بگذار فرار کنم …!

Image

اشاره: عنوان کتابی که منتشر نکرده‌ام، «معلم فراری» است (A Fugitive Teacher). در ابتدا، به دنباله‌ی کتاب «بگذار نفس بکشم»، عنوان کتاب را «بگذار فرار کنم!» گذاشته بودم. این عنوان را از تکه‌ای که در این یادداشت شرح می‌دهم، گرفته بودم.
کتابم را که قصه‌ی فرار از افغانستان است، به دلیل برخی ملاحظات شخصی منتشر نکرده‌ام. اصل کتاب را در شش ماه اول بعد از اقامتم در آرلینگتن، به زبان انگلیسی نوشتم. ویرایش متن را یک دوست انگلستانی‌ام که نویسنده و ویراستار حرفه‌ای‌ست، بر عهده گرفت. مخاطب اولم، خوانندگان غیر افغانستانی بودند. بعد، آن را به فارسی ترجمه کردم. وقتی کتاب را به فارسی ترجمه کردم، از نشر آن منصرف شدم. نکته‌هایی در آن بود که اگر حذف می‌کردم، روایتم به شدت آسیب می‌دید و ناقص می‌شد؛ اما اگر باقی می‌گذاشتم، به دلایلی زیاد موجه نبودند. کتاب را در آرشیف یادداشت‌های خود بایگانی کردم.

به مناسبت سه سالگی سقوط کابل و فرار بزرگ و شرم‌آوری که انجام دادیم، چند تکه از این یادداشت‌ها را به صورت گزینشی نشر می‌کنم تا برخی از «یادداشت‌های یک معلم» را تکمیل کند. این متن، وقتی به صورت کامل در کتاب منتشر شود، شاید هم لحن و هم ساختارش تغییر کند. اما این یکی، نزدیک‌ترین تصویر از لحظاتی است که آن‌ها را تجربه می‌کردم و هنوز هم در ذهنم زنده بودند. تلخ و آزاردهنده اند؛ اما واقعیت اند. با واقعیت نمی‌شود خیلی کلنجار رفت.

***          ***          ***

«کمی قبل از غروب آفتاب در ۲۸ آپریل، من یک سر دویدم. ماموت پنتاگون شرق به هم ریخته بود. لامپ‌ها سوخته بودند، زباله‌ها و اثاثیه‌ی شکسته سالن‌ها را پر کرده بود و توالت‌ها کثیف بودند و بوی نفرت‌انگیزی می‌دادند. با مردانی برخورد کردم که روی نردبان‌هایی از سقف عبور می‌کردند. آن‌ها به من گفتند که در حال سیم‌کشی ساختمان برای تخریب کامل هستند. آن‌ها به شوخی گفتند: «آخرین مردی که بیرون رفت فیوز را روشن می‌کند و مانند جهنم می‌چرخد.» (تام گلین- سقوط سایگون)

هشتم آگست بود. چیزی حدود ساعت ۸:۳۰ صبح. اعضای گروه موسیقی سا با من تماس گرفتند تا سرود حماسی جدید شان را که برای ستایش فداکاری سربازان در برابر طالبان تهیه کرده بودند، گوش کنم. قطعه‌ی زیبایی بود. خیلی خوشم آمد. بچه‌های سا نیز آن را با هیجان و شوق زیادی اجرا می‌کردند. شاید هم‌زمان با اجرای هر بند این قطعه خود را در کنار سربازان و شریک فداکاری‌های آنان می‌دانستند. خود شان اعتراف کردند که از تیرباران شدن کوماندوها و مقاومت سربازان در هلمند و سایر میدان‌های نبرد فوق‌العاده متأثر شده اند. آن‌ها می‌خواستند به این سربازان و فداکاری‌های آنان ادای احترام کنند.

با این حال، به محض این‌که شنیدن آهنگ تمام شد، رای من مخالف انتشار آن در تلویزیون سا یا سایر کانال‌های وابسته به معرفت بود. دلایلم را توضیح دادم. در گروه هشت دختر و دو پسر بودند. یکی از دخترها که گوشه‌ای از استدیو ایستاده بود شروع به گریه کرد. در خاطره‌ی آن‌ها این اولین باری بود که من نشان می‌دادم در برابر ترس و اضطرابم به زانو افتاده‌ام. به آنها گفتم: «ما برای شما زمینه‌ی رشد فردی فراهم کرده‌ایم؛ اما نتوانستیم با ایجاد نهادهای مورد اعتماد از شما محافظت کنیم». با این حال، به آنها قول دادم که «هرگز کار و میراث شما را در معرفت فراموش نخواهیم کرد و هیچ فرصتی را برای نجات شما از دست نخواهیم داد.»

وقتی از استدیوی موسیقی بیرون آمدم، در راهرو واحد تولید، دو نفر از کارکنان بلندپایه‌ی تلویزیون سا جلوم را گرفتند و در یک صحبتی کوتاه ترس خود را ابراز کردند و از من خواستند تا به هر وسیله‌ای که در اختیار دارم، به آن‌ها کمک کنم از کشور بیرون شوند. من به آن‌ها گفتم که با موسسه‌ی «NED» در تماس هستم و لیست تعدادی از همکاران را به آن‌ها داده‌ام، اما مطمئن نبودم که آیا این کار بالاخره جواب خواهد داد یا نه. من از آن‌ها خواستم که برای هر یک از اعضای خانواده‌ی خود پاسپورت تهیه کنند و هشدار دادم که بدون پاسپورت، هیچ کشوری به آن‌ها ویزا یا امکان خروج از افغانستان را فراهم نمی‌کند.

تمام داستان‌هایی که در رسانه‌ها یا زبان افراد می‌چرخید، مملو بود از شایعات سرگیج‌کننده‌ای که به خاطر اعلامیه‌ی اخیر بریتانیا و آمریکا ایجاد شده بود. این دو کشور از شهروندان و کارمندان خود خواسته بودند تا هر چه زودتر افغانستان را تخلیه کنند. در گفت‌وگو با برخی از همکارانم در مکتب، ویدیویی از سقوط سایگون در سال ۱۹۷۵ را نشان دادم که به نظر می رسید که در افغانستان امروز در حال تکرار شدن است. پس از یک جنگ خشونت‌آمیز و جنایات و مصایب هول‌ناکی که در جریان جنگ ویتنام اتفاق افتاده بود، سقوط سایگون یک نقطه عطف تکان‌دهنده محسوب می‌شد. هیچ کس نمی‌توانست چنین وحشت و درماندگی را در سیما و رفتار هزاران انسان ویتنامی و امریکایی باور کند. کابل نیز همان میزان وحشت و بدبختی را تجربه می‌کرد. فرار از کشور، سایه‌ی سیاهی بود که تمام پنجره‌ها و روزنه‌ها را تاریک کرده بود.

در یک وسوسه‌ی کنایه‌آمیز به هم‌راهانم گفتم که در اولین بخش خاطراتم که حدود هشت سال قبل نوشته بودم، خواستم که «بگذار نفس بکشم!». حالا، به جایی رسیده‌ایم که شاید جلد دوم کتابم را با یک تواضع و سازش منصفانه‌ی جدید بنویسم و در آن از همه تقاضا کنم که «بگذار فرار کنم!» یا «بگذار آزاد شوم!»

در ارزیابی من برای همکاران، ایالات متحده و همه‌ی همکاران بین‌المللی ما وحشت غیر منطقی و ناموجهی نشان می‌دادند. آن‌چه را در کشور شاهد بودیم، نشانه‌ی آشکار یک فروپاشی بزرگ بود که نه خوب بود و نه ضروری. بحث ایمان یا بی‌ایمانی نبود؛ بحث وفاداری یا بی‌وفایی نبود؛ بحث درست یا غلط بودن نبود. آن‌چه در برابر خود داشتیم، بیشتر نشانه‌ای از یک خلای مفهومی و بحران ادراک بود. نکته‌ی اصلی این بود که منظور مردم از وجود و بودن شان چیست. طالبان این معنی را به چیزی اشتباه، اما بسیار قوی نسبت داده بودند: خدا و پاداش بهشت. معنایی که بتواند با این طالبانیسم معنادار مقابله کند، در جانب ما گم شده بود. ما مجموعه یا توده‌ای از افرادی بودیم که در بهترین حالت، مطامع و منافعی داشتیم که به شدت برای حفظ آن‌ها تلاش می‌کردیم.

روز بعد، ساعت ۹:۳۰ صبح، بر اساس هماهنگی از پیش تعیین شده، من، دخترم «سیمین» با یکی از بستگان خانوادگی، جلسه‌ی دشواری داشتیم تا او را متقاعد کنیم که با برنامه‌ی ما برای خروج از کشور همراه شود. ساعت ۱۱:۱۵ قبل از ظهر، وقتی به مکتب برگشتم، اعصابم از شکست تلخی که در این جلسه خورده بودم، خراب بود. احتمالاً اثرات این وضعیت روحی در سیمای پریشانم دیده می‌شد که خلیفه داوود، راننده‌ام، چند بار پرسید که چه شده است و آیا حالم خوب است…. معلوم بود که حالم خوب نبود، اما راز و دلیل آن را برای هیچ کسی گفته نمی‌توانستم. بالاخره، اصل هدف و برنامه‌ام برای خروج از کشور هنوز صورتی پنهان داشت و خیلی‌ها به جدیت از آن باخبر نبودند. خلیفه داوود می‌دانست که من در پی بیرون شدن از کشور هستم، اما از جزئیات برنامه و این‌که کار به کجا رسیده است، چیزی نمی‌دانست.

 وقتی وارد دفترم شدم، هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که گروهی از دختران مدرسه‌ی شائولین معرفت (WuSho) با درخواستی حساس وارد شدند. یکی از این دختران به عنوان بیانیه‌ی مشترکی از طرف تمام اعضای تیم اعلام کرد: «به نشانه‌ی مقاومت در برابر طالبان، ما می‌خواهیم تمرینات ووشوی خود را آغاز کنیم و مکتب باید خواسته‌ی ما را تأیید کند.» فقط یک روز قبل از آن، همین درخواست را از تیم فوتسال دختران دریافت کردم که اصرار داشتند تمرینات خود را در سالونی نزدیک به مکتب ادامه دهند.

مدرسه‌ی شائولین معرفت (WuSho) یکی از موفق‌ترین فعالیت‌های فوق برنامه در معرفت بود. حدود ۴۰ دانش‌آموز، اکثراً دختر، در تیم حضور داشتند. سعی کردم شرایط و خطراتی را که ممکن است ورزش آن‌ها برای خود شان و هم‌چنین برای مکتب ایجاد کند، توضیح دهم.

شهناز رسولی، یکی از اعضای گروه ووشو، در حالی که سعی داشت خشم و سرخوردگی خود را پنهان کند، گفت: «انتظار نداشتیم که ما را بترسانی…. ما ترسو نیستیم. ما قاطعیم و حتی اگر اجازه ندهید با اراده و تصمیم خود ادامه می‌دهیم.» سه تای آن‌ها فقط گریه می‌کردند و با چشمان متورمی که از خشم، ناراحتی و بیچارگی سرخ شده بود، به من نگاه می‌کردند. لحظه‌ای بسیار حساس و پر از عاطفه بود. به آن‌ها گفتم که باید به برنامه‌های عاقلانه و مقرون به صرفه فکر کنند. گفتم:«زندگی شما مهم است. امنیت شما در رأس اولویت‌های ما قرار دارد. اجازه دهید تا خردمندانه عمل کنیم و دستاوردی بیشتر و با درد و رنجی کم‌تر داشته باشیم.»

حدود ۳۰ دقیقه مناظره‌ها و مشاجرات ما ادامه داشت. در پایان، به یک سازش قابل قبول دست یافتیم: «بهتر است صبر کنیم تا وضعیت کمی روشن‌تر شود. اما، قول می‌دهم در روزهای آینده خبرهای خوشحال کننده‌ی بیشتری به شما بدهم. تمام تخم‌مرغ‌های خود را در یک سبد قرار ندهید. فرصت‌های خود را به گزینه‌های خاص محدود نکنید…» این نکته را با تأکید برای شان یادآوری کردم.

آنها با صدایی یکپارچه فریاد زدند: «وعده؟». من تکرار کردم: «وعده!» … و دفتر را ترک کردند.

در همان موقع که این گروه از دفترم بیرون شدند، آقای نعیم جویباری استاد هنر وارد شد. او هم شکسته و وحشت‌زده بود. داستان‌های غم‌انگیزی از هنرجویانش داشت که اکثراً دختر بودند. گفت: «همگی گریه می‌کنند و درخواست کمک دارند… من نمی‌دانم به آن‌ها چه بگویم و چگونه استرس و اضطراب آن‌ها را کاهش دهم.»

آقای جویباری از دوستان عزیز من بود. با هم خاطرات مشترک زیادی داشتیم، آمیزه‌ای از شیرین و تلخ. این خاطرات به دوران جنگ‌های کابل و سپس به دوران طالبان باز می‌گشت. با هم برای آرمانی مشترک جنگیده بودیم. برای همین آرمان آواره شده بودیم. برای همین آرمان دوباره با هم در معرفت یک‌جا شده بودیم. او و چند دوست قدیمی دیگر را به عنوان امانتی از خاطرات گذشته‌ام با خود داشتم و کم‌کم از نظر عاطفی و روانی به آن‌ها وابسته شده بودم. عملیاتی را که برای خروج من از کشور در جریان بود برای جویباری گفتم. در عین حال، برخی از موانع عمده بر سر راه تخلیه‌ی گروهی را که تمام اعضای کلیدی معرفت شامل آن باشند، توضیح دادم؛ اما گفتم: «اگر موفق به خروج شوم، تمام تلاشم را می‌کنم تا برای برخی دیگر از همکاران، اساتید و دانش‌آموزان نیز فرصت‌هایی را جست‌وجو کنم.»

او به سخنان و قول من اعتماد کرد، اگرچه من دقیقاً نمی‌دانستم در پایان روز چه چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. من هیچ اطمینانی برای خروج خودم نداشتم چه برسد به سایر همکاران، اساتید و دانش‌آموزان.

ساعت ۴:۳۵ بعدازظهر، کریستادوسوزا پیامی فرستاد و گفت که آن‌ها به شدت نگران هستند زیرا در کارهای شان به دلیل فقدان پاسپورت که هنوز به خاطر بوروکراسی فاسد افغانستان معلق بود، گیر کرده بودند. به او اطمینان دادم و گفتم: «اگر برای گرفتن پاسپورت پول و رشوت به عنوان بخشش و هر زهر ماری دیگر لازم باشد، پرداخت خواهم کرد!».

در همان زمان که این سطور را می‌نوشتم، از یک طرف تصویر طالبان در ذهنم زنده شده بود که به سرعت در سراسر کشور در حال پیش‌روی بودند و شهرها و ولایت‌ها را یکی پی‌هم تصرف می‌کردند و از طرف دیگر وضعیت خودم را می‌دیدم که هنوز شناس‌نامه‌ام صادر نشده بود چه رسد به این‌که فکر پاسپورت را داشته باشم. ارابه‌ی زمان کند شده بود یا تند، هیچ نمی‌دانستم. حسابش از دست من خطا خورده بود. در واقع، احساس می‌کردم پارچه‌ای از یک جسم بی‌وزن هستم که به صورت مداوم در حال تپیدن و دویدن قرار دارم. اعتراف می‌کنم که دیگر حس وحشت و آرامش، اضطراب و اطمینان، مرگ و زندگی، موفقیت و شکست، راست و دروغ، اعتماد و ناباوری، توهم و واقعیت، همه چیز در ذهنم مغشوش و جابه‌جا شده بود. در بسیاری مواقع، تنها با نوشتن یادداشت‌هایم خود را تسکین می‌دادم. نوشتن تنها مایه‌ی آرامش من بود. با نوشتن هر کلمه، احساس می‌کردم خود را از یک بار سنگین فارغ می‌کنم. بعد از نوشتن، آرام به خواب می‌رفتم و وقتی بیدار می‌شدم، احساس می‌کردم ذهن و جسمم دوباره برای کار آماده شده است.

عزیز رویش

Share via
Copy link