مدتی در تاریکی…!

Image

روزهای آخر امتحانات وسط سال بود. کم کم برای رفتن به رخصتی‌های تابستانی آماده می‌شدیم. رخصتی‌هایی که بهترین بهانه برای دورهمی‌های فامیلی و افزودن مهر و دوستی میان مان بود. اما حیف …!

روز امتحان تفسیر قرآن کریم بود و قرار بود تا دو روز دیگر به رخصتی برویم؛ اما مدتی می‌شد منتظر فرصتی بودم تا وضعیتی را سامان بدهم و گرنه رخصتی‌ها باعث بدتر شدن اوضاع می‌شد: می‌خواستم بعد از پایان امتحانات از دوستم که حدودا هشت سالی می‌شد با هم دوست بودیم و حالا با من قهر بود، بخشش بخواهم. بعد از آن هم باهم برویم و چیزی بخوریم.

امتحان آغاز شد و همه شروع به حل کردن سوالات کردیم. در این جریان گوشه‌ای از حواسم را به دوستم اختصاص داده بودم تا مبادا از رفتنش بی‌خبر بمانم. دوستم برگه‌ی امتحانش را زودتر از من به معلم سپرد و من هم بلافاصه برگه‌ام را تحویل داده، از صحن امتحان بیرون شدم. به این امیدکه شاید در باغ‌چه‌ی مکتب باشد؛ ولی نبود. از یکی از دخترهایی که در حویلی بود، پرسیدم که او را دیده است.  گفت: او رفت. مایوس شده بودم، ولی بیشتر به دلیل صدایی که مدت‌ها بود از وجودم ندا می‌داد، نیم‌کره‌ی مثبت مغزم، توهینم می‌کرد و هی می‌گفت: (ای سنگ‌دل، چرا می‌گذاری به همین راحتی رشته‌ی دوستی‌ات با او دریده شود. آخر او دوستت است!) ولی نیم‌کره‌ی منفی مغزم، داد زنان می‌گفت: «بی‌خیال، چرا می‌خواهی خود را حقیر کنی؟ و دوباره با او دوست بشوی!؟) نداهای درونم را نادیده گرفته، با خودم گفتم فردا هم فرصت دارم. فردا با حرف می‌زنم و موضوع را برایم روشن می کنم و خود را از این خود درگیری‌ها می‌رهانم. به همین امید از مکتب بیرون شدم و برای این‌که خودم را راحت کنم، مسیر مکتب تا خانه را که حدودا نیم ساعت با پای پیاده راه بود، پیاده آمدم. غافل از این‌که دیگر حتا فرصت دیدنش را هم ندارم، چی رسد به این‌که با دعوا کنم و یا دوباره دوست شویم. 

خانه رسیدم. اندکی نفس تازه کردم و مصروف کاری شدم. شاید ساعت یازده‌ی قبل از ظهر بود که خواهرم نفس‌زنان و ترسیده از خانه‌ی پدر کلانم بازگشت و سراسیمه و پریشان گفت: چهار در ورودی کابل را طالبان اشغال کرده و به همین زودی‌ها داخل شهر خواهند شد. یک‌باره و بی‌خود تنم لرزید، چون از باور طالبانی آگاه بودم؛ ولی به خودم اجازه‌ی باور کردن این خبر را ندادم و گفتم این‌جا کابل، مرکز افغانستان است و اصلا امکان ندارد به همین راحتی بتوانند به درهایش برسند، مگر این‌جا شهر خربوزه است که بتوانند به همین راحتی به دروازه‌هایش برسند و بخواهند واردش شوند؟ ولی خواهرم اسرار بر راست بودن خبر کرد و گفت:” کاکایم از مراسم عزای امام حسین با عجله به باغ (خانه پدر کلانم ) آمد. اسلحه‌اش را مخفی کرد و به من هم گفت که زودتر به خانه برگردم.” بازهم نخواستم باور کنم به مادرم گفتم به کاکا یا مامایم که در بیرون بودند، زنگ بزند و از آن‌ها  درباره چگونگی وضعیت بپرسد. مادرم بارها تلاش کرد تا با آن‌ها ارتباط برقرار کند؛ ولی ظاهرا  خط‌ها مشکل  پیدا کرده بود. دلم آرام  نگرفت. با مادر به بیرون از خانه رفتیم. همه‌ی اتفاقات عجیب بودند و شهادت بر آمدن آن گروه می‌دادند و من هم چاره‌ای جز قبول‌کردن آن نداشتم و در کمال بی‌قراری از مادرم پرسیدم حالا چی کنیم؟ و چه خواهد شد؟ مادرم گفت: نمی‌دانم!

برق  نبود. با  برادرهایم از طریق وای‌فای ارتباط برقرار کرده نمی‌توانستم. پس کردیت خریدیم تا با آن‌ها به تماس شویم، شاید برای آخرین بار.  اولی، خود زنگ زد و احوالی گرفت، معلوم بود از همه‌ی اخبار آگاهی دارد. بعد پایان حرف‌هایش،  به دومی به تماس شدیم. او بی‌خبر از سقوط کابل بود و گفت: آذوقه بخرید، تا مبادا دچار مشقت شوید. او هم‌چنان تاکید کرد: در خانه بمانید و به هیچ وجه جایی نروید!

یکی از پسرهای مامای پدرم در ارگ ریاست جمهوری منحیث محافظ وظیفه داشت. پدرم لحظه به لحظه از او جویای اخبار جدید می‌شد و او مادام می‌گفت: اوضاع تحت کنترول است و اشرف غنی قرار است حکومت انتقالی و موقت اعلان کند تا اوضاع به نفع هردو طرف باشد. ساعت دوازده‌ی شب بود و اخبار حضور طالبان را در ارگ اعلان کردند. پدر دوباره به پسر مامایش به تماس شد، ولی این‌بار جویای احوال خودش شد. او گفت: صحت‌مند و در خانه خودش است و غنی در حال مذاکره با طرف مقابل. پدرم گفت: خوش‌حالم از این‌که خوب و در خانه‌ات هستی….        

  بله، اخبار درست بود. اشرف غنی ارگ را برای طالبان کادو کرده، تسلیم و خود فرار کرد. بعدها باخبر شدیم که جناب غنی با میلیون‌ها دالر وطن را ترک کرده و فعلا در یکی از کشورهای خارجی اقامت دارد.

روزهای تاریک از همان روز که برای آخرین بار به مکتب رفتم و امتحان دادم، آغاز شد. طالبان مکتب‌ها، تجمع‌ها، مراکز آموزشی، وظیفه و هرگونه فعالیت را برای زنان مسدود کردند. زندگی‌ها به گونه‌ی کامل تغییر کرد و دورهمی‌ها به دوری‌ها جا خالی داد. همه به فکر فرار از افغانستان و سرنوشت نامعلوم زندگی بودند و خانواده‌ی بزرگ ما هم از این امر به دور نماندند. یکی از کاکاهایم که  کارت ملی کشور ناروی را داشت، توانست با خانمش از میدان هوای کابل برود. ما هم بنابر دلایلی ناگزیر به فرار شدیم؛ اما آن‌قدر ناگهانی که حتی نتوانستم لباس‌هایم را با خود بگیرم و با دوستانم که خیلی برایم عزیز بودند رودررو خداحافظی کنم. طوری که با یکی از بهترین‌هایم در مسیر کابل _قندهار خداحافظی کردم و به طرف پاکستان، کشور همسایه‌ی افغانستان، آمدیم. در مسیر راه سختی‌های فراوانی (ضرب و شتم، گرسنگی و تشنگی، افتادن به دست دزدان…)را متقبل شدیم تا بلاخره به مقصد رسیدیم. در پاکستان، باخبر شدم که یکی از عمه‌هایم از کابل راهی قطر و بعد آمریکا شده و دیگری به اسلام آباد مرکز پاکستان آمده و قرار است به کانادا منتقل شود و ما هم‌چنان در پاکستان و در شرایط نامعلوم زندگی قرار داریم: نه تعلیمی، نه مصروفیتی، نه هدفی …

می‌دانم این روزگار تنها حاکم بر احوال ما نیست و تاحدی همه افغان‌ها گرفتار آن هستند: بعضی‌ها مجبور به کوچ اجباری شدند. طوری که به‌جز یک و یا دو دست لباس دیگر چیزی نتوانستند بردارند و بعضی‌ها هم‌چنان در شرایط دشوار افغانستان روزگار می‌گذرانند؛ من اما در اوج ناامیدی آرزومندم که این مدت تاریکی به درازا نکشد و زندگی‌ تحت تاثیر سایه‌ی شوم این مدت قرار نگیرند….

به امید روزهای روشن در آینده!

ام‌البنین مرادی

Share via
Copy link