اشاره: در این یادداشت که برشی دیگر از قصهی «معلم فراری» است، کندی لحظههایی را به یاد میآرم که کابوسی در بیداری بود. گویی زمان نیز از نفس افتاده بود. زمان اسیر کابوسی شده بود که از هر طرف قطعههایی از رویاها و امیدهای باقیمانده در شهر را دود میکرد و به هوا میفرستاد. حس میکردم از یک کار تا کاری دیگر، از یک خبر تا خبری دیگر، فاصلهای عظیم میافتاد که به سادگی پر نمیشد. ترس نبود. چیزی فراتر از ترس بود. بیچارگی و استیصال. درماندگی. بخیهزدن چشم و گوش خود با خیالهایی که مثل اشباح در حرکت بودند و ما آنها را چنگ میانداختیم تا ما را در نجات از آن سنگینی لهکننده کمک کنند. این کمک نیز گیر نمیآمد.
*** *** ***
«نباید بترسم. ترس ذهن را نابود میکند. ترس همان مرگ کوچکی است که نابودی کامل را به همراه دارد. من با ترسم مواجه خواهم شد. اجازه خواهم داد که از روی من و از من عبور کند.» (فرانک هربرت)
بعد از ظهر روز چهاردهم آگست، فضای کابل دمآلود بود. رییس جمهور غنی یکبار در تلویزیون ظاهر شد و پیام کوتاهی خطاب به مردم صادر کرد. لحن و صدایش حاکی از هراس پنهان و درماندگیهای او بود. به نظر میرسید آمادگی گرفته است تا استعفایش را اعلام کند و آماده شود قدرت را به یک ادارهی عبوری تحویل دهد. این اقدام او میتوانست از حملهی طالبان بر شهر جلوگیری کند و چند روز دیگر، در هنگامهی تحویل قدرت، شهر از آشوب و وحشت در امان بماند.
اما او سرانجام استعفایش را اعلام نکرد. ساعت ۷:۳۰ شام به دیدار دکتر قاسم وفاییزاده، یکی از اعضای هیاتمدیرهی معرفت رفتم. وقتی با او تماس گرفتم، گفت به خانهاش رسیده و منتظر من است. وی به تازگی به عنوان وزیر اطلاعات و فرهنگ منصوب شده بود. قبل از این پست، ریاست ادارهی هوانوردی ملکی را به عهده داشت که یک ریاست مستقل بود و موفقیتهای خوبی در آن پست از خود نشان داده بود. بعد از مدتی، به دلایل نامعلوم از وظیفه برکنار و خانهنشین شد. در روزهای اخیر، اشرف غنی او را به عنوان سرپرست وزارت اطلاعات و فرهنگ معرفی کرد. او یکی از کادرهای مسلکی هزاره بود که پستهایش در ادارات دولتی را با لیاقت شخصی خود، نه حمایت رهبران سیاسی به دست آورده بود. اما همین هویت مستقل، موقعیت او را در دولتی که بیشتر به یک شرکت سهامی شباهت داشت و مافیاهای قدرت در درون آن حرف اصلی را میزدند، آسیبپذیر ساخته بود.
وقتی وارد منزلش شدم، پاسپورت خانوادهاش را اسکن میکرد و برای ویزا به سفارت ترکیه میفرستاد. او خبر تازهای از قصر داشت که به نظر میرسید همهچیز آمادهی سقوط است. او نشانهای از اینکه اشرف غنی استعفا دهد، در اختیار نداشت. نگران بود که سقوط ناگهانی دولت به دست طالبان، موجی از کشتار و انتقامجویی را در شهر دامن خواهد زد. من در مورد برنامهام برای خروج از کشور به او گفتم و اقداماتی را که برای ایمنی مکتب انجام داده بودیم برایش شرح دادم. بعد از لحظهای صحبت، با هم خداحافظی کردیم و نمیدانستم که این آخرین خداحافظی ما در شهر کابل خواهد بود.
شب کابل ساکتتر و پرخفقانتر از همیشه بود. بازار تنها به دلیل تاریکی شب خوفناک نبود، بلکه سایهی سیاه نیرویی به نام طالبان، سرکها و کوچهها را به مراتب خوفناکتر ساخته بود. معلوم بود که ورد طالبان به این شهر دیگر مسالهای مربوط به چند هفته و چند روز نه، بلکه مربوط به چند ساعت است.
وقتی به خانه رسیدم، برق نبود و خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. اعضای خانواده در زیرمنزل گرد آمده و در شعاع کمسوی یک چراغ چارجی و چند موبایل که در دست بچهها بود، به همدیگر نگاه میکردند. تمام سخنها و حرف و حدیثها آمیخته با درد و دریغ و آرزوهای از دسترفته بود. برادرم قبول کرده بود که دختر بزرگترش، فرخنده فروغ، برای پاسپورتش اقدام کند. فرصتی وجود داشت که برای او بورس تحصیلی پیدا کنیم. برادر کوچکترم، نجیبالله سروش هم تصمیم خود را با عزم روشنتری گرفته بود و آماده بود که برای تمام اعضای خانوادهاش پاسپورت بگیرد.
غذای شام، دور میز، با نگرانیها و اضطرابهای شدیدی که بر چهره و روان همه چنگ انداخته بود، صرف شد. هر کس، اخبار و اطلاعات خود را از هر منبعی که داشت، به اشتراک میگذاشت. بچهها حرفهایی را که از همسالان خود در مکتب شنیده بودند، بازگو میکردند. بزرگسالان چیزهایی را که از اخبار یا صفحات اجتماعی گرفته بودند، برای دیگران میگفتند. در همان لحظه احساس میکردم که بیشتر چشمها به من گره خورده است. آنها احساس میکردند من اطلاعات بیشتری نسبت به بقیه دارم. در واقع من هیچ چیز خاصی نداشتم که بهتر و دقیقتر از حرفهای دیگران باشد. حتی از اخبار دولت هم چیز خاصی نمیدانستم و خبر نبودم که تصمیم نهایی شان چه خواهد بود. من فقط کار دوستانم را میدانستم که هزاران مایل دورتر از خانهام در پلیخشک، با اضطراب و نگرانی تلاش داشتند برای من راه خروجی پیدا کنند. تمام تلاشهای آنها نیز به سندی بستگی داشت که ما آن را نداشتیم: پاسپورت.
پس از صرف غذای شام، اولین کاری که انجام دادم ارسال یک گزارش کوتاه در مورد وظایفی بود که در جریان روز انجام داده بودم و برخی از آنها امیدوارکننده بودند: سند ازدواج گرفته میشود؛ شناسنامهام اصلاح شده و فردا قابل دریافت است؛ درخواست پاسپورتها به مرحلهی بایومیتریک رسیده و تا دو روز دیگر به دست میرسد…
وقتی این خبرها را در صفحهی گروهی واتساپ به اشتراک گذاشتم، موج بلند و پرجنبوجوشی از مکالمات بین اعضای گروه پیش آمد که در آن بسیاری از موضوعات جدید و جدی مورد بحث قرار گرفت. برای من، فشار رنجهای ناشی از بازگشت قریبالوقوع طالبان با چنین حمایت و همدردی فوقالعادهای که گروهی از صمیمیترین انسانهای زمان ما از نقاط مختلف جهان نشان میدادند، کاهش مییافت.
ساعت ۳:۳۰ نیمهشب، طبق معمول در چرخهی زندگی عادی خود، بدون هیچ نشانهای از خستگی و ناراحتی از خواب بیدار شدم. لپتاپم را باز کردم و صفحات اجتماعی را در جستوجوی انکشافات و رویدادهای جدید مرور کردم. چیز جدیدی نبود. انگار همهچیز برای استراحت به خواب رفته بود. شاید برای یک درنگ قبل از جهش بزرگ بعدی. گونهای از یک آرامش قبل از توفان.
ساعت ۶:۱۰ صبح، من همچنان مشغول جستوجو در وبسایتها و خواندن مقالات و رسیدن به پیامهایی بودم که نتوانسته بودم به موقع به آنها پاسخ دهم. یادداشت پر از عشق و احساس ابوذر آمد که به عنوان یک تصویر زیبا، تصویری از یک پسر پرانرژی و سرشار از باورمندی در ذهن یک پدر خسته و در حال فروریزی، حک شد:
«آغای، احتمالاً دیدهاید که طالبان اعلام کردند که عجالتاً وارد کابل نخواهند شد. این برای ما زمان خواهد خرید، اما من اصرار خواهم کرد که شما را در اسرع وقت بیرون بیاورم. فقط به کاکاهایم بگویید تا آنها دچار ترس نشوند. اگر کابل بتواند تا پنجشنبه دوام کند، ما برای بیرون کردن همهی شما فرصت بسیار خوبی داریم…. همچنین، ما اکنون میدانیم که فرد آمریکایی در ساحه کیست که میتواند تصمیم بگیرد که چه کسی را از کشور بیرون کند… ما با هر کسی که بتوانیم تماس میگیریم تا به او برسیم. این شخص همان کسی است که من از آن حرف میزنم.
راستی، آغای، اگر اندک نشانهای از ثبات در کابل وجود دارد، باید پاسپورتهای خود را دریافت کنید…. داشتن پاسپورت گزینههای بسیار بیشتری را در اختیار ما قرار میدهد، حتی اگر بعداً وضعیت اضطراری دیگری هم پیش بیاید…. آغای، فقط این را بدان که تو را بسیار زیاد دوست دارم. ما هر کاری از دستمان بربیاید، انجام میدهیم و راهی پیدا خواهیم کرد.»
عزیز رویش