اشاره: این هم تکهای دیگر از یادداشتهای «معلم فراری» است. این تکه را از روز چهاردهم اگست گرفتهام. اسم دانشآموز و یکی دو اسم دیگر را به دلیل ملاحظات امنیتی تغییر دادهام. این یادداشتها لحظات نفسگیری را بازتاب میدهند و در خاطرهام زنده میکنند. این لحظهها گذشت؛ اما گذر همین لحظهها، جمع کثیری از همنسلان و همراهان ما را با هزینههای کمرشکنی نیز رو به رو کرد.
حالا قریب به سه سال از این لحظهها فاصله گرفتهایم. بسیاری از خاطرهها در پستوی ذهنم گرد و غبار گرفته و کمرنگ شدهاند. یادآوری آنها، مهمترین اثرش، مصوونیت از ایستاماندن یا بریدهشدن از خط زمان است. با این خاطرهها، پیوند ما با حرکت زمان حفظ میماند.
گذشتهها گذشته و تغییر نمیکنند. اثرات آنها در زمان حال نیز ثابت میمانند، اما ما نیز به خاطر میآوریم که هنوز زندهایم و در نقطهی دشواری از زمان، جا نماندهایم. امید به آینده از همین درک حاصل میشود و زنده میماند. این قطعه را با هم مرور کنیم.
*** *** ***
«همهی تغییرات، حتی خواستنیترین آنها، اندوه خود را دارند؛ زیرا آنچه پشت سر خود میگذاریم بخشی از خود ماست. قبل از اینکه وارد زندگی دیگری شویم، باید برای یک زندگی بمیریم.» (آناتول فرانس)
چهاردهم آگست بود. تمام شب را در میانهی خواب و بیداری برای انجام برخی کارها و رسیدگی به پیامها و ایمیلها سپری کردم. از حرفهای میترا دچار درد عاطفی شدیدی شده بودم. همین حرفها را تقریباً با عین مضمون و تعبیرات، از زبان نیلاب، دانشآموز دختر کلاس پنجم معرفت نیز شنیده بودم. من نتوانستم برادرم را متقاعد کنم که اجازه دهد خانوادهاش در برنامهی خروج از کشور با ما همراهی کند. هرچند مطمین نبودم که تلاش من برای همراهداشتن آنها در برنامهی خروج از کشور و دریافت پناهندگی در امریکا، انگلیس یا یکی از کشورهای اروپایی چقدر موفق خواهد بود. با این وجود، ما میتوانستیم آنها را در فهرست خود داشته باشیم و حدس میزدم که اگر زمینهای برای خروج ما فراهم شود، با توجه به برخی سفارشها و نفوذی که دوستانم داشتند، کمیت افراد خانواده به گونههای مختلف قابل توجیه بود. برای من، رسیدگی و توجه به مصوونیت و سرنوشت اعضای خانوادهام بیشتر به عنوان یک مسوولیت اخلاقی و عاطفی محسوب میشد. نمیتوانستم بچههای خانواده را تکه تکه کنم و برخی را با خود بردارم و از کشور بیرون شوم و برخی دیگر را بیپناه روی زمین رها کنم.
اوایل صبح، چند یادداشت پراکنده را به عنوان گزارش و وضعیت جاری در کابل برای دوستانم در ایمیل و واتساپ فرستادم.
ابوذر ساعت ۴:۳۰ صبح نکتهای را در مورد سیمین و حسیبا در صفحهی مشترک «عملیات» مطرح کرد که باید به آن توجه شود: «از آنجایی که سیمین و حسیبا پاسپورت خود را دارند، ممکن است منطقی باشد که در اسرع وقت آنها را از کشور خارج کنیم.» وی در یادداشت خود افزود: «سیمین اکنون برای ویزای انگلستان اقدام می کند، اما آیا ما باید گزینههای دیگر را نیز امتحان کنیم؟ مثل ازبکستان؟…»
بیلا به سوال ابوذر پاسخ داد و گفت: «میدانم که سیمین ممکن است در چند روز آینده ویزای هند را بگیرد. و بله، من فکر میکنم دختران باید در اسرع وقت کشور را ترک کنند. میتوانیم این نکته را دریابیم که آیا آنها میتوانند به ازبکستان بروند یا خیر. من میتوانم در مورد ویزای انگلستان کمک کنم، اما به درخواستهای سیمین و حسیبا بدون معطلی نیاز دارم. حکومت اینجا فقط زمانی میتواند کمک کند که درخواستها وارد سیستم شوند.»
ساعت ۵:۳۰ صبح شهناز از خواب بیدار شد و رفت تا برای نماز صبح آماده شود. بعد از مدتی متوجه شدم که او به آهستگی به اتاق مجاور خزید و بلافاصله صدای هقهق گریهاش را شنیدم. متوجه شدم که در حالی که به شدت گریه میکرد چیزی به سیمین میگفت و صدایش را خفه میکرد تا شنیده نشود. رفتم بیرون ببینم چی شده است. فقط گریه میکرد و اشک میریخت. همین چند روز پیش، او معاینات پزشکی خود را انجام داده و به او گفته شده بود که تا زایمان نوزادش ۴ هفته وقت دارد. شهنار همیشه از درد پاهایش شکایت میکرد و میگفت که طفلش نسبت به سایر تجربههایی که از حمل خود دارد، وزن بیشتری نشان میدهد. او یک طفلش را در سال ۱۹۹۶، زمانی که تازه به راولپندی پاکستان رفته بودیم، مرده به دنیا آورد. او هم پسری بود با وزن خیلی زیاد. در هنگامههای نزدیک به ولادت، بعد از اینکه به شفاخانه منتقل شد، گفتند که طفلش قبل از تولد مرده است. این خاطره هنوز در ذهنش سنگینی میکرد و نگران بود که باز هم طفلش را از دست ندهد.
وقتی دیدم او با سیمین چیزی را خاموشانه پچپچ میکند، ترجیح دادم حرف آنها را قطع نکنم و به سمت دفترم رفتم. باید مقدمات مراجعه به دادگاه خانواده و گرفتن سند ازدواج را فراهم میکردم. شخصی که به تماس تلفنی من پاسخ داد، برای من یک شگفتی جدید بود: او خود را پسر یکی از شاگردان من در مکتب شهید نظامی، اولین مکتبی که در سال ۱۹۸۸ در سهقلعهی قیاغ غزنی ساخته بودیم، معرفی کرد. او پس از پدرش در همان مکتب درس خوانده، فارغالتحصیل شده و حالا به مقام قاضی دادگاه خانواده رسیده بود. او حمایت کامل خود را برای صدور گواهی ازدواج ارائه کرد. قرار ملاقات با او را در دفترش در دارالامان، روبهروی دانشگاه آمریکایی افغانستان (AUAF) گذاشتیم.
قبل از اینکه صبح زود به سوی دادگاه خانواده بروم، برای اشتراک در جلسهای که به آخرین درس و آخرین دیدارم با گروهی از دانشآموزان تبدیل شد، به دفترم رفتم. کلاس درسهای امپاورمنت من روبهروی دفترم در طبقهی چهارم ساختمان مکتب دخترانه موقعیت داشت. دختران برای امتحانات میانترم خود آمادگی میگرفتند. مطابق یک جدول از پیشتعیین شده با گروهی از آنان از صنوف مختلف قرار داشتم که نیم ساعت به سوالات شان پاسخ گویم و آنها را برای امتحانات شان در مضمونی که مربوط خودم بود، رهنمایی کنم.
ساعت ۶:۳۰ بود. گروهی از دختران قبل از من وارد صنف شده و روی صندلیهایی که از آهن پروفیل و چوب ساخته شده بود، نشسته بودند. معلوم بود که نه هوای سوال کردن داشتند و نه شوق پاسخ شنیدن. فقط میخواستند آخرین دلهرهها و نگرانیهای خود را با من در میان بگذارند. من هم نمیدانستم که این دیدار آخرین دیدار من با آخرین گروه دانشآموزانم و آخرین کلاس درسیام به عنوان «معلم عزیز» در افغانستان خواهد بود.
دانشآموزان منتظر بقیهی همراهان خود نماندند و تقریباً یکصدا از سقوط کابل و دورنمای حاکمیت طالبان حرف زدند. معلوم بود که اخبار را به دقت مرور کرده و از فضایی که بر خانواده و شهر شان حاکم بود، آگاهی داشتند. آیا طالبان دست به قتل عام عمومی مردم میزنند؟ آیا طالبان آموزش دختران را منع میکنند؟ آیا طالبان دختران را وادار به ازدواج با سربازان خود میکنند؟ آیا طالبان هر کسی را که با نیروهای امنیتی یا با خارجیها کار کردهاند، میکشند؟ آیا در کابل جنگ میشود؟ …. و آخرین سوال: آیا من از کابل فرار میکنم؟
در برابر این سوالها نه من معلم بودم، نه مبارز و نه سیاستمدار. تنها فردی بودم مثل خود این دختران که ذهنم به هیچ چیزی آرام نمیشد و به هیچ چیزی اطمینان نداشتم. میدانستم که وقتی طالبان بر شهر حاکم شوند، دختران و زنان به سنگ زیرین آسیا تبدیل میشوند. در طول بیست سال گذشته خوشحال بودم که لبخندی بر لبان این دختران خلق شده بود. همهی آنها از راه آموزش به نجات و خوشبختی و شادمانی باور کرده بودند. گروه کثیری از آنان، بعد از سقوط طالبان به دنیا آمده بودند. گروه کثیری از آنان در کابل متولد شده بودند. گروه کثیری از آنان، تا یکی دو ماه قبل، اصلاً تصوری از پیروزی یا حاکمیت طالبان نداشتند. برای آنها سقوط شهرشان یک خیال بود که اصلاً در ذهن شان راه باز نمیکرد. هی میخندیدند و بازی میکردند و درس میخواندند. اخبار پیشروی طالبان و جنگ و سقوط ولسوالیها و ولایتها را مانند قصهای از یک جغرافیای دیگر که با محیط زندگی خود آنان ارتباطی نداشت، دنبال میکردند… هوشیار بودند، اما هوشیاری شان خطر طالبان را از دور برای شان قابل درک نمیکرد و حالا طالبان پشت دروازههای شهر شان رسیده بود.
برای اولین بار رسماً اعتراف کردم که دارم از کشور فرار میکنم. هیچ کلمهای هم برای اینکه به نجات و فرار آنان فکر میکنم، بر زبان نیاوردم. گفتم: پاسپورت و شناسنامه ندارم. ویزا ندارم. هیچ کشوری هم برایم نگفته است که دروازههایش را بر رویم باز میکند. گفتم از این جلسه مستقیماً میروم به محکمهی خانوادگی تا نکاحنامهی رسمی خود را به دست بیاورم و بعد از آن بروم و شناسنامه و پاسپورت بگیرم. اما گفتم که هیچ جایی برای ماندن در این شهر ندارم. شاید برای چند روز مخفی شوم تا اگر ممکن بود راهی برای فرار پیدا کنم. گفتم که شما هم میتوانید در کنار خانوادههای تان به فکر نجات خود باشید.
یکی از دختران گفت: «اطمینان داریم که تو راهی برای بیرون شدن پیدا میکنی. اما ما چه کار کنیم؟ آیا مثل دختران کوبانی بجنگیم؟ اگر نتوانیم از شهر بیرون شویم، راه چارهی ما چیست؟»
دختران در مورد من پیشبینی خوشبینانهای داشتند و در مورد خود سوال سختی را مطرح کردند. اشارهی آنها به دختران کوبانی مبارزه و مقاومت سختی بود که این دختران در کردستان سوریه علیه نیروهای داعش انجام داده و داعش را شکست دادند. در مورد خودم گفتم: چارهای جز فرار ندارم و شاید گیر نیفتم. خودم با اختیار خود تسلیم طالبان نمیشوم و به طالبان هم اعتماد ندارم؛ اما گفتم:
«من با طالبان نمیجنگم و به همین دلیل، برای شما و هیچکس دیگر نیز پیشنهاد جنگ ندارم. خود را با دختران کوبانی و طالبان را با داعشی که بر کوبانی حمله کرده بود، یکی قیاس نکنید. کشور تان بیش از چهل سال در خشونت و جنگ سپری کرده است. جنگ و خشونت هزینهها را بالا میبرد، اما راه حل نشان نمیدهد. من راه کوتاهمدتی سراغ ندارم که به سرعت نتیجه دهد و خوشبینی و امیدواری خلق کند. اما به هیچ راهی جز آموزش و باز هم آموزش و باز هم آموزش باور ندارم. از آموزش دست نکشید و آموزش تان را به صورت رسمی یا غیر رسمی، با کلاس و معلم و کتاب یا از خانه و با مطالعه و تحقیق خود تان توقف ندهید… در عین حال، شما باید زنده بمانید و زندگی سرشار از عزت و سازندگی داشته باشید.»
در آخر برای شان قول دادم که هر جایی باشم، برای آموزش آنها در کنار شان هستم و برای شان کمک و مشوره میدهم.
آن روز، دخترها، برخلاف همیشه که پر از سر و صدا و مخالفت و اظهار نظر بودند، خاموش و آرام گوش میدادند. برای آنها هم این لحظات، نه برای درس بود و نه برای مباحثه و نه برای سخن گفتن. سکوت بود و خاموشی و اشک.
در آخر، با همه خداحافظی کردم، بدون اینکه بدانم این خداحافظی نمادین، نقطهی پایانی خواهد شد برای ایستادن من در حضور دانشآموزانم و در کلاسی که از آن خاطرههای زیادی داشتم. آن روز بدون اینکه خودم بدانم، به فضایی گیر افتاده بودم که سخنانم سخنان مسوولانهی یک معلم برای دانشآموزانی که امتحان خود را پیش رو داشتند، نبود. اما من دیگر معلم نبودم. دیگر «معلم عزیز» نبودم. در سن ۵۲ سالگی، باید اعتراف میکردم که صرفاً یک فرد عادی هستم که حیات خودم و خانوادهام برایم به یک مسألهی جدی تبدیل شده بود.
وقتی از دروازهی کلاس بیرون شدم و در دهلیز مکتب قدم گذاشتم، وزنم روی پاهایم سنگینی میکرد. از هر کسی که در برابرم ظاهر میشد، چشمانم را به عمد خطا میدادم تا با عجله بگذرم و وانمود کنم که برای کاری شتاب دارم و باید سریعتر بروم. در اصل، واقعیت هم همین بود. من باید رأس ساعت هشت به محکمهی خانوادگی میرسیدم تا نکاحنامهی رسمی خود را دریافت کنم. حد اقل یک ساعت زمان میگرفت تا به مقصدم که در پیش روی قصر دارالامان، روبهروی دانشگاه امریکایی برای افغانستان قرار داشت، برسم.
عزیز رویش