید، پرسید که تو را چه شده دختر؟ چرا گریه کردی؟ چون همیشه می‌دید که تا ناوقت‌های شب درس می‌خواندم، وقتی که مرا دید، واقعا برایم خیلی ناراحت شد. بعد گفت که خیر است، این روز‌ها می‌گذرد دختر گلم. خیر است، تنها تو نیستی، دختران زیادی هستند. گفتم که مشکل هم همین است، کاش یک نفر، دو نفر می‌بودیم. این همه دختر، هر دفعه‌ای که یک راه امید برای ما باز می‌شد، این‌ها همان یک راه امید را برای ما بسته می‌کنند.

ریحانه صمیمی: به نام خداوند بخشاینده و مهربان. سلام عرض می‌کنم خدمت شما عزیزان. امیدوارم که جور و سر حال باشید. ریحانه صمیمی هستم. قسمی‌که همه‌ی ما در جریان هستیم. فکر کنم که یک هزار و یک روز شده که طالبان بر سر ما حاکم شده. قطعا این هزار روز برای همه‌ی افغانستانی‌ها سخت تمام شده است.

یعنی هم برای مردان و هم برای زنان و هم برای پسر‌ها و دختران. صددرصد معلوم است؛ ولی یک چیزی که من متوجه شدم و همه‌ی ما می‌فهمیم باید قبول کنیم که قربانی‌های اصلی ما دختران بودیم. زنان افغانستان در این بین قربانی‌های اصلی بودند.

خودم شخصا همیشه عادت دارم که نیمه‌ی پر گلاس را ببینم؛ ولی حالا اول می‌خواهم که از نیمه‌ی خالی گلاس شروع کنم. ببینید هزار روزی که گذشت، فقط گفتنش آسان است که بگوییم هزار روز؛ ولی در این هزار روز، هزاران بار مردیم و زنده شدیم. هزاران بار ناامید شدیم و دوباره شروع کردیم. هزاران بار با سختی‌های زندگی دست‌و‌پنجه نرم کردیم. طالبان موجوداتی هستند که برای همه مشخص است.

خودم زمانی که خیلی کوچک هم بودم، یک نوع تنفر بدی در مقابل طالبان داشتم. خب، نه تنها من، بلکه همه‌ی ما؛ ولی من یک نوع حس خاص‌تر در مقابل آن‌ها داشتم. چرا؟ چون برادر بزرگترم در ولایت غزنی سرباز بود. دقیقا در سال 1397 ما برادر مان را از دست دادیم. همان سالی بود که طالبان بالای ولایت غزنی حمله کرده بودند.

حالا ببینید چقدر جالب است که بعد از سالی که ما برادر خود را از دست دادیم، حالا همان طالبان را می‌بینم که قشنگ سر ما، سر کشور ما، سر زندگی ما حکومت می‌کنند. واقعا دردآور است. جا دارد که بگویم، سال اولی که طالبان آمده بود، اولین روز‌هایی که من در کابل زندگی می‌کردم، واقعا نفس کشیدن برای من خیلی سخت بود. نه تنها برای من، بلکه برای همه‌ی دختران افغانستان و همه‌ی افغانستانی‌ها. ولی واقعا حسی در مقابل شان داشتم که از تنفر هم بالاتر بود و واقعا نمی‌فهمیدم که باید چه کاری انجام بدهم. دقیقا کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. یعنی سخت‌ترین مساله این بود که هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. یک جمله است که می‌گوید: رنجت را صرفا تحمل نکن، رنجت را درک کن. سال اولی که طالبان آمده بود، من فقط رنجم را تحمل می‌کردم؛ ولی بعدش فهمیدم که چگونه رنجم را درک کنم.

فعلا سه سال می‌گذرد که طالبان آمده‌اند. سالی که آن‌ها آمدند من صنف هشتم در مکتب بودم و اگر ادامه پیدا می‌کرد، امسال صنف یازدهم در مکتب بودم. ببینید فعلا شانزده یا هفده سال زیاد عمر ندارم؛ ولی خودم را یک آدم شصت یا هفتاد ساله حس می‌کنم. یعنی در این سه‌سال بیشتر از آن چیزی که هستیم بزرگ شدیم. خیلی بزرگ شدیم. در زندگی فقط سن نیست که آدم را بزرگ می‌کند. مهم‌ترین چیزی که آدم را بزرگ می‌کند، تجربه‌هاست. یکی از خوبی‌های این سه سال این بود که ما خیلی بزرگ شدیم. وقتی که من دوروبر خود را می‌بینم، واقعا دختران هم سن و سال من، از سن اصلی خود بزرگ‌تر شدند.

دیروز در صنف امپاورمنت که استاد رویش با ما در میان گذاشتند که امروز هزار روز گذشت، من تازه متوجه شدم. بعدا یک نوع حس عجیبی داشتم. نه تنها من، بلکه همه‌ی دختران، همه‌ی دوستانم. زمانی که به خانه آمدم، دفترچه‌ی خاطراتم را باز کردم و یک جمله به یادم آمد. نوشتم که هزار روز، هزار رویای پرچالش. بعدش در زیرش نوشتم، هزار غروب و هزار طلوع. حسی که بعد از نوشتن این جمله به من دست داد، یک حس عجیبی بود؛ یک نوع حس پوچی…!

آمنه باتوری: سلام به همگی. هزار گذشت و من هنوز مرده‌ی زنده هستم. به این معنا که تجربه‌‌های تلخی داشتم. همین سالی که تازه طالبان آمد، من صنف دوازده‌ی مکتب بودم. روز‌هایی که طالبان آمده بودند، امتحان‌های چهارونیم‌ماهه را داده بودیم و داشتیم برای جشن فراغت مان برنامه‌ریزی می‌کردیم. لباس خود را برای جشن فراغت انتخاب کرده بودیم. جایی که محفل را باید برگزار کنیم، انتخاب کرده بودیم.

گذشته از همه، روز‌های اولی که طالبان آمده بود، ما یک هفته را مثل زندان در خانه سپری کردیم؛ چون خانواده‌ی ما خانواده‌ای بود که دو هنرمند و شش نفر ورزشکار داشتیم، بیشتر در خطر بودیم.

روزی که می‌خواستم طرف مکتب بروم، با بایسکیل در یک قسمتی از دشت برچی مرا طالبان ایستاد کردند و گفتند که تو دختر هستی نمی‌توانی بایسکل بدوانی. بایسکل مرا از پیشم گرفتند و گفت که حجابت تکمیل نیست. در صورتی که من چادر داشتم و لباسم دراز بود. متاسفانه با من درگیر شدند. بایسکل مرا کشیدند و مرا با قنداق تفنگچه زدند.

من با صورتم محکم به زمین خوردم. چون قبلا در یکی از مسابقات ورزشی بینی‌ام ضربه دیده بود، دماغم دوباره ضربه دید. بسیار حالت خراب داشتم. چون روی زمین سنگ بود، دست راستم زخمی‌شد. لکه‌اش هنوز مانده و همان‌طور یکی از زانو‌هایم هم زخم شد.

خلاصه گذشت، گذشت، گذشت؛ ولی هنوز که هنوز است وقتی‌که می‌خواهم حمام کنم، این لکه را می‌بینم. خلاصه همان روز‌های تلخی که این وضعیت‌های سخت را سپری کردم، یادم می‌آید. درست است که بعضی چیز‌های بزرگ را یاد گرفتم و تجربه کردم؛ ولی متاسفانه بعد از آن حادثه‌ای که سر من گذشت، چند وقت بعدش، یکی از استادان ما را طالبان کشتند. به خاطری که او از قوم هزاره‌ و تو ورزش‌کار بود گفته بودند که تو چرا دختران را تمرین می‌دهی… خلاصه این هم گذشت و رفت.

تجربه تلخ‌تر دیگری که من دارم و هیچ چیز مرا آن‌قدر آزار نداده، این‌که یک روز، پیاده راه می‌رفتم. در یک قسمتی از دشت برچی بود، یک خانمی که چادری به سرش بود، با طفلش به طرف پایین راه می‌رفتند. می‌دانید طالبان او را ایستاد کرد و جابه‌جا پیش روی من با تفنگچه او را زد و کشت. اصلا نمی‌فهمم آن‌حالتی را که داشتم حالا برای تان تعریف کنم. خود تان می‌توانید تصور کنید که یک دختر 15 یا 16 ساله‌ای که آن وضعیت را ببیند، چه رقم یک حالت می‌تواند داشته باشد؟!

همان‌طور، چون من کمی ‌فعالیت‌های اجتماعی داشتم، به گفته‌ی مادرم جان من زیادتر به خطر بود؛ ولی در همان روز‌های سخت کابل ما دوست داشتیم که در کنار دختران و ورزش‌کاران باشیم؛ اما متاسفانه هم‌چون اتفاق‌هایی خیلی بد رخ داد.

ما آن حالت‌ها را سپری کردیم؛ ولی هیچ چیزی مرا به اندازه‌ی این آزار نمی‌دهد و این آرزویم ماند که من باید مکتب و درس خود را تمام می‌کردم. آرزو داشتم که جشن فراعت خود را با هم‌صنفی‌های خود بگیرم که متاسفانه یک آرزو باقی ماند.

استاد سلطانی: کاش فرصت بود و بیشتر می‌شنیدیم و کاش که به این دوستان در شروع یک مجال داده می‌شد که برخی از نکات و مسایل را مطرح کنند. خب، اول یکی از مسایل مهم این است که دقت کنیم ما با یک وضعیت بی‌نهایت ویران کننده‌ای مواجه هستیم و این ویرانی طبیعتا چیزی نیست که آوار‌ها و رنج و صدمات و آسیب‌های آن به کسی نرسیده باشد و یا کم‌تر کسی از آن مصئون بوده باشد. قاعدتا حجم این رنج و درد و ویرانی قابل محاسبه نیست و ما با یک شرارت برهنه مواجه هستیم.

طبیعتا شر و فاجعه، یک روی‌داد غیر منطقی است و هیچ شرح و فهمی هم نیست که آدم بتواند آن را برای خود قابل فهم بسازد.

مساله‌ی بعدی این است که گا‌ها به رغم این‌که زخم‌های عمیقی روحی و عاطفی و روانی می‌بینیم؛ اما در برخوردی با این مسایل گا‌ها نیازمند این هستیم که کمی ‌سردتر و اندیشیده‌تر برخورد کنیم. وقتی که ما با جامعه‌ی انسانی مواجه هستیم در جامعه‌ی انسانی، یکی از مساله‌ها این بود که چرا واکنش‌ها کم بود، یا چرا صدا‌های اعتراض شنیده نشد و چرا این درد و رنج را به همان حجم و تناسبی که داشت، مورد توجه قرار نگرفت؟

یا کوشش گروهی در مقیاس‌های کوچکی که برای زنده ‌نگهداشتن امید، برای رسیدن به رویا‌ها و آرزو‌ها این‌جا و آن‌جا جریان دارد و طبیعتا خیلی این تلاش‌ها قابل احترام است و سرنوشت‌ساز هم هست، توجه آن‌چنانی نشد؟ در مواردی حداقل به لحاظ تجارب تاریخی نشان داده شده که این تجارب و این نوع کوشش‌ها و تلاش‌ها در نهایت همان نیرویی هست که بن‌بست‌های موجود در مسیر جامعه‌ی انسانی را می‌شکند؛ اما باید دقت کنیم که ابزار یا تناسب مساله و راه حل‌ها خیلی یک مساله‌ی مهم است که حداقل یک عقلانیت سرد ایجاد می‌کند که به او فکر کنیم که این راه حل‌ها و تدابیری که ما می‌سنجیم، تا چه میزان به آن مساله‌ای که ما به لحاظ گروهی یا فردی یا هویتی یا در سطح ملی با آن مواجه هستیم این تناسب را نشان می‌دهد یا نمی‌دهد.

آموزش در صحبت‌های خانم سمیه نیز بود و با توجه به این مساله می‌خواهم در تجربه‌ی غربی یک مثال بگویم. در تجربه‌ی غربی آموزش، مهارت و تخصص بود که جای‌گاه‌های اجتماعی را تغییر داد و در واقع منزلت‌ها را جابه‌جا کرد. هم در نظام تقسیم کار اجتماعی، هم در تولید ثروت و در نهایت به جای‌گاه‌هایی که در سیاست و قدرت هست، سرایت کرد و خروجی آن، چیزی است که فارغ از اوصاف و ویژگی‌های اکتسابی و انتصابی و چیز‌هایی مانند این امروز شما می‌بینید که انسان‌ها می‌تواند دارای آزادی باشند؛ اما در افغانستان طبیعتا ما با این ادبیات و این نوع نگاه بسیار فاصله داریم، حداقل با توجه به وضع اکنون.

اما سوال دیگر این بود که به صورت مشخص، ثبات سیاسی چشم‌انداز ثبات سیاسی در افغانستان چگونه است و این‌که جنگ راه حل است یا نیست. به نظر من این مساله نیازمند خیلی تامل است و دچار شتاب‌زدگی رایج در فضای مجازی و در برخوردی با قلاته‌سازی و استراتیژی نباید شویم.  

هر نوع پاسخی قاعدتا باید از سر مسوولیت باشد و طبعات سخن باید مسوولانه پذیرفته و برخورد شود؛ اما از منظر بحث ثبات سیاسی چیزی که واضح است این است: دو نکته خیلی واضح است. یک، مساله این است که افغانستان جزو سرزمین‌های حایل است و عرصه‌ی منازعاتی ناشی از بازی بزرگی که تا هنوز جریان دارد و طبیعتا این سرنوشت بسیاری از کشور‌ها و سرزمین‌های دیگر را هم به نوعی این وضعیت ویران و نابود کرده و در بسیاری از جا‌ها چیزی شبیه افغانستان و گا‌ها بدتر از افغانستان، نقدا جنگ جریان دارد.

در مواردی نسل کشی‌های بسیار گسترده، کشتار‌ها در مقیاس وسیع اتفاق می‌افتد. بنابراین وقتی که این حرف و این طوری باشد، قاعدتا جهان تنها صدایی را که نمی‌شنوند، همین صدا‌هاست. تنها صداهایی را که می‌شنود، صدا‌هایی است که در آن منافع ملت‌ها و کشور‌ها و منافع قطب‌بندی‌ها در آن دیده ‌شود. این یک واقعیت است؛ اما طبیعتا در جهان یک مفهومی ‌در آن کلیت نیست.

شکاف‌هایی وجود دارد، گروه‌های کوچکی این‌جا و آنجا وجود دارد. قاعدتا واکنش‌های آن‌ها نیازمند این است که ما نگذاریم این مسایل عادی شود. اطلاع رسانی، فعالیت، کنش‌گر بودن، در فضا بودن، مستندسازی، مسایلی مانند این می‌تواند برای آن‌ها مهم باشد؛ اما منظور ثبات سیاسی، تا زمانی که این وضعیت ادامه داشته باشد، به یک نوع توافقی بر سر منافع نباشد، قاعدتا افغانستان عرصه جنگ نیابتی برای بازی‌گران اصلی خواهد بود.

گاهی در قالب روایت اسلام، بعد در داخل این گروه‌ها استعدادی برای تولید شرارت‌های بیشتر نیز وجود دارد و گروه‌بندی‌ها و صف‌بندی‌های دیگر قاعدتا امکان افزایش و تولید در آن است.  

مساله‌ی دوم این است که در افغانستان در میان قوم حاکم، تا این‌جای کار سه-چهار روایت در افغانستان حکومت کرده. چه روایت سلطنت مطلقه، روایت چپ مارکسیستی، روایت اسلام سیاسی که نسخه‌ی بسیار برجسته و برهنه‌ی آن گروه طالبان است و تکنوکرات‌ها یا درواقع گروه‌های لیبرال و سکولار که خروجی این چهار روایت حکومت یا چهار دیدگاهی که در افغانستان حاکم بوده، شما در افغانستان کنونی و سرنوشت میلیون‌ها انسان می‌بینید که امروز با نیاز‌های بسیار ابتدایی خود درگیر است و به تحقیرآمیز ترین وجهه ممکن به یک شکلی سعی می‌کنند که زندگی خود را بگذرانند و با وضعیتی که همه‌ی ما و شما آن را در زندگی خود تجربه کرده‌ایم و کم‌تر انسانی در این دنیا به این پیمانه دهشت و شوربختی و نگون بختی را تجربه نکرده که ما و شما تجربه کرده‌ایم.

بنابراین، این واقعیت موجود جامعه‌ی افغانستان است. در دل این واقعیت موجود ظهور نیروی ملی، نیرویی که بتواند بر محور یک ملت و یک کشور نظریه پردازی و بر آن محور هدف گذاری کند و این روایت ملی یا هدف گذاری در سطح ملی بتواند شکاف‌های موجود و نفرت‌ها و تضاد‌های موجودی که وجود دارد و هر روز از جا‌های مختلف از زوایای گوناگون به این نفرت‌ها بیشتر هم دامن زده می‌شود، این را مهار کند تا حدی و بتواند یک طاقت ملی یا یک نیروی ملی در درون افغانستان شکل بگیرد که بتواند بر این نیرو‌های نیابتی و بر پراکندگی‌ها و فساد موجود بر جامعه‌ی افغانستان، چه فساد نخبگان و چه فسادی که بر بدنه‌ی جامعه غلبه می‌کند، من فکر می‌کنم که به حداقل در شرایط اکنون چشم‌انداز هم خیلی روشن نیست؛ اما چیزی امیدوار کننده‌ای‌که هست این است که حداقل طالب، درست است که در ظاهر بر فضا حاکم است؛ اما طبیعتا این نیرو به دلیل فقدان یک ریشه‌ی فرهنگی و تمدنی و به دلیل بدویتی که این نیرو گرفتارش است، قاعدتا زیاد دوام نمی‌آورد.

نکته‌ی امیدوارکننده وجود جریان‌های مقاومت است. چه در قالب مقاومت مسلحانه و چه در قالب گروه‌های اعتراضات مدنی و جنبش زنان افغانستان. هر کس بر هر نوعی که می‌تواند در برابر وضع موجود مقاومت کند، این مقاومت‌ها طبیعتا چه گاهی به شکل آشکار، چه گاهی به اشکال دیگری یا به صورت پنهانی یا به صورت‌های گوناگون جریان دارد و طبیعتا عمر این نظام توتالیتر و این شرارت محض را کوتاه می‌کند؛ اما نگرانی دیگر و عمده هم‌چنان سرجای خود باقی است که ما دوباره ممکن است در یک چرخه‌ی دیگری از فساد و مسوولیت‌گریزی و توزیع حقوق و امثال آن مواجه باشیم که بار بار این چرخه‌ی باطل در جامعه‌ی افغانستان تکرار شده و تکرار شده.

بنابراین خلاصه کنم این می‌شود که ما در برخوردی با راه حل‌ها و مسایل چشم‌انداز آینده، قاعدتا مسایل بسیار حساس و بنیادی و مهمی‌ پیش رو داریم که به تصور من حداقل این است که نخبگان جامعه‌ی افغانستان، در سطوح و لایه‌های گوناگون و در حوزه‌های گوناگون نیازمند یک گفت‌وگو با هم‌دیگر است. اول باید همه‌ی ما درک خود را از مسایل اساسی جامعه‌ی افغانستان روشن کنیم. قاعدتا کسانی که از راه حل صحبت می‌کنند، معنای ضمنی یا دلالت حرف شان این است که آن‌ها تصور و برداشت شان از مسایل بنیادی جامعه‌ی افغانستان به یک مرتبه‌ای هست که قاعدتا از راه حل صحبت می‌کنند؛ اما من فکر می‌کنم که رسیدن به یک درک و یک تصور مشترک از مساله، قاعدتا فوریت دارد و مقدمی‌ بر راه حل است.

به لحاظ منطقی به یک نحوی خود راه حل است به این که ما درک خود را از مسایل بنیادی جامعه‌ی افغانستان تا حد زیادی منجسم تر و واقعی‌تر بسازیم. صراحت و شفافیت بیشتر بدهیم. درک ما از مسایل جامعه‌ی افغانستان قاعدتا قدرت ایجاد یک نوع مرز بندی‌های تازه را دارد و امکان نیرو‌های جدید و امکان ظهور نیرو‌های تازه و بازی‌گران تازه و جریان‌های تازه با درک و توصیفی که ما از مسایل جامعه‌ی خود داریم در واقع ممکن است. این امکان طبیعتا یک امر موقتی و فوری نیست، یک روی‌داد زمان‌بر است و نیازمندی به فرصت است.

هم‌چنان نیازمند این است که ما و تمام کسانی که به یک شکلی هم از این رنج و درد و تحقیر و بی‌آرزو شدن و برباد رفتن رنج می‌بریم، به یک شکلی ادامه‌ی چنین وضعی برای آن‌ها ناممکن است. هم برای کسانی که هنوز به این آب و خاک و سرزمین و به این خاطره‌ی تاریخی تعلق دارند و احساس وفاداری می‌کنند، برای این‌ها وقتی که مسایل جامعه‌ی افغانستان از این زاویه دیده شود، من فکر می‌کنم که در چشم‌انداز طولانی مدت‌تر و میان مدت‌تر می‌تواند برای همه‌ی ما و شما راه‌گشا باشد. خیلی متشکرم از فرصتی که دادید. واقعا به رغمی این‌که این صحبت‌ها بسیار دردناک و تکان دهنده بود. قاعدتا در روزگار چنین سخت و دشوار و این بدشانسی و تدبیر سیاهی که همه‌ی‌ ما داریم به نحوی باز مواجه شدن بسیار بی‌واسطه با این مسایل خودش دردناک‌تر و رنج آورتر است. به هر حال، رنج منشأ آگاهی است و از این نظر خیلی استفاده کردیم. بسیار تشکر از صبر و حوصله‌ی همه‌ی تان.

Share via
Copy link