این قصه را یک بار برای آقای محسن زردادی نوشتم. او هنوز هم از خاطرههای دوران حزب دموکراتیک خلق با نوستالژی یاد میکند. آدم شاعرمشربی است که گاهی شعرهای هزارگی هم مینویسد. از مجاهدین دلی پرخون دارد و از ملا و حزب وحدت و اسلام هیچ سخنی نمیگوید مگر اینکه قطرهای از یک نفرت تلخ را بر آن بچکاند. من چون هم در آوان کودکی، با انفجار و صداهای مهیب کودتای هفتم ثور از خواب و خیال کودکی و بازیهای کودکانه به درون واقعیتهای زندگی پرتاب شدم، خاطرهی حزب دموکراتیک خلق و سیاست و رفتار آنها را از همان کودکی ناخوشایند یافتم و تا حالا هم اثرات آن بر ذهن و روانم باقیست.
فکر میکنم در یک چیز با محسن زردادی اشتراک دارم: خوابهای کودکی من با کودتای هفتم ثور و رفیقان حزبی زردادی از دست رفت و خواب انقلاب دورانساز و نشههای سکرآور زردادی با قیام و خشم برادران جهادی من آشفته شد. هر دوی ما از یکدیگر، هر چند از نزدیک دیدار نکردهایم، هیچ خوش ما نمیآید. این قصه را به دلیل یکی از قولهایی که در جریان یک کمنتنویسی به او داده بودم، نوشتم. حالا همان قصه را در «یادداشتهای یک معلم» بازنویسی و بازنشر میکنم که به تعبیر بابه مزاری «به طور مسلسل در تاریخ بماند».
***
قصهی سگ آبی پرزی، قصهی تلخ، اما بامزهای است. حدس میزنم بیش از نود درصد مخاطبان امروزیام، از این قصه و شبیه آن به صورت حضوری و شخصی تجربهای ندارند و بیش از هشتاد درصد آنان حتی از پدران و مادران خود هم نشنیدهاند که آن را به صورت تجربهی حضوری و شخصی بیان کرده باشند.
قصه را از زبان پدرم روایت میکنم. زمان وقوع آن به سالهای ۱۳۵۷ یا ۱۳۵۸ بر میگردد. من در زمان وقوع قصه صنف سوم یا چهارم مکتب بودم. سال اول یا دوم بعد از کودتای حزب دموکراتیک خلق بود که آن را «انقلاب دورانساز» میگفتند. پدرم، فردای وقوع این قصه، در حلقهی کوچک خانوادگی آن را بیان کرد. قصه، همان شب در خانهی یکی از قومای ما در «فاضلبیگ» اتفاق افتاده بود. پدرم وقتی سر این نخ را باز کرد، تا زنده بود، هیچگاهی از گفتن آن دریغ نمیکرد و هرگاه قصهی خلق و پرچم و کودتا و خاطرههای آن زمان مطرح میشد، نوبت میگرفت و با آب و تاب و شیرینی اولتر از همه این قصه را میگفت و به دنبال آن قصههای زیادی دیگر از همین نوع را بیان میکرد. من از بس این قصهها را شنیده بودم، حتی ژست و لحن پدرم را هم حفظ کرده بودم. اتفاقاً هر بار هم که او از اینگونه قصهها میگفت، ولو تکراری بودند، به دقت گوش میدادم و حس میکردم که باز هم از هر کدام آنها نکتهای میگیرم و لذت میبرم.
آن زمان، فاضلبیک، ناحیهای در نزدیک چهارراهی قنبر، مثل یک قریه بود. اهالی آن هم درست مثل اهالی یک قریه با هم مراوده و رفت و آمد و همچشمی و رقابت و دودستگی و دلبازی داشتند. حدس میزنم همه یا اکثر ساکنان هزارهی فاضلبیگ از مردم غزنی بودند. ما در کوچهی پنجم بودیم. چهار خانه بالاتر از ما حویلی «شیخ صفر» بود که امیدوارم هنوز حیات باشد و از نعمت زندگی بهره ببرد. در سالهای اخیر که از ایران برگشته بود، در دشت برچی در کوچهی رسالت زندگی میکرد. انسان شریفی بود که از دوستان و رفیقان تنیجانی پدرم محسوب میشد و ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و وقتی از ایران برگشت، رفت و آمد ما دوباره از سر گرفته شد.
پدرم شب خانهی یکی از همسایهها مهمان بود. وقتی برگشت، قصهی جالب خود را برای خانواده بیان کرد. گفت: شیخ صفر هم در مهمانی بود. یکی از مشهورترین خلقیهای فاضلبیگ که از هزارههای قرهباغ بود، هم خودش در این مهمانی آمده بود و هم عدهای از رفقای خلقی خود را آورده بود. پدرم این شخص را با اسم و مشخصاتش معرفی میکرد؛ اما من، به دلایلی خاص، اسم او را نمیگیرم و تنها عنوانش را میگویم که «شاروال صاحب» بود. وی برای مدتی کوتاه شاروال بود و در خانواده و حلقهی نزدیکانش به زودی به «شاروال صاحب» مشهور شده بود. آن زمانها چون بگیربگیر و ببند ببند زیاد بود و مردم از همه چیز هراس داشتند، در مجالس معمولاً با ترس و لرز گپ میزدند تا نفرهای کام («کمیتهی امنیت ملی» یا «کارگری استخباراتی موسسه») یا سایر جاسوسان مخفی خلقیها خبر نشوند و درد سر خلق نکنند.
پدرم میگفت: همه آرام نشسته بودند. فضا خلوت بود. برخیها تسبیح میانداختند و برخی دیگر سر شان را پایین گرفته و از گوشهی چشم این و آن طرف را میدیدند. وقتی شاروال صاحب با جمعی از رفیقان خلقی خود وارد شد، به محض نشستن، به رجزخوانی شروع کرد. تمام محفل را او با رفقای حزبی خود انحصار کرده بود. هی از دستاوردهای انقلاب دورانساز و تحولات تاریخی که پیش آمده بود، از تطبیق فرمانهای انقلابی و استقبال تودهها و این چیزها میگفتند و میخندیدند.
سایر حاضران محفل آرام و سر به زیر نشسته بودند و هیچ کسی هیچ چیزی نمیگفت و واکنشی نشان نمیداد. در وسط این قصهها و سخنانی که رفقای خلقی با هم داشتند، ناگهان یکی از این خلقیها پرسید که: شاروال صاحب، آیا از دستاوردها و کمکهای حزب دموکراتیک خلق و رژیم انقلابی برای قومای شما در قرهباغ رسیده است و مردم از آنها برخوردار شده اند؟
شاروال صاحب ناگهان از خنده کفید و گفت: قومای ما مثل سگ آبی پرزی اند! همه باز هم خندیدند و یکی پرسید: سگ آبی پرزی چه قصه دارد؟ شاروال صاحب گفت: در قریهی ما یک پیرزن بود که «آبی پرزی» نام داشت. او یک سگ داشت که دایم پیش روی خانهاش میخوابید و آبی پرزی اگر نان و غذایی داشت برای او میداد و اگر نداشت، سگ گرسنه میماند، اما باز هم از پیش دروازه دور نمیشد. سگ را سگ آبی پرزی میگفتند.
روزی مردم قریه، نذر کرده بودند. نذر شان نان پتیر/فطیر بود که ما آن را در هزارگی «تیکی» میگوییم. همهی مردم پیش قریه جمع شده بودند تا تیکی را تقسیم کنند و بخورند. سگ آبی پرزی هم آمده بود و آن طرفتر دو پای خود را پیش گذاشته و روی دو پای دیگر خود روی زمین دراز کشیده بود و به مردم نگاه میکرد. معلوم بود که از گرسنگی درد میکشید. یکی از مردمان قریه گفت: خوب است یک پتیر کامل را برای سگ آبی پرزی بدهیم که گرسنه است و ثواب میشود.
کسی که پتیر روی دستش بود، تمام پتیر را برد و پیش سگ آبی پرزی گذاشت. سگ به جای اینکه آن را بخورد، کمی پستر خزید. مردم باز هم پتیر را پیشتر گذاشتند، سگ باز هم پستر خزید. وقتی دو سه بار این عمل تکرار شد، یکی از هوشیارهای جمع گفت: «او بیرار، شاید امی سگ باور شی نمی یه که یک پتیر بسته ره بلدی شی میدین. تو بگیر پتیر را ریزه ریزه کو. شاید باور کنه، بوخره.»
مردم همین کار را کردند. پتیر را ریزه ریزه کردند و پیش سگ گذاشتند. سگ آبی پرزی این بار راحت به خوردن شروع کرد. حالا قومای مه هم مثل سگ آبی پرزی اند. رژیم انقلابی هر چه برای شان کمک میآورد که بگیرید و زندگی تان را تغییر دهید، قومای مه باز هم طرف کوه میروند و باور نمیکنند!
شاروال صاحب که این قصه را گفت، خودش بلند بلند خندید و رفقایش هم خندیدند. در اینجا بود که شیخ صفر زبان باز کرد و گفت: وا، ای سگ آبی پرزی چه سگ باشعوری بوده! با وجودی که میگویند سگ شعور ندارد، اما این سگ نشان میدهد که از جوانان تحصیلکردهی این دور و زمانه خیلی باشعورتر بوده است!
شاروال صاحب و رفقای خلقی او هنوز ساکت بودند و این ضربهی فنی یک مرد عامی و کمسواد را هضم میکردند که یکی دو نفر دیگر از جمع حاضران محفل از شیخ صفر پرسیدند که چطور، جناب شیخ؟ شیخ صفر گفت: این سگ تا زمانی که پتیر ریزه ریزه نشده بود، حس میکرد که شاید این مردم او را بازی دهند و وقتی او دهان باز کند، پتیر را دوباره کش کنند و او بیآب و بیپرده شود. وقتی مردم پتیر را ریزه ریزه کردند و مطمین شد که دیگر نمیتوانند پتیرهای ریزه شده را از پیش رویش بردارند، شروع به خوردن کرد. اما جوانان تحصیلکردهی دور و زمانهی ما تا یک چوکی برای شان پیش میشود، بدون اینکه فکر کنند این چوکی چرا به او داده شده و اگر پس گرفته شود، چه بیآبرویی پیش خواهد آمد، میدوند و چوکی را میگیرند و دو روز بعد، وقتی از چوکی برکنار شدند، شرمنده میشوند و لب و لوچهی خود را میلیسند!
مردم تکهی شیخ صفر را گرفتند و بلند بلند خندیدند. نیش او خوب کار کرده بود: منظور او همین شاروال صاحب بود که برای حزب دموکراتیک خلق خیلی گلو پاره میکرد. او برای مدتی کوتاه در جایی شاروال تعیین شده بود و در این شاروالی دستهگلهای زیادی را به آب داد، اما دیری نگذشته بود که برکنار شد و دوباره برگشت به فاضل بیگ. شاروال هم که نیش این تکه را گرفته بود، سرخ و سفید شد و هیچ چیز نگفت تا محفل تمام شد و همه به خانههای خود رفتند.
***
اندکی بعد از آن شب، شیخ صفر تحت تعقیب قرار گرفت. معلوم بود که شاروال به دنبالش افتاده است تا کوفت آن حرف را پس بگیرد. شیخ صفر هم مسأله را درک میکرد و میدانست که وقتی خربوزه خورده است، پای لرزش هم بنشیند. چند روز مخفی شد تا اینکه یک روز شنیدیم فاضل بیگ و کابل را ترک کرده و از شهر بیرون رفته است تا با نیش رفیقان خلقی پاره پاره نشود.
من این قصه را برای محسن زردادی تقدیم کردم. قصهی سگ آبی پرزی. این قصه برای هر دوی ما به یک خاطرهی مشترک و فراموشناشدنی تبدیل شد.
عزیز رویش