با خندهای که بر لب داشت، تمام عکس را زیبا ساخته بود. خندههای ناز با آن کالای رنگارنگ افغانستانی، موهای آراسته به گلهای ظریف و… تمام اینها جمع شده بود تا یک عکس بینظیری به نمایش بگذارد.
با لمس صفحهی موبایل و کشیدن آن به طرف راست، باز او ظاهر شد؛ اما کاملا متفاوت از گذشته. تنش آراسته به لباس عروس بود، دورش سفید مانند برف. انگار برفهای سپید و لبخند بهاریاش با هم آذین شده بود و یک منظرهی عجیب و دلکشی را نقاشی کرده بود…. من اگر نقاش این منظره میبودم، نام اثرم را حتما «برفکهای بهاری لبخندش» میگذاشتم.
دو تا از عکسهای عروسیاش را در موبایل دوستم دیدم. یکی با کالای افغانی و دیگری، با لباس عروسیاش بود. موهایش مثل موجهای دریا دور و اطرافش پخش شده بود. واقعا، این موج دریا و آن چشمان سبز وحشی کنار هم چقدر رویایی دیده میشد.
چشمانش مانند جنگلهای نورستان سرسبز بود. یادم میآید که از صنف پنجم تا صنف هشتم با هم در یک صنف درس میخواندیم و دوستان خوبی بودیم. خاطرات زیبای با هم بودن در آن چهار سال را دوست دارم. او دختر زیبا، قد بلند و لایق بود.
صدایش طور دیگری عشق را به چالش میکشید. چشمانش، سبزِ وحشی؛ اما معصوم و پاک بود، درست مثل نامش «معصومه».
با دیدن عکسهای عروسیاش، با ژست خیلی دلپذیری که گرفته بود، یک دستش در کمرش و دست دیگرش را زیر چانهاش ستون کرده بود. کنار مردی با سن بالاتر از خودش ایستاده بود. شنیده بودم ده سال با هم تفاوت سنی دارند. برایشان از تهِ دل آرزوی خوشبختی و عشق کردم.
با آنهم، از خودم میپرسم، آیا همهی این زیباییها واقعا زیباست؟ آیا آن لبخندهای نازش، ناز بود؟ آیا خوشحالیاش پایدار خواهد ماند؟ کاش میتوانستم از خودش بپرسم که حال دلش خوب هست؟ واقعا این وصلت با رضایت خودش بوده؟ چه میشد کرد. او دیگر حالا یک عروس زیبا شده بود.
امیدوارم خندهاش تنها به عادت مرسوم در عکس گرفتن نبوده باشد و از تهِ دل در همان لحظات خندیده باشد.
دلم برایش تنگ شده بود، کاش در عروسی او من هم میبودم. با نگاه کردن به عکسهایش غرق درخاطرات کودکی هایمان شدم. خندهها و آن صدای دلانگیزش که مانند آهنگ صدای باران آرامشبخش بود، حال دلم را بیشتر با خاطرات گذشته با چالش کشید. قهرکردنهایمان را هیچگاه فراموش نمیکنم.
یادم میآید یک روز که با او قهر کرده بودم، او با یک عالم ورق در دستش آمده بود. همهی آن ورقها را برایم نشان داد. باورم نمیشد تمام آن نقاشیهایم، مقالههایی که دور انداخته بودم و خیلی چیزهای دیگری که حتی فکر نمیکردم، به عنوان یادگاری پیش خود نگاه کرده باشد. این اوج عشق و مهربانی معصومه را به من نشان میداد.
چه زود گذشت، آن روزهایی که به استادان نام مستعار میگذاشتیم و از بازیگوشی زیاد سر میزها بالا شده میرقصیدیم…!
همیشه بعد امتحانهای چهارونیمماهه، به خانههای یکدیگر میرفتیم و آشک و بولانی میپختیم. سربهسر هم میگذاشتیم. از رویاهایمان قصه میکردیم. از چگونگی گرفتن جشن فراغتمان، از طرز کالا پوشیدن مان در دانشگاه و… صحبت میکردیم.
اما حالا، او دیگر عروس شدهاست و نه از استرس امتحانهای چهارونیمماهه خبری است و نه جشن فراغتی در کار است و نه هم به دانشگاه خواهیم رفت. حالا، فقط با دیدن او در لباس عروسی خاطرات گذشته زنده میشود.
آخرین انتخاب برای اکثر دختران عروس شدن و ازدواج شده است و این تلخی فاجعه را نشان میدهد. آیا برای او هم عروس شدن اولین و آخرین گزینه بود؟ نمیدانم. اما از این میترسم که در این سرزمین، تعداد زنان کشته شده در اندوهشان، بیشتر از تعداد مردان کشته شده در جنگ هستند.
من اما میترسم و با هر بار شنیدن خبر نامزادی یا عروسی دوستان دیگر دوران مکتبم، تنم به لرزه میافتد و از همهی دنیا و حتی خودم این سوال را دارم: آیا آخر داستان همین است؟
سحر نیکزاد