اشاره: این آخرین یادداشت از روزهای سقوط است که اینجا نشر میکنم. با همکاران شیشه میدیا قرار داشتیم هفت یادداشت را از کتاب «معلم فراری» گزینش کنم و اینجا بگذارم. کتاب به همین صورت تنظیم و صفحهآرایی شده است. هر بخش یک شماره دارد، یک عنوان دارد و یک نقلقول که به نظرم، پیشدرامد خوبی برای یادداشتی است که در پی میآید. هفت یادداشت را برای یک هفته، از قسمتهای نزدیک به روزهای سقوط و فرار انتخاب کردم. قبل از این یادداشت، دو سه یادداشتی دیگر که فاصلهی بعد از ظهر تا شام را پر میکرد، از گزینش در این مجموعه دور ماندند.
من، همسر و فرزندانم، برغم خوشبینی اولیهای که مثل یک جرقهی زودگذر در چشم و ذهن ما خانه کرده بود، سه روز، با دهها بار رفت و برگشت، در امید و ناامیدی سپری کردیم. بارها تقلا کردیم، بارها امیدوار شدیم و هر بار با تلخی تمام شکست خوردیم. بعد از سه روز تقلا، ورود ما به ابیگیت شبیه یک معجزه اتفاق افتاد. در آخرین لحظه، در اوج ناامیدی، از کسی کمک خواستم که برای اعضای خانواده و تمام «تیم عملیات» شبیه پناهبردن گنجشک به دهن مار بود. «تیم عملیات» مسوولیت هرگونه پیامدی را به خودم واگذار کرد. همسر و فرزندانم نیز از شنیدن آن وحشت کردند؛ اما من با اعتماد و اطمینان گنگ، به آنها گفتم که چیز بدی اتفاق نمیافتد.
کسی که به داد ما رسید، برای حدود سه ساعت، از زمانی که اسمش را به عنوان نجاتدهنده شنیدیم تا زمانی که در صف فراریان خوشبخت و نزدیک به نجات پیش موانع سنگی دروازهی ابیگیت ایستادیم، ما را به صورت مستمر در فاصلهی مرگ و زندگی نوسان میداد. هر لحظه، هر جایی که با یک طالب از فاصلهی دور یا نزدیک مواجه میشدیم، با خود میگفتیم که همین است. حالا میگوید «این هم تحفهی تان!»
چیز بدی واقعاً اتفاق نیفتاد. فاصلهی هفت دقیقه در حالتهای عادی و معمولی، نزدیک به یک ساعت را در بر گرفت. در جایی، به کمک سیمین، از گوگل رهنمایی خواستیم که ما را بعد از طی کردن یک راه پرپیچ و خم و هراسناک به داخل یک باغ برد. از آنجا به رهنمایی دو کودک خردسال که بازیکنان از کنار ما رد میشدند، آخرین نشانی را مثل یک دروازه در برابر خود دیدیم.
بالاخره، حوالی چهار بجهی بعد از ظهر روز چهارشنبه، ۲۷ اسد ۱۴۰۰ برابر با هجدهم اگست ۲۰۲۱، اسم من در بلندگویی که صدا میزد، گرفته شد و من با نجاتدهندهام که بعد از رساندن ما به ساحه، چهار ساعت تمام روی پاهایش در زیر آفتاب داغ ایستاده بود، خداحافظی کردم. ریش ماشبرنجی متمایل به سفیدیاش را بوسیدم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: «حاجی صاحب، هرگز تو و احسانت را فراموش نخواهم کرد. سلامم را به صالحیصاحب نیز برسان.» او هم مرا گرم در آغوش گرفت و با هم خداحافظی کردیم. باز هم تا زمانی که از سنگمانع که در واقع مرز بین دو منطقهی اسارت و نجات بود، گذشتیم سر جایش ایستاده بود و ما را تماشا میکرد. به سویش از دور دست تکان دادیم و به تعبیر سیمین «تخلیه شدیم»؛ حسی از تهیشدن، فروریزی، تکمیل فرار.
این یادداشت، اولین گام ناکام ما برای فرار است.
*** *** ***
«من یک گرگ بدزندگی بودم. حالا من مثل راسو بدسرنوشتم. وقتی در حال شکار یک پین هستید، شکارچی و قوی هستید. هیچکس نمیتواند شکارچی را شکست دهد. اما وقتی شما را شکار میکنند، این متفاوت است. چیزی برای شما اتفاق میافتد. تو قوی نیستی؛ شاید تو خشن باشی، اما قوی نیستی. من الآن خیلی وقت است که شکار شدهام. من دیگر شکارچی نیستم.» (جان اشتاین بک، خوشههای خشم)
***
پردهی تاریک و ضخیم شامگاهی تمام شهر را پوشانده بود. در سرک روبهروی خانه کسی تردد نمیکرد. هر هفت نفر، مخفیانه داخل موتر سراچهی کرولا که دوستم ترتیب آن را داده بود، خزیدیم. این موتر مسیر کوتاه خود تا فرودگاه را از سرک پشت وزارت داخله در پیش گرفت. در راه با هیچ مانع و محدودیتی مواجه نشدیم تا اینکه به چارراهی جلو ورودی فرودگاه رسیدیم. همانطور که دوستم گفته بود، جاده خلوت بود، در حالی که ازدحام و هجوم مردم به طرز شگفتانگیزی زیاد شده بود. به نظر میرسید هزاران نفر به صورت همزمان تلاش دارند از ورودی میدان بگذرند و خود را به هواپیماهایی که در حال پرواز بودند، برسانند.
سیمین از موتر پیاده شد تا به تفنگدار آمریکایی که فکر میکردیم کنترل پاسگاه ورودی را در دست دارد، نزدیک شود. راه خودروی ما توسط چند مرد مسلح مسدود شد؛ اما نمیدانستیم که این افراد چه کسانی بودند. انتظار خوشبینانهی ما برای برگشت سیمین با خبر خوشحالکنندهاش از یافتن تفنگداران دریایی ایالات متحده زیاد طول نکشید. ناگهان صدای تیراندازی نخ سکوت مبهم شبانگاهی را پاره کرد. سیمین با عجله و وحشتزده برگشت. در همان حالی که از دروازهی جلو موتر خود را روی صندلی انداخت، با صدای لرزان و ترسان گفت: «طالبان دروازهی ورودی میدان را اشغال کردهاند…. آنها به کسی اجازهی ورود نمیدهند.» سیمین هیچ نشانهای از تفنگداران دریایی آمریکا ندیده بود و معتقد بود که تیراندازی نیز از سوی طالبان بوده است.
احساس میکردیم در معرض خطر شدیدی قرار گرفتهایم. وقتی سیمین داخل موتر نشست، از راننده خواستیم که در امتداد پیادهرو بزرگراه حرکت کند و موتر خود را در مکانی امن توقف دهد تا ببینیم که وضعیت از چه قرار است. در عین حال، میخواستیم برای گامهای بعدی با «تیم عملیات» در تماس شویم و از آنها رهنمایی بخواهیم. آنچه در این موقع شب سردچار ما شده بود، شدیداً غافلگیرکننده بود. در واقع ما آمادگی مواجهه با چنین حادثهای غیرقابل پیشبینی را نداشتیم. راننده پای راستش را روی پدال گاز فشار داد و موتر را حدود پنجاه یا شصت متر دورتر از دروازهی ورودی فرودگاه در کنار جاده پارک کرد. ماشینهای دیگری هم پشت سر و پیش روی ما پارک شده بودند. تلفنهای همراهمان روشن بود. صفحهی لپتاپ من روی زانوهایم باز بود و از طریق هاتاسپات تلفن همراه به انترنت وصل بود و اکثر مکالمات نوشتاری را از طریق آن انجام میدادیم. تلفن همراه سیمین نیز کنار گوشش بود و تلاش داشت که «تیم عملیات» را در جریان آخرین خبرهایی که داشتیم قرار دهد. ما که از رسیدن به تفنگداران دریایی ایالات متحده ناامید شده بودیم، از راهنمایان خود در «تیم عملیات» خواستیم که دستور دهند چه کار کنیم. ابوذر از آن طرف خط به ما گفت که همچنان منتظر بمانیم تا آنها افراد ارتباطی خود را پیدا کنند و بگویند که چگونه میتوانیم داخل فرودگاه شویم.
ساعت ۷:۱۰، از داخل موتر، یادداشت کوتاهی برای سفیر نیومن فرستادم مبنی بر اینکه تلاش من برای رسیدن به آرلین گریس آر. جنوینو در سفارت ایالات متحده شکست خورده است و او تلفن خود را بر نمیدارد. تصورم این بود که شاید تماسهای نیومن بتواند در این لحظه معجزه کند و کسانی از مقامات سفارت با ما در داخل شدن به فرودگاه کمک کنند.
چند دقیقه بعدتر نیومن پاسخ داد که او به آرلین و همچنین سفیر نامه نوشته اما نمیداند که آیا وی میتواند کمک کند یا نه. با اینهم، نیومن وعده داد که هر چه را بشنود برای ما اطلاع دهد.
ابوذر از کمک نیومن قدردانی کرد و گفت که ما منتظر پاسخ خواهیم بود. در ایمیلی دیگر، نیومن، ابوذر و جیف به ما امکانات جدیدی را برای رسیدن به تفنگداران دریایی نشان دادند. من در یادداشتهایم برخی راههایی را پیشنهاد کردم که به نظرم میرسید برای ورود ما به فرودگاه مفید خواهند بود.
واقعیت این بود که در آنلحظه ما هیچ معلومات دقیق و روشنی از وضعیت نداشتیم. حالا که به عقب نگاه میکنم، نمیدانم که چگونه این نظریات و حرفها را در یک لحظهی بحرانی که زمان ما محدود و امکانات ما ناقص بود، مطرح کرده بودم. شاید بیشتر به دلیل آن بوده که در یک اغتشاش ذهنی و سراسیمگی ناشی از ابهام و ترس به سر میبردیم.
درست در زمانی که مشغول تماس و ارتباطات خود بودیم، کاروانی از طالبان به صحنه رسید و خودروهای آنها درست در امتداد جاده در چند متری ما در یک قطار طولانی صفآرایی کردند. از تعداد دقیق وسایط نقلیهی آنها چیزی نمیدانستیم. وقتی غرش صدای الله اکبر آنها در هوا طنینانداز شد، حضور ترسناک شان را متوجه شدیم و فهمیدیم که وضعیت به مراتب بیشتر از آنچه تصور میکردیم، بحرانی و خطرناک شده است. پشت هر خودرو مجهز به مسلسل و توپخانه به تعداد ۵-۶ نفر طالب قرار داشتند. برخی از آنها نشسته و برخی ایستاده بودند و انگشتانشان بدون استثنا روی ماشهی تفنگها و ماشیندارهای شان قرار داشت.
یکی از خودروها در فاصلهی دو متری موتر سراچهی ما توقف کرد. همانطور که ما میتوانستیم آنها را از پنجرهی موتر خود ببینیم، آنها نیز میتوانستند ما را با چشمان نافذ خود ببینند. برای یک لحظه احساس کردم خون در رگهایم متوقف شده است. من به شدت ترسیده بودم و فکر میکردم خیلی طول نمیکشد که یک سرباز طالب از موترش بیرون بیاید و از ما سوالات سادهای بپرسد که کی بودیم، کجا میرفتیم و دلیل پارک کردن ما در پیادهرو چی بود.
تلفنهای همراه که ما را به «تیم عملیات» متصل میکرد، لپتاپ باز روی زانوهای من با تمام پیامهایی که روی صفحهی نمایش آن قرار داشت، دوسیهی پر از اسناد و نامه و ایمیل، کیفها و سایر لباسهایی که با خود داشتیم، همه و همه دلایل کافی برای افشا کردن هویت ما برای طالبان فراهم میکردند. از راننده که از «سیدهای لولنج» بود، خواستم با احتیاط حرکت کند و بدون درنگ به پناهگاه برگردد. با درخواست من، راننده دستش را برد و سورهی یاسین کوچکی را که از سقف موتر سراچهاش آویزان بود، لمس کرد و سرانگشتانش را به رسم تابوغ روی لبانش گذاشت و بوسید. انگشتانش را روی چشمانش نیز گذاشت و گفت: «استاد، میریم به لطف خدا. به لطف امام.»
وسیلهی نقلیه به آرامی روی جاده آسفالت لیز خورد و به محض اینکه از کنار اولین موتر طالبان گذشت، راهش را به سوی مقصد در پیش گرفت. موبایل و لپتاپ را خاموش کردیم. یکی از دخترها دوسیهی اسناد را گرفت و زیر دامن و ردای بلندی که خود را با آن پوشانده بود، پنهان کرد.
خوشبختانه طالبان مانع حرکت ما نشدند. آنها بیشتر هیجانزده به نظر میرسیدند تا هوشیار. یک کلمه هم از ما نپرسیدند. راننده راهش را با احتیاط از لای خطوط موترهای طالبان باز کرد و به محض اینکه کمی از کاروان دور شدیم پای راستش را روی پدال گاز فشار داد تا از دام بگذرد.
راننده در جهت مخالف جادهای که چند دقیقه پیش به فرودگاه آمده بودیم، به سمت خانه برگشت. فاصلهی اندک از کاروان طالبان برای ما فرصتی برای نفس کشیدن و آرامش بخشید. احساس پرندهای را داشتیم که از دام پریده باشد.
با تأسف که جرقهی لذت و شادی ما دیری نپایید. درست زمانی که موتر در گولایی پشت سر وزارت داخله پیچید، متوجه شدیم که طالبان پاسگاه را تصرف کرده و تمام خودروها را یکی یکی بازرسی میکنند. نیش وحشت قبلی هنوز جانم را میسوزاند که بار دیگر ترس از پوستهی طالبان سراسر وجودم را فرا گرفت.
راهی برای عقبگرد وجود نداشت. چندین وسیلهی نقلیه در پشت سر ما بودند که تمام راه بازگشت را مسدود کرده بودند. راننده با اطمینان کامل گفت: «به خدا توکل کن…. به امید خدا، یک کاری میکنیم…» باری دیگر، دستش را به قطعهی کوچک «سورهی یاسین» زد. بازهم انگشتان تابوغشدهاش را به نشانهی بخت و اقبال روی لبانش گذاشت. سپس انگشتانش را به چشمانش مالید و دوباره روی لبانش گذاشت و بوسید. چیزهایی نیز لای لبانش که تکان میخوردند، جاری شد. گویا دعا میکرد.
خودروها به آرامی از ایست بازرسی رد میشدند. وقتی موتر ما به حصار امنیتی رسید، یک سرباز طالب در حالی که انگشتانش روی ماشهی تفنگش بود، نزدیک شد. دستار مشکی و ریش بلندی داشت. قبل از اینکه حرفی بپرسد، راننده با لهجهی غلیظ قندهاری به زبان پشتو به او سلام داد و احوالپرسی کرد. سرباز طالب بدون هیچ حرفی به سلام او با لبی خندان پاسخ داد و به او اجازه داد از حصار امنیتی عبور کند. همین.
یک بار دیگر احساس کردم که سطل آب سردی روی تمام بدنم ریخت. نفس عمیقی کشیدم و فوراً با دوستم تماس تلفنی گرفتم و از او خواستم که دروازهی خانه را تا پنج دقیقهای دیگر باز کند تا مجبور نباشیم در کوچه منتظر بمانیم. قبل از اینکه بتوانم خودم را از ترس و وحشت ناگهانی جمع و جور کنم، موتر دم دروازهی منزل ایستاد. کیف و وسایل دیگر را از وسیلهی نقلیه تخلیه کردیم و بدون معطلی به درون حویلی خزیدیم.
ساعت ۸:۳۰ شب بود. دوستم، و همچنین مادر و همسرش که از بازگشت سالم ما خوشحال شده بودند، خدا را شکر کردند و با استقبال گرم خود از ما پذیرایی کردند. در عرض چند دقیقه، همهی ما روی دوشکهای زمینی دور سفرهی شام جمع شدیم تا غذای خوشمزهای را که ترکیبی از پلو و قورمهی مرغ بود، صرف کنیم. مادر دوستم، پیرزن مهربان و خوشسخنی که داستانهای پایانناپذیر زندگیاش را یکی پیهم بیان میکرد، با دعای مادرانهاش خدا را شکر کرد و گفت: «تا آب و دانه کنده نشده باشد، هیچ چیز از جای خود تکان نمیخورد.»
عزیز رویش