دوباره، من و بهار…!

Image

در این کشور، صداها و تصویرهای زیادی است. صداهایی که ما با بعضی‌های آن عادت کرده‌ایم؛ اما بعضی‌های دیگر آن مثل بمب می‌مانند و در گوش ما منفجر می‌شوند. تنها فرقی که صدای بمب با صداهای دیگر دارند این است که افراد زیادی در آن صدا شهید و زخمی می‌شوند و تمام وجود ما به وحشت می‌افتد. سپس برای آینده‌ی ما دغدغه می‌شود؛ درست مثل حالا، دغدغه‌ای که دو سال یا بیشتر از آن است که ما با آن کنار آمده و زند‌گی کرده‌ایم.

در این دوسال افراد زیادی آمدند ‌و‌رفتند. حالا که می‌بینم، با رفتن آن‌ها برای ما فقط خاطره‌های‌شان باقی ‌مانده‌است؛ خاطره‌های تلخ و شیرینی که به ما گوش‌زد می‌کند که این آمدن‌ها و رفتن‌ها تجربه است. تجربه‌ای که ما را قوی‌تر و محکم‌تر می‌کند، تجربه‌ای که ما را به رویاهای ما نزدیک‌تر می‌کند.

تصویرهایی‌ست که با یادآوری و یا مجسم کردن آن خواب از چشمان ما پریده و بی‌خواب شده‌ایم. آن‌قدر تصویرهای غیر قابل تصور است که شاید یک نقاش ماهر هم نتواند آن‌ها را نقاشی کند.

گاهی فکر می‌کنم و دنبال این هستم که چگونه می‌شود این تصویرها را روی کاغذ آورد. به این نتیجه می‌رسم که یگانه راه تصویر کردن آن نوشتن روی کاغذ و به زبان آوردن آن است؛ اما طرف خودم که می‌بینم، می‌بینم که قلم‌ام شکسته است و توان نوشتن ندارد. بازهم تصویرها مرا وسوسه می‌کند و می‌بینم که می‌توانم جمله‌ای بنویسم… از این‌جاست که به نوشتن  شروع می‌کنم.

در این ‌دو سال، در ذهن من و هم‌سن‌وسالانم هزاران بمب ترکیده‌است که صدای آن خیلی بلند بود و همه آن را شنیده‌اند و نشانه‌های به‌جا مانده از آن را نیز دیده‌اند؛ اما خیلی راحت و آرام تماشا کردند و کاری نکردند…!

 می‌خواهم از ترکیدن بزرگ‌ترین بمب با شما صحبت کنم که این دغدغه‌ها را به وجود آورده است:

پس از دیدن تصویرها و صداهای گوناگون، اولین دغدغه زمانی شروع شد که دروازه‌های مکتب‌های دختران را بستند. به دختران اجازه ندادند درس بخوانند، تحصیل کنند. شاید آن‌ها فکر می‌کنند که ما دختران با درس‌خواندن، به نیروی فوق‌العاده‌ی پنهانی که داریم، در مقابل آنان بلند شده و آنان را نابود می‌کنیم.

اگر هم چنین باشد، من چنین هدفی در سر ندارم. به‌خاطری‌که من یک دختر هستم، دختری که تا آمدن آن‌ها فقط تا صنف نهم درس خوانده‌است. من صرف به این فکرم که ما با درس‌خواندن و آموزش به نداشته‌های خود می‌افزاییم. ذهن و وجود خود را تقویت می‌کنیم. به‌خاطری‌که دختر هستیم و رویاهای قشنگ داریم، برای رسیدن به رویاهای خود نیاز به آموزش و تلاش داریم تا اول خود ما تقویت شویم. ما برای تقویت خود، به مکتب، دانشگاه و رفتن به کورس‌های آموزشی نیاز داریم و این‌ها فقط و فقط یک‌ وسیله است که ما را کمک می‌کند به رویاها و هدف‌های خود برسیم.

دومین دغدغه این بود که دانشگاه‌ها را به روی دختران بستند. اوایل می‌گفتند که باید دختران سیاه‌پوش به دانشگاه‌ها بیایند و تحصیل کنند؛ اما این پوشش سیاه جوابی نداد و سرانجام، تحصیل دختران در دانشگاه‌ها را منع کردند. حالا که از آن زمان خیلی گذشته، گاهی به فکر آن‌عده دخترانی می‌افتم که سال آخر دانشگاه‌شان بود و قرار بود که از دانشگاه فارغ شوند و قرار بود بعضی‌های‌شان به رویاهای خود برسند…!

سومین دغدغه زمانی به‌وجود آمد که نمی‌توانستیم راحت و با فکر آرام در شهر و بازار گشت‌وگذار کنیم. یعنی با خلق تصویرهای وحشت‌ناک می‌آمدند و دختران را بدون این‌که ببینند چه پوششی دارند، با خود می‌بردند. دخترانی که کاملا پوشش سیاه و دراز داشتند، دخترانی که پوشش سیاه نداشتند و به قول آن‌ها بی‌حجاب بودند، با خود می‌بردند.

این‌ها نمونه‌هایی از صداها تصویرهایی بود که بلندتر از بمب و خشن‌تر از انفجار برای ما بود.

با آن‌هم، می‌دانید با تمام این سیاهی‌ها و فلاکت‌ها به چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم با آمدن بهار این تصویرها و صداها تغییر خواهد کرد. مثلا، این صداها، به نواهای خوش‌حالی و آواز خوانیِ ما دختران تبدیل خواهد شد.

زمانی‌که قرار است به مکتب برویم و با ختم مکتب به دانشگاه برسیم، زمانی‌که با دوستان جدید در بازار با خیال راحت، گشت‌وگذار کنیم، می توانیم دختر واقعی یک پدر، جگرگوشه‌ی یک مادر، خواهر خوب یک خواهر و خواهر ناز یک برادر باشیم.  

حسم می‌گوید که این بهار، بهار پیش‌رو، زند‌گی ما دختران تغییر خواهد کرد. ما دختران، دستاوردهایی خواهیم داشت. ما دوباره به مکتب خواهیم رفت. ما شاد خواهیم شد. همه‌ی ما با هم، دوباره شعر «من و بهار» را با صدای بلند خواهیم خواند. بدون هیچ‌گونه فشار و جبری کسی کاری را بالای ما تحمیل نخواهند کرد. فقط خود ما دختران به معنای واقعی کلمه زندگی خواهیم کرد. ما با شادی و در فضای پر از مهربانی و سرشار از خوشی‌ها؛ دقیقا من و بهار با هم زندگی خواهیم کرد.

مریم امیری

Share via
Copy link