ممکن است چنین وضعیتی بابت اتفاق همیشگی آن عادی باشد و همیشه جریان داشته باشد؛ ولی این بار خودم از نزدیک شاهد بودم و بر علاوهی تعریف دیگران با گوشت و استخوان درد عمیقی احساس کردم. دیدم که مردم چگونه به طرف بدبختی کشانده میشوند. دیدن این واقعا سخت و دشوار است. دشوار است که ببینی یک انسان هموطنات پیش چشمانت تحقیر میشود و تمام بدبختی با آه و افسوس در کشور خودش میکشد.
ماجرا از این قرار است که من و برادرم به شهر رفته بودیم و در برگشت در مسیری که به سوی هدفمان ختم میشد، در حرکت بودیم. به موتری رسیدیم که بهسمت مسیر ما در حرکت بود. به راننده دست دادیم که ما را هم سوار کند؛ ولی از ترس ترافیک نتوانست موتر را ایستاد کند. فقط با صدای بلند و مملو از ترس و خشم گفت که بالا شوید! باز هم از سر خشم حرف میزد و در لابلای حرفهایش اسم «ترافیک» میآمد که دقیقق متوجه نمیشدیم چه میگوید؛ اما شکایت اصلیاش از ترافیک بود.
با دیدن آن وضعیت پرسشهای زیادی در ذهنم خطور میکرد. هزار دل را یک دل کرده و پرسیدم که برادر چرا شما را نمیگذارد مسافر بالا کنید؟ آهی پرسوزی کشید و گفت: قانونی کار میکند. گفتم چه قسم قانونی؟ گفت در هر هفته باید مقدار پولی پرداخت کنی تا بگذارند که از مسیر مسافر سوار کنی…. با خود فکر کردم یعنی چه؟ این چه قانونی است؟ بعد، یک مرد کهنسال به موتر دست داد؛ اما باز هم یک نفر ترافیکی که آنجا ایستاد بود، نمیگذاشت کسی به آن موتر سوار شود. بعد، مرد کهنسال اشاره به آن مرد گفت: مولوی صاحب بان که من بالا شوم، موتر حرکت میکند… آن پیرمرد سوار موتر شد و موتر حرکت کرد.
بعد از چند لحظه، دیدم راننده که مرد جوانی بود با پیر مرد سر صحبت را باز کرد. موتروان خطاب به پیرمرد گفت: پدر جان من خودم در دانشگاه درس میخواندم؛ اما حالا از بیکاری و بیپولی مجبور به ترک تحصیل شدم و میبینی که موتروانی میکنم. بدتر از آن طالبان هم با مردم سختگیری میکنند و تا رشوت ندهی نمیگذارند کار کنی. مجبوریم یا مهاجر شویم و در کشورهای دیگر زندگی بگذرانیم یا با این بدبختی اینجا ادامه دهیم. ادامه دادن در این وضعیت هم دشوار و مشکل است. میبینی کاکا جان که برای یک لقمه نان، باید تحقیر شویم و در صورت ایستادگی در مقابل آنها باید با جان خود بازی کنیم.
با شنیدن حرفهای آنها خیلی ناراحت شدم و اشک در چشمانم حلقه زد. با خود میگفتم خدایا! این چه سرنوشتی است که مردم افغانستان گرفتار آن شدهاند؟ ما بهخاطر دختر بودن نمیتوانیم درس بخوانیم و ادامهی تحصیل بدهیم و اینها که مرد هستند، بازهم نمیتوانند آزادانه کار و بار کنند….
تمام دغدغهی مردم نان شده؛ آنهم نانی که مردم را فقط از مردن نجات دهند، نه نانی فریمان و لقمههای چرب درباری…! رانندهی موتر به عنوان نمونه به خاطری که گرسنه نماند، دست از تحصیل برداشته و قیمت زنده بودنش را به طالب میپردازد. واقعا وقتی به قانون این گروه که فکر میکنم، نمیدانم این گروه از کدام قانون حرف میزنند، نکند که این قانون، قانون خود آنهاست: قانون طالب!
با خودم درگیرم. نمیدانم چرا سرنوشت مردم ما با چنین وضعیتی گره خورده است؟ از یک طرف شریعت ناب اسلامی را تبلیغ میکنند، از یک طرف از زنده بودن خود حتا در خانواده هم مطمین نیستی. میترسی که مردی با ریشهای بلند و صدای کلفت و خشن و دستان ترک خورده بیاید و به پدرت بگوید که دخترت خلاف شریعت رفتار میکند، ما او را برای تربیه شدن با خود میبریم.
من دیدهام که خیلیها را بردند که هرگز دو باره به خانه برنگشتند…. دیدیم که جنازههای دختران را در پس کوچههای شهر داخل بوریهای علفی انداخته بودند و میگفتند که دختر فلانی به جرم بیحجابی و کارهای بد کشته شده است. من واقعا نمیفهمم که منظور شان از کارهای بد چیست؟ مگر کار بدتر از کشتن آدم در دنیا وجود دارد؟ چرا در کشور من با تمام ادعاهایی که میشود، کشتن آدم اینقدر ساده است و ما نمیبینیم همین مردان قانون از کشتن آدم نمیترسند؟
با همین خیالها در ذهنم بودم که برادرم گفت رسیدیم، حالا باید از موتر پیاده شویم…!
حمیده احمدی