اشاره: برای دانشآموزانم از دو نوع خطر میگفتم: خطر نزدیک که «ترس» ایجاد میکند و خطر دور که «بیم» خلق میکند. ترس، معمولاً هوش را از سر آدم میپراند و آدم در حالت بیهوشی یا هوشپرکی، هر کاری که انجام دهد، به هر حال، عاری از «هوشمندی» و «هوشیاری» است. اما «بیم»، بالعکس، هوش را به سر آدم میآورد و آدمی را کمک میکند تا فکر و خرد و هوشمندی خود را به کار گیرد. اگر نتوانیم خطر را از دور درک کنیم، برای مقابله با آن هوش خود را به کار نمیاندازیم. در نتیجه، غافلگیر میشویم و وحشت میکنیم.
ما همه در پانزدهم اگست سال ۲۰۲۱، غافلگیر شدیم. خطر را که دم دروازهی خود دیدیم، هوش از سر ما پرید. هجوم هزاران انسان به سوی میدان هوایی به قصد فرار، نشانهی آشکار از ترس بود. کسی هوش آن را نداشت که فکر کند کجا میدود و کجا فرار میکند و چرا فرار میکند. وحشت بود و هول و هراس که آدمی را از جا میکند. صدها نفر، کسانی که روزگاری برای خود عنوان و اعتباری قایل بودند، در باتلاق کنار ابیگیت، ساعتها و روزها در میان گند و تعفن ایستاده ماندند و تقلا کردند که از آن باتلاق بیرون شوند و به ساحل نجات برسند. علی امیری، در «سِفر خروج» نفسگیرترین تصویر را از این لحظهها نوشته است. همهی ما، کم و بیش، آن لحظهها را تجربه کردیم. امیری از ذکی امیری میگوید که از هواپیما بر فراز شهر کابل سقوط کرد. او خود را در بال هواپیمای نظامی امریکایی آویزان کرده بود. قهرمان فوتبالیستی که آرزوهای زیادی داشت تا روزی قهرمان شود. همسرنوشت دیگرش در قطر، از لای چرخ هواپیما بیرون آورده شد. او در لای چرخ هواپیما، قیمه شده و به تکههایی ریز از گوشت و استخوان تبدیل شده بود. امیری از کودکی نیز یاد میکند که شاهد بوده است رفیق دیگرش را در درون نهر پر از گند و لوش ابیگیت، مار گزیده و در جا مرده بود.
روز پانزدهم اگست، روز ترسناکی بود. خطر درست در کاسهی چشم ما نشست. ترس و وحشت هم اینچنین نزدیک بر چشم و ذهن ما پنجه زد. این تکه را با هم بخوانیم.
*** *** ***
«سه نوع وحشت؛ وحشت ناخوشایند: منظرهی یک سر بریده که از پلهها پایین میرود، زمانی است که چراغها خاموش میشوند و چیزی سبز و لزج روی بازوی شما میپاشد. وحشت غیرطبیعی: عنکبوتهایی به اندازهی خرس، مردگانی که بیدار میشوند و در اطراف راه میروند، زمانی است که چراغها خاموش میشوند و چیزی با چنگال بازوی شما را میگیرد. آخرین و بدترین؛ وحشت: وقتی به خانه میآیید و متوجه میشوید که هر چیزی که دارید برداشته شده و با یک جایگزین دقیق جایگزین شده است. زمانی است که چراغها خاموش میشوند و چیزی را پشت سر خود احساس میکنید، آن را میشنوید، نفس آن را به گوش خود حس میکنید، اما وقتی دور میشوید، چیزی آنجا نیست…» (استفان کینگ)
ساعت ۶ صبح به وقت کابل، با همسرم شهناز و فرزندانم حرکت کردیم تا به اتفاق هم به دفتر پاسپورت برویم. قراری داشتیم که همهی آنها را برای بایومتریک در دفتر پاسپورت داشته باشیم. دو واسطهی نقلیه برای سفرهای روزانهی خود در اختیار داشتیم؛ هر دو از ملکیت معرفت: یکی موتر بزرگ مسافربری مدل کوریایی که بچهها را به ریاست پاسپورت میبرد؛ و دیگری، کرولای جاپانی کوچک که قرار بود مرا به دفتر مرکزی شناسنامه در سرای شمالی ببرد. سیمین و حسیبا، دو دختر بزرگترم، برای درخواست ویزای هند به شهر نو، در دفتر نمایندگی شهیر رفته بودند که کار ویزای هند را در بدل پول تسهیل میکرد. یکی از آشنایان ما در آخرین لحظات با کلماتی صریح به آنها هشدار داده بود که برای دریافت ویزا فقط یک روز فرصت باقی مانده و بعد از آن سفارت هند بسته میشود و خدمات آنها برای مدتی نامحدود متوقف خواهد ماند.
سیمین و حسیبا تنها اعضای خانواده بودند که پاسپورت معتبر داشتند. هر دو برای ادامهی تحصیل در خارج از کشور بورسیهی تحصیلی گرفته بودند. حسیبا برای سال آخر مکتب در سنتپل لندن و سیمین بورسیهی تحصیلی ماستری در دانشگاه پنسیلوانیا را دریافت کرده بود.
اعضای خانوادهام تا ساعت ۶:۳۰ صبح به کوچهی پاسپورت رسیدند. به نظر میرسید هزاران نفر پیش از آنها در صف ایستاده بودند. بعد از اینکه آنها وارد محوطهی دفتر پاسپورت شدند، من به دفتر توزیع شناسنامه رفتم.
بعد از حدود ۱۵ دقیقه انتظار جلوی در دفتر شناسنامه که در پشت محوطه قرار داشت، خانمی با چهرهای زیبا دفتر قفلشدهاش را باز کرد و به داخل رفت. پس از آنکه طاهره، یکی از فارغ التحصیلان معرفت، مرا به عنوان معلم گذشتهی خود به او معرفی کرد، خانم از من خواست ۱۰۰۰ افغانی که به گفتهی خودش هزینهی قانونی تمدید شناسنامه بود، بپردازم. بدون هیچ استدلالی پول را پرداخت کردم. او بانکنوت را به آرامی گرفت و آن را در جیب داخل کیفش فرو برد و شناسنامهها را بیرون آورد تا روی کف دستم بگذارد.
با احترام زیاد از خانم تشکر کردم و با عجله از دفترش بیرون زدم تا به موترم که آن طرف خیابان منتظرم بود، برسم. دو هفته دویدنهایم بالاخره جواب داد. من در آن لحظهی صبح که آبستن نمادهای غافلگیرکنندهی زیادی بود، هیچ چیزی را خوشآیندتر از این دستاورد نمیدیدم.
آن روز، برخلاف روزهای دیگر، محوطهی اطراف ادارهی شناسنامه نسبتاً خالی و ساکت بود. هیاهو و ازدحام بسیار کمتر از روزهای قبل به نظر میرسید. در عین زمان، من با چنین تصاویری متضاد کاری نداشتم. در عوض، با عجله به سمت واسطهی نقلیهام رفتم و به محض اینکه روی صندلی جلو در کنار راننده نشستم، موتر به سمت ادارهی پاسپورت در غرب کابل حرکت کرد. من باید به بقیهی اعضای خانواده ملحق میشدم تا بایومتریک را انجام دهم و پاسپورت بگیرم.
در حالی که موتر ما با سرعتی زیاد در خیابانهای خلوت کابل حرکت میکرد، من بیشتر از همه متوجه سکوت و خلوت حیرتانگیز شهر شدم. برخلاف روزهای دیگر، تعداد کمی از وسایط نقلیه در رفت و آمد بودند. کمتر از نیم ساعت طول کشید تا به پل سوخته رسیدیم که دارالامان و دشت برچی را از طریق یک میدان بزرگ به هم وصل میکرد. دفتر شخصی که ما را در گرفتن پاسپورت کمک میکرد، در ضلع شرقی پل قرار داشت.
با عجله به دفتر رفتم تا ببینم که اگر امکان داشت، قبل از بسته شدن دفاتر بایومتریک به خانوادهام ملحق شوم. در دفتر نشسته بودم که شخصی با یکی از دوستانش تماس گرفت و از رسیدن طالبان به مسجدی در گوشهی غربی کابل خبر داد.
خبر سقوط مزار شریف در شمال و هرات در غرب پیش از این در رسانهها بازتاب یافته بود. همین یک روز پیش بود که اسماعیل خان، فرمانده جنگی قدرتمند هرات، در شبکههای اجتماعی در بازداشت طالبان ظاهر شد. او به مدت دو هفته رهبری مقاومت مردم در هرات را بر عهده داشت تا اینکه خبر دستگیرشدنش در رسانهها پخش شد. همزمان کاروان فراری جنرال دوستم و عطامحمد نور، دو فرمانده قدرتمند شمال نیز به رسانهها درز کرده بود. فقط چند شهر بود که طالبان هنوز بر آنها تسلط کامل نداشتند. کابل در آستانهی یک فروپاشی اجتنابناپذیر قرار داشت. صبح روز یکشنبه ۲۴ اسد، در میان شایعات وحشتناکی دیگر، ذبیح الله مجاهد سخنگوی طالبان با انتشار بیانیهای در صفحهی تویتر خود تأکید کرد که نیروهای این گروه تا انتقال مسالمتآمیز قدرت وارد شهر نخواهند شد. اکنون رد پای طالبان در مسجدی در فاصلهی ۳-۴ کیلومتری لیسهی معرفت واقعاً غافلگیرکننده بود. مردی که شایعه را پخش کرده بود، بر صحت حرفش تأکید داشت.
با شنیدن خبر نزدیکشدن طالبان به مکتب، زمان آن رسیده بود که کار خودم را بر اساس برنامهای که ماهها قبل از رسیدن به نقطهی پایانی، در هیأت اجرایی معرفت تدوین کرده بودیم، انجام دهم. به سرعت با همکارم، کاظم احمدی تماس گرفتم و به صورتی کوتاه گفتم: «پلان C». کاظم پیام را گرفت و گوشی را قطع کرد. وقتی کاظم تلفن را قطع کرد، احساس خلای عجیبی در من رخ داد: این پلان “C” بود… زمانی واقعی برای فرار!
بیرون از دفتر، در خیابان، مردم به سرعت و با سراسیمگی در حال حرکت بودند. انگار همهی صورتها پوشیده از خاکستر بودند. مردم می دانستند که بازگشت و حکومت طالبان به چه معناست. اکثر آنها تجربیات دست اولی از حکومت طالبان در اواخر دههی ۱۹۹۰ داشتند. جوانان نیز در مورد طالبان داستانهای وحشتناک زیادی شنیده بودند. درست یا غلط، فرقی نمیکرد. تصویر طالبان با وحشت و وحشیگری آمیخته بود. بیشتر مردمی که در خیابان، در بخش غربی کابل حرکت میکردند، هزاره بودند، جامعهای قومی که خود را هدف اصلی طالبان میدانستند.
دم دروازهی ساختمان ایستاده بودم. به رانندهام که آن طرف پل پارک کرده بود، تماس گرفتم. تا رسیدن او، با کسانی که در ریاست پاسپورت بودند، تماس گرفتم و از آنها خواستم که هر چه عاجل از دفتر پاسپورت بیرون شوند و مستقیماً به خانهی کاظم در شهرک امید سبز بروند. برای اینکه از تعجب و وحشت آنها کاسته باشم، برایشان گفتم که طالبان وارد شهر شدهاند و راهی برای بازگشت به خانه وجود ندارد.
در گام بعدی با دو دخترم سیمین و حسیبا که برای گرفتن ویزای هند به شهر نو رفته بودند، تماس گرفتم. آنها هم به دلیل هرجومرج ناگهانی در شهر دچار گیجی و وحشت بودند. از آنها خواستم با هر مقدار کرایهای که ممکن است، تاکسی بگیرند و خود را به آدرسی نزدیک لیسهی حبیبیه برسانند. خبر ورود طالبان به شهر را برای آنها نیز گفتم و تأکید کردم که حضور و رفتوآمد آنها در خیابانها فوقالعاده خطرناک خواهد بود. نزدیک به دو ساعت طول کشید تا سیمین و حسیبا به حوالی دهمزنگ رسیدند و سپس به دلیل شلوغی و ترافیک از تاکسی پیاده شدند و مسافت باقی مانده را پیاده طی کردند تا به ما در روبهروی لیسهی حبیبیه ملحق شوند.
موتر من در پیادهروی جادهای نزدیک به خیابان دارالامان پارک شده بود. راننده، پیاده شد تا سیمین و حسیبا را جستوجو کند و به آنها کمک کند تا وسیلهی نقلیهی ما را پیدا کنند. رد آنها را در تلفن گم کرده بودیم. هر چه زنگ میزدم هیچ کدام شان جواب نمیداد. معلوم نبود که تماس به خاطر اختلال در شبکههای مخابراتی برقرار نمیشد یا دختران به دلیل اضطراب و ترس به تماس جواب نمیدادند… تمام جادهها مملو از ترافیک و عابران بود. وضعیت عجیبی بود. تا به حال چنین وحشت و سراسیمگی را در این شهر ندیده بودم. هر رهگذری مشکوک به نظر میرسید. قیافهی مردم به طرز عجیبی تغییر کرده بود. همه شبیه طالبان بودند: لباسها، کلاهها، روسریها، ریشها،… «وای خدای من!». شیشههای موتر را بالا کشیدم و گیرهی دروازه را به سمت پایین چرخاندم تا از دید عابران پنهان شوم.
در صفحهی پیامهای خصوصی جملات پراکندهای را برای جیف ارسال کردم:
«هی هیمیچ! تو کجا هستی؟…. آغوشت باز باشد…..به زودی میبینمت…..آیا خبرها را گرفتی؟…. طالبان شهر را تصرف کردند… چهار طرف طالبان هستند!…»
ساعت ۱۱:۴۳ قبل از ظهر، جیف، درست مانند هیمیچ، با حالتی آرام و آسوده به من نوشت:
«عزیز آقا، ایمان خود را محکم نگهدار! به زودی پنجرهای باز میشود. لحظهای را تصور کن که هزار نفر آنجا هستند که با نشاط و شادی چای مینوشند، نان میخورند، برخی از ما ویسکی مینوشیم. اعتراف میکنم، همهی ما میخندیم، همدیگر را در آغوش میگیریم… تو از راه میرسی. همه منتظرند تو را در آغوش بگیرند»
قصهی من و جیف، قصهی کتنیس و هیمیچ، قصهی جالب و آموزندهی عملیات نجات بود. در دوران معلمی خود، از تدریس زبان نشانهها بیش از همه لذت میبردم. اساساً نگاه من در معلمی، همیشه نگاه نشانهشناسانه بوده است. حس میکردم زبان اصلی و قدرتمند آدمی زبان نشانهها و فهم زبان نشانهها است. قرآن به عنوان کتابی از «آیهها» به معنای «نشانهها» برای من از این منظر قابل تفسیر بود. به همین دلیل، تفسیر را نیز «فهم زبان نشانهها» تعریف کرده بودم و گفته بودم که هر کسی با نگاه ویژهای که دارد، از نشانهها به فهم خاصی نایل میشود. چروک نشسته بر گوشهی چشم یک مادر، خط نگاه ممتد یک پدر، چشم در چشم شدن پیامبر با خدا، همه نشانهاند و به فهمی بهتر نیاز دارند. فیلم «بازیهای گرسنگی» برای من سرشار از نشانههایی بود که از هر منظر میدیدم حس میکردم چیزی دارد که فهمیده شود: کاپیتول، دوازده منطقه به اضافهی منطقهی سیزده که گم شده و در واقع در زیر زمین پنهانی رشد میکرد و به رقیب اصلی کاپیتول تبدیل شده بود، اتاق کنترل، بازیسازان، مربیان بازی، میدان بازی، کتنیس، قانون، شکستن قانون همه سرشار از نشانه بودند.
من قسمت اول و دوم این فیلم را دهها بار به تنهایی یا در جمع دانشآموزانم دیده و تکهها و نشانههای آن را مرور کرده بودم. در واقع، با این فیلم خاطرات و زندگی خودم از دوران کودکی و جهاد و جنگهای داخلی و مکتب معرفت، جنگ قدرتهای منطقوی و بینالمللی، ائتلاف و شکست ائتلافها، و مهمتر از همه، این اصل کلیدی را مرور میکردم که «در این بازی برندهای وجود ندارد و تنها بازماندهی آخر است که باقی میماند. تنها اوست که برنده است.»…. به همین دلیل، «در این بازی، مهم این نیست که برنده شوی، مهم این است که زنده بمانی!»
من از سال ۲۰۱۲ که با این فیلم آشنا شدم، با جیف در باز کردن نمادهای آن به شوخی و مطایبه مصروف بودم و او را «هیمیچ» خطاب میکردم و او مرا «کتنیس» میگفت.
هیمیچ مرد دایمالخمر در فیلم هنگر گیمز، مربی کتنیس بود. او وظیفه داشت از کتنیس، قهرمان داستان هنگر گیمز مراقبت کند و در مواقع خطر و اضطرار با اندک مساعدت، به داد او برسد. جیف را گفته بودم که اگر متوجه شد خطری مرا در میدان یا «Arena» تهدید میکند، برایم خبر دهد و زمینهی نجاتم را فراهم کند. حالا همین تعبیر بود که معنا و مورد واقعی برای استفاده پیدا کرده بود.
ساعت اندکی به ظهر مانده بود. پانزدهم اگست سال ۲۰۲۱. لحظههای پایانی ماجرا. تا چند دقیقه بعد، بالن و چشمهای فضایی و تابوها و قواعد و همهچیز فرو میریختند. «هیمیچ» را به یاد میآوردم که به نظر من زیباترین و هوشمندانهترین چهرهی بازیهای گرسنگی محسوب میشد. وقتی هم که برای جیف صدا زدم که «آهای هیمیچ! … تو کجایی؟» دقیقاً تصور میکردم که هوشیاریهای برگرفته از بازیهای گرسنگی به سراغم آمده است. من باید زنده بمانم…. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود: زنده ماندن و دیگر هیچ!
ساعت ۱۲:۱۶ بعد از ظهر، من همچنان منتظر بودم که سیمین و حسیبا برسند. آنها گم شده بودند. تا دهمزنگ تماس داشتیم. بعد از آنجا رد شان را گم کردم. موقعیت خطرناک عجیبی بود: من در موتر نشسته بودم. نمیتوانستم از موتر بیرون شوم. نمیتوانستم حرکت کنم…. هر لحظه به ذهنم میرسید که کاروان طالبان میرسند و همهچیز و همهجا را میپالند تا زور و قوت طالبانی خود را نشان دهند.
من به جیف پاسخ دادم و نوشتم: بگذار به چیزی بهتر امیدوار باشیم، نه بدتر…» … و یادداشت دردناکی هم برایش نوشتم:
«طالبان در جنگ پیروز شدند و بازی را تمام کردند. حکومت افغانستان به سرعت در حال فروپاشی است. تقریباً دو دهه جنگ و دو تریلیون دالر پول ایالات متحده در پروژهای که قرار بود یک پروژهی ملیسازی جذاب باشد، یکشبه از بین رفت. تمام نیروهای ایالات متحده عقبنشینی میکنند و میلیونها افغان را در سایهی هیبت و وحشت طالبانی بر جای میگذارند. وضعیت بسیار شبیه به آن چیزی است که سایگون در سال ۱۹۷۵ شاهد آن بود. یک بحران انسانی عظیم در راه است. من نمیتوانم به مکتب برگردم. این یک خداحافظی است. از این به بعد من فراری هستم. معلم فراری.»
عزیز رویش