اشاره: این یادداشت را از وبلاگ شخصی خود که ابتداییترین صفحهی نشر یادداشتهایم در فضای مجازی بود، پیدا کردم. تاریخ نشر آن در وبلاگ، پنجشنبه، ۲۲ میزان سال ۱۳۸۹ است. منبع اصلی نشر این یادداشت «جمهوری سکوت» است که حالا متأسفانه در دسترس نیست یا حد اقل من نمیتوانم آن را باز کنم. در روزهای اخیر فرصتی یافتم که با داوود لحظهای تجدید خاطره کنیم و سخنانش را بشنوم. وقتی از صحبت فارغ شدیم، صدای او مرا به یاد نوشتهای از اسد بودا انداخت که در سالهای پایانی دههی هشتاد خورشیدی در جمهوری سکوت نوشته بود. عنوان نوشتهی بودا «نغمهی داوود» بود. من در جستوجوی این نوشته بودم که چشمم به یادداشتی افتاد که خودم همان زمان به تأسی از یادداشت بودا نوشته بودم. عنوانش نیز برایم حس و حال قشنگی داد: «خدایا بال و پر میدادی ما را…»
یادداشت را با بدون ویرایش و بازنویسی از صفحهی وبلاگم بر میدارم و اینجا میآورم تا در کنار یادداشتهای دیگری که در شیشهمیدیا دارم، ذخیره شود و برای همنسلان امروزیام نیز قابل دسترس باشد. یادداشت را باری دیگر به خود داوود دوست داشتنی تقدیم میکنم. او بیش از چهل سال، برای من همچنان، «نغمه»ی دوستداشتنی است.
*** *** ***
وقتی آقای بودا «نغمهی داود» را از ورای تاریخ جستوجو نمود و به عنوان گمشدهای از مردمان فراموششده بازخوانی کرد، با خود فکر میکردم که هنرمندان، چگونه میتوانند با عمق و سنگینیای که در نگاه خود پرورش میدهند، به نمادی تبدیل شوند که از زاویههای گونهگون جلوههای گونهگون داشته باشند. نگاه بودا، بدون شک، جلوهای بیمانند از داود ترسیم کرده است: هنرمندی که میتواند صدای گمشدهای را از بهشت به زمین باز گرداند.
وقتی آلبوم «بازی» را گرفتم، داوود را در اوجی دیگر ملاحظه کردم. حس کردم این هنرمند بزرگ، از لحاظ سنی نیز حالا به مرحلهای از بزرگی رسیده است که روانشناسان آن را مرحلهی بزرگسالی و پختگی میشناسند و این تهدید برای او کمتر مطرح است که سخن گفتن از او، تأثیرات عَرَضی خاصی بر او و هنرش بگذارد و او را برخلاف مسیری بکشاند که خودش برای خود و هنرش ترسیم کرده است.
خاطرهای را که مرور میکنم، خط نگاه مرا به دنبال داوود تعقیب میکند: از زمانی که او تازه پرواز کردن را شروع کرد و تا حالا که هنرمندانه التماس میکند: خدایا بال و پر میدادی ما را؛ ازی کوتل گذر میدادی ما را….
*** *** ***
برای من، یکی از شانسهای زندگیام این بوده که با داوود در سنین خُردسالی آشنا شدهام. زمانی که او مثل من، به تازگی پا به محیط مهاجرت گذاشته بود و چشمانش از دیدن هر چیز تازهای در اطرافش برق میزد و گوشش با شنیدن هر صدایی به حرکت میافتاد.
من در محیط و حلقهی کسانی قرار داشتم که ارتباط و تماسم با داوود را نزدیکتر میساخت. با هم در شهر کویته درسهای مشترکی را تعقیب میکردیم، کتابهای مشترکی را میخواندیم، و بعدها به کمپی مهاجر شدیم که کارهای مشترکی را انجام میدادیم. استعداد و توانمندی داوود در درک و فهم مطالب و قدرت او در نوشتن و شعر گفتن، مایهی توجهات زیادی به او بود، به خصوص که او از سرور سرخوش و دنبورهی او نیز میراث گرانبهایی داشت.
*** *** ***
همراهیهای من با داوود زیاد دوام نکرد. داوود استعداد هنریاش را شکوفا ساخت و این استعداد او را به زودی به ستارهای تبدیل کرد که از هر دریچهای به درون خانهای رخنه میکرد. صدای او در میان موتر، در هوتلها، در دفاتر سیاسی، در مراکز فرهنگی و در همهجا به گوش میرسید. داوود با اعجاز موسیقی و هنر خود، حتی مخالفترین آخوندهایی را که با او و تفکرش سازگاری نداشتند، به خود جلب کرده بود.
در عین حال، میشنیدم که زندگی فراز و فرودهای زیادی را سردچار داوود ساخته و ناملایمتی، به مراتب بیشتر از من، سراغ او را گرفته است. من رفتم و همنشین مجاهدانی شدم که برای پیروزی اسلام و حاکمیت شریعت و تأسیس نظام اسلامی مبتنی بر اصل ولایت فقیه نفس میزدند. خودم نیز غرق دنیای مذهب و آموزههای مذهبی شدم. با شریعتی انس گرفتم و پابهپای او سراغ علی و ابوذر و امام حسین رفتم. صرف و نحو عربی آموختم و قرآن و نهجالبلاغه و صحیفهی سجادیه را در برابرم باز کردم و وارد کلاس درس شدم و با کودکان ناتوانتر از خود از قلم و نوشتن و سواد گفتم؛ اما داوود رفت و درسهای جدید خواند و در کنار همه، دنبوره را به عنوان یادگاری از تاریخ مردمش در دست گرفت و با تار و جادوی مسحورکنندهی آن آشناتر شد تا راهی کاملاً متفاوت با آنچه من در پیش داشتم برای جامعه نشان دهد.
تا سال ۱۳۷۱ که به کابل آمدم و جنگها شروع شد، چندینبار با داوود دیدار کردم؛ اما هیچکدام برایم پیامی بیشتر از یک آشنایی تجدیدشده چیزی را گوشزد نمیکرد. من و داوود هنوز سن مان به مشکل از بیست سالگی فراتر میرفت. تجلیلی که از خالق شهید در کویته برگزار شد، داوود را به طور ناگهان از یک هنرمند ساده فراتر برد و در مرتبهای قرار داد که بلافاصله با جنگهای کابل به یک اوج رسید. این تجلیل البته خیلی پیشتر از آغاز جنگهای کابل صورت گرفته بود؛ اما پیام آن تا به کابل و به گوش من رسید، ماههای زیادی از آن گذشته بود.
*** *** ***
جنگهای کابل، همهچیز را صورتی تازه بخشید. صدای داوود به زودی فضای کابل را تسخیر کرد. یادم هست که در ابتدای ورود مجاهدان، صدای آهنگران خیلی بیشتر از صدای داوود طنین داشت. آهنگران، هنرمند دوران جنگ ایران و عراق بود. او آهنگ و نوحه و شعر و همهچیز را برای فتح قدس و کربلا بسیج کرده بود. کابل نیز هواداران زیادی را برای آهنگران پرورش داده بود. مهاجران برگشته از ایران نیز هر کدام هدیهای از آهنگران داشتند که همراه با عکسهایی از امام خمینی و خامنهای و آرم جمهوری اسلامی پخش میکردند و در و دیوار و فضای کابل را با آن انباشته بودند.
داوود نیز در همین زمان وارد کابل شد. نمیدانم به یکبارگی چه تحولی در او و در شهر کویته پدید آمده بود که تصویر تازهای را از زندگی و تاریخ برای کابلنشینان سوغات میداد. ملاعیسی غرجستانی نیز یکی از کسانی بود که با پیامی متفاوتتر از آنچه بر فضای کابل غلبه داشت، به این شهر آمده بود، اما او را به زودی حذف کردند و حتی نشانی هم از او بر جا نگذاشتند. داوود، اما از در و روزنهای دیگر وارد کابل شده بود. آهنگران، تنها مدت اندکی در برابر داوود سختجانی نشان داد، اما بلافاصله میدان را رها کرد و گام به گام عقب نشست. همراه با او عکسهای امام خمینی و خامنهای و آرم جمهوری اسلامی نیز کمرنگ شد و به جای آنها عکسهای بابه و آرم حزب وحدت و نقشهی افغانستان با طرح فدرالی شدن که از جانب بابه مطرح شده بود، پررنگتر میشد.
داوود با انرژی عجیبی وارد شده بود. وی با یاران دیگر خود، نسیم جاوید و قیس و یوسفی و لیاقت، همان گروهی بودند که بعدها میچید را تشکیل دادند و هر روز تولیدی تازه و تازهتری از استعداد و دید هنری خویش را به کابل میفرستادند. «بسه دیگه اسیری» از موثرترین آهنگهایی بود که به قلبهای زیادی چنگ انداخت. شاید هیچ آهنگی در آنزمان برای رزمندگان به اندازهی این آهنگ ساده حرکت و ایمان و امید خلق نمیکرد. در واقع، داوود همراه با هر رزمندهای شد که تفنگ روی دوش میانداخت و به سنگر میرفت. داوود گلولهای روی دست رزمندگان نمیگذاشت، اما گویی گلولهی رزمندگان را مسیر و معنا میبخشید. داوود از سنگر حرف میزد، اما ساختن سنگر و حفاظ و پناه آن را خود بچهها پیدا میکردند.
*** *** ***
فکر میکنم هیچ خاطرهای برای من از داوود در دوران جنگ به پای دو خاطرهی ماندگار نمیرسد. خاطرهی اول مربوط به زمانی پس از ۲۳ سنبله سال ۱۳۷۳ است. ۲۳ سنبله وضعیت دشواری را پیش آورد. به خصوص بعد از آنکه داکتر صادق مدبر رفت به شمال کابل، فشار تبلیغاتی روی جبههی مقاومت خیلی سنگین شد. نه رادیو بود و نه تلویزیون. نه صدای بلندگو به جایی میرسید و نه هم در مسجد آوازی باقی مانده بود که سخنی داشته باشد. تنها ناصری بود که وقتی چند مسجد را دوره کرد حرفش تمام شد. اخلاصی هم از بس مسجد به مسجد رفته بود احساس خستگی میکرد و سخنش نیز دیگر گوشی را به خود نمیکشید. از آنسو، تبلیغات مستقیم و غیرمستقیم، حد و مرزها را میشکست و روی هر ذهنی خانه میکرد. هر گلولهای که در نقطهای انفجار میکرد بهانهای بود که از آن حرفی ساخته شود و شایعهای بر زبانها جاری شود. خبرنامهی هشت صفحهای کمیتهی فرهنگی نیز با آنکه هدیهی گرانبهای هر دستی تلقی میشد، به هیچجایی نمیرسید. تمام تیراژ آن از هفت یا هشت صد نسخه فراتر نمیرفت که روی گستتنر انتشار مییافت و هر روز نزدیک شام در نقاط مختلف غرب کابل پخش میشد. مقاومت فقیر همین بود.
سنگر داشت روزبهروز لاغرتر میشد. هیجان مردم فرو مینشست. مراجعات کاهش مییافت. روحیهی رزمی ته میکشید. وسیلهای نبود که با همهی این هجمهی تبلیغاتی پنجه اندازد.
یک طرح ساده اندک گشایشی ایجاد کرد: استفاده از رادیو و تلویزیون پیام آزادی برای نشر اخبار و مقالات. این طرح در جریان دیدارهایی که با اعضای فرهنگی حزب اسلامی صورت گرفته بود، مطرح شد و مورد توافق صورت گرفت. اما این وسیلهای نبود که باز هم گره بزرگی را از کار جبههای باز کند که هم پولش ته کشیده بود، هم ارتباطاتش از هم گسیخته بود، هم صدایش به جایی نمیرسید و هم دشمنانش با سرعت و هیجان از هیچ وسیلهای فروگذار نمیکردند. پیام آزادی مال ما نبود، مال حزب اسلامی بود و ما تنها میتوانستیم به عنوان یک وسیلهی سرراهی از آن کار بگیریم نه اینکه با آن به مقابلهی دشمن برویم.
دقیق به یاد ندارم؛ اما حدس میزنم اوایل ماه عقرب بود که طرح تازهای در کمیتهی فرهنگی ریخته شد: گفتیم از فلمهای مقاومت برای زنده ساختن خاطرههای مردم استفاده کنیم. قرار شد چند فلمی را که پیک تهیه کرده بود به مساجد ببریم و از طریق تلویزیون به کمک برق جنراتور به نمایش بگذاریم. طرح جنجالی و حساسی بود؛ اما جنگهای کابل، همهی این ماجراجویی و ریسککردنها را آسان ساخته بود.
آنزمان شورایی متشکل از چند شخصیت فرهنگی کابل تشکیل شده بود که کمیتهی فرهنگی را در تعیین خطوط کلی نشراتی آن مشورت میداد. مرحوم حسین نایل، علی احمد فکور، سیدحسین سنگلاخی، شاهولی مطمین، انجنیر نصرالله و یکی دو نفر دیگر عضو این شورا بودند. هدف اولیهی تشکیل شورا، در قدم اول بهرهبردن از دیدگاهها و مشورههای این آقایان در بهبودی کارهای کمیتهی فرهنگی بود و در قدم دوم، نوعی دستگیری غیرمستقیم از آنان برای امرار معیشت در کابل جنگزده و ویران که هیچکسی به هیچ امکانی برای معیشت خود دسترسی نداشت.
طرح نمایش فلم در مساجد را برای این شورا بردم. هنوز صورت اولیهی آن را شرح نداده بودم که با مخالفت صریح و قاطع اعضای شورای مشورتی مواجه شدم. گفتند: این ماجراجویی خطرناک و نوعی خودکشی است. دیگر تبلیغات کم است که یکبار صدا کنند که از مسجد سینما ساختهاند و برای نمایش فلم استفاده میکنند. هیچ دلیل و برهانی برای جلب موافقت آنان کارساز نبود. هراس آنان قابل درک بود؛ اما من هم چیزهایی را در آنجا میدیدم که فکر میکردم باید همهی ریسکهای آن را به گردن گرفت.
رفتم و موضوع را برای بابه مطرح کردم. تا دیدگاه خود و نحوهی اجرای برنامه و اثرات آن را شرح دادم، بیهیچ معطلی گفت: معطل چه هستی؟ وقتی فکر میکنی خوب است و موثر است، اجرا کن. گفتم: اعضای شورای مشورتی فرهنگی مخالفت دارند و فکر میکنند که ممکن است آقایانی که آنسوی شهر رفتهاند از آن به عنوان وسیلهی تبلیغاتی استفاده کنند. خندهی ملیحی کرد و گفت: «آتیمه، اگه منظور تو آقای فاضل و محسنی یه، حالی چیز منده که نگفته بشن؟ شعلهای گفتن، کمونیست گفتن، نژادپرست گفتن، کافر گفتن… اگه کار خوب و مفید استه اجرا کو، پشت گپ دیگرو نگرد…»
از این حرف نیروی عجیبی گرفتم. رفتم و با آقای پیک گفتم و قرار ما بر این شد که به طور آزمایشی یک برنامه را اجرا کنیم. اگر جا افتاد و خوب شد خوب، اگر نشد، سر و ته آن را جمع میکنیم و از خیرش میگذریم. چارهی دیگری نداشتیم.
روزی که قرار شد در مسجد سفید فلم نمایش دهیم، مقدمات کار را با احتیاط کامل ریختیم. با چند نفر از متنفدان مسجد سفید هماهنگی کردیم و جمعی از جوانان را هم در جریان گذاشتیم که ترتیبات اولیه را بدهند. اینها لشکر اجتماعی کار ما بودند و به سادگی پیام را میگرفتند و ارزش آن را متوجه میشدند و وقتی موثریت آن را قبول میکردند چونوچرای زیادی در دل راه نمیدادند. اعتماد به بابه و کمیتهی فرهنگی هم که سرمایهی پنهان برای همهی کارها بود.
ساعت دوازده و نیم گروه تبلیغات را با یک موتر و بلندگو فرستادیم که تنها یکبار در مسیر سرکاریز قلعهی شاده و «بانگسیدار» و کوچهی مسجد سفید حرکت کرده، برنامه را برای ساعت یک اعلام کند و برگردد و بازخورد آن را بگوید که ترتیبات بعدی را بدهیم. وسیلههای تبلیغاتی نیز ساده، اما خوب انتخاب شد: قطعهای کوتاه برای معرفی برنامه و چند جملهای که پیام را بگوید. اما پشت پردهی همهچیز: آهنگهای داوود سرخوش!
هنوز پانزده یا بیست دقیقه نگذشته بود که گروه تبلیغات برگشت و با هیجان گفت که مردم در دو سوی جاده در مسیر موتر تبلیغات صف کشیده و همگام با آواز داوود کف میزدند و تا ما به مسجد برسیم جای سوزنانداز نخواهد بود.
وسایل را گرفتیم و حرکت کردیم. پیک، از دم دروازهی کمیتهی فرهنگی شروع کرد به جگرخونی و جگرجنگی. میگفت: این ماجراجویی خطرناکی است. این چه کاری است که برویم و در مسجد آهنگ و فلم بگذاریم. راستش خودم هم ترس پنهانی داشتم که نمیتوانستم بروز دهم. طراح این برنامه بودم و حالا باید چربیاش را به جانم میمالیدم. اما برای خودم حرفهایی را آماده کرده بودم که میتوانست مسیر خوبی برای احساسات مردم بدهد و برنامه را نیز به شکل معقول آن توجیه کند. برای من، سخنان بابه، قدرت و قوت امیدوارکنندهای خلق کرده بود. تا به مسجد سفید نرسیده بودیم، هم من و هم پیک حس میکردیم به جادهی خطرناکی قدم گذاشتهایم. در کابل هر کاری شده بود؛ اما این یکی پس مانده بود!
*** *** ***
وقتی وارد صحن مسجد سفید شدیم، به راستی جای سوزانانداز نبود. مردم از هر سنوسالی جمع شده بودند. البته جوانان سه چهارم جمعیت را تشکیل میدادند. وسایل نصب شد و برنامه در میان هیجان عمومی آمادهی اجرا شد. بهانهی خوبی بود برای پنج ده دقیقه سخن گفتن و توضیح پیامی که از این فلم میتوانیم بگیریم و مسجد چرا برای این کار ما پایگاه و پناهگاه مهمی است. آیهای از قرآنکریم را خواندم و تفسیر کردم: «انما یعمر مساجدالله من آمن بالله»…. گفتم: عمران مسجد تنها ساختن دیوارها و دروازههای آن نیست، روح و محتوای آن نیز هست. در غیر آن داکتر نجیبالله و ببرک کارمل و امیرعبدالرحمن هم مساجد زیادی را ساخته بودند و معاویه هم مسجد بزرگ امویهای شام را ساخته بود…. از این سخنها پایهای ایجاد شد تا بگویم که این بچههایی که حالا در فلم میبینیم، برخی هنوز هم هستند و برخی از میان ما رفتهاند؛ اما هر کدام آنها بر ما دین و فرضی گذاشتهاند که نباید از یاد ببریم….
سخن تمام شد و فلم نمایش داده شد و در برگشت به کمیتهی فرهنگی هنوز آرام نگرفته بودیم که از اثرات جادویی برنامه گزارش رسید: جوانان زیادی از مسجد سفید و سرکاریز آمادهی رفتن به جبهه شدهاند و روحیهی مردم نیز به گونهی امیدبخشی بهبود یافتهاست. همهجا از قصهی فلم و آهنگهای داوود پر شده بود.
تابو شکست و مرز فرو ریخت و دعوتها یکی پشت هم از مساجد مختلف رسید که برنامه را در آنجاها نیز اجرا کنیم. این شد یک تلویزیون سیار. در سه چهار هفتهی دیگر، صدای داوود بود و فلم و سخنان قبل و بعد از فلم که فضای تبلیغاتی ما را دوباره زنده کرد و تهاجم شایعات و تبلیغات مخالف را کنار زد. پنج مسجد دیگر در بانگسیدار و دهقابل و تانک تیل و نقاش و سرکاریز جاهایی بودند که نمایش فلم در آنها اجرا شد.
تا اینکه داکتر صادق مدبر از آنسوی شهر برگشت. خاطرهی دوم با صدا و هنر داوود نیز به این زمان مربوط میشود. برای داکتر صادق نیز برنامهی استقبال خوبی گرفته شد. از مساجد مختلف دستههای مردم گروه گروه میآمدند و روی گردن او گل میگذاشتند که دوباره به جبههی مردم برگشته است. این شاید از مهمترین کارهایی بود که بعد از انفجار ۲۳ سنبله صورت میگرفت.
روزی که برای بزرگداشت داکتر صادق مدبر محفل گرفته شد، مسجد امام خمینی گلپوش و تزیین شد و مهمتر از همه آهنگ داوود بود که از منارهی مسجد و بلندگوهای آن پخش میشد. یکی از پرخاطرهترین لحظات همان وقتی بود که داکتر صادق همگام با بابه وارد صحن مسجد شد. جمعیت غیرقابل تصور بود. تنها راه را باز کردند که بابه و داکتر صادق عبور کنند. در همین لحظه از بلندگوی مسجد این آهنگ جاودانهی داوود پخش میشد: «ازی آغیل دزو آغیل نموریم، پیش دشمو گردون کیل نموریم….» و اندکی بعدتر: «کلوش جورهگر حاکم نموشی….»
*** *** ***
داوود به جریان رو به رشد خود دوام داد. او «کشکی کافر بودی دشمون مو الی» را خواند، برای بابه سرود، برای رزمندگان و سازندگان تاریخ. او با هنر خود به داخل کشور سفر کرد، به ایران رفت و بالاخره راهی اروپا و کشورهای اروپایی شد. پویایی داوود، پویایی هنر او بود و پویایی هنر او، سلاحی برای جنگ با یأس و هراس و نفرت.
من همیشه داوود را زنده یافتهام، با تمام خصوصیتهایی که یک انسان زنده میتواند داشته باشد: رشد میکند و کار میکند و میآفریند و در هیچ لحظهای متوقف نمیشود و میداند که توقف یعنی پایان زندگی، یعنی مرگ. داوود برادر سرور سرخوش بود؛ اما سرور سرخوش نقطهی آغاز راهی بود که باید داوود با پاهای خودش طی میکرد. داوود عاشق میشود، داوود میرزمد، داوود مینالد، داوود نفرتها را پاک میکند، داوود به زندگی و آینده امید میبخشد، … اینها همه نشانههای زندگی و پویایی در داوود است.
آلبوم تازهی داوود، آلبوم «بازی» است. برخی از آهنگهای این مجموعه را قبلاً نیز خوانده بود. اما بازسازی آنها در این آلبوم، نشان از پختگی هنرمندانهای است که در داوود اوجی دیگر یافته است: «خدایا بال و پر میدادی ما را….»
داوود دیگر آنکسی نیست که دیروز بود. داوود را از نو باید قرائت کرد و در بال و پر جدیدش، خط پرواز او را دنبال کرد.
عزیز رویش