اوراق افغانستان؛ اشتباه دو برابر

Image

بخش چهارم کتاب «اوراق افغانستان» سیاست‌های ایالات متحده در افغانستان در دوران ریاست‌جمهوری باراک اوباما را مورد بررسی قرار می‌دهد. این بخش با فصل دوازدهم تحت عنوان «Doubling Down» آغاز می‌شود. واژه‌ی «Doubling Down» در زبان انگلیسی آمریکای شمالی به معنای تعهد قوی‌تر به یک استراتژی یا خط‌مشی است، به‌ویژه زمانی که احتمال خطرناک و زیان‌بار بودن آن وجود دارد. در واقع، این اصطلاح نشان‌دهنده‌ی اصرار بر ادامه‌ی مسیر، برغم مواجهه با شواهد و دلایل مخالف است. به عنوان مثال، امروزه در تحلیل‌های مختلف، این عبارت به وفور در مورد سیاست‌های بنیامین نتانیاهو در جنگ غزه و لبنان به کار می‌رود.

این اصطلاح را من با توجه به محتوای فصل دوازدهم کتاب «اوراق افغانستان» به عنوان «اشتباه دوبرابر» ترجمه کرده‌ام. شاید این ترجمه به دقت نتواند مفهومی را که مد نظر دارم به تصویر بکشد، اما با توجه به زمینه‌ای که در کتاب ارایه می‌شود، این تعبیر الگوی تکراری مقامات آمریکایی و رهبران نظامی این کشور را در تشدید تعهدات‌شان به جنگ در افغانستان بیان می‌کند. اصرار به ادامه‌ی جنگ و افزایش نیرو در افغانستان، به ویژه در شرایطی که شواهد فزاینده‌ای از ناکامی و شکست آن‌ها حکایت دارد، امری است که به سادگی قابل درک نیست. مهم‌تر از همه، مقامات امریکایی این تصویر گم‌راه‌کننده و غیرواقعی از جنگ را به افکار عمومی مردم در امریکا و افغانستان القا می‌کردند.

برخی از جنبه‌های کلیدی این «اشتباه دوبرابر» که در «اوراق افغانستان» اشاره می‌شود، عبارت‌اند از:

1- تداوم اطمینان از پیشرفت: با وجود شک و تردیدهای داخلی و شواهد متناقض، مقامات آمریکایی بارها به مردم اطمینان می‌دادند که در افغانستان در حال پیشرفت هستند و جنگ را با پیروزی نیروهای آمریکایی به پایان خواهند رساند. این اطمینان‌دهی نه‌تنها به تقویت روحیه‌ی عمومی کمک نکرد، بلکه به عدم پذیرش واقعیت‌های موجود نیز دامن زد.

2-  افزایش منابع و نیروها: ایالات متحده در طول سال‌ها، به‌ویژه در دوران ریاست‌جمهوری باراک اوباما، هم‌چنان پول، نیروها و منابع بیشتری به افغانستان اختصاص داد. این در حالی بود که این سیاست نه‌تنها به بهبودی وضعیت کمک نمی‌کرد، بلکه هزینه‌های بیشتری را بر دوش ایالات متحده و مردم افغانستان تحمیل می‌کرد.

3-  گسترش دامنه‌ی ماموریت: عملیاتی که توسط جورج بوش به عنوان ماموریتی برای شکست القاعده و طالبان آغاز شد، به تدریج به یک تلاش گسترده‌تر برای ملت‌سازی تبدیل شد. اهداف پیچیده‌تری نیز به مرور زمان به آن افزوده شد، به‌گونه‌ای که دامنه‌ی این ماموریت در دوران اوباما هم در قالب افزایش نیروها و هم در قالب گسترش حضور و فعالیت‌های امریکا در منطقه، چندین برابر شد.

4-  پافشاری بر ادامه‌ی جنگ با وجود علایم آشکار بن‌بست و شکست: مقامات آمریکایی به ادامه‌ی جنگ اصرار کردند، با وجود این‌که از مشکلات سیستماتیکی نظیر تحمل تلفات در میدان جنگ، فساد و ناکارآمدی مقامات سیاسی و نیروهای امنیتی افغان، تأثیر بازی‌گران خارجی مانند پاکستان و نفوذ تروریست‌های منطقه‌ای و بین‌المللی در صفوف رهبری طالبان آگاهی بیشتری به دست آورده بودند.

5- امتناع از پذیرش شکست: مقامات آمریکایی از پذیرش این حقیقت که جنگ به خوبی پیش نمی‌رود، به طرز عجیبی شانه خالی می‌کردند. این روی‌کرد منجر به ادامه‌ی استراتژی‌های شکست‌خورده و بحران‌های فزاینده در افغانستان شد.

6-  افزایش تدریجی و بیش از حد نیروهای نظامی: دولت آمریکا از زمان جورج بوش که عملیات علیه ترور در افغانستان را آغاز کرد، تلاش نمود تا با افزایش تدریجی نیروها و منابع، جریان جنگ را به نفع خود تغییر دهد. این سیاست ناکام نه‌تنها در دوران ریاست‌جمهوری اوباما بلکه در دوره‌ی دونالد ترامپ نیز ادامه یافت، بدون اینکه کوچک‌ترین روزنه و نشانه‌ای برای پیروزی وجود داشته باشد.

بنابراین، اصطلاح «Doubling Down» به معنای «اشتباه دوبرابر» یا «دو برابر کردن» بر پافشاری سرسختانه در یک مسیر عمل تأکید دارد؛ حتی زمانی که شواهد نشان می‌دهند که تغییر در استراتژی یک ضرورت مبرم است. این روی‌کرد، ضمن ایجاد چالش‌های جدی برای ایالات متحده، تأثیرات عمیقی بر زندگی مردم افغانستان نیز به جا گذاشت و آن‌ها را در مسیری پرچالش‌تر و ناامیدکننده‌تر قرار داد.

کتاب «اوراق افغانستان» به کنفرانس مطبوعاتی رابرت گیتس اشاره می‌کند که در تاریخ ۱۱ می ۲۰۰۹ در پنتاگون برگزار شد. در این کنفرانس، گیتس با قاطعیت از ادامه‌ی عملیات در افغانستان سخن گفت و تأکید کرد که ارتش ایالات متحده «می‌تواند و باید بهتر عمل کند». او پس از بررسی دقیق وضعیت در افغانستان به این نتیجه رسید که جنگ نیازمند «تفکر و روی‌کردهای جدید» است.

در این کنفرانس، گیتس در کمال ناباوری و تعجب حاضران، برکناری جنرال مک‌کرنان از فرماندهی نیروهای آمریکایی در افغانستان را نیز خبر داد. این اقدام در تاریخ ایالات متحده سابقه‌ی زیادی نداشت و تنها یک بار در جریان جنگ کره، جنرال مک‌آرتور از این مقام برکنار شده بود. در پاسخ به سؤالات شکاکانه‌ی خبرنگاران، گیتس تأکید کرد که «او از هیچ دستوری سرپیچی نکرده و هیچ عمل خلافی انجام نداده است.»

هم‌چنین، مایک مولین، رئیس ستاد ارتش آمریکا، در این کنفرانس «پیشرفت‌های صورت‌گرفته در بخش‌هایی از افغانستان» را امیدوارکننده ارزیابی کرد، هرچند که به وضوح اظهار داشت: «زمان تغییر فرا رسیده است.» این نکته به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی بحران در استراتژی‌های پیشین و نیاز به تجدید نظر در روی‌کردهای موجود بود.

در این بین، خبرنگار سی‌ان‌ان که به دنبال پاسخی روشن‌تر بود، پرسش جدی خود را مثل یک ضربه‌ی فنی مطرح می‌کند: «آیا این اقدام به معنای از دست دادن اعتماد است؟ من هنوز چیزی نشنیده‌ام – متأسفم – درباره‌ی این‌که چرا هر دوی شما فکر می‌کنید او نمی‌تواند این کار را انجام دهد.» این سؤال نشان می‌داد که نگرانی‌ها و تردیدهای عمیقی درباره‌ی وضعیت جنگ و رهبری نظامی در افغانستان به میان آمده است.

گیتس در این کنفرانس مطبوعاتی از افزایش نیروهای آمریکایی تحت چتر استراتژی جدید اوباما سخن گفت و اعلام کرد که با ارسال ۲۱ هزار سرباز جدید، تعداد سربازان آمریکایی در افغانستان به ۶۰ هزار نفر خواهد رسید. جنرال مک‌کرستال نیز به جای جنرال مک‌کرنان به عنوان فرمانده جدید نیروهای آمریکایی در افغانستان منصوب شد. این تغییرات در رهبری و افزایش نیروها بیش از پیش نشان می‌داد که یک تلاش مداوم برای تغییر وضعیت جنگ و دستیابی به موفقیت‌های جدید در یک محیط پیچیده و چالش‌برانگیز جریان دارد.

جنرال مک‌کرنان صرفاً یازده ماه در پست فرماندهی نیروهای آمریکایی در افغانستان باقی ماند. کتاب «اوراق افغانستان» اشاره می‌کند که او یک قاعده‌ی اعلام‌نشده را نقض کرده بود: «در روزهای پایانی دولت بوش، او اولین ژنرال در افغانستان بود که اعتراف کرد جنگ به خوبی پیش نمی‌رود. برخلاف دیگر فرماندهان، او با زبان فریبنده مردم را گم‌راه نکرد و تا پایان ماجرا حقیقت را به‌صراحت بیان نمود.»

بر اساس شواهدی که در «اوراق افغانستان» ارائه شده، مک‌کرنان در کنفرانس مطبوعاتی که در تاریخ ۶ می ۲۰۰۹ برگزار کرد و به واقع آخرین کنفرانس مطبوعاتی او در کابل بود، جنگ را در جنوب به عنوان «در وضعیت بن‌بست» و در شرق به عنوان «یک مبارزه‌ی بسیار سخت» توصیف کرد. این اظهارات صریح نشان‌دهنده‌ی درک عمیق او از وضعیت نگران‌کننده در میدان جنگ بود؛ اما چند ساعت بعد، در یک شام خصوصی در مقر نظامی، رابرت گیتس به مک‌کرنان اعلام کرد که کارش تمام شده است. این اقدام گیتس، از نظر بسیاری، حاکی از رویکردی در بین مقامات امریکایی بود که در آن حقیقت‌گویی به عنوان یک نقطه‌ضعف تلقی می‌شد.

«اوراق افغانستان» در تحلیل این تصمیم گیتس می‌گوید: «چه گیتس و چه مولن قصد داشتند یا نه، پیامی را به سایر نیروهای مسلح ایالات متحده فرستاده بودند: آن‌ها در حال تنبیه فرمانده کل نیروها به خاطر گفتن حقیقت بودند.» این پیام می‌توانست به عنوان یک زنگ خطر برای دیگر فرماندهان تلقی شود، زیرا ممکن بود آنها را از ابراز صریح واقعیت‌ها و چالش‌های پیش‌رو در میدان جنگ بازدارد.

جنرال ادوارد ریدر، یکی از افسران نیروهای ویژه‌ی آمریکا که چندین بار به افغانستان سفر کرده بود، وضعیت را ناخوشایند توصیف می‌کند و می‌گوید که «در آن زمان، به افغانستان نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که باید کارهای بیشتری انجام شود و هر بار که برمی‌گشتم، وضعیت امنیت بدتر شده بود.» او مأموریت نیروهای آمریکایی در افغانستان را به یک معمای گیج‌کننده تشبیه می‌کند؛ به گونه‌ای که هر چه بیشتر درگیر آن می‌شوند، پیچیدگی‌های آن بیشتر و بیشتر می‌شود.

افسری دیگر که زیر نظر ریدر کار می‌کرد، این وضعیت را به‌طور دقیق‌تری تشریح می‌کند. او می‌گوید: «اوضاع خیلی پیچیده‌تر شده بود. تشخیص اینکه چه کسی دشمن است و چه کسی دشمن نیست، خیلی سخت‌تر شده بود. حتی کسانی که یک روز دشمن بودند، روز بعد دیگر دشمن نبودند.» این اظهارات به خوبی نشان‌دهنده‌ی چالش‌های جدی‌ای بود که نیروهای آمریکایی در افغانستان با آن مواجه بودند؛ چالش‌هایی که نه تنها از لحاظ نظامی، بلکه از نظر اجتماعی و سیاسی نیز پیچیدگی‌های عمیقی داشتند.

این واقعیت که مرزهای دشمن و دوست در افغانستان به سرعت تغییر می‌کرد، به نیروهای آمریکایی این پیام را می‌داد که در درک دینامیک‌های محلی و روابط اجتماعی نیازمند دقت و حساسیت بیشتری هستند. در این شرایط، مفهوم «دوستان» و «دشمنان» به طور مداوم در حال تحول بود و نیروهای نظامی را با دشواری‌های فزاینده‌ای مواجه می‌کرد.

وقتی جنرال مک‌کرستال در ماه ژوئن ۲۰۰۹ فرماندهی نیروهای آمریکایی در افغانستان را بر عهده گرفت، بلافاصله دستور به تجدید نظر در استراتژی ایالات متحده داد. این اقدام او نشانه‌ای روشن از وخامت اوضاع و نتیجه‌گیری او از این واقعیت بود که برنامه‌ی رئیس‌جمهور اوباما نمی‌تواند به نتایج مطلوب دست یابد.

بر اساس اطلاعات موجود در «اوراق افغانستان»، مک‌کرستال و جنرال پیتریوس، که بعد از او فرماندهی نیروهای آمریکایی در افغانستان را بر عهده گرفت، به اشتباه فرض کرده بودند که می‌توانند نسخه‌ی خود را از جنگ ضد شورش پیاده کنند، در حالی که هر دوی آن‌ها درس‌های آموخته‌شده توسط فرماندهان قبلی را نادیده گرفتند. این عدم توجه به تجربیات پیشین، می‌توانست عواقب جدی برای عملیات نظامی در افغانستان داشته باشد.

مک‌کرستال بررسی استراتژی خود را در آگست ۲۰۰۹ به پایان رساند و نتایج آن را در یک گزارش طبقه‌بندی‌شده‌ی ۶۰ صفحه‌ای به واشنگتن ارسال کرد. در این گزارش، او خواستار اعزام ۶۰ هزار سرباز جدید به افغانستان شد که این رقم تقریباً دو برابر نیروهایی بود که او در آن زمان تحت فرمان خود داشت. او همچنین درخواست بودجه‌ی هنگفتی کرد که باید صرف آموزش نیروهای امنیتی افغانستان می‌شد. این درخواست‌ها نشان‌دهنده‌ی درک عمیق مک‌کرستال از چالش‌های موجود و نیاز به افزایش منابع برای تحقق اهداف نظامی در افغانستان بود.

اوباما با افزایش نیروهای آمریکایی در افغانستان موافقت کرد، اما تنها شرط او این بود که این نیروها باید مأموریت خود را در ظرف مدتی معین به پایان برسانند و سپس به پایگاه‌های نظامی خود در ایالات متحده بازگردند. این سیاست نه تنها سربازان آمریکایی را دچار حیرت و سرگردانی کرده بود، بلکه رییس‌جمهور کرزی و دیگر مقامات حکومت افغانستان نیز از آن متعجب بودند. «اوراق افغانستان» نقل می‌کند که کرزی در گفت‌وگویی با هیلاری کلینتون، وزیر خارجه‌ی آمریکا، ابراز نگرانی کرد و گفت: «متوجه نمی‌شوم. از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۵ می‌فهمیدم که قرار است چه کاری انجام دهیم؛ این جنگ علیه تروریسم بود. اما ناگهان شنیدم که افرادی در دولت شما می‌گویند که نیازی به کشتن بن لادن و ملا عمر نداریم. و من نمی‌دانستم این حرف چه معنایی دارد.»

در همین حال که ایالات متحده در تلاش برای افزایش نیروهای خود در افغانستان بود، مک‌کرستال باور داشت که اکثر افغان‌ها طالبان را ظالم می‌دانند و می‌خواهند از حکومت افغانستان حمایت کنند، به شرطی که این حکومت بتواند امنیت و رفاه آنان را تأمین کند. با این حال، «اوراق افغانستان» به‌طور متفاوتی به این موضوع می‌نگرد و معتقد است که «تعداد قابل توجهی از افغان‌ها، به‌ویژه در مناطق پشتون‌نشین جنوب و شرق، با طالبان همدردی می‌کردند. بسیاری از آن‌ها به شورش پیوستند، زیرا آمریکایی‌ها را به‌عنوان متجاوزان کافر می‌دیدند و دولت افغانستان را یک دست‌نشانده‌ی خارجی می‌پنداشتند.» این دیدگاه‌ها پیچیدگی‌های اجتماعی و سیاسی موجود در افغانستان را به وضاحت نشان می‌داد که در شرایط جنگی و ناامنی، تمایلات و نظرات مختلفی را ایجاد کرده بود.

یکی از مأموران یو.اس.ای دی اظهار می‌دارد که «حضور طالبان یک نشانه بود، اما ما به‌ندرت تلاش کردیم بفهمیم بیماری اصلی چیست. زمانی که نیروهای آمریکایی و افغان تلاش می‌کردند پایگاه‌های شورشیان را تصرف کنند، گاهی اوضاع را بدتر می‌کردند، زیرا نمی‌دانستیم چرا طالبان در آنجا حضور دارند.»

کتاب «اوراق افغانستان» استدلال می‌کند که مک‌کرستال نقش و نفوذ پاکستان را نیز دست کم گرفته بود و فکر می‌کرد که می‌تواند جنگ را به رغم حمایت سازمان استخبارات پاکستان از طالبان، به موفقیت برساند. به باور «اوراق افغانستان»، این قضاوت مک‌کرستال، او را در تقابل با دیگر مقامات ارشد ایالات متحده قرار داد، از جمله ریچارد هالبروک، دیپلمات باسابقه‌ای که سیاست‌های جنگ دولت بوش علیه مواد مخدر را به‌شدت انتقاد کرده بود. پس از انتخابات، اوباما هالبروک را به‌عنوان نماینده‌ی ویژه خود برای افغانستان و پاکستان منصوب کرد.

هالبروک، علاوه بر انتقاداتش نسبت به سیاست‌های پاکستان، به استراتژی ضد شورش‌گری مک‌کرستال نیز شک داشت؛ اما جرأت نمی‌کرد در برابر آن به جدیت ایستادگی کند. بارنت روبین، کارشناس امور افغانستان که به تیم هالبروک پیوسته بود، می‌گوید که «وی به‌خوبی می‌دانست که مخالفت با استراتژی ضد شورش‌گری مک‌کرستال، او را با مشکلات جدی مواجه خواهد ساخت.» این تنش‌ها و اختلاف نظرها در درون هیأت‌های آمریکایی به وضوح نشان‌دهنده‌ی پیچیدگی‌های سیاست‌گذاری در افغانستان و چالش‌های موجود در برابر تحولات آن بود.

به همین ترتیب، کارل مک‌کربی، افسر بازنشسته‌ی آمریکایی که دو بار به افغانستان سفر کرده بود، بعد از دو ساعت ماندن در خط جنگی، نسبت به دستاوردهای آمریکا دچار بدبینی شده بود. در نوامبر ۲۰۰۹، آیکن بیری، در دو یادداشت طبقه‌بندی‌شده‌ای که به واشنگتن می‌فرستد، از اداره‌ی اوباما می‌خواهد که طرح ضد شورش‌گری مک‌کرستال را رد کنند. وی در یادداشت خود هشدار می‌دهد که «پاکستان، تا زمانی که پناهگاه‌های مرزی باقی بمانند، همچنان بزرگترین منبع بی‌ثباتی افغانستان خواهد بود.» او هم‌چنین می‌نویسد که «اگر اوباما درخواست مک‌کریستال برای اعزام ده‌ها هزار نیروی اضافی را تأیید کند، این اقدام تنها به خشونت بیشتر منجر می‌شود و ما را عمیق‌تر درگیر می‌کند.»

در ماه دسامبر ۲۰۰۹، اوباما در یک سخنرانی که در آکادمی نظامی ایالات متحده داشت، اعلام کرد که ۳۰ هزار سرباز دیگر را نیز به افغانستان ارسال می‌کند. به این ترتیب، تعداد سربازانی که تحت فرمان مک‌کرستال در افغانستان می‌جنگیدند، به 100 هزار نفر رسید. علاوه بر آن، سایر کشورهای عضو ناتو نیز متعهد بودند که تعداد سربازان خود را تا 50 هزار نفر افزایش دهند.

اوباما یک رویه‌ی دیگر را هم به طرح افزایش نیروهای امریکا در افغانستان مطرح کرد و آن این بود که سربازان امریکا در طول هجده ماه بعدی، دوباره به کشور خود برمی‌گردند. «اوراق افغانستان» می‌نویسد که «جدول زمانی اوباما، بسیاری از رهبران ارشد در پنتاگون و وزارت امور خارجه را شگفت‌زده کرد. آنها معتقد بودند که تعهد به یک برنامه‌ی خروج از پیش تعیین‌شده و اعلام عمومی آن، یک اشتباه استراتژیک جدی است. طالبان فقط کافی بود منتظر بمانند تا نیروهای آمریکایی و ناتو از منطقه خارج شوند.»

این نکته نشان‌دهنده‌ی تنش میان هدف‌گذاری نظامی و واقعیت‌های سیاسی در افغانستان بود و نشان می‌دهد که چقدر دیدگاه‌های مختلفی در مورد استراتژی‌های مختلف وجود داشت. تصمیمات اوباما در این زمینه، به چالش‌هایی منجر شد که هنوز هم بر روی سرنوشت افغانستان تأثیرگذار بود.

دیوید پیتریوس که در زمان اوباما به ریاست سازمان سیا نیز نایل شد، می‌گوید که «جدول زمانی به‌طور ناگهانی به ما اعلام شد. دو روز قبل از اینکه رئیس‌جمهور سخنرانی کند، روز یکشنبه، همه‌ی ما احضار شدیم. به ما گفتند که همان شب در دفتر بیضی حضور داشته باشیم تا رئیس‌جمهور توضیح دهد که قرار است دو شب بعد چه چیزی را اعلام کند. او همه چیز را توضیح داد؛ اما این‌ها مسایلی بودند که هیچ‌کدام از ما قبلاً آن را نشنیده بودیم.»

پیتریوس ادامه می‌دهد که در دفتر بیضی از آنها پرسیده شد: «آیا همه‌ی شما با این طرح موافق هستید؟» و در حالی که اوباما دور اتاق چرخید، همه گفتند بله. شرایط این بود که یا قبول کنیم یا هیچ. مک‌کرستال نیز در سخنانی که در سنای امریکا داشت، تأکید کرد که نیروهای امریکایی و متحدان افغان‌ها در جنگ برنده می‌شوند.

با این حال، موج ناامیدی و سرگردانی در میان افسران و سربازان امریکایی به حدی بزرگ است که یکی از مأموران استخباراتی امریکا آن را با تعبیرهای ناخوشایندی توصیف می‌کند. به گزارش «اوراق افغانستان»، این افسر که از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰ در پایگاه بگرام خدمت کرده است، می‌گوید که «او و سربازانش بدون تردید از دستورات پیروی کردند و وظایف خود را انجام دادند. اما نه او و نه فرماندهان ارشد آمریکایی نمی‌توانستند به‌طور قانع‌کننده توضیح دهند که چرا جان آمریکایی‌ها را به خطر می‌اندازند و چه چیزی را تلاش دارند به دست آورند.»

او می‌افزاید: «من افتخار همکاری با گروهی از سربازان فوق‌العاده را داشته‌ام و بزرگترین سوالی که این سربازان جوان می‌پرسند این است: جناب، چرا ما اصلاً داریم این کار را انجام می‌دهیم؟»

این افسر بیان می‌کند که برای پاسخ دادن به این سؤال با مشکل مواجه می‌شود، زیرا می‌تواند پاسخ خود را به صورت مکتوب به آنها بدهد، اما وقتی خودش به آن پاسخ نگاه می‌کند و آن را با دقت بررسی می‌کند، همیشه منطقی به نظر نمی‌رسد. او همچنین می‌پرسد: «اگر من به عنوان یک رهبر، پس از بررسی جدی و انجام یک تفکر منطقی و انتقادی عمیق، نتوانم به نتیجه‌ای منطقی برسم، آیا رهبران ما هم این نوع تفکر منطقی و انتقادی را انجام می‌دهند یا خیر.»

اعضای کنگره‌ی امریکا نیز با تردید از مقامات حکومت این کشور می‌پرسند که چه وقت می‌توانیم اعلام پیروزی کنیم؟ پاسخی که دریافت می‌کنند، همان پاسخ کلیشه‌ای ناشی از خوش‌بینی است که با واقعیت میدانی هیچ سنخیتی ندارد: «من معتقدم که ما پیروزی را به دست می‌آریم…»…. «ما بعد از یک زمانی طولانی در راه درستی قرار داریم.»

از این گزارش‌ها به تناقضات عمیق در تصمیم‌گیری‌های نظامی و سیاسی و عدم وضوح در اهداف و استراتژی‌های آمریکا در افغانستان بیشتر آگاه می‌شویم. این ناامیدی و سرگردانی، نه تنها بر روحیه‌ی سربازان تأثیر گذاشته، بلکه چالش‌های جدی برای رهبری نظامی و سیاسی ایجاد کرده است.

در سال ۲۰۱۰، تعداد سربازانی که در جنگ افغانستان کشته شدند، به ۴۹۶ نفر رسید که فصل با عنوان “گودالی تاریک از پول بی‌پایان” در کتاب اسناد افغانستان نوشته کریگ ویتلاک، به هزینه‌های هنگفت مالی جنگ آمریکا در افغانستان و اینکه چقدر از این پول به دلیل فساد، سوء مدیریت و ناکارآمدی به هدر رفت، می‌پردازد. عنوان این فصل به‌طور استعاری نشان می‌دهد که میلیاردها دلار به افغانستان سرازیر شد، اما دستاوردی پایدار در زمینه توسعه، حکومت‌داری موثر یا پیروزی نظامی قاطع به دست نیامد.

در این فصل چند نکته کلیدی مورد بحث قرار گرفته است:

  1. هزینه‌های سرسام‌آور: دولت آمریکا مبالغ عظیمی را نه تنها برای حمایت از جنگ، بلکه برای تأمین مالی پروژه‌های بازسازی، زیرساخت‌ها و حکومت افغانستان خرج کرد. با این حال، بسیاری از این هزینه‌ها به‌خوبی مدیریت نشد و منجر به اتلاف گسترده‌ای شد.
  2. فساد: هم مقامات افغان و هم بین‌المللی در فساد دست داشتند و بودجه‌ها برای منافع شخصی منحرف یا به دلیل ناکارآمدی از بین رفت. فقدان نظارت کافی باعث شد که تقلب، رشوه‌خواری و سوءاستفاده از منابع به‌صورت گسترده رخ دهد.
  3. فقدان استراتژی: آمریکا نتوانست استراتژی بلندمدت و منسجمی برای نحوه خرج کردن پول داشته باشد. بسیاری از پروژه‌ها بدون برنامه‌ریزی مناسب یا درک صحیح از شرایط محلی تأمین مالی شدند که منجر به شکست برنامه‌ها، ساخت‌وسازهای ناتمام و ابتکارات بی‌اثر شد.
  4. شکست در بازسازی: بخش قابل توجهی از پول صرف بازسازی شد، اما به دلیل مدیریت ضعیف و اهداف غیرواقعی، مزایای مورد نظر غالباً به مردم افغانستان نرسید. مدارس، بیمارستان‌ها و زیرساخت‌هایی ساخته شدند که بلااستفاده یا نادیده گرفته شدند.
  5. وابستگی بیش از حد به پیمان‌کاران: دولت آمریکا برای انجام بسیاری از کارها در افغانستان به شدت به پیمانکاران خصوصی متکی بود. بسیاری از این پیمانکاران قیمت‌های بیش از حد گرفتند یا نتایج ضعیفی ارائه دادند و این امر بیشتر منابع مالی را به هدر داد.

عنوان “گودالی تاریک از پول بی‌پایان” بیان‌گر بیهودگی و ناامیدی است که با درک این واقعیت همراه بود که با وجود هزینه‌های هنگفت، پیشرفت واقعی در افغانستان دست نیافتنی بود. این فصل مدیریت مالی نامناسب و فقدان پاسخگویی که کل تلاش جنگ را تحت تأثیر قرار داد، مورد انتقاد قرار می‌دهد.

بیشتر از مجموع تلفات در دو سال گذشته بود. این آمار ناامیدکننده نشان‌دهنده‌ی واقعیت‌های تلخ جنگ در افغانستان است. امریکایی‌ها با کمال تعجب به واقعیت دیگری نیز می‌رسند. به نقل از «اوراق افغانستان»، یک عملیات تهاجمی بزرگ در بهار آن سال با حضور 15 هزار نیروی آمریکایی، ناتو و افغان برای تصرف شهر مارجه، که یکی از مراکز قاچاق مواد مخدر در ولایت هلمند بود، با مقاومت شدید و غیرمنتظره‌ای از سوی نیروهای بسیار کوچک‌تر طالبان مواجه شد. این رویارویی یک قوای مجهز و بزرگ بین‌المللی با یک گروه ساده و آموزش‌نادیده‌ی قبیلوی پارادوکس جنگ و عملیات امریکا و متحدان ناتوی آن در افغانستان را بیشتر برملا می‌سازد.

در پاراگراف‌های پایانی گزارش «اوراق افغانستان»، صحنه‌ی دراماتیکی به تصویر کشیده می‌شود. پتریوس برای توضیح وضعیت به سنای امریکا خواسته می‌شود. یکی از سناتوران از جنرال به صورتی جدی می‌پرسد که آیا با جدول زمانی هجده‌ماهه‌ی اوباما برای خروج نیروها موافق است یا خیر. پترائوس از پاسخ مستقیم خودداری می‌کند، اما ناگهان به جلو خم شده و سرش را روی میز شاهدان می‌کوبد. مک‌کین، سناتوری که او را مورد پرسش قرار داده است، با ناباوری فریاد می‌زند: «خدای من!» پتریوس برای لحظاتی بیهوش شد، اما پس از چند لحظه دوباره به هوش آمد و گفت که فقط دچار کم‌آبی شده است. روز بعد، او برگشت تا شهادت خود را ادامه دهد. این حادثه به‌طور نمادین وضعیت واقعی جنگ را برای اعضای کنگره نشان می‌دهد. یک هفته بعد، ژنرال دیگری نیز به‌طور مشابه به زمین افتاد.

مک‌کرستال به دلیل نافرمانی و استفاده از تعبیرهای درشت در مورد اوباما و معاون او، جو بایدن، که در نشریه‌ی Rolling Stone منتشر می‌شود، از فرماندهی نیروهای امریکایی برکنار می‌شود. پس از او، جنرال پیتریوس فرماندهی نیروهای امریکایی را بر عهده می‌گیرد و در سخنانی که در برابر سنا دارد، تعبیر «It is a roller coaster existence» را به کار می‌برد. این تعبیر به وضعیت ناپایدار زندگی سربازان و افسران امریکایی در افغانستان اشاره دارد که مانند سواری بر قطار هوایی شامل تغییرات سریع و غیرمنتظره است.

فصل دوازدهم که به «اشتباهات تکراری» مقامات امریکایی می‌پردازد، وضعیت بحرانی و ناپایدار جنگ را به خوبی توصیف می‌کند. این زمان، تعداد نیروهای ناتو در افغانستان تا مرز ۱۶۰هزار نفر نیز افزایش می‌یابد که خود نشان‌دهنده‌ی تلاش‌ها و هزینه‌های مضاعف برای رسیدن به اهدافی است که در سایه‌ی پیچیدگی‌های جنگ و ناامیدی‌ها، هر روز دشوارتر می‌شود.

عزیز رویش

Share via
Copy link